eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23هزار دنبال‌کننده
844 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - بدتر ازینم مگه میشه ، من ۱۵ روزه که درست و حسابی خواب به چشمام نیومده ، ی امشبو بمون اگر نباشی نمیتونم اینجا رو تحمل کنم ، بچه ها رو برمیدارم میرم خونه ی حامد اینا - ینی چی ؟ بمون همین جا دیگه ، برای چی مزاحم اونا میشی - مریم جان ... با اون روزای خوبی که با هم اینجا گذروندیم ، بدون تو موندن برام مصیبته ، ی امشبو بمون ساعت دوازده و نیمه - از عکس العمل وحید میترسم ، که نکنه ی وقت دوباره باهم ... بچه ها به در چند ضربه ای زدنو درو براشون باز کردم امیرعلی: چی شد خاله میمونیم ؟ - آره عمو جون میمونید - هوراااااا ... زینب پس بیایید مثل قبلنا پیش هم جا بندازیمو داداش برامون قصه بگه *** با صدای اذان گوشیم ، چشمامو باز کردمو با صورت امیرحسین ، تو چند سانتی متریم مواجه شدم دست دراز کردمو گوشیمو برداشتمو خاموش کردم بلند شدمو وضو گرفتم و نماز صبحمو خوندم و دو رکعت نماز هم هدیه به امام زمان خوندم و بعد از نماز از حضرت کمک خواستم تا خودشون واسطه ی خیر بشن برامون تا اون چیزی که به صلاح همگیمون هست برامون پیش بیاد ی جوری بشه که بچه ها اینقدر اذیت نشن و دل منم آروم بگیره و شر اون دختره از سر زندگیمون کم بشه دیگه هوا داشت یواش یواش روشن میشد ، بلند شدمو رفتم کنارش - امیرحسین ... امیرحسین پاشو داره هوا روشن میشه ... نمازت قضا میشه ها بیدار نشد اولین بار بود که میدیدم بیدار نمیشه ، همیشه اون بود که منو بیدار میکرد تکونش دادم تا بالاخره چشماشو باز کرد - سلام صبح بخیر ، چیزی به طلوع نمونده پاشو - سلام - سلام ، چقدر خسته بودی ندیده بودم اینطور خوابت سنگین باشه !!! نشست تو جاشو چشماشو مالید - واقعا خسته بودم ، نمیدونی این چند وقت چی کشیدم و بعد بلند شدو وضو گرفتو نمازشو خوند دراز کشیده بودم سر جام که اونم کنارم دراز کشیدو دستاشو گذاشت زیر سرش و به سقف نگاه کرد - نمیری پارک بدویی ؟ - نه ، بعد از ۱۵ روز دیدمت ثانیه به ثانیه ای که پیشمی برام مهمه - نمیدونم چطور اینقدر براش راحت بود که زندگیه دیگرانو داغون کنه - همیشه میگفت هر چی که بخواد بدست میاره ، ولی این دفعه فرق داره ، فردا میرم اصفهان ؛ اونجا با پدرو برادراش اتمام حجت میکنم تا جلوشو بگیرند - اینی که من دیدم فکر نمیکنم به حرف کسی گوش کنه - باید برم ی جوری ادبش کنم ، بالاخره ی کاری میکنم که دیگه اینورا آفتابی نشه به نیم رخش نگاه میکردم که چرخید به سمتم - گوشیتو برام روشن میزاری که باهات تماس بگیرم ؟ - آخه میترسم چشمت که بهش خورد منو دوباره یادت بره لبخندی زدو گوشه ی چشماش چین افتاد ، دستمو گرفتو بوسید - اشکال نداره ، تموم متلک هاتو به جون میخرم - متلک نبود واقعیت بود دست کشید لابلای موهامو گفت : چکار کنم که مریم بانوم منو ببخشه - دلم میخواد این کابوس تموم شه - تموم میشه عزیزم ... نذر کردم ۱۴ مریض بی بضاعتو رایگان عمل کنم و صفر تا صد خرج بیمارستانشونو بدم ، تا مریم بانوم بالاخره بیادو خانوم این خونه بشه 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : امروز راضیه همه ی خواهرو برادرا رو دعوت کرده بود خونشون ، از دفتر استاد که اومدم بیرون مستقیم رفتم خونه و ی دوش گرفتمو آماده شدم ، امیر علی هم خودش رفته بود حموم و حسابی به خودش رسیده بود هر دومون دلمون برای زینب و امیرمحمد خیلی تنگ شده بود ، چند روز بود که ندیده بودیمشون امیرعلی خیلی ذوق داشت ولی من حقیقتش از مواجهه با خانوادش به خاطر دعواهای وحید می‌ترسیدم ، ی جورایی این چند وقت اونقدر برام سخت گذشته بود که دیگه گنجایش متلک شنیدن و کم محلی رو نداشتم اما آخرش که چی باید میرفتم ، بخاطر امیرحسین و بخاطر زندگیمون بالاخره امیرحسین اومد دنبالمونو با هم راهی شدیم وقتی ماشینو پارک کردو درو زدند که وارد شیم با ی حیاط کوچولوی نقلی که شاید بیست متری میشد مواجه شدیم و یک ساختمون قدیمی ، انگار خانواده ی امیرحسین هم مثل ما به خونه بیشتر علاقه داشتند تا آپارتمان همین که وارد شدیم امیرمحمد و زینب پریدن تو بغلم رو پا نشستمو دستمو محکم گذاشتم رو سرم که روسریم عقب نره - زینب : خاله جونم دلم واست خیلی تنگ شده بود ، دیدی ما بچه های خوبی بودیمو به حرفتون گوش کردیم - امیرمحمد: داداش میگفت با شما همه چی رو داره درست میکنه که دیگه زودی بریم خونمون خندیدمو لپای خوشگلشونو بوسیدم - آره عزیزای دل خاله همه چی داره درست میشه امیرعلی کوچولوم هم حسادتش گل کرد - خاله منم پسر خوبی بودم مگه نه ؟ - هر سه تون عالی بودید که همه چیو تحمل کردید ، عوضش ی مسافرت توپ همگی با هم میریم که تلافی سختیاتون در بیاد ، به عمو گفتم به خاطر اینکه اینقدر بچه های خوبی بودید بعد عروسی هر جایی که شما دوست داشته باشید بریم سفر - آخ جووووووون و سه تایی شون دوباره خودشونو تو بغلم جا دادند سرمو که بلند کردم دیدم شدیم مرکز توجه همه ، راضیه و رضوان گریه می‌کردند و حتی در کمال تعجب دیدم منیژه هم اشک تو چشماش جمع شده بود امیرحسینم تکیه داده بود به دیوارو به ما نگاه میکرد اما انگار فکرش جای دیگه ای بود بلند که شدم با بقیه سلام و احوالپرسی کردم و راضیه دستمو گرفتو تعارف کرد که بشینیم داشتیم چایی می‌خوردیم که آقا میثم گفت : داداش امروزم هر چی دنبال تالار گشتیم پیدا نشد ، چکار کنیم ؟ - آقا حامد : بهتون که گفتم این موقع پیدا نمی‌کنید ، به نظر من مراسمتونو ویلای ما بگیرید ، میزو صندلی اجاره میکنیم ، حیاط میشه مردونه و داخل خونه هم خانوما باشند ، دو تا ویلا اون طرف تر هم ویلای برادرمه اونجا هم آشپز میاریم برای شام - آقا مجتبی : عالیه به نظرم امیرحسین : نمیدونم ، نظرت چیه مریم جان ؟ - برای من فرقی نمیکنه ، فقط برای مهمونا سخت نمیشه ؟ - رضوان : یک ساعت فاصله داره تا تهران ، بعد مهمونامونو که گلچین کردیم به نظرم همه بیان 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : علی جان مریم تو این چند وقتیکه برای من جزءِ بد ترین روزای زندگیم بود خودشو بهم ثابت کردو باورم کرد و با اینکه واقعا می‌ترسید از شروع همچین زندگیی بهم اعتماد کرد این اعتمادش برام خیلی ارزش داشت ، تموم تلاشمو میکنم برای اینکه بتونم این لطف و محبتشو جبران کنم - علی : منو وحیدم فقط دلمون میخواد شاد زندگی کنه همین ، اینم به نظر من تنها کسیکه میتونه این حسو بهش بده فقط تویی ... - هما : آقایون نمیایید بیرون ما اومدیم - لبخندی زدو بدون اینکه لب به غذاش بزنه بلند شد و با هم رفتیم بیرون مریم دامنشو ی کمی بالا گرفته بود و با احتیاط از پله ها میومد پایین عزیزِ با حیای من ، نیم تنه ای که براش سفارش داده بودمم روی لباسش پوشیده بود وقتی رسید پایین نفس راحتی کشیدو گفت : آخيش تموم شد بالاخره و تازه سرشو بالا آورد و به علی نگاه کرد - نظرت چیه خوشگل شدم ؟ اشک تو چشمای علی جمع شده بود و مشخص بود خیلی داره خودشو کنترل میکنه - جلو رفتو آروم پیشونیشو بوسید و دستاشو دورش حلقه کرد و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه رفتم تو حیاط تا راحت باشند ، روی تاب نشستمو سرمو تکیه دادم به پشت صندلیش و چشمامو بستم خدا رو شکر که علی پیشنهادمو قبول کردو اومد ، مریم واقعا حالش بد بود به این شرایط احتیاج داشت متوجه نشدم که چقدر گذشت تا علی اومد دنبالم - کجا رفتی امیرحسین؟ چشمامو باز کردمو بلند شدم - اینجام اومدم بیرون که راحت باشید - ممنون داداش ، واقعا لطف کردی - خواهش میکنم وظیفم بود ، بریم عکس بگیریم - بریم رفتیم داخلو سه پایه ی دوربینو تنظیم کردم و کلی با هم عکس انداختیم اونقدر علی و من شوخی کردیم و خندیدیم تا اینکه مریمم فاز شیطنتش گل کرد و چه عکسایی اونشب برامون شد با انواع و اقسام اداهای مریمو علی و هما خانوم خنده های از ته دلش بعد از اون همه اذیت شدن برام خیلی ارزش داشت چقدر دلتنگ شیطنتاش بودم و چقدر دلم میخواست بشینمو خنده هاشو تماشا کنم اون شب گذر زمان از دستمون در رفته بود ، اونقدر از دست علیو امیرحسین خندیدیم که از زور خنده مدام اشکای چشممو پاک میکردم تا اینکه از صدای خنده هامون هلیا کوچولو بیدار شدو تازه یادمون انداخت که نصفه شبه علی با بیدار شدنش گفت : اوه اوه هما جمع کن بریم تا بد خواب نشده که شب بیداریمونو تا صبح میکشونه و هلیا رو بغلش کردو آهسته ادامه داد : امیرحسین انصافا خیلی خوش گذشت ، بابت دعوتت ممنون ازین دعوتا تو برنامه ی کاریت زیاد داشته باش داداش - امیرحسین با لبخندی جواب داد : بله حتما ، خیلی خوشحال میشیم که تشریف بیارید - ولی یادم نمیره که املتو نزاشتی بخورم - من : عه چرا امیرحسین ؟ و بعد بلند زد زیر خنده - گفتم زیاد خندیدیم بعدش ی دعوا به پا کنم که بی مزه نشه فندق عمه از صدای علی سرشو از روی شونه ی علی بلند کردو مات زده به باباش نگاه کرد و علی زد رو پیشونیش - وای کارمون دراومد ما رفتیم که تا صبح بیدار باشیم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : ایوللل مریم خانوم ، خوب بردیش آشپزخونه و ادبش کردی ، تا این باشه که ازین به بعد وظایفشو یادش نره صدای خنده ی همه با این حرفش بلند شد ، خودمم خندم گرفته بود - بیا بخور ببینم ، زیاد حرف بزنی همینم بهت نمیدیم - حامد : بده ببینم ، مریم خانوم رمز موفقیتون چیه که تونستید این داداش گند اخلاق ما رو تو این یک ماه تحمل کنید ؟ - مریم : والا من از آقا امیرحسین هیچی جز خوبی ندیدم - خوش به حالتون ، ما که می‌میبینیمش هر آن وحشت داریم الان پاچه مونو بگیره - راضیه: آقا حامد دلتون میاد از داداشم اینطوری بگید - والا آره ، از بس که اخلاقش نمونه ست ، رضوان زشت میشه الان زنگ بزنم به میثم اینا هم بیان ؟ - رضوان : وای نه زنگ نزنی ی وقت ما خودمونم سر زده اومدیم الان باید بریم - من : کجا ، شام میمونید - راضیه: نه دیگه داداش مریم جون خسته ست ، موندنمون درست نیست ، ان شاءلله ی روز دیگه قرار میزاریم میاییم - مریم : نه من خسته نیستم ، خیلی هم خوشحال میشم بمونید - حامد : خدا رو شکر ، مریم خانوم خسته نیست پس میمونیم از پر رویی حامد همه زدیم زیر خنده - احسان : کلا از اولش به قصد موندن اومدی حامد - حامد : پس چی ، اونقدر تو این چند ساله امیرحسین از همه فاصله گرفته که الان حسابی باید جبران کنه - راضیه : آره واقعا ، داداش بعد از مدتها شدی مثل اون موقع ها که مامان بود - رضوان : مدیون وجود مریم جونیم دیگه - و عزیز من خیلی متین جواب داد : ممنون شما لطف دارید راضیه جان زنگ بزن ببین مجتبی و میثم میتونند بیان ، میخوام غذا سفارش بدم - چشم داداش امیرمحمدو زینب اومدند دنبال امیرعلی که بره بازی که همراهشون نرفت - احسان : امیرعلی جان ، چرا تنها نشستی برو بازی کن - امیرعلی : نمیرم - از چیزی ناراحتی عمو ؟ - نه - زینب : من می‌دونم از چی ناراحته رفته بودیم بالا دنبال خاله مریم که ... - زینب خانوم بلند شو برو پیش بچه ها - زینب : آخه ... - آخه بی آخه بلند شو به رفتنش نگاه میکردم که چشمم به مریم افتاد ، حسابی رنگش پریده بود و مات زده نگام میکرد خندم گرفت بنده خدا حسابی ترسیده بود که ی وقت زینب از وقایع بالا چیزی نگه رضوان مشکوک نگاهش بین منو مریم چرخید و مشخص بود که ی بوهایی برده اما چیزی نگفت و همراه مریم بلند شدو رفت آشپزخونه از تو یخچال وسایل سالادو ترشیو در آوردم که رضوان اومد تو آشپزخونه - مریم جونم - بله - مشکلی با بچه ها دارید ؟ - نه مشکلی نیست - ولی قیافه ی امیرعلی چیز دیگه ای میگه ، اگر قابل میدونیو منو به خواهری قبول داری بگو ، شاید ی کمکی از دستم بر بیاد اول سکوت کردم ولی اونقدر پرس و جو کرد که مجبور شدم قضیه رو بهش بگم تا آخر به حرفام گوش کردو با لبخندی گفت : ای جانمممم ، پس پسرمون رو خالش خیلی حساسه - آره ، متأسفانه زیاد حساس شده - خب بچه حق داره ، تا به حال تو خونتون روابط پدر و مادری به خودش ندیده ، فقط تو براش مادر بودیو بس میگم ... اجازه بده فردا بعد از مدرسه بیان خونه‌ی ما به نظرم بهتره بیانو رابطه ی ما رو ببینند ، منو حامدم سعی می‌کنیم ی چیزایی از رابطه ی پدرو مادر به طور غیرمستقیم تا حدی که درکش برسه بهشون توضیح بدیم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : الان بهش چی بگم ؛ بگم رفتم دنبال برادرت ولی هر کاری کردم نشد که راضی بشه ؟ بگم با هم دست به یقه شدیم که حالش بد تر بشه ؟ نه دلم نمیخواد بیشتر ازین براش عذاب درست کنم - قربونت برم من امروز با ی بنده خدایی بحثم شد ، وقتی هم که ناراحت و عصبی هستم باید ی چند ساعتی تنها باشم ، دلیل دیر اومدنم اینه ، ربطی هم به تو نداره پس این فکرو خیالات بیخودو بریز دور ، تو همیشه بهترین من بودی و خواهی بود - نباید بدونم با کی و چرا بحث کردی ؟ - بهتره که ندونی - اونوقت این بحثایی که میکنی احیانا جلسات روتین نداره ؟ - مریممممم ، اینکه میگی روتین ینی شک داری به حرفم نه ؟ سرشو انداخت پایین و چیزی نگفت عزیز دل امیرحسین قبلا هم گفتم ، من هیچ چیزو هیچ کسی برام مهتر از خانوادم نیست که در راسشونم مریم بانومه لبخند ملیحی رو لبش نشستو گفت : پس اگر اینطوره دیگه هیچ وقت دیر نیا ، من خیلی نگرانت بودم - شرایط آینده رو که نمیشه پیش بینی کرد ولی تموم سعیمو می‌کنم که دیگه تکرار نشه - باشه ... رو قولت حساب میکنم حالا ی قاشق ازین بخور ببین چه عمری ازت به فنا رفته که تا به حال امتحانش نکردی ... من عاشقشم با لبخندی زدم رو نوک بینیشو گفتم : بخوریم بلا خانوم ببینم مشتری میشم یا نه ، فقط کم بخوریم که برای خواب اذیت نشیم - چشمممم باورم نمیشد که اصلا بدش نیومد و همراهم تا ته بشقابو درآورد مثلا میخواست کم بخوره عاشق این خصوصیتش بودم که هر کاری که میخواستم بکنم ،برام پایه ی خوبی بود چایی شو که خورد گفت : مریم جان برو بخواب من فعلا خوابم نمیاد امشب انگار ی غمی تو چشماش بود که هر کاری کردم نتونستم تشخیص بدم برای چیه انگار بازم میخواست تنها باشه ، برای همین رفتم بالا تا راحت باشه ، حداقلش این بود که خیالم راحته بیرون نیست ، با اینکه خیلی خسته بودم اما هر چی ازین پهلو به اون پهلو شدم خوابم نبرد ، اونقدر که دیگه کلافه شدم ، بلند شدمو رفتم پایین - تلویزیون روشن بود ولی اصلا حواسش به اون نبود و خیره به میز نشسته روی کاناپه ی رو به روش - امیرحسین امشب چت شده ؟ - نخوابیدی چرا عزیزم ؟ - بد عادتم کردی آقای دکتر ، اونقدر دستتو گذاشتی زیر سرم که نباشی خوابم نمیبره بیا اینجا ببینم خانوم گل من حرف حسابش چیه ؟ نشستم کنارش و دستشو انداخت دورم - حرف نمی‌زنی ؟ - چرا خانومم ، اتفاقا امشب میخوام ی اعترافی هم بکنم ترس برم داشت ، که نکنه ی وقت به فرزانه ربط داشته باشه حلقه ی دستشو تنگ تر کرد و ادامه داد : مریم امشب دلم میخواد حرف دلمو بهت بزنم - با تردید لب زدم : می‌شنوم میخوام بدونی که من عجیب صداتو ، لحن حرف زدنتو ، خنده‌هاتو مخصوصاً چشمای گرد شدتو وقتی که تعجب می‌کنی ، و حتی تموم گیر دادنا و قهرو آشتیاتو دوست دارم و خدا میدونه که چطور راه نفسم باز شدو و تو دلم خدا رو شکر کردم که اون چیزی که خیال میکردم نبود 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : - امیرحسین : مریم جان چرا درکم نمیکنی ؟ اصلا متوجه هستی که من به خاطر زندگیمون چه دعوا و مرافه‌ای جلوی اون همه آدم داشتم با فرزانه و خالم ؟ - آره ... کاملاً متوجه شدم ، خیلی خوب فهمیدم که چطور بودید با هم و براش چه کارا می‌کردی و چرا نمیخواستی روبه رو شم باهاش چون نمیخواستی این چیزا رو متوجه بشم ، اصلاً تو ذهنم نمی‌گنجه که رابطه تون اینطور بوده و باز به من نگفتی ، این اصلاً چیز کمی نبوده که بخواد یادت بره تو منو با خودخواهی انداختی تو چاهی که هر لحظه باید وحشت داشته باشم از حضور ی آدم روانی ... بغضم شکست و ادامه دادم : بهم گفت اومده که بمونه که هوار شه رو سرم ؛ به اصطلاحش من اومدم بینتون و زندگیشو خراب کردم و اومده زندگیمو نیست و نابود کنه ... تو باید متوجه باشی نه من و مقصر همه ی اینا تویی ؛ تویی که پای منو به این زندگی باز کردی من اشتباه کردم حرف وحیدو گوش ندادم اشتباه کردم که با وجود اینکه فهمیدم فرزانه نامی تو زندگیت بوده ، بازم اونقدر دوستت داشتم که نتونستم دوریتو تحمل کنم ، اشتباه کردم که تو روی برادرم که همه این روزا رو می‌دید وایستادم و گفتم این زندگی رو می‌خوام ، اشتباه کردم که تصمیم گرفتم تموم آرزوهامو حرومه زندگیی کنم که مثل آتیش زیر خاکستر ، هر آن ممکنه گُر بگیره و نابود شه این زندگی هر لحظه‌اش داره برام تبدیل به وحشت میشه ، میفهمی اینا رو ؟ اشکامو پاک کردم - آره ... لازم بود بیام اصفهان ، خیلی خیلی لازم بود بیام تا چشمام باز بشه ، تا به اوج خریت خودم پی ببرم که چرا با وجود فرزانه و خاله جونت بازم اینقدر احمق بودم که گذاشتم وسط همه ی این بدبختی ها پای یه موجود بی‌گناه دیگه هم به این زندگی که از اولشم اشتباه بود باز بشه ماتش برده بود و بدون اینکه پلکی به هم بزنه فقط به روبروش نگاه می‌کرد هیچی نگفت ، فقط سکوت بود و سکوت همون بهتر ، چون اگه چیزی می‌گفت جوابشو هم می‌خورد و وضعیت خیلی بدتر می‌شد و رومون تو روی هم بازتر حرف‌های فرزانه حسابی ترسونده بودتم و وقتی یادم میومد که جلوی اون همه آدم از مهربونی و محبت‌هایی که امیرحسین بهش کرده بود چقدر با آب و تاب تعریف می‌کرد حالم بد می‌شد شکسته بودم ، جلوی همه بد جور خورد شده بودم ، باید می‌گفتم که اگه نمیگفتم این بغضی که از صبح تو گلوم مونده بود حتما خفه م می‌کرد ، باید نشونش می‌دادم که درونم چه طوفانی به پا شده خودش خواسته ، مگه نگفته بود تو لفافه باهاش حرف نزنم و حوصله حل معما نداره ؛ حالا معماشو حل شده تحویلش دادم که زحمتی برای حلش نکشه 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : سریع بغلش کردم و پیشونی شو ماساژ دادم هر دو نگاه کردیم به زهرا که خیلی خونسردانه تماشامون می‌کرد _زهرا خانم دوباره داداشو زدی؟ زهرا هم خندید و آب دهنش از گوشه ی لبش روون شد ی دفعه مریم دستاشو به هم کوبید و گفت : آفرین نفس مامان بدو بیا پیشم ... امیدم رد نگاهشو گرفتم و به امیر مهدی رسیدم که بعد از کلی تقلا اندازه ی یک کف دست سینه خیز رفت به سمتش بیشتر از هر چیزی محو شادی و خنده‌های معصومانه ی از ته دل مریم شدم بهش که رسید بغلش کرد و چند بار دور خودش چرخید و امیر مهدی هم تا تونست صورتشو تف مالی کرد امان از این دلی که تاب و تبش برای این دختر شاید اگر صدا داشت گوش و فلک رو کر می‌کرد ؛ من برای پیچیدن صدای خنده‌های این دختر تو خونم زندگیمو می‌دادم اگه اینطوری خوشحالی که به کارت ادامه بدی چرا مانعت بشم می‌دونم که داری تمام سعیتو می‌کنی تا یه مادر خوب باشی برای بچه‌هامون پس منم تا اونجا که بتونم کمکت می‌کنم ، بالاخره این روزای سختم تموم میشه غرق تماشای این قاب قشنگ بودم که گوشیم زنگ خورد _ مریم دکتر والتره میرم طبقه ی بالا باهاش حرف بزنم _ باشه هادیو بده من برو با رفتن امیرحسین سوپِ بچه ها رو دادمو لباسمو عوض کردم و مشغول پاک کردن آرایشم شدم حرفاش فکرمو مشغول کرده بود من این شرایطو دیده بودمو قبول کردم ، میدونستم بالاخره زمانی میرسه که باید تو خونه هم حجاب داشته باشم رفتم سر کمد و یک روسری نخی و سبک برداشتم و و بعد از اینکه موهامو بافتم سر کردم ، گوشه‌هاشو از پشت گردنم رد کردمو به یک طرف گردنم پاپیونی بستم _ یعنی اگه بخوام همیشه جلوی بچه‌ها اینطور باشم سختم میشه ؟؟؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : بلندش کردم رو دستامو بردمش اتاق کنار و وحید پشتم وارد شد دکمه های مانتوش و روسریشو باز کردم _ وحید جان اگه زحمتی نیست اینایی رو که می‌نویسم از داروخانه می‌گیری سریع بیاری ؟ _ آره بنویس وقتی چشمامو باز کردم که چندین ساعت گذشته بود امیرحسین بهم آرامبخش تزریق کرده بود و نتونستم تو خاکسپاری بابا بزرگ حضور داشته باشم به کمکش آماده شدمو با هم رفتیم بهشت زهرا و با دیدن تلی از خاک روی مزارش تازه به این درک رسیدم که دیگه تموم شد برای همیشه بابا بزرگو از دست دادم دیگه جیغ نزدم ، هوار نکشیدم چون امیرحسین درست گفته بود بابا بزرگ به شدت به هم میریخت از اینکه صدای ما پیش نامحرم بالا بره دیگه توان ایستادن نداشتم ، خودمو انداختم روی خاکای پایین مزار و امیرحسین کنارم نشست و شروع کرد به زیارت عاشورا خوندن سرمو روی شونش گذاشتم و اونقدر بی‌صدا گریه کردم تا هوا تاریک شد و با تماس خاله شکوه مجبور شدیم برگردیم با چادر خاکی و افتضاح که وارد خونه ی بابابزرگ شدم ، دور تا دور مهمون نشسته بود بی اعتنا رفتم به سمت اتاق باباعلی که چندین نفر اومدن به سمتمو بغلم کردن و تسلیت گفتن سرد و بی‌روح فقط نگاهشون کردم ، عمه اومد جلو و بغلم کردو شروع کرد با صدای بلند گریه کردن که حس کردم بدنم داره سست میشه و دیگه چیزی حالیم نشد با حس دست کسی روی دستام چشمامو باز کردم وحیدو دیدم _به به بالاخره بیدار شدی ؟ تازه یادم اومد چی به سرم اومده به سقف خیره شدم و اشکی از گوشه ی چشمم چکید _ تو سخت‌تر از اینا رو گذروندی مریم اینم حتماً می‌تونی _ بی کس شدم وحید _ این حرفا چیه می‌زنی تو خانواده تو داری ، شوهرتو و بچه هاتو داری ؛ نمید‌ونی بچه ها چه حالی شدن وقتی دیدن افتادی ، داشتن سکته می‌کردن بنده خداها _ می‌خوام برم بهشت زهرا ، بابا بزرگ اونجا خیلی تنهاست _ خودم می‌برمت اما فردا صبح زود 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : آقا محمد صداش بالاتر رفت _ تهران باهات طی کرده بودم و گفتم که مریم دیگه تنها نیست ، اگر مریمو میخوای باید شوهرشم بخوای چه خوشت بیاد چه نیاد _ من اصراری ندارم ، دوست داشتن زوری نیست که عمو فقط حرفم اینه ، ی کمی بهم وقت بده بزار این بحران روحیش تموم بشه اون وقت خودت باشو خواهرت هر وقت دوست داشتید میتونید همدیگرو ببینید قول میدم به ی بهانه ای نمیام که چشمت بهم بخوره ، باشه ؟؟؟ _ نه بابا ... میتونیم ؟؟؟!!! تو کی باشی که بخوای اجازه بدی یا ندی من خواهرمو ببینم _ آقا محمد : وحیددددد ... دیگه داری شورشو در میاری _ محض یاد آوریت بگم ، خیلی وقته که دیگه اختیار دار اول و آخرش فقط منم ، اما اونقدر برام عزیز هست که بخاطرش حرمت کسیو که هیچ وقت احترامی برام قائل نشده حفظ کنم _ هی من می‌خوام هیچی به این نگم نمیشه ... امیر مهدی زد زیر گریه و من دستشو از گوشه ی یقه م پایین آوردمو طوریکه سعی می‌کردم صدامو کنترل کنم گفتم : _ تمومش کن ، بفهم که الان خواهرت تو بد موقعیتیه آقا محمد بینمون قرار گرفتو بردش عقب ، منم همراه امیر مهدی از حیاط زدم بیرون و علی دنبالم راه افتاد *** ناهار امروزو تو ساحل مهمون امیرحسین بودیم و انصافاً اونقدر کوبیده ی خوشمزه‌ای درست کرده بود که همه می‌گفتند بعد از بازنشستگیش کباب پزی بزنه کارش بیشتر از جراحی می‌گیره همه بودند الا وحید که گفته بود باید امروز بره عیادت یکی از دوستانش و نتونست بیاد بعد از ناهار بچه‌ها خودشونو خفه کردن اونقدر که رفتن تو دریا و بازی و قایق و ... منم اگر سه قلوها مجالی بهم می‌دادند ، پای ثابت والیبال بزرگتر ها می‌شدم بعد از ظهر هم وحید برگشتو ضیافتو و با اسبای آقا روح الله تکمیل کرد آقا روح الله یکی از اقوام گلی خانم همسایه دیوار به دیوار ویلاشون بود و شغل اصلییش شالی کاری بود اما دو تا اسب هم داشت که زمانیکه رو زمین کار نمیکرد لب ساحل میومد و به مردم کرایه می‌داد تا امورات زندگیشونو بگذرونه 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : روی سرشو بوسیدم و بازم سعی کردم در برابر این حالش کم نیارم _ سرتِق خانوم با این کارات روم به دیوار ، ی وقتی فکر نکنم هلاک این بغل بودیو رو نمی‌کردی ؟؟؟ ی دفعه شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم و با هم افتادیم روی پتو با خنده ای موهاشو که تو صورتم ریخته بود کنار زدم و گفتم _ خانوم محترم خودتو کنترل کن ؛ بچه اینجا خوابیده خلاف شئونات رفتار نکنید لطفاً دستاشو قاب صورتم کرد و با اخم غلیظی خیلی جدی لب زد _ آره اگه می‌خوای اعتراف می‌کنم من تا آخر دنیا هلاک این مردِ مغرورِ از خود راضیِ بد اخلاقم تا ابد ... برای همیشه ... می‌فهمی و حق نداری حتی یک قدم از ما دور بشی _ هومممم ... ۱۰ سانت چی ؟ _ تو بگو یه اِپسیلون *** چند روز بود که از رفتن آقاسید اینا می‌گذشت و ما رضوانو به همراه بچه هاش آورده بودیم خونه ی خودمون و تموم این مدت دور از چشم بچه ها مدام کارش گریه شده بود لیلا رو هم میاوردم پیش خودمون اما با اومدن امیرحسین معذب می‌میشدو می‌رفت تموم این مدت آب شدن بی اندازه ی لیلا رو به وضوح حس میکردم اما حتی یکبار هم مثل رضوان بی‌تابی نکرد می‌دونستم چقدر به آقا سید خیلی علاقه داره ، با این وجود ی بار که دور هم نشسته بودیم گفت اگر بدونم تو این راه برگشتی نیست و لازم باشه پسرمو هم بدم اینکارو میکنم برای اینکه به حضرت ثابت کنم تو این راه همه جوره پای کارشون میمونیم اون لحظه که این جمله از زبونش خارج شد میتونم قسم بخورم که با تموم وجود به خودم لرزیدم و تنها فکری که تو سرم مدام تکرار می‌شد این بود که من کجای کارم ؟؟؟ من دارم تو چه وادیی سیر میکنم ؟ اگر تو واقعه ی کربلا بودم جزوِ کدوم دسته قرار می‌گرفتم ؟؟؟ 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : با تعجب پرسیدم هر سه شون بیدار بودن ؟ _بله _ وحید : البته از قانون‌های خونتون حسابی تعریف کردند که راس ساعت ۹ باید بخوابند اما احتمالاً یا جاشون عوض شده بود یا ما قصه‌های شما رو بلد نبودیم بگیم که خوابشون نمی‌برد ، برای همین اجازه دادم بازی کنند _ والا ی شبایی منم به سختی حریفشون میشم بخوابن ، حق داشتی مریم اومد بیرون و آروم درو بست فریده خانم حلیمو که دوباره گرم کرده بود آورد و دور هم خوردیم شب تو اتاق سه قلوها بهشون شیر می‌دادم که صداشو از اتاق امیر محمد و امیرعلی شنیدم شروع کرده بود به قصه گفتن ، اما قصه ی امشبش با تموم قصه‌هایی که می‌گفت فرق داشت از جنگ میگفت ، از زندگیِ آدمای مظلومی که تو ی جای جهان نیاز به کمک دارند ، از رفتن باباهایی که دل شیر داشتن و بچه‌هایی که در نبود باباهاشون مواظب مامان بودن و باید جای بابا رو پر می‌کردند تا مامان کمتر غصه بخوره اون می‌گفت و من همینطور که به سقف خیره بودم شوکه از حرفاش اشک از گوشه ی چشمم می‌چکید اون شب حالم تضاد غیر قابل وصفی داشت ؛ از ی طرف به شدت دلخور بودم و دلم میخواست ازش دوری کنم از طرفی هم دلم می‌خواست اونقدر با بچه‌ها تو بغلش خودمونو غرق کنیم که حتی تصور یه لحظه دوریمون به ذهنشم خطور نکنه اما اون شروع کرده بود ... خیلی زودتر از حد تصورم ... داشت بچه‌ها رو آماده می‌کرد برای رفتنش ... برای نبودنش ... برای ش ... و دیگه اشکی بود که بدون کنترل از چشمام می‌جوشید گوشامو گرفتم که صداشو نشنوم اما حرف به حرفی که از دهنش در میومد تو سرم اکو می‌شد بچه‌ها هم دست بردار نبودن و مدام سوال می‌کردن و این باعث می‌شد هر جمله‌شو بازتر کنه و توضیح بده 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 ❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍 🔹﷽🔹 💞 بہ قلم ✍ : _ من که نَخودم (نخوردم) دادم داداسی میثم : ایول ... این عشق عموشه ، کمم نمیاره نیم وجبی حرفای دیگه ای هم پشت بندش زد که هیچ کدومو متوجه نشدم ، اما مریم همه رو متوجه میشدو باهاش خیلی جدی بحث می‌کرد بالاخره دستای امیرهادی رو شست و خشک کردو چسب زد ... و من تموم حواسم به چشمای غمگین و چهره ی خستش بود که نشون میداد حال خوبی نداره اما با این وجود عزیزم بعد از کارش لبخندی زدو سر هادی رو بوسیدو بغلش کرد و با بچه ها رفتند به سمت پارکینگ با رفتنشون حامد دست گذاشت رو شونمو از جام بلند شدم _ خواست خدا بود که یک بار دیگه ببینیشون و یادت باشه که همه شون بهت نیاز دارند ؛ به خاطر بچه هاتم که شده خوب میشی و برمیگردی ، من دلم روشنه سری تکون دادمو دم عمیقی گرفتم و رفتیم به سمت اونجایی که مریم هول شده دویید بیرون و بعد فهمیدم مزار رفیق نیمه راهم همونجاست *** _ خیلی خوش اومدید ... آقا احسان بچه ها رو بردند دلم شور می‌زنه ی وقت اتفاقی نیفته براشون بالاخره با بچه های شما تعدادشون زیاده _ راضیه: نگرانشون نباش ، پارک نمیرن گفتم همگی برن خونه ی ما که کنترلشون راحت باشه _ در هر صورت دستشون درد نکنه ، بفرمایید در خدمتم هر چهار تا خواهر برادر که با هم تشریف آوردید حتما کار واجبی پیش اومده نه ؟؟؟ راضیه و رضوان به میثم و مجتبی نگاه کردند و اونا هم چیزی نگفتند چند تار بیرون زده از موهامو با دست هل دادم به زیر روسریمو وقتی دیدم سکوتشون طولانی شد گفتم : فقط ببخشید که اینو میگم برای امیرحسین لوبیا پلو پختم باید براش ببرم و تا اوج ترافیک نشده برگردم ، اتفاقی افتاده ؟؟؟؟ سکوت لیوانهای تو سینی رو با شربت گلاب و زعفرون پر کردمو بهشون تعارف کردم _ بفرمایید ناقابله خودم درست کردم 🔹 🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه 🔹 ⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست. ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401