4_5803048004319450666.mp3
40.31M
🔴 با موضوع: «آماده میشویم برای جهاد همگانی»
حالا که شرایـط حضور در وسط میدان نبرد آخرالزمان، برای ما ممکن نیست؛ چگونه میتوانیم در تقویت و پیروزی جبهه حق، مؤثر باشیم؟
🎧 فایل صوتی سخنرانی استاد محمد شجاعی / پنجشنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۳ / به همراه قرائت استدیویی دعای مرزداران.
دعای مرزدارن:
blog.montazer.ir/?p=2263
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
💢 بهترین زنان از منظر مولای متقیان
🌷اميرمؤمنان علی عليه السلام فرمودند:
بهترين زنان شما پنج دستهاند.
گفتند: آن پنج دسته كدامند؟
حضرت فرمود: زنان ساده و بىآلايش، زنان دل رحم و خوش خو، زنان هم دل و همراه، زنى كه چون شوهرش به خشم آيد تا او را خشنود نسازد، خواب به چشمش نيايد و زنى كه در نبود شوهرش از او دفاع كند. چنين زنى كارگزارى از كارگزاران خداوند است و كارگزار خدا هرگز خيانت نمىورزد.
📗کافی، جلد۵، ۳۲۵
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1068
_ ممنون میشم منو برسونید ترمینال آقا مجتبی
بی توجه به حرفم گفت : زن داداش این پسره تو این چند وقت پاشو از گلیمش درازتر نکرده ؟
_ متوجه نمیشم؟
خودمو زدم به نفهمی اگر چه خیلی خوشحال شدم که زود بلند شدو منم تونستم بالاخره ازونجا بیام بیرون اما اصلا خوشم نمیومد تو مشکلاتم خودشو دخالت بده
_ منظورم اینه که حرف اضافه بر سازمانی از دهن سروش در نیومده ؟
_ به نظر شما کسی حرف اضافهای بزنه من وایمیستمو فقط تماشا میکنم ؟
لبخندی زد و گفت : با این رویی که من امروز تو دادگاه از شما دیدم متوجه شدم صد در صد این کارو نمیکنید فقط محض اطمینان پرسیدم
همونطور که نگاهم به بیرون بود جواب دادم : خیالتون راحت باشه آقا مجتبی من از پس خودم بر میام
_ قطعاً همینطوره وقتی از سر میز ناهار بلند شدیدو همراهم اومدید اون شک کوچولویی که ته دلم بود برطرف شد
_ شک به چی ؟؟؟
نکنه شما هم مثل منیژه فکر میکنید ؟
_ اصلاً توقع نداشتم که در مورد من همچین تصوری داشته باشید ، شکم برای این بود که فکر میکردم ممکنه از پس این اینجور موقعیتا خوب بر نیایید و احتیاج به حمایت داشته باشید که البته برعکس شد اونجا من احتیاج به حمایت شما پیدا کردم چون اگه باهام نمیومدید معلوم نبود سر سروش چه بلایی در بیارم ؛ پسره رو مخم بد رژه میرفت
_ خدا رو شکر دادگاهتون تموم شد و امیدوارم دیگه تو این اجبار قرار نگیریم
_ شرمنده ، به نظرم سرمایه گذاریمون تو این پروژه درست نبود
_ گرچه من اعتقاد دارم آدم با کل سرمایش ریسک نمیکنه ، اما به نظرم ریسک بدی نداشتید ، هم شرکت مهر آذر قابل اعتماده هم شرکتی دایی مرتضی ؛ اینم از شانستون بوده که تو اون زمین مدعی پیدا شد که خدا رو شکر بخیر گذشت
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت1069
_ بله همینطوره ، امیدوارم ازین به بعدش این استرس و حرص و جوشو نداشته باشیم
_ ان شاءلله که دیگه ندارید ...
میشه اگر زحمتی نیست براتون منو برسونید ترمینال
_ چرا زن داداش ؟ چون خانوم من منیژه ست ، دیگه این برادرتون لایق این نیست که خواهرشو تا تهران برسونه ؟
_ نفرمایید آقا مجتبی حساب شما از منیژه جداست اما بهم حق بدید که نخوام تا برگشتن امیرحسین حرفی پشت سرم بشنوم ، درکم کنید لطفا
_ من که چیزی نگفتم ، درک کردم که دیگه ، نه تماس گرفتم نه اومدم
اما الان ...
_ الانم بزرگی کنید و بازم درک کنید ، خواهشا نزارید حرفی در بیاد
_ خیله خب ... اما نمیتونم ترمینال برسونمتون ، ی جایی صبر میکنیم تا میثم برسه اینجوری راضی میشید ؟
_ بله ... واقعا لطف میکنید
جایی ایستادو با میثم تماس گرفت و زمانیکه منتظر بودیم پاکتی رو درآورد و گرفت به سمتم
_ این برای شماست زن داداش
_ چی هست ؟
_ حق والوکاله ی حقیقی تونه ، از طرف هر سه شرکت به نسبت سهمی که داشتیم
_ آقا مجتبی...
_ زن داداش هر کسی به جای شما بود این مبلغ بهش داده میشد ، مطمئن باشید همه با رضایت کامل پرداخت کردند پس نه نیارید ... بگیرید
_ ممنون لطف کردید
_ خواهش میکنم
میثم که اومد ، بقیه ی راهو با اونا برگشتم تهران
دو روز ازین قضیه گذشت ؛ قبل ازینکه برسم خونه آقا حامد اومده بود دنبال خاله و بچه ها و برده بودشون دماوند
رضوان و راضیه فقط گاهی بهم پیام میدادند اونم در حد اینکه رفت و برگشت بچه ها رو بهم اطلاع بدن ، بدون اینکه هیچ تعارفی بزنند برای اینکه منم تو جمعشون حضور داشته باشم
سعی میکردم با این قضیه کنار بیام و توقعی نداشته باشم ، وقتی بچه ها رو میبردند خودمو به کار مشغول میکردم تا فکرو خیال به سرم نزنه
امروزم همین کارو کردم پشت ناهار خوری نشسته بودمو حسابی مشغول بودم ، روی میز پر از کاغذ بودو کتابهای قانون و هر ماده ای که به پرونده ی دادگاه بعدیم مربوط میشد تو برگه ای مینوشتم که زنگ خونه به صدا دراومد
بلند شدمو از تو مانیتور آیفون تصویر مهر آذرو دیدم و یکم عقب تر خانومشو
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
"رضوان و راضیه فقط گاهی بهم پیام میدادند اونم در حد اینکه رفت و برگشت بچه ها رو بهم اطلاع بدن ، بدون اینکه هیچ تعارفی بزنند برای اینکه منم تو جمعشون حضور داشته باشم"
عجب معرفتی دارند خواهرای امیر حسین
😕🤦♀
💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
دوستان عزیزی که درخواست vip رنج عشق رو دارند به کانال زیر مراجعه بفرمایید
📌لطفا لطفا شرایط رو کامل مطالعه بفرمایید و بعد درخواست بفرمایید
https://eitaa.com/joinchat/2619605629C0053ba088f
✅دوست داشتین رمان و کانال خودتون رو ساپورت کنید. وگرنه اینجا توی کانال اصلی تا پایان رمان، رایگان تقدیم حضورتون میشه.
💢💢💢💢💢💢💢💢💢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه آرامش ....
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part120
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
آرمان خیلی سریع و بیتعارف از ماشین پایین آمد. جلوتر از آن دو راه رفتم و کلید انداختم.
موقع سوار شدن در آسانسور، علی اشاره کرد من تک بروم؛ خودش و آرمان دور بعد میایند.
از خدا خواسته جلوتر رفتم.
وقتی طبقهٔ مورد نظر رسیدم، سریع بیرون زدم و در.
جوابم را نمیدادند.
دندان بهم ساییدم. دوباره در زدم و خفه گفتم:
_بابا منم باز کنید تنهام.
در باز شد و قیافهٔ پکر سوگند.
گردن کشید در سالن.
_پس کو علی؟
_پایینه داره میاد. بجنبید سریع.
مامان و بابا؛ طاهره خانم سریع در جایگاهشان قرار گرفته و من و پونه کنار در منتظر.
آقا مازیار هم با کیک منتظر ایستاد.
وظیفهٔ بمب کاغذی هم افتاد گردن سوگند...
چراغ هنوز روشن بود.
با چشمهای درشت به سوگند نگاه کردم.
_چراغ!!!
لامپ را تند خاموش کرد که صدای آسانسور آمد. هیجان زده به در خیره شده بودم و قوطی برف شادی را در دست جا به جا میکردم.
علی در نیمباز را باز کرد.
_چرا چراغا خاموشه؟
حلما؟
همین که صدای بسته شدن در آمد. سوگند چراغ زد و بمب را ترکاند. هول شده برف شادی را زدم که یکراست رفت توی چشم علی!!
همه باهم یکصدا جیغ زدیم.
_تولدت مبارک!!!!!
صدای دست بعدش که خانه را لرزاند.
علی با دستش برفها را از روی چشم و ابرویش کنار میزد و با حیرت به ما نگاه میکرد.
فکر کنم یادش رفته بود که امروز؛
به زمین هدیه داده شده بود...
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part121
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ علی"
چشمهای علی دور چرخید.
لبهایش متعجب خندید، نگاهش گرد بود و تحیر در رفتارش معلوم.
تیلههایش قدرشناسانه روی من افتاد.
مامان طاهره جلو رفت و زودتر از همه دست در گردن علی انداخت و گردن پسرش را بوسید.
علی خم شده و دست مادرش را بوسه زد. چشمهای دریایی سوگند، پر از آبهای لرزان بود.
مازیار وسط فیلم هندی پرید.
کیک را با آن عکس رویش مقابل علی برد.
تا نگاه علی به کیک افتاد، برق از سرش پرید.
چشمان گرد و نابود شدهاش روی من نشست.
اسمم را ناله زد.
_حلما...!!
حضار بلند خندید.
آرمان از روی شانهٔ علی گردن کشید و کیک را دید زد. با دیدن عکس کیک، پقی زیر خنده زد.
_دُکی آخه این عکس!!
یعنی قشنگ حلماخانم با لودر از روت رد شد.
صدای خندهٔ جمع خانه را برای بار دوم لرزاند.
علی زار نگاهم میکرد.
هفتهٔ پیش که برای مراقبت پیشم آمده بود، پایین تخت از خستگی خوابش برد. منم حوصلهام سر رفته بود، روی صورت علی شکلک گذاشتم که یکیش ملوس و بامزه بود.
خیلی ناز شده بود علی، همان را روی کیک گذاشتم.
خودم را ملوس کردم و به علی نگاه.
مازیار با خنده به علی تنه زد.
_راستش رو بگو دعواتون شده که اینطور تلافی کرده؟
مامان طاهره سرخ شده بود از خنده.
بابا خودش را وسط بحث انداخت.
_ولی خیلی ناز شدی دکتر!
آرمان باز مزه پراند.
_دیگه دکتر شاهکار دختر خودتونه، شما تعریف نکنید کی بکنه؟
حوصلهٔ پونه سر رفته بود.
زیر گوشم پچ زد:
_چرا سرپاییم؟
خب بریم بشینیم.
حرف دل پونه را مامان زد.
_خونهمون جا نشستن دارهها!
بریم بشینیم دیگه.
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part122
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
"دلبرِ عسلی"
دست علی را گرفتم.
از جمعیت جدایش کردم و با ببخشیدی سمت اتاق کشیدمش.
_چیشده حلما؟
در اتاقم را باز کردم و علی را داخل انداختم.
_بیا اینجا.
لباسی که برایش اتو زده بودم را از روب تخت برداشتم. چرخیدم و مقابلش گرفتم. حدسم درست بود، آسمان آبی، به دریای چشمهایش میآمد!
_چه جیگر شدی علی!
بلند خندید.
_خوشگل خوشگل حرف میزنی خانم!!
روی ابرویم را خاراندم.
_دیگه برای همچین جنتلمنی که کلی دورش حوری ریخته، بایدم از این کارا بکنم...
ابرو بالا انداخت.
_حوری؟
لبهایم را غنچه کردم و آرام دگمههای لباسش را باز.
زیر نگاه علی، شمار نفسهایم بازرسی میشد!
_هوم.
اون پرستارای رنگ و وارنگ و میگم.
با انگشت تلنگری به پیشانیام زد.
_ای بابا، چه فکرایی میکنی، ما حوری تک رنگ خودمون رو به حواریون رنگینکمونی ترجیح میدیم!
آخه این حوری خانم ما، با منم تک رنگه!!
نه هزار رنگ...
چشمانم را گرد کردم و تحسین.
_بهبه عجب جملهای، کمرم رگ به رگ شد.
اینو بذارم بیوم؟
انگشت شصت و اشارهاش را بهم چسباند و گفت:
_صد در صد!
راستی آتیش پاره، این چه عکسی بود رو کیکم گذاشتی؟
آبرو و حیثیتم رفت!!
زبانم را برایش درآوردم و پیراهن را از تنش.
زیرپوش آستیندار از زیر تنش بود.
_بله، تا شما باشی دیگه خانمت رو سر پل ول نکنی بری!!
گرد گرد نگاهم کرد.
_تو هنوز اون قضیه یادته؟!
ابرو بالا انداختم و کشیده گفتم:
_بَعلَم!
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
7.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳
☄حنا خانوم آموزش دسر های راحت و آسون یلدایی رو شروع کرده دوستان عزیزم بیایید ببنید چه کرده ، همه رو دیوونه کرده 🤪😁
🍭🍰این راحت ترین دسری که میتونین درست کنین بدون فر بدون همزن
خیلی سریع آماده میشه
بیسکوییت پتی بور ۱۰۰ گرم یا ۱ بسته
کره آب شده ۷۰ گرم
ژله آلوئه ورا ۱ بسته
آب جوش ۱ لیوان
بستنی لیوانی وانیلی ۱ عدد
ژله توت فرنگی ۱ بسته
آب جوش ۱ لیوان
دنت توت فرنگی ۱ عدد
╲\╭┓
╭ 👩💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum
┗╯\╲