.🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت269
بی اعتناء به حرفای بقیه نشسته بود و کارشو میکرد
همینطور که نقاشی میکشیدم تمام فکرم این بود که اصلا به خواهر و برادراش گله و شکایتی نکرد از نحوه ی رفتارشون با بچه ها حتی به یکیشون نگفت امیرمحمد چه حسی پیدا کرده
انگار کوهی بود که تموم مشکلات بچه ها رو تنها به دوش میکشید و دم نمیزد ، انگار اصلا نمی خواست با حرفاش حال کسی رو خراب کنه
اون لحظه به این نتیجه رسیدم که فقط خودشو مسئول واقعی بچه ها میدونه و بقیه براش تو حاشیه اند
و اینکه شاید به خاطر امیر محمد عذاب وجدان گرفته !!!؟؟؟
- زینب : واااای خاله.... چقدر قشنگ شده به خودم اومدم و زینبو نگاه کردم
- خوبه ؟ دوسش داری ؟
دستاشو به هم کوبید و گفت :
- آره خیلیییییی ، خیلی قشنگه
بچه ها کنجکاو شدن و دورمونو گرفتند ؛ هر کدومشون شروع کردن به تعریف کردن و ازم خواستند که براشون بکشم
زینب دستش را به کمرش زد و گفت: نخیرم ، شما که منو بازی ندادید ، برید از مامان باباتون بخواید براتون بکشند
- امیر محمد : خاله پس هواپیمای من چی ؟
- برات میکشم عزیزم ، فقط بیا با گوشی من یه خوشگلشو دانلود کن برام
زینب پری دریایی شو که هنوز رنگ آمیزیش ناقص بود برد و به همه نشون داد
- دایی مرتضی : پس عروسمون طراح خوبی هم هست !
- ممنونم شما لطف دارید
- زن دایی مرتضی : کلاس رفتی مریم جون ؟
- بله ، رنگ روغن و سیاه قلم میرفتم البته این جور چیزا رو دلی میکشم
- نگاهم به امیرحسین افتاد که با خنده ای که رو لباش بود بهم چشمکی زد
با لبخندی جوابشو دادم و رو کردم سمت بچه ها
- زینب : خاله مریم ، فقط برای منو امیرمحمد میکشه ؛ مگه نه خاله ؟؟؟
- اگه قول بدید دیگه همیشه با زینبو امیرمحمدم دوست باشید برای همه میکشم ، البته اگر که زینب خانوم و آقا امیرمحمد اجازه بدن
زینب از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ، دستای کوچولوشو به هم زد و با لحن خیلی با مزه ای گفت :
- آره آره ، بیایید ازمون اجازه بگیرید!!!
و پذیرایی با این حرف زینب رفت رو هوا
مدتی گذشت و مشغول کشیدن بقیه ی نقاشی بودم که آقا مجتبی گفت :
- امیرحسین ، حالا مطمئنی کبابت خوب میشه ؟
- بله آقا مجتبی ، ی بار که بخوری مشتری میشی
حالا زیاد حرف نزنو برو سیخای کبابو بردار بیار ، حدود ۱۵ تا هم من آوردم که اونم میثم جان ، زحمت بکش از عقب ماشین برو بیار
آبجی شما هم بی زحمت به تعداد برنج بزار
- رضوان : چشم داداش
بلند شدو ایستاد و رو کرد به حامد
- حامد جان ،داداش این گوشتا رو هم بزار یخچال تا خودشو بگیره
و همینطور جدی و پشت سر هم بهشون دستور میداد و اونا هم انصافاً تا جملش تموم نشده سریع بلند میشدنو حرفشو گوش می کردند
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110