🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت321
- میگم .... الان خانواده هامون بیان
نمیگن این دوتا چقد هول بودند ، اینقدر زود اومدن ؟؟؟
- لازم نیست به کسی توضیح بدیم مریم جان
- ببین ، از الان گفته باشم ، همه چی رو باید به من توضیح بدیا !!!
اون رگ شیطنتم نمیدونم چرا با این دختر همیشه میزد بالا
- مریم .... بیا ی کاری کن
- چی ؟
- یه دفعه ، این آخر کاریه همه ی خصوصیات اخلاقیتو برای من رو نکن
اون از دست بزنت ، این هم از قلدر بازیات ، میترسم یه دفعه پشیمون بشم و فرار کنم
چشمی چرخوندو با اعتماد به نفس روشو کرد به اون سمت
- آخه میدونی من اهل کلک نیستم ، باید متوجه باشی که در آینده چی در انتظارته
- آفرین عزیزممممم
زبون ۶ متری هم بهش اضافه شد
- تنبیه تو ماشینم هنوز از گزینه های روی میزه
خندم گرفت ، شصتمو کشیدم گوشه ی لبم تا خودمو کنترل کنم
- اونو که بهت گفته بودم ، تجدیدنظر کن چون به ضررت تموم میشه
- اگه من مریمم ، شده تا صبح بالا سرت کشیک بدم ، تا دست از پا خطا نکنی این کارو میکنم
اومدم به کل کل باهاش که این روزا عجیب بهم میمیچسبید ادامه بدم که گفت :
- امیرحسین ، همون آقاست که عمامه ی سیاه سرشه ؟
- آره .... مرد مومن و خیلی محترمیه ، البته تو اردوهای جهادی اینطوری مُعَمَم نیست ، میادو همیشه بدون خستگی کار میکنه ، بنای خیلی ماهریه
- چه جالب ، ی بار منم با خودت میبری ازین اردوهایی که میگی
- آخه اغلب جاهایی که میریم ، امکانات اولیه ی زندگی رو هم به زور دارند
- من به خاطر امکانات نمیخوام بیام
که
- باشه اگه فرصت شد میبرمت
- چهقدر سفره ی عقدشون قشنگ و ساده ست !
- سید خودش آورده
- از کجا میدونی
- چون راضیه و رضوان میخواستند ی چیزایی بیارن ، زنگ زدم پرسیدم که گفت خودش میاره
- چه خوب
- مریم ....
- بله
- من ... مطمئنم بابات الان اینجاست چون زنده ی واقعی این شهدا هستند ، از بابات بخواه که برامون دعا کنه ....
که ما نمیریم ، مردن خیلی بده
دلم میخواد که دستمو بگیره ، تا همیشه زنده باشم ، مثل خودش
به وضوح جا خوردنو تو چهرش دیدم ، خنده از روی لباش پر کشید
- دلم میخواد عند ربهم یرزقون بشم
کامل سرشو چرخوند به سمتم و تو سکوت زل زد بهم ، یواش یواش پرده ی اشکی ، عسلیه چشماشو بیشتر به رخم کشید
بعد از مدتی به خودش اومدو گفت :
- من .... هیچ وقت همچین دعایی نمیکنم
پس منظورمو گرفته بود
- دیگه این حرفو نزن
چون من تنهایی نمیتونم ادامه بدم
وقتی اومدی تو زندگیم ، مرد باشو تا آخرش بمون
- ینی این شهدایی که اینجان مرد نبودند ؟
چشماشو بست و قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید
- مریم تو کل تاریخ اگه مرد تر از ی شهید سراغ داری بهم بگو !!!
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110