eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
861 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
.🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ بہ قلم ✍ : بی اعتناء به حرفای بقیه نشسته بود و کارشو میکرد همینطور که نقاشی میکشیدم تمام فکرم این بود که اصلا به خواهر و برادراش گله و شکایتی نکرد از نحوه ی رفتارشون با بچه ها حتی به یکیشون نگفت امیرمحمد چه حسی پیدا کرده انگار کوهی بود که تموم مشکلات بچه ها رو تنها به دوش میکشید و دم نمیزد ، انگار اصلا نمی خواست با حرفاش حال کسی رو خراب کنه اون لحظه به این نتیجه رسیدم که فقط خودشو مسئول واقعی بچه ها میدونه و بقیه براش تو حاشیه اند و اینکه شاید به خاطر امیر محمد عذاب وجدان گرفته !!!؟؟؟ - زینب : واااای خاله.... چقدر قشنگ شده به خودم اومدم و زینبو نگاه کردم - خوبه ؟ دوسش داری ؟ دستاشو به هم کوبید و گفت : - آره خیلیییییی ، خیلی قشنگه بچه ها کنجکاو شدن و دورمونو گرفتند ؛ هر کدومشون شروع کردن به تعریف کردن و ازم خواستند که براشون بکشم زینب دستش را به کمرش زد و گفت: نخیرم ، شما که منو بازی ندادید ، برید از مامان باباتون بخواید براتون بکشند - امیر محمد : خاله پس هواپیمای من چی ؟ - برات میکشم عزیزم ، فقط بیا با گوشی من یه خوشگلشو دانلود کن برام زینب پری دریایی شو که هنوز رنگ آمیزیش ناقص بود برد و به همه نشون داد - دایی مرتضی : پس عروسمون طراح خوبی هم هست ! - ممنونم شما لطف دارید - زن دایی مرتضی : کلاس رفتی مریم جون ؟ - بله ، رنگ روغن و سیاه قلم می‌رفتم البته این جور چیزا رو دلی میکشم - نگاهم به امیرحسین افتاد که با خنده ای که رو لباش بود بهم چشمکی زد با لبخندی جوابشو دادم و رو کردم سمت بچه ها - زینب : خاله مریم ، فقط برای منو امیرمحمد میکشه ؛ مگه نه خاله ؟؟؟ - اگه قول بدید دیگه همیشه با زینبو امیرمحمدم دوست باشید برای همه میکشم ، البته اگر که زینب خانوم و آقا امیرمحمد اجازه بدن زینب از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه ، دستای کوچولوشو به هم زد و با لحن خیلی با مزه ای گفت : - آره آره ، بیایید ازمون اجازه بگیرید!!! و پذیرایی با این حرف زینب رفت رو هوا مدتی گذشت و مشغول کشیدن بقیه ی نقاشی بودم که آقا مجتبی گفت : - امیرحسین ، حالا مطمئنی کبابت خوب میشه ؟ - بله آقا مجتبی ، ی بار که بخوری مشتری میشی حالا زیاد حرف نزنو برو سیخای کبابو بردار بیار ، حدود ۱۵ تا هم من آوردم که اونم میثم جان ، زحمت بکش از عقب ماشین برو بیار آبجی شما هم بی زحمت به تعداد برنج بزار - رضوان : چشم داداش بلند شدو ایستاد و رو کرد به حامد - حامد جان ،داداش این گوشتا رو هم بزار یخچال تا خودشو بگیره و همینطور جدی و پشت سر هم بهشون دستور میداد و اونا هم انصافاً تا جملش تموم نشده سریع بلند می‌شدنو حرفشو گوش می کردند 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110