❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت837
شوکه شده بودم از این که زمان اینقدر با سرعت میگذشت و من وقتی برای خداحافظی نداشتم
_ لیلا : اومدن بجنب مریم
چادر و روسریمو سر کردمو از تو کشو
لباس زیر و جوراب هم براش گذاشتم دویدیم پایین
از تو کابینت دستشویی مسواک و خمیردندونشو برداشتم که خاله پرسید
_چی شده مریم جان ؟؟؟
با لبای خشک شده نگاهش کردم که دوباره صدای زنگ شنیده شد
دویدم تو آشپزخونه و از تو کابینت یه کمی آجیل و کشمش با لیوان و قاشق و چنگال برداشتم با عجله گذاشتم تو ساکش و لحظه ی آخرم قرآن کوچیکی که همیشه شبا میخوند گذاشتم روی لباساش
لیلا دستمو کشید و جلوی چشمای متعجب خاله و دریا رفتیم تو حیاط و دویدیم به سمت در که همزمان باز شدو امیرحسین و آقا سید اومدن تو
فقط نگاش کردم ... نفس نفس میزدم و دستمو گذاشتم روی قلبم تا یکمی آروم بگیره
ساکو از دستم گرفت و تو چند سانتی صورتم لب زد : میدونستم مریم بانوی من از این امتحان سربلند بیرون میاد
دیگه نگاه نکردم تو چه شرایطی هستیم و کسی هست یا نه
خودمو انداختم تو بغلشو در کوچه رو با پاش بست و دستش دور شونه هام حلقه کرد و نزدیک گوشم گفت :
_ عاشقت هستم و همیشه عاشقت می مونم یکی یه دونه ی دل من
بغض وحشتناکی راه گلومو بسته بود که اجازه نداد حرف بزنم ...
هر چی سعی کردم نتونستم حتی یک کلمه به زبون بیارم
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودمو بالا کشیدم و زیر گلوشو بوسیدم
یه لحظه خشکش زد اما چیزی نگفت و اعتراضی نکرد ؛ وقتی ازش جدا شدم تموم صورتش حتی تا گوشاش سرخ شده بود و تازه با دیدنش یادم افتاد که آقا سید و لیلا هم حضور داشتن و حتما از حضورشون معذب شده بود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت838
آقا سید با لبخند و سری افتاده گفت خب دیگه با اجازه مریم خانم انشالله به فضل خدا سه روز دیگه این آقا امیرحسین تونو تحویلتون میدیم
اشکی از گوشه ی چشمم چکیدو نگاهمو از آقا سید گرفتمو به چشمای قشنگش دوختم
دستاشو تو دستام گرفتم و بوسیدم که گفت : قربونت برم نکن این کارو عزیزم
لال شده بودمو فقط اشک بود و اشک
لیلا قرآنو به دستم داد و از زیر قرآن ردش کردم و گفت : مریم جان بیرون دو سه تا ماشینیم نیایدبیرون باشه ؟
سرمو به علامت تایید تکون دادم
و آقا سید که رفت بیرون دستشو به دستگیره در گرفت تا بره که سرشو چرخوند به سمتمو با دیدنم دوباره درو بست و اومد به سمتم و پیشونیمو بوسید
_ مواظب خودتو بچهها باش چشم به هم بزنی برگشتم نزار بچهها چیزی بفهمن بگو مسافرتم ، قول میدم تو اولین فرصتی که بتونم باهات تماس بگیرم ... یا علی
و منتظر جوابی نشدو بلافاصله رفت
با رفتنش پاهام سست شدو روی زمین آوار شدم
لیلا در حالیکه اشکاشو پاک میکرد گفت پاشو عزیزم پاشو بریم تو
_ باورم نمیشه لیلا ... اگه ی روزی نباشه من چطور میتونم ادامه بدم
_ مثبت فکر کن ، با هم توسل میکنیم به حضرت زهرا ... ان شاءلله برمیگردن
خاله هم نگران اومد تو حیاطو کمکم کردن تا بریم خونه ، تو اون اوج حال افتضاحم سه قلوها بهم آویزون شده بودنو نق میزدن
بی حال بلند شدمو وضو گرفتم و بردمشون تو اتاق و با بدبختی خوابوندمشون و خودمم کنارشون دراز کشیدمو خوابم رفت
_ مری جونم ... مری جونِ ترنم ؟
چشمامو با شنیدن صدای ترنم باز کردم
_ سلام آبجیِ قشنگم ، پاشو بریم بیمارستانی چیزی داری تو تب میسوزی
پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم و گفتم : اینجا چکار میکنی ؟
_ بابا گفت نیومدی دفتر ، دلم شور افتاد برات
خاله لباسامو آوردو صدای امیر علی از کنارم بلند شد
_ بابا میاد براش سرم وصل میکنه خوب میشه خاله
ترنم غمگین بهش نگاه کرد و گفت : بابا رفتن مسافرت امیرعلی جان ، ان شاءلله سه روز دیگه برمیگرده
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
امیرحسین رفت 💔🍃
😭😭😭
لینک نظرات در مورد رنج عشق 😉🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهم گفت :
ما لیاقت داریم که جزو ۳۱۳ نفر باشیم؟
لبخند تلخی زدم و با شرمندگی گفتم :
بیا بشین گریه کنیم
ما جزو ۳۰ میلیون زائر کربلا هم نیستیم...💔
#محرم
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فرزند بیشتر رحمت و برکت بیشتر
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ چرا بچهها درس نمیخوانند؟
🎙#دکتر_سعید_عزیزی
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥مادرانی که سریع با یه بهانه کوچیک تبلت و گوشی رو میدن دست بچههاشون این کلیپ رو حتماً ببینند
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱
ان شاء الله اربعین قسمت همگی
🤲🤲
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت839
با اصرار زیاد ترنم آماده شدم و خواستیم بریم بیمارستان که بچهها تو پذیرایی دورمو گرفتند
_ امیرعلی : خاله ترنم مامانمو کجا میبری ؟
_ مامان تب و لرز داره عزیزم میبریمش بیمارستان سرم وصل کنه خوب بشه
امیرمحمد که انگار هنوز از بیمارستان میترسید گفت : بیمارستان چرا ، الان به داداش زنگ میزنم که زودتر بیاد خونه خودش براش وصل کنه
_ ترنم : خاله جون داداش رفته مسافرت تا سه روز دیگه نمیاد خونه
_ زینب :کجا رفته ... آلمان ؟
_ زینبم بابا رفته یه آدمی رو که خیلی بهش احتیاج داشت عمل کنه تا بتونه برگرده پیش بچه هاش
_ چش بوده ؟
در حالیکه دندونام از لرزی که به جونم افتاده بود به هم میخورد گفتم : فقط تا این حد میدونیم که اگه بابا نمیرفت ممکن بود ازین دنیا بره
_ زینب : خاله ترنم بابای من خیلی قویه که جون آدما رو نجات میده مگه نه ؟
با خاله شکوه چشم تو چشم شدم که اشکشو با گوشه ی روسریش پاک کرد
_ ترنم : خوش به حالتون خاله جون ، که همچین بابای خیلی قویی دارید
امیر مهدی که تازه شروع کرده بود به چهار دست و پا رفتن خودشو بهم رسوند و آویزون پام شد
بی اختیار چشمام خیس اشک شد و خاله سریع بغلش کرد و گفت بیا اینجا ببینم عزیزکم مامان مریضه
_ زودتر برید مریم جان الان اینا گریه میکنن دیگه نمیشه آرومشون کرد
_ ممنونم خاله ببخشید مزاحم شما هم شدیم
_ این حرفا چیه امیرحسین به من نگفت و گرنه ...
اشاره کردم ادامه نده به خاطر حضور بچه ها
_ برو خاله جون خیالت از بابت بچه ها راحت باشه الان لیلا و بچه هاشم میان
شالی رو آورد و انداخت روی شونهها که کمتر بلرزم ، تشکری کردمو با ترنم رفتیم بیمارستان و بعد از سرم زدن با یک کیسه دارو برگشتیم
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت840
از ماشین پیاده شدم و در حیاطو باز کردم که دیدم ترنم هم داره با من میاد تو خونه
_ تو کجا ؟؟؟!!
_ امشب چشم امیرحسینتو دور دیدم میخوام بخوابم خونه آبجیم
_ باز تو شروع کردی برو خونت ... تا همین جاشم خیلی مزاحمت شدم
_ مریم به خدا فرید خودش گفت
_خودش بگه تو نباید گوش کنی
_بیرونم میکنی ؟
_ ترنم تازه میونه تون با هم خوب شده خرابش نکن برو خونت فردا با بچه هات بیا ، قدمت سر چشم ... اما زندگیتو به هوای من ول نکن
ببین ماشین لیلا هم تو حیاط پارکه تنها نیستم
_ خیله خب حداقل یه چایی بهم بده بعد برم قربونت برم ، دهنم خشک شد از بس دنبالت بودم
_ ببخش ... بیا عزیزم خونه ی خودته، ولی چایی تو زود بخورو ...
_ برم ... باشه میرم مطمئن باش
و همینطور که میرفتیم به سمت در ورودی گفتم : شرمندم ... میشه به استاد بگی سه روز بهم مرخصی بده ؟
_ باشه میگم ؛ دادگاهی چیزی نداری ؟
_ نه از وقتی که از شرکت مهرآذر اومدم بیرون سرم خیلی خلوتتر شده فقط پس فردا یه حل اختلاف دارم
_ باشه خیالت راحت خودم میرم
_ انشالله جبران کنم برات
_ شما خیلی برای زندگی ما زحمت کشیدید ، اگر اون همه صحبتهای آقا امیرحسین با فرید نبود معلوم نبود الان چی به سر زندگی ما اومده بود
_ خدا رو شکر ... رابطه مثل یه بچه میمونه که باید مدام بهش برسی و ازش غافل نشی تا بزرگ و بزرگتر بشه و ریشه بده برای همینه که میگم نمونی بهتره
_ باشه خانم تراپیست بریم تو یه چایی بخورم تا بعد شرمو کم کنم
درو که باز کردیم و وارد خونه شدیم خونه پر بود از بادکنک ، بچهها میدویدن و بازی میکردند
با دیدنم دورمو گرفتنو سوالاشون شروع شد
_ قربونتون برم حالم خوبه فقط مامان جان ... طرف من نیاید ، من مریض شدم میترسم شما هم بگیرید برید با هم بازی کنید
لیلا از تو آشپزخونه اومد بیرون و ترنم گفت فکر نکنم مسری باشه دکتر گفت تب و لرزت علائم عفونی نداره و به لیلا چشمکی زد و گفت : درد فراق یاره که اینجوریت کرده
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401