🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🍃🌻🍃🌻
∞﷽∞
#رمان_شیفتِشب♡
#Part328
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
لبخند گشاد سوگند و چشمان دو دو زنش را با نگاهی ساکت کردم. دست دادن و سلام و احوال پرسی زیاد وقت نگرفت.
چهرهٔ مامان کمی باز شده ولی مشکیاش را درنیاورده بود.
نزدیکم آمد و بغلم کرد.
_خوبی مامان؟
لبخندی زدم و دستم را دور کمرش محکم کردم.
_آره قربونت برم. شما بهتری؟
بابا گفت رفتین دکتر...
بینیاش را چین داد و زیر به بابا نگاه کرد.
غرولندکنان از من فاصله گرفت.
_آلو تو دهن این مردا خیس نمیخوره! سرم درد میکرد رفتیم دکتر، گفت فشار عصبیه...
همه چی هم ماشاالله از اعصاب کلا!
خندهای کردم. کمی بیحوصله بود و حق داشت. تا این غم بخواهد برایش سرد شود، زمان میبرد.
بین سوگند و علی نشستم و مامان هم مقابلم. مامان طاهره زانوهایش اذیت بود و گوشهای از آلاچیق به نردهٔ دورش تکیه داد. پاهایش را دراز کرد.
سفره را با کمک سوگند انداختیم که هربار نگاههای ریز و تند علی نصیبم میشد. وقتی سفره پهن شد، اذان هم زده شد.
علی این پا و اون پا میکرد. بابا سینی لیوانها را دست مامان طاهره داد. دور سفره جمع شدیم که علی گلو صاف کرد.
یک دله شده بود تا قبل از افطار قضیه را بگوید...
هوا سوز داشت و نسیمی ملایم.
موهای علی به بازی گرفته شده بود و مژههایش هم.
_قبل از شروع کردن یه چیزی رو بگم که غذا بهتون بیشتر بچسبه.
نگاههای پرسشی همه روی علی افتاد. جز سوگند که با نیش باز به من و علی نگاه میکرد. نیشگونی از بازویش گرفتم که صورتش جمع شد.
علی تیلههایش را رویم انداخت. خجالت میکشید، پسرکم!
نفسی گرفت.
_الان شنیدن چی خوشحالتون میکنه؟
•••••••••∞•🍃🌻🍃•∞••••••••
#آئینه✍🏻
❌کپی ممنوع❌
🌻🍃🌻🍃
🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه
اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻
https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
دوستان عزیزی که هنوز رمان شیفت شب رو شروع نکردید ، لطفا بخونید که داریم به پایان رمان نزدیک میشیم .
چون بعد از اتمام پارتگذاری رمان از کانال پاک خواهد شد
5.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پول خرج میکنن تا ما فکر کنیم بدبختیم!
▪️این چند دقیقه ویدئو رو ببینید تا بیشتر درباره پروژههایی مثل «زن، زندگی، آزادی» و «زندگی نرمال» بدونید
⏰شنبه تا چهارشنبه ساعت ۱۹:۴۵ شبکه دو
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت_۱۹
نگاه تیزی به ایلشام انداختم
_ مگه اینکه کلاغ سیاهی به هوای برق سکه ها بخواد برای ارباب قار قار کنه دم گوش ارباب
فهمید چه میگویم. حرفی نزد ، از کنار زمین ها رد شدیم ،ایلشام دهانه ی اسب را گرفت و پشت سرم می آمد
_ سوار اسب نمی شید آقا
_ دفعه ی بعد با شیردل میام
_ چرا آقا
شاخه ی پایین آمده ی درخت را که در مسیرم بود کنار زدم تا به پیشانیم نگیرد
_ بس که مثل ، زنهای پیر غر میزنی و گله و ناله میکنی
شاخه را رها کردم و به راه افتادم
_ چند سالته ایلشام؟؟
_۲۳سال آقا
_۳ سال از من کوچکتری اما عین ۷۰ _۸۰ سالهها ترسویی
توقف کردم و به عقب برگشتم
_ایلشام! میخوام اینو توی گوشت فرو کنی اگه قراره از این به بعد همراهیم کنی باید چشم و گوش من باشی، اما از من به کسی خبری ندی، اینکه کجا میرم ،چرا میرم ،با کی میرم
بخاطر رفت و آمد هایم به تهران و کمک به صادق و رحمان نمی خواستم مشکلی پیش بیاید و ارباب متوجه کارم شود.
_ولی ...ولی ارباب گفتن...
به مسیرم ادامه دادم
_ از فردا شیردل همراهیم میکنه، بگو صبح زود تندر رو آماده کنه
_ارباب گفتن از شما جدا نشم
_پس چشم و گوش اربابی که خبرچینی منو کنی
بعد از چند سال دوری به ایران آمدم وضعیت درازلات تحت قیومیت پدرم نه تنها پیشرفتی نکرد که وضع مردم بدتر هم شده بود.
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت۲۰
ایلشام میان سکوت فکر کرد و گفت
_آقا باشه میشم چشم و گوش شما
اما من باید او را می آزمودم. پیادهروی میان خنکای باد اواخر زمستان انرژیم را بیشتر میکرد.دم عمیقی از عطر بهاری گرفتم .
_ کژال ،همین چند شکوفه بسه ،بیا بریم
_ دو دقیقه صبر کن روجا
صدا از چند متر جلوتر از ما میآمد. ایلشام از کنارم به سرعت رد می شد ،دستش را گرفتم
_ کجا؟؟
_ برم ، ردشون کنم ، وسط مِلک شمان
با دست اشاره کردم که به عقب برگردد.
_ تو رو سر جدّت کژال، اگه از دور و بریای ارباب ما رو ببینن،بیچاره ایم
_ برای چی؟ اینجا جنگلِ خداست ، ارباب چیکاره است
ایلشام غرید
_ دختره ی گستاخ
دیگر رسیده بودیم.شاخه را کناری زدم و چشم به تصویر روبرو دوختم.دختری آویزان از شاخه های آلوچه ی وحشی سعی داشت شاخه ی پرشکوفه ای برای خودش سوا کند.
شاخه را از درخت جدا کرد و یک دور درون دستش چرخاند. پشتش به من بود . گوشه ی دامنش را گرفت و به طرف ما برگشت. لبخند به لب به طرف ما میآمد. من و ایلشام همچنان ایستاده بودیم . با نزدیک شدن به ما و کنار زدن شاخه ها ما را دیدند و ترسیده قدمی عقب رفتند.
دختر همراهش پشتش پناه گرفت،ایلشام غرید
_ این جا چه غلطی می کنی ؟؟
_ به تو چه ،نوچه ارباب؟؟
ایلشام عصبانی تر گفت
_ کژال دیگه داری از حد می گذرونی، باباعلی خبر داره اینجایی
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
#ارباب_زاده_سابق
✍️#آلا_ناصحی
#قسمت۲۱
با آمدن نام کژال دلم لرزید بی توجه به سوال ایلشام قدمی برداشت و روبرویم قرار گرفت چرا نشناختم، زبانم از دیدنش بند آمده بود و حتی کلمه ای نمی توانستم ادا کنم، چشم در چشم من هیچ واهمه ای خطاب به ایلشام گفت
_نوچه جدیدتون الحمدلله لاله و مثل تو فضول نیست
خیره در چشمانم حرف میزد و من تازه او را شناختم. بعد از ده سال دوباره دیدمش و دلم بیهوا شروع به تپیدن کرد.چشمانش، همان چشمان آشنا، احساساتی که سالها در دل من پنهان شده بودند. دوباره ابراز وجود کردند .
چقدر زمان تغییر کرده بود، اما احساسات درونم انگار هیچ تغییری نکرده بودند. قلبم به تندی میتپید و هر لحظه بیشتر به یاد میآوردم که چقدر او را دوست داشتم.
ایلشام به سمتش هجوم برد
_دختره ی....
دستش را کشیدم آرام گفتم
_بذار برن
از کنار ما رد شدند، چشمم همچنان پی او بود. ایلشام خبر از دلِ تنگ و زار من نداشت
_ چرا نذاشتید تنبیه کنم ؟
_من تنبیه نمی کنم چون با پدرم فرق دارم اگر میخوای با من باشی این رو یاد داشته باش
شاخه ها را کنار زدم و دوباره به راه افتادم ،علی بابا مکتب خانه داشت یادم هست زمانی که گل نسا زنده بودهمراهش به خانه بابا علی می رفتم و قرآن یاد می گرفتم .با یادآوری گل نسا دلم برای روزهای خوشی که داشتم تنگ شد.
📌صعود به پارت اول رمان ارباب زاده ی سابق 👇
https://eitaa.com/salambaraleyasin1401/41739
┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄
کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅♂
پارت اول
✨
✨✨
✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
گاهی دل از غم مالامال میشود... ❤️🩹
🌱 اما راه تا ظهور ادامه دارد... 🌱
#إنا_علی_العهد
. ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401