eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
849 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : ایوللل مریم خانوم ، خوب بردیش آشپزخونه و ادبش کردی ، تا این باشه که ازین به بعد وظایفشو یادش نره صدای خنده ی همه با این حرفش بلند شد ، خودمم خندم گرفته بود - بیا بخور ببینم ، زیاد حرف بزنی همینم بهت نمیدیم - حامد : بده ببینم ، مریم خانوم رمز موفقیتون چیه که تونستید این داداش گند اخلاق ما رو تو این یک ماه تحمل کنید ؟ - مریم : والا من از آقا امیرحسین هیچی جز خوبی ندیدم - خوش به حالتون ، ما که می‌میبینیمش هر آن وحشت داریم الان پاچه مونو بگیره - راضیه: آقا حامد دلتون میاد از داداشم اینطوری بگید - والا آره ، از بس که اخلاقش نمونه ست ، رضوان زشت میشه الان زنگ بزنم به میثم اینا هم بیان ؟ - رضوان : وای نه زنگ نزنی ی وقت ما خودمونم سر زده اومدیم الان باید بریم - من : کجا ، شام میمونید - راضیه: نه دیگه داداش مریم جون خسته ست ، موندنمون درست نیست ، ان شاءلله ی روز دیگه قرار میزاریم میاییم - مریم : نه من خسته نیستم ، خیلی هم خوشحال میشم بمونید - حامد : خدا رو شکر ، مریم خانوم خسته نیست پس میمونیم از پر رویی حامد همه زدیم زیر خنده - احسان : کلا از اولش به قصد موندن اومدی حامد - حامد : پس چی ، اونقدر تو این چند ساله امیرحسین از همه فاصله گرفته که الان حسابی باید جبران کنه - راضیه : آره واقعا ، داداش بعد از مدتها شدی مثل اون موقع ها که مامان بود - رضوان : مدیون وجود مریم جونیم دیگه - و عزیز من خیلی متین جواب داد : ممنون شما لطف دارید راضیه جان زنگ بزن ببین مجتبی و میثم میتونند بیان ، میخوام غذا سفارش بدم - چشم داداش امیرمحمدو زینب اومدند دنبال امیرعلی که بره بازی که همراهشون نرفت - احسان : امیرعلی جان ، چرا تنها نشستی برو بازی کن - امیرعلی : نمیرم - از چیزی ناراحتی عمو ؟ - نه - زینب : من می‌دونم از چی ناراحته رفته بودیم بالا دنبال خاله مریم که ... - زینب خانوم بلند شو برو پیش بچه ها - زینب : آخه ... - آخه بی آخه بلند شو به رفتنش نگاه میکردم که چشمم به مریم افتاد ، حسابی رنگش پریده بود و مات زده نگام میکرد خندم گرفت بنده خدا حسابی ترسیده بود که ی وقت زینب از وقایع بالا چیزی نگه رضوان مشکوک نگاهش بین منو مریم چرخید و مشخص بود که ی بوهایی برده اما چیزی نگفت و همراه مریم بلند شدو رفت آشپزخونه از تو یخچال وسایل سالادو ترشیو در آوردم که رضوان اومد تو آشپزخونه - مریم جونم - بله - مشکلی با بچه ها دارید ؟ - نه مشکلی نیست - ولی قیافه ی امیرعلی چیز دیگه ای میگه ، اگر قابل میدونیو منو به خواهری قبول داری بگو ، شاید ی کمکی از دستم بر بیاد اول سکوت کردم ولی اونقدر پرس و جو کرد که مجبور شدم قضیه رو بهش بگم تا آخر به حرفام گوش کردو با لبخندی گفت : ای جانمممم ، پس پسرمون رو خالش خیلی حساسه - آره ، متأسفانه زیاد حساس شده - خب بچه حق داره ، تا به حال تو خونتون روابط پدر و مادری به خودش ندیده ، فقط تو براش مادر بودیو بس میگم ... اجازه بده فردا بعد از مدرسه بیان خونه‌ی ما به نظرم بهتره بیانو رابطه ی ما رو ببینند ، منو حامدم سعی می‌کنیم ی چیزایی از رابطه ی پدرو مادر به طور غیرمستقیم تا حدی که درکش برسه بهشون توضیح بدیم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110