❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
❀❀ ⃟ٖٖٜ💍 ⃟ٖٖٜٖٜ💍
🔹﷽🔹
#ࢪَنْجِ_عشـــق💞
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت727
بلندش کردم رو دستامو بردمش اتاق کنار و وحید پشتم وارد شد
دکمه های مانتوش و روسریشو باز کردم
_ وحید جان اگه زحمتی نیست اینایی رو که مینویسم از داروخانه میگیری سریع بیاری ؟
_ آره بنویس
#مریم
وقتی چشمامو باز کردم که چندین ساعت گذشته بود
امیرحسین بهم آرامبخش تزریق کرده بود و نتونستم تو خاکسپاری بابا بزرگ حضور داشته باشم
به کمکش آماده شدمو با هم رفتیم بهشت زهرا و با دیدن تلی از خاک روی مزارش تازه به این درک رسیدم که دیگه تموم شد
برای همیشه بابا بزرگو از دست دادم
دیگه جیغ نزدم ، هوار نکشیدم
چون امیرحسین درست گفته بود بابا بزرگ به شدت به هم میریخت از اینکه صدای ما پیش نامحرم بالا بره
دیگه توان ایستادن نداشتم ، خودمو انداختم روی خاکای پایین مزار و امیرحسین کنارم نشست و شروع کرد به زیارت عاشورا خوندن
سرمو روی شونش گذاشتم و اونقدر بیصدا گریه کردم تا هوا تاریک شد و با تماس خاله شکوه مجبور شدیم برگردیم
با چادر خاکی و افتضاح که وارد خونه ی بابابزرگ شدم ، دور تا دور مهمون نشسته بود
بی اعتنا رفتم به سمت اتاق باباعلی
که چندین نفر اومدن به سمتمو بغلم کردن و تسلیت گفتن
سرد و بیروح فقط نگاهشون کردم ، عمه اومد جلو و بغلم کردو شروع کرد با صدای بلند گریه کردن که حس کردم بدنم داره سست میشه و دیگه چیزی حالیم نشد
با حس دست کسی روی دستام چشمامو باز کردم وحیدو دیدم
_به به بالاخره بیدار شدی ؟
تازه یادم اومد چی به سرم اومده
به سقف خیره شدم و اشکی از گوشه ی چشمم چکید
_ تو سختتر از اینا رو گذروندی مریم اینم حتماً میتونی
_ بی کس شدم وحید
_ این حرفا چیه میزنی
تو خانواده تو داری ، شوهرتو و بچه هاتو داری ؛ نمیدونی بچه ها چه حالی شدن وقتی دیدن افتادی ، داشتن سکته میکردن بنده خداها
_ میخوام برم بهشت زهرا ، بابا بزرگ اونجا خیلی تنهاست
_ خودم میبرمت اما فردا صبح زود
🔹
🔹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه
🔹
⛔️کپےحࢪام ونویسنده به هیچ وجه راضی نیست.
↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401