🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت322
مکثی کرد و من منتظر موندم جوابمو بده اما چیزی نگفت
- پس خواهشا حرفیو به زبون نیار که بهش اعتقاد نداری
- من تو خودم همچنین توانیو نمیبینم که مثل مامانم باشم
من خودخواهم امیرحسین
نمیتونم همچین صبری داشته باشم
نمیتونم بار زندگی رو همه ی عمر تنهایی به دوش بکشم
تو سختی های ی همسر شهیدو با چشمای خودت ندیدی
من دیدم
که چطور مامانم ی عمر از مردم حرف خورد ولی دم نزد
تو فکر کردی همه به دیده ی احترام به خانواده های شهدا مخصوصاً همسراشون ، نگاه میکنند
نه .... خیلیا فقط ادعا دارن و نقش بازی می کند
اغلب وقتا ، ی همسر شهید تنهاست و تنهایی باید بار یک زندگی طاقت فرسا رو بکشه و برای بچه هاش ستون بشه
اونجایی که نباید تنها باشه همیشه پشتش خالیه .
واقعیت جامعه ی ما اینه که به یک زن بی همسر به دید خوبی نگاه نمیکنند
تا آخرشو بگیر که چی منظورمه خیلی از دوستای مامانم ، حتی فامیل و آشنا باهاش قطع رابطه کردند ، و مامانم آروم آروم از همه فاصله گرفت
و خودش بودو خودش
آره شهید میره و به آرزوش میرسه که قطعا کار درستی کرده احتیاج به تایید من نداره ، چون عاقبت بخیر واقعی شدو تموم شد
اما همسرش چی ؟؟؟
روزی هزار بار زیر بار زندگی شهید میشه ، ولی باز فرداش محکوم به زندگیِ دوبارست ، و بخاطر بچه هاش تحمل میکنه
فکر میکنی آسونه ؟؟؟
من نه میخوام و نه میتونم که تحمل مامانمو داشته باشم
غمگین نگاهم کرد و سعی کرد بغضشو قورت بده
- امیرحسین ، اگه اینه آرزوت ، من نمیتونم .....
- به به... ببین کی اینجاست ، شاه دوماد
سرمو بلند کردم و دیدم سیدحسن داره میاد به سمتمون
مراسم عقد قبلی تمام شده بود و خانواده هاشون داشتن میرفتند و خانواده ی بعدی حاضر میشدن
- از روی نیمکتی که نشسته بودیم هر دو به احترامش بلند شدیمو باهاش دست دادم و بعد از سلام و احوالپرسی ، مریمو معرفی کردم
- خانم خوشبخت و عاقبت بخیر باشید انشالله ، این آقا امیرحسین ما به عقیده ی من شهید زنده اند
با این حرفش حال مریم خراب تر شد و سرشو انداخت پایین
دلم خوش بود به اینکه الان صحبت آقا سیدحسن تموم میشه و باهاش حرف میزنم که سید خودمون و لیلا خانم اومدند
حال و احوال کردیمو خانمش پیش مریم رفت ، فقط دنبال ی فرصت میگشتم که باهاش صحبت کنم اما متاسفانه نمی شد
به خواست مریم با سید و لیلا خانم روانه ی مزار پدر و مادرش شدیم سر مزار مادرش دیگه نتونست خوشو کنترل کنه گریش گرفت و من چقدر به خودم لعنت فرستادم که خوشحالیشو خراب کردم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110