🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت520
ایوللل مریم خانوم ، خوب بردیش آشپزخونه و ادبش کردی ، تا این باشه که ازین به بعد وظایفشو یادش نره
صدای خنده ی همه با این حرفش بلند شد ، خودمم خندم گرفته بود
- بیا بخور ببینم ، زیاد حرف بزنی همینم بهت نمیدیم
- حامد : بده ببینم ، مریم خانوم رمز موفقیتون چیه که تونستید این داداش گند اخلاق ما رو تو این یک ماه تحمل کنید ؟
- مریم : والا من از آقا امیرحسین هیچی جز خوبی ندیدم
- خوش به حالتون ، ما که میمیبینیمش هر آن وحشت داریم الان پاچه مونو بگیره
- راضیه: آقا حامد دلتون میاد از داداشم اینطوری بگید
- والا آره ، از بس که اخلاقش نمونه ست ، رضوان زشت میشه الان زنگ بزنم به میثم اینا هم بیان ؟
- رضوان : وای نه زنگ نزنی ی وقت
ما خودمونم سر زده اومدیم الان باید بریم
- من : کجا ، شام میمونید
- راضیه: نه دیگه داداش مریم جون خسته ست ، موندنمون درست نیست ، ان شاءلله ی روز دیگه قرار میزاریم میاییم
- مریم : نه من خسته نیستم ، خیلی هم خوشحال میشم بمونید
- حامد : خدا رو شکر ، مریم خانوم خسته نیست پس میمونیم
از پر رویی حامد همه زدیم زیر خنده
- احسان : کلا از اولش به قصد موندن اومدی حامد
- حامد : پس چی ، اونقدر تو این چند ساله امیرحسین از همه فاصله گرفته که الان حسابی باید جبران کنه
- راضیه : آره واقعا ، داداش بعد از مدتها شدی مثل اون موقع ها که مامان بود
- رضوان : مدیون وجود مریم جونیم دیگه
- و عزیز من خیلی متین جواب داد : ممنون شما لطف دارید
راضیه جان زنگ بزن ببین مجتبی و میثم میتونند بیان ، میخوام غذا سفارش بدم
- چشم داداش
امیرمحمدو زینب اومدند دنبال امیرعلی که بره بازی که همراهشون نرفت
- احسان : امیرعلی جان ، چرا تنها نشستی برو بازی کن
- امیرعلی : نمیرم
- از چیزی ناراحتی عمو ؟
- نه
- زینب : من میدونم از چی ناراحته
رفته بودیم بالا دنبال خاله مریم که ...
- زینب خانوم بلند شو برو پیش بچه ها
- زینب : آخه ...
- آخه بی آخه بلند شو
به رفتنش نگاه میکردم که چشمم به مریم افتاد ، حسابی رنگش پریده بود و مات زده نگام میکرد
خندم گرفت بنده خدا حسابی ترسیده بود که ی وقت زینب از وقایع بالا چیزی نگه
رضوان مشکوک نگاهش بین منو مریم چرخید و مشخص بود که ی بوهایی برده اما چیزی نگفت
و همراه مریم بلند شدو رفت آشپزخونه
#مریم
از تو یخچال وسایل سالادو ترشیو در آوردم که رضوان اومد تو آشپزخونه
- مریم جونم
- بله
- مشکلی با بچه ها دارید ؟
- نه مشکلی نیست
- ولی قیافه ی امیرعلی چیز دیگه ای میگه ، اگر قابل میدونیو منو به خواهری قبول داری بگو ، شاید ی کمکی از دستم بر بیاد
اول سکوت کردم ولی اونقدر پرس و جو کرد که مجبور شدم قضیه رو بهش بگم
تا آخر به حرفام گوش کردو با لبخندی گفت : ای جانمممم ، پس پسرمون رو خالش خیلی حساسه
- آره ، متأسفانه زیاد حساس شده
- خب بچه حق داره ، تا به حال تو خونتون روابط پدر و مادری به خودش ندیده ، فقط تو براش مادر بودیو بس
میگم ... اجازه بده فردا بعد از مدرسه بیان خونهی ما به نظرم بهتره بیانو رابطه ی ما رو ببینند ، منو حامدم سعی میکنیم ی چیزایی از رابطه ی پدرو مادر به طور غیرمستقیم تا حدی که درکش برسه بهشون توضیح بدیم
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110