eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
864 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - میثم : نکن داداش ، نکن قربونت برم - ولم کن میثم ، حالم بده میزنم لهت میکنم - عیبی نداره منو بزن فقط تو یکم آروم باش ، من به دایی گفتم که درست نیست به حرف فرزانه گوش کنیم ، هی گفت نه بزار امیرحسین باهاش حرف بزنه تا دیگه امیدش قطع بشه ، اشتباه کردیم ... دستت داغون شده داداش حامد از بالای در اومد پایین با تعجب به وسایل تو حیاط نگاه میکرد - برای چی اینجایید ، برگردید اینارو ردشون کنید برن اصفهان - حامد : باشه میریم ، ی لحظه بیا بشین - میثم ولم کن دیگه ، عه - میثم : خیله خب ... فقط سمت اون یکی پنجره نری - نمیرم ، بکش کنار - حامد : میثم تو برای چی یادت رفت در حیاطو باز کنی میثم : تا پریدم تو حیاط دیدم داره خودشو نفله میکنه دویدم بگیرمش حامد : جعبه کمک‌های اولیه دارید؟؟؟ زدی دستتو آش و لاش کردی - آره تو کابینته - حامد : چه خبر شد امیرحسین ؟؟!! رفته بودید باهم حرف بزنید و زود برگردید ، چرا اینجوری شد ؟ - نیومده تموم زندگیمو به هم ریخت حامد - برای چی آوردیش اینجا ؟ - اینجا نیاوردمش که ، رفتیم بیرون ی جای خلوت پارک کردم و ی مشت چرندیات تحویل من داد ، منم آب پاکیو ریختم رو دستش که فکرای بیخود برای خودش نداشته باشه ، بعدشم اومدم اینجا تا برای بچه ها لباس بردارم راضیه و اون تو ماشین نشسته بودند میثم : بیا حامد پیدا کردم جعبه رو باز کردو همونطور که داشت دستمو ضد عفونی میکرد گفت : خب بعدش ؟؟؟ و شروع کردم به گفتن آخر حرفام بهت زده بهم نگاه کردند - میثم : برای چی گذاشتی زنتو ببره ؟ - حامد : چی میگی تو ؟ برادرشه ها ، هنوزم نیومده خونش که زنگ خونه به صدا دراومدو احسانو مجتبی و دایی هم اومدند تو همه شون هاج و واج به اطراف نگاه میکردند - دایی : کولاک کردی پسر !!! - دایی ، ی زحمت بکش اینا رو بردار ببر اصفهان دیگه مغزم نمی‌کشه ؛ از دیشب تا حالا ی بند خونه ی راضیه دعواست - دایی : به زورم که شده میفرستمشون برن الان مهم عروسیه که نزاریم به هم بخوره خنده تلخی کردمو گفتم : به هم خورد دایی ، دیگه محاله وحید بزاره ، باید با همه تماس بگیریم که حداقل نیان تهران - نه دایی جان میریم صحبت میکنیم بالاخره آبروی هر دو خانوادست - فعلا اصلا نمیدونم باید چکار کنم - مجتبی : دایی خواهر زادته نباید اینو بگم ولی نمیتونم نگم معلوم نیست تا الان دختره کدوم گوری بوده حالا که فهمیده بد کسیو از دست داده بلند شده اومده که چی ، همون گورستونی که بود میموند دیگه - میثم اشاره کرد به دایی و گفت : عه زشته مجتبی مجتبی : چی میگی واسه خودت زشته زشته ، مگه حالا خانواده ی مریم خانوم میزارن این عروسی سر بگیره ، راضیه میگفت داداشش حسابی خطو نشون کشیده - دایی : اگر تو هر موقعیتی بود میگفتم صبر میکنیم تا عصبانیتش بخوابه ، ولی الان اصلا نمیشه تعلل کرد ، فردا صبح میریم صحبت میکنیم ببینیم باید چکار کرد *** چشمامو باز کردمو اطرافو نگاه کردم عمه : قربونت برم عمه جان بیدار شدی ؟ علی : سلام آبجی کوچیکه ، مارو نصف جون کردی که 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110