🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت268
- زینب : راست میگی خاله مریم ؟
آخ جوووون ، برام بکش .
- امیر محمد: خاله هواپیما هم بلدی بکشی ؟
- بله منتها از تو گوگل باید عکسشو دانلود کنیم ، بعد از روش برات میکشم
- امیر محمد : وای چه عالیییی
زینب بیا بریم پایین به بچه ها نشون بدیم و بعد با خوشحالی رفتند پایین
با رفتنشون درو بست و عمیق به چشمام خیره شد
لبخندی زدم و گفتم :
- خداروشکر ، اصلا یادشون رفت با چه غمی اومدن بالا
- نمیدونم چطور ازت تشکر کنم مریم
- احتیاج به تشکر نیست برق خوشحالیی که تو چشماشون دیدم برام بهترین تشکر بود
- زندگیم با تو داره یه رنگه و بوی دیگه میگیره !
داری همه چی رو آروم آروم برام قشنگ می کنی مریم بانو!
خندیدم و سرمو انداختم پایین
- ممنونم
فقط میترسم با چیزایی که خریدم مشکل درست کرده باشم ، ی وقت دعواشون نشه ؟
- نگران اونش نباش ، بهترین کارو کردی
- میگم..... امممم..... زشته همه پایین نشستن ما اینجاییم ، بریم بیرون ؟
آروم زد رو ببینیم و گفت همیشه از تنهایی با من در برو خب ؟
-در نرفتم که !!! میگم زشته
بهتره زودتر بریم پایین
اومد جلوترو موهامو آروم برد زیر روسریم
نتونستم گرمای نگاهشو تحمل کنم و به دکمه پیراهنش خیره شدم
روسریمو مرتب کردو گفت :
- حالا خوب شد ،بریم
در و باز کرد و منتظر موند تا اول من خارج بشم که همون موقع زینب داشت از پله ها میومد بالا
امیرحسین بغلش کردو پرسید : چی شده وروجک من
- خاله گفته برام پری دریایی میکشه
- آره عزیزم برات میکشم
با ورودمون راضیه گفت : دستت درد نکنه داداش ، غصه ی عالم تو دلم نشسته بود ، این دوتا بچه اونطوری رفتن بالا
امیرحسین زینبو گذاشت زمین و آروم بهش گفت : من کاری نکردم مریم براشون خریده بود
لبخندی زد و گفت : واقعا ممنونم مریم جون
- احتیاج به تشکر نیست ، وظیفم بوده
- صورتمو بوسید و گفت قربونت برم مهربونم
- سلامت باشید
نشستم کنار بچه ها روی زمین و زینب دفترشو داد بهم و شروع کردم به کشیدن
- امیرحسین : میثم این چه طرز ورز دادنه ؟ داری گوشتا رو ناز میکنی ؟
درست ورز بده
- میثم : والا داداش ، دیگه نمیدونم چطوری ورز بدم
دستاشو شستو برگشت و لگنی که توش گوشت بود رو کشید طرف خودش و شروع کرده به ورز دادن
دیگه یواش یواش همه شروع کردن به شوخی و خنده ولی امیرحسین خیلی جدی نشسته بود و تو فکر بود
انگار اصلا نمیشنید اطرافش چی میگذره .
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110