🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت223
#مریم
- امیرعلی آماده شدی ؟
- ی ذره دیگه صبر کن خاله
- ای بابا .... یک ساعته جلو آینه چه کار می کنی ؟ موهات خوبه دیگه ولش کن پدرشونو درآوردی!
- آخه اولین باره داریم میریم خونه ی خواهر عمو امیرحسین می خوام خوشگل بشم
بغلش کردمو بوسیدمش .
- تو همه چیزت خوشگله عزیز خاله ، احتیاج به هیچ قِرو فِری هم نداری
با شنیدن صدای گوشیم تماسو وصل کردم
- سلام مریم بانو ، آماده اید؟
- سلام خسته نباشید، بله حاضریم
- سلامت باشی ، ما ده دقیقه ی دیگه سر کوچه تونیم
- باشه همون حدودا میایم !
- نه مریم جان شما بیرون نیاید ، هر وقت رسیدم بهت زنگ میزنم .
خندم گرفت ، البته غیرتش برام خیلی حس خیلی خوشایندی داشت ؛ برای همین چشمی گفتم و قطع کردم
دیروز با هم بچه ها رو خرید بردیم ، به بابا بزرگ که گفتم ، مقداری به کارتم پول واریز کرد تا برای خودم و امیرعلی خرید کنم
وقتی برای امیرعلی لباس انتخاب کردم اصلاً نذاشت که کارتمو از تو کیفم در بیارم برای همین دیگه روم نشد چیزی برای خودم بخرم
هرچیزی برای بچه ها میگرفت، برای امیرعلی هم میخرید ، و اصلاً گوش به حرفم نمیداد اشتباه کردم که باهاش همراه شدم
خب زشت بود دیگه ، ما که هنوز ازدواج نکرده بودیم که
هرچی خواهش و تمنا میکردم کار خودشو میکرد حتی به سلیقه ی خودش برام ی مانتوی بلند هم خرید
دیگه آخرش با اخم و تَخمِ من بالاخره کوتاه اومد ، میدونم کار درستی نکردم ، آخه دوست نداشتم ،مثل آدمهای سو استفاده چی باشم .
- امیر علی : خاله بریم دیگه
به خودم اومدم و گفتم : بریم عزیزم
اون ساکی که هدیمون داخلشه رو از تو کمد بیار تا راه بیفتیم
رفتیم تو حیاطو صبر کردیم تا تماس بگیره و بعد رفتیم بیرون
بعد از سلامو احوالپرسی و خوشحالی کردن بچه ها برای اینکه اولین مهمونیه مشترکمونه
گفتم :
- میگم آقا امیرحسین ، فکر نمی کنید برای تولد این ساعت یکم دیر باشه ، یک ربع به نه شبه !!!
- نه خیلی هم زمان خوبیه ، سر شام می رسیم و ی دلی از عزا در میاریم .
- تولدشون از شام به بعده ؟
- گویا ۵ بعد از ظهر بوده ، دو ساعتی خانمها بودند و بعد جمع خودمونیا موندن
- خب با این وجود ما دیر راه افتادیم باید هفت اونجا می بودیم
- مریم جان خانواده ی من مذهبی هستند اونم از نوعی که براشون مهم نیست آهنگ بزارن و بزن و برقص راه بندازن ، منم از موسیقیو این جور چیزا خوشم نمیاد برای همین دیر میرم تو اینجور مراسماتشون ، اینطوری هم اونا راحت ترند هم من .
- وقتی میرید دیگه رعایت میکنند ؟
- آره خدا رو شکر
- ینی.... شما واقعاً موسیقی گوش نمی دید؟
- مریم ، با این تعجبی که تو صورتت دارم میخونم ، مشخصه که شما گوش میدی ، درسته ؟؟؟
- خب ... من گاهی مواقع گوش میکنم ، بهم آرامش میده !
- کاذبه مریم جان
- چی کاذبه ؟
- به نظرم آرامشی که میگیری ، خیلی موقتی و کاذبه ، مثل ی مسکن موقت عمل میکنه
- شما مگه برای آرامش پیدا کردن چکار میکنید ؟
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت236
#مریم
دستامو به هم زدمو با خوشحالی گفتم :
- خب بچه ها بریم
- برییییییییم
- زینب : خاله کیک
- زینب جان ، چون اتفاقی شده اومدنتون
الان هیچ وسیله ای نداریم باید باهم بریم خرید .
آماده شدیمو رفتیم فروشگاه زنجیره ای
زینبو سوار سبد خرید کردمو پسرا هم شروع کردن به هل دادنش
از همون اولش شروع کردند به سرعت از این ور به اون ورِ فروشگاه می دویدن و زینب دست میزدو منم که دنبالشون
هرچی میگفتم که آهسته برید اصلا گوش نمیکردن ، دیگه کنترلشون واقعا سخت شده بود آخر سرم خسته شدم و ایستادم سر جام
رفتم راهروی کناری که داشتند از طرف مقابل میومدن و یه دفعه راهشونو سد کردم
- صبر کنید ببینم برای چی گوش نمیدید ؟ اومدیم خرید نیومدیم اینجا که بدوئیم!
الان مسئول فروشگاه میاد بیرونمون میکنه.
- زینب : خاله مریم خیلی کیف میده بزارید یکم دیگه بازی کنیم
- دیگه بسه زینب جان داره دیر میشه فقط کنارم راه میاید وگرنه از کیک خبری نیست.
دنبالم راه افتادند ، حواسم نبود و داشتم خریدایی که احتیاج داشتمو بر می داشتم همینطوری که راه می رفتیم یه آن برگشتم و نگاهشون کردم که دیدم سبد خرید پره پره
- ای وااای ..... ببینم چرا اینجوری کردید؟
این همه رو که نمیتونیم بخریم بچه ها
سه تاشون با اون چشمای معصوم و در عین حال شیطونشون بهم نگاه کردن
- امیر علی : خاله یه باره دیگه ؛ بخریمشون
- امیرعلی جان من بخوامم ، تو کارتم اینقدر پول نیست
بعدشم هرکدومتون فقط میتونید ، دو تا چیز بردارید
- زینب : عه .....چرا .....
من همه رو می خوام
خلاصه با بدبختی راضیشون کردم که هر کدومشون به سه تا خوردنی راضی بشن و کلی طول کشید تا چیزهایی که برداشته بودنو برگردوندیم سر جاشون
وقتی برگشتیم خونه ، هوا تقریبا تاریک شده بود ؛ شام نداشتیم و اصرار می کردند که زود کیک درست کنیم
بعد از اینکه دست و صورتشونو شستند و لباساشو عوض کردند اومدن آشپزخانه و خلاصه ی دستم به غذا درست کردن بودو ی دستم هم به کمک کردن به بچه ها !
و بماند که آشپزخونه رو به معنای واقعی ترکوندند ، البته جلوشونو نگرفتم : دوست داشتم بهشون خوش بگذره ولی خوب یه کوه کار درست کردند برام
آخه خودمم سرخوش بودم یکی نبود بگه بدون این کارا هم میشه خوشحال باشند
با همه ی این حرفا براشون یه عالمه شکلات آب کردم تا بریزن روی کیکاشون
هم شکلات سفید و هم شکلات قهوه ای
کیکا که آماده شدند با شکلات ها گذاشتم جلوشون تا تزیین کنند
اونا مشغول شدنو منم داشتم کوه ظرفا رو میشستم که صدای جیغ زینب بلند شد .
برگشتم دیدم کل ظرف شکلات ها دمر شده روی فرش آشپزخونه
چی شد زینب جان ، طوریت که نشده ؟
با گریه گفت : شکلات قهوه ای ها ریخت دیگه شکلات نداریم تزیین کنیم
یعنی عاشقشمممم. یه درصدم فکر کثیفی فرش آشپزخونه نبود!!!
- اشکال نداره زینب جان با این سفیدا تزئین کنید
- نه نمیخوام من میخواستم دو رنگ باشه ...
خدایاااااااااااااا 🤦♀🤦♀🤦♀
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸•°•
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت243
اونقدر گفتم و گفتم که دیگه صدایی ازشون در نیومد و وقتیکه مطمئن شدم ، خوابیدند تماسو قطع کردم
عکسی که ازش گرفته بودمو باز کردم
چقدر بی روسری زیباتر بود !
تصور نمیکردم که موهای به این بلندی و قشنگی داشته باشه ؛ چه کارشون میکرد که یه بار من از پشت روسری ندیدم که بیرون ریخته باشند ؟؟؟
واقعا هیچ چیز دینمون بی حکمت نیست الکی نیست که اسلام دستور حجاب داده چقدر مردهایی که امکان ازدواج ندارند یا خانواده دارند و هر روز تو جامعه شاهد صحنه های بی حجاب خانم هایی هستند که ۷۰ قلم آرایش دارد
چقدر خانواده ها رو حساب این صحنه هایی که هر روز و هر روز تو خیابون تکرار میشن میتونند آروم آروم متزلزل بشن
مریم تو این عکس اونقدر زیباست و معصومه که نمیتونم ازش چشم بردارم
نمیتونم و نمیخوام حتی ی لحظه تصورشو بکنم که این زیبایی رو مرد نامحرمی حتی برای یک ثانیه ببینه
چه خوبه که با حجابش خودش رو مثل یک گنج دست نیافتنی حفظ کرده
و چی میتونه برای یک مرد از این بالاتر و
لذت بخش تر ازین باشه که تو خونش همچنین جواهر با ارزشی رو داشته باشه که فقط و فقط زیباییهاش مختص خودش باشه نه دیگران .
بلند شدم و رفتم سمت اتاقم و تو جام دراز کشیدم
و دوباره و دوباره تماشاش کردم ؛ بدون هیچ احساس گناهی و از اینکه محرمم شده بود خدا رو شکر کردم
#مریم
صبح برای نماز که بیدار شدم دیدم پسرا جاشونو کج به سمت گوشی من که به دیوار تکیه داده شده بود انداختن سر در نیاوردم لابد انیمیشنی چیزی دانلود کردنو دیدند
نمازمو خوندم و دوباره افتادم
و حوالی ظهر با صدای بچه ها از خواب بیدار شدم ، دست و صورتمونو شستیمو رفتیم پایین که دیدم دوباره شلوغه
عمه فاطمه و عمو احمد و علی .
و دوباره وحید که البته این دفعه تنها بود
به همگی سلام کردم ؛ زینب و امیرمحمد خودشونو پشتم قایم کردن
همشون انگار خیلی کنجکاو بود که بچه ها رو ببینند ، و طفلک اینا هم خجالت میکشند
- وحید : بچه ها بیاید بیرون از پشت خاله مریم دیگه ؛ مگه دیروز با هم دوست نشدیم؟
زینب خانوم مگه دیشب اون همه برای دایی شیرین زبونی نکردی؟
- اذیتشون نکن وحید ، ما میریم آشپزخونه صبحونه بخوریم
و همه باهم رفتیم تو آشپزخونه و عمه برای همه چایی ریخت
طاها : خاله مریم ، منم بیام پیشتون ؟
طاها هم رو حساب امیرعلی بهم میگفت خاله
- بیا عزیزم ، بیا اینجا که با دوستای جدید آشنا بشی!
عمه برای اینکه بچه ها راحت باشند رفت بیرون
یواش یواش دوباره بچه ها به حالت اول برگشتن و برام حرف میزدن و میخندیدن
وسط صبحونه وحید کلشو کرد تو آشپزخانه و گفت:
- اجازه خاله مریم ؛ منم بیای تو صبحونه بخورم ؟
خندیدمو به بچه ها نگاه کردم
- نمیدونم اگه بچه ها اجازه بدن میتونی بیای
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
⛔️هرگونه کپی برداری پیگرد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست ⛔️
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
ارتباط با ما:
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت260
بعد از اینکه ناهار رو با همدیگه خوردیم ، بلند شد که ظرف ها رو بشوره ، کنارش ایستادم تا کمکش کنم
- نه شما برید تو پذیرایی من الان میام
- ی کوه ظرف اینجا درست کردیا ، حوصلم سر میره تنها تو پذیرایی
خندید و گفت : فقط میخواستم تا برگشت شما میز غذا آماده باشه دیگه نرسیدم ظرفارو بشورم
- خیله خب بلبل خانم ؛ برو اونورتر شما بشور من آبکشی میکنم
- نه زحمتتون میشه
بشقابو ازش گرفتمو گفتم :من اوقاتی که فرصت داشتم به مامانم و خواهرام خیلی کمک میکردم و گاهی هم خودم میرفتم ظرفارو میشستم
- ینی.... امیدوار باشم که تو زندگی آیندمونم از این کارا میکنید ؟؟؟
مطمئن باش هر وقت خونه باشم دوتایی پای ظرفشویی هستیم ، ولی تنهایی قول نمیدم چون حوصلم سر میره
- واییی ، اینطوری خیلی خوش به حالم میشه که
- بله کجاشو دیدی ، سرورت خیلی دسته گله
لبخندی زدو گفت : چه از خود متشکر!!!
- مریم بانووو از خود متشکر چیه ؟؟دارم دیدتو روشن میکنم ،تا کامل به واقعیت اشراف پیدا کنی
- اوووو ... بله جناب سرور
ودر همین حال ، گوشه ی روسریشو که از روی شونش افتاده بود با همون دست کفیش انداخت روی شونش ، ولی دوباره افتاد و اونم مجدد همین کارو کرد
- ای بابا مریم .... همه روسریتو که کفی کردی ، بذار الان برات درستش میکنم
دستمو شستمو تو یک حرکت روسریشو باز کردمو از سرش کشیدم
- حالا درست شد ، دیگه مزاحمت نمیشه !!!!
😳😳
😆😆😆
خشکش زد و همونطور فقط به ظرف ها خیره شد
- آب داره هدر میره خانوم ، حداقل شیرو ببند
به خودش اومدو خواست طبق معمول بره که شونه هاشو گرفتم و روبروش وایستادم و خیلی جدی بهش گفتم :
- کجا ؟؟؟
داریم ظرف میشوریما ، همه رو میخوای بندازی گردن من؟؟؟
و اسکاجو دادم دستش
- تقدیم به شما
- برمیگردم
- که چی بشه ؟؟؟
که چکار کنی؟؟؟
مریم به خدا ملت مسخرمون میکنند بفهمند یک ماه از محرمیتمون گذشته و تو هنوز روسری سر می کنی پیش من
بسه دیگه ؛ تا همین الانشم خیلی صبوری کردم و خواستم راحت باشی ولی دیدم عین خیالت نیست و داری همینطور به کارات ادامه میدی .
نگاهی به در کرد و با زیرکی گفت : الان بابابزرگ میاد زشته
- چه زشتی داره ؟؟؟
احیاناً بابابزرگتون اطلاع ندارند که محرم هستیم ؟؟
اصلا متوجه هستی که بنده خدا میره تو اتاق که ما راحت باشیم ؟
پیش خودش گفته حالا که بچه ها نیستند من بزارم این دوتا یکم باهم تنها باشند
شیر آبو باز کردمو گفتم :
ظرفارو بشور خسته شدم اینقدر وایسادم خانم خانوما
خجالت زده بقیه ظرف ها را شست و من آبکشی کردم
البته سعی کردم باهاش حرف بزنم و شوخی کنم که کمتر معذب باشه ولی در تمام طول مدت ساکت بود
#مریم
با تموم شدن ظرف ها گفت :
- حالا ، اگه گفتی چی میچسبه ؟؟؟
- چایی ؟؟؟
- آباریکلا خانم فهمیده
- الان میریزم براتون
- دستت درد نکنه مریم بانووو
چایی رو ریختمو گذاشتم روی میز
که گوشیش زنگ خورد
گوشی روی آیفون گذاشت
- سلام خوبی رضوان جان
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت280
- ی چیزی رو یادم رفته بود
-چی رو ؟
- اینکه تو دماوند باخته بودی رو
و اینکه حالا باید اون کاریو که من میگم انجام بدی رو
- نخیر ، من اصلا اونو قبول ندارم
- چراااا ؟
- چون نامردی کردید ، کل خانوادتون نشسته بودند ، من اگه جلوشون امیرحسین صدات میکردم پیش خودشون نمی گفتند چه دختر بی ادبیه ، هنوز نیومده داره پسرمونو چطوری طلبکار صدا میکنه ؟
نمیشد بگم دیگه!
- ببین خانوم خانوما ، خودت این قرارو گذاشتی من که مجبورت نکرده بودم ، اون موقع که بلبلی میکردیو میگفتی از الان شکستتو تبریک میگم ، باید فکر اینجاشم میکردی
- اون موقع فکر نمیکردم اینقدر بدجنس باشید،فکر نمیکردم با نامردی تموم من و تو بدترین موقعیت قرار میدید
اولا که حرفی از شرایطش نزدی ، خودت خواستی من پیش خانوادم از آشپزیت تعریف کنم که کردم ، دوماً وقتی قولی میدی هیچ وقت زیرش نزن
- من منظورم این بود که ، وقتی یکی دو نفر هستن بگید
- دختر خوب منظورتو خوب تفهیم نکرده بودی ، بعدشم شنیده بودم حقوقیا رو تک به تک کلماتشون دقت میکنن چون ممکنه براشون تبعات داشته باشه
- ینی چی ؟ مگه اینجا دادگاهه ؟
- ی باره بگو زیر حرفت زدیو تموم
بی خیال و دلخور جواب داد :
- زیر حرفم نمیزنم ، حالا چی هست این کاری که باید بکنم
- آهان .....حالا شد
بلند شدم و برسو از دستش گرفتم و گذاشتم رو میز و کنارش ایستادم و از تو آینه زل زدم به چشماش چون میخواستم عکس العملشو ببینم
سرمو خم کردم کنار صورتشو با انگشت اشارم چند بار زدم روی گونم
- بدو مریم بانو!!!
دیگه چشمای قشنگِ عسلیش از این درشت تر نمیشد
خندم گرفت
- بلبل خانم ، مردِ عمل به حرفت نیستی ؟؟؟
- خواست بره عقب که سریع با ی دست شونشو گرفتم و نذاشتم عقب بره
- م... میشه ولم ک...کنید ؟
- هر وقت به قولت عمل کردی ولت می کنم
#مریم
تو حرف زدن کم آورده بودم نمیدونستم باید چی بگم ، حتی تصورشو نمیکردم که همچین چیزی مد نظرش باشه
- منتظرما !
با این حرفش کم کم قلبم موقعیتو درک کرد و از شوک در اومدو تپش های نا آرومشو از سر گرفت
وقتی دید حرکتی نمیکنم ، سریع گونشو نزدیک آورد و چسبوند به لبام و زود کنار کشید
خشکم زد ، به معنای واقعی هنگ کردم
- حالا درست شد ، از اولم باید همین کارو میکردم به تو امیدی نیست
- ببینمت ، میخوای همینطور مات زده وایستی یا ی شوک درستو حسابی بهت بدم ؟
عقب رفتو از روی میز برسو برداشت و نوازش وار کشید روی موهام
- نه ...م م ممنون خودم شونه می کنم
و برسو از دستش گرفتم
اومد جلو و روبروم قرار گرفت و موهامو کنار زدو با سر انگشتاش گونمو نوازش کرد
- مریم به من نگاه کن
با مصیبت تونستم سرمو بلند کنم و به چشماش ، ی لحظه ، فقطِ فقط ،ی لحظه ی کوچولو نگاه کنم
و این دفعه خیلی جدی گفت:
- ی چیزی رو میدونستی ؟
سرمو به طرفین تکون دادم ،چون زبونم بند اومده بود
- جون به لب کردنو خیلی خوب بلدی
🙈🙈😨😨
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت297
دراز کشیدم کنار شو دستامو گذاشتم زیر سرم
هنرامو یکی یکی رو می کنم تا ی وقت دلتو نزنم
- چه هنراییه که دلو میزنه ؟
- بماند .....
این چند روزم که بگذره ، سریع ی جشن عقد میگیریمو بعدشم بلافاصله خونه رو بازسازی میکنم و تا زمان آماده شدن خونه سوروسات عروسیو راه میندازیم
- چقدر زود !
- یه دستمو زیر سرم گذاشتم و برگشتم به سمتش
- زوده ؟؟!!
ی نگاه به من بنداز با این سن و سالم واقعاً به نظرت زوده
- نمایشی تو صورتم نگاه کرد و گفت: حالا که دقت می کنم میبینم نه خیلی هم دیر شده ، پیرمرد
ابروهام پرید بالا
-خب دیگه چی هستم از نظر شما ؟؟؟
- آخه ی طوری حرف میزنی که انگار پیرمردی ؟؟؟
- نخیر .... می خوام از بلاتکلیفی در بیایم
- میخوای بریم با وحید حرف بزنیم ؟؟
- نه ، هنوز شیش روز مونده
- مونده باشه ، وقتی من تصمیمم رو گرفتم فایده نداره که ، بیا باهم بریم باهاش حرف بزنیم
- خودت تنها باید باهاش صحبت کنی
- آخه تنهایی روم نمیشه
- من با این کم رویی تو چه کار کنم مریم ؟؟؟
- اولاً من کم رو نیستم ، این قضیه ش فرق میکنه ، همه ی خانوما تو اینجور مسائل همینطوریند
- مریم جان ، ی کوچولو دیدتو اصلاح کنی بد نیست ، همچین بگی نگی .... شما ی ۸۰درصدی دوزتون بالاتره
- امیرحسینننن
- جاااااانممممم
با لحن کشیده ی من صورتش رنگ گرفت
خندیدم و گفتم :
- اونوقت میگی همه ی خانما همینن ، والا همه ی خانما با یه جانم اینجوری لبو نمیشن که تو شدی !
یکی ازون میوه هایی که برای بچه ها اوردی سهم منم میشه ؟
- آره ، بفرمایید
- ممنون
ی گاز از سیب زدمو گفتم : من به وحید میگم ولی بقیه ش پای خودته
- نه یه جایی باهاش قرار بزاریم که شما هم باشی
- دقیقا چراااا ؟
- خواهش می کنم درکم کن ، سختمه
- راستشو بخوای مریم جان تو این زمینه نمیتونم درکت کنم ، چون خانم نیستم ، ولی چشم باهات میام
چه کار کنم که دل ما رو اسیر خودت کردی و هرجا هم که میخوای دنبال خودت میکشونی
ریز خندید و گفت : ممنونم پس لطفاً همین الان زنگ بزن
- به روی چشم ، ولی به نظرم به علی هم بگیم ، اونم برادرته بهش احترام بزاری بهتره
- باشه پس به اونم خودت زنگ بزن
با هر دوشون تماس گرفتمو برای فردا ساعت ۲ بعد از ظهر تو ی کافه قرار گذاشتیم
***
#مریم
قهوشو با آرامش می خورد ولی من دل تو دلم نبود و همش چشمم به ورودی کافه بود
- میگم ...دیر کردند ، چرا نمیان ؟
- نگران نباش ، شیکتو بخور
- گفتم که استرس دارم نمیتونم بخورم ، چرا گرفتی ؟
- اتفاقاً بخور بلکه یکم حواست به مزه خوبش پرت.....
- اومدن
- مریم جان داداشاتنا ، اینقدر هول شدن نداره که
بلند شدیم و باهاشون دست داد و بعد از سلام علیک ، علی گفت :
- چطورایی وِلوِله !
- خوبم آشوب
امیرحسین که شنیده بود ابرویی بالا انداخت و لبخند زد
😄😄
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت312
#مریم
دو روز بعد به همراه خاله و عمه فاطمه و دو تا خواهرای امیرحسین رفتیم برای خرید
چهار نفری جلو می رفتند و منو امیرحسینم عقب به دنبالشون
اونا برای خودشون انتخاب می کردند و من هم سعی میکردم که زیاد سخت نگیرم و تا حدی که سلیقم بود ، بهشون نه نگم ، چون اینجور خریدا اولویتی برام تو زندگی نبود که بگم حتما همه چیزش باید نظر خودم باشه ، بیشتر روابط خانوادگی برام مهم بود که از همین اول اجازه ندم کدورتی پیش بیاد
انصافاً امیرحسینم تو هیچ چیزی دخالت نمیکرد و و به هرچیزی که نظرشون بود نه نمیگفت تا اینکه رسیدیم سر لباسِ مراسم عقد
تنها چیزی که برام تو همه ی این خریدا خیلی مهم بودو ذوقشو داشتم
حتی نگذاشت یک لباسو بپوشم هر چیزی را که انتخاب میکردیم ی ایرادی ازش می گرفت
این آستینش کوتاهه
این خیلی تنگه
اون خیلی نازکه
این اندامتو خیلی نشون میده
و هر چی رضوان و راضیه بهش میگفتن حداقل بزار بپوشه ، سر حرفش ایستاد و نگذاشت و من هنگ فقط نگاش میکردم
آخرشم خاله اینا که خیلی خسته شده بودند ، گفتند خودتون برید برای خرید لباس
و بعد از اینکه همه رو یک رستوران خوب دعوت کرد بدون خرید لباس برگشتیم
چیزی به روز عقد نمونده بود و لباسی نداشتم ، اصلاً تصورشو نمیکردم که اینقدر تو لباس ، سخت گیر باشه تا آخر سر ، راضیه مزون یکی از دوستاشو معرفی کرد و قرار شد با امیرحسین بریم تا برامون بدوزه
داخل مزون که شدیم خدا رو شکر کسی نبود و دوستش ژورنالو داد دستمونو با امیرحسین نشستیم به دیدن .
- ایناهاش ، این دیگه خوبه ببین یقش کاملاً بسته ست
- البته مریم جان یکم بازه ها
- امیرحسین یقه ی لباس بیاد تا دهنم خوب میشه ؟
پشت سرشو خاروند و گفت : داریم مگه ؟
با حرص بلند شدمو خواستم برم به طرف درب خروجی که دستمو کشید
- مریم بشین زشته
- اصلا مانتو میپوشم ، یعنی چی که هرچی میپسندم ی چیزی میگی ؟
خانمی که خودشو دوست راضیه معرفی کرد و انتهای سالن مثلا خودشو به کاری مشغول کرده بود ولی تموم حواسش به ما بود ، بالاخره اومد جلو و گفت :
- ببخشید دخالت میکنم ، میخواید ی لباس بدم بهتون بپوشید که هم پوشیده ست و هم خیلی پرفروش و جدیده ؟
- بله ممنون میشم بیارید
- امیرحسین : میشه من اول ببینمش ؟
- نه خانوم ، اول من میپوشمش
خانمه خندش گرفت و گفت : بالاخره چه کار کنم ؟
- اول من میپوشم
و دیگه برنگشتم ببینم چی میگه و رفتم اتاق پرو و لباسو آوردو پوشیدم
خیلی قشنگ بود ، مدل ماهی دنباله دار و آستین سه ربع بود و یقه قایقی
بعد از اینکه کمکم کرد و زیپشو بست گفت : بیا بیرون عزیزم کسی اینجا نیست ، مغازه هم نیست که کسی بتونه بی خبر بیاد تو ، بزار آقا داماد سخت پسندمون ، ببینه تو تنت
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت323
تو همین افکار بودم که ، لیلا خانوم اومد به سمتمونو گفت :
- میخواد تنها باشه میگه شما برید ، خودش میره سر مزار پدرشو تا نیم ساعت دیگه میاد قطعه سرداران بی پلاک !
خواستم برم جلو که سید دستمو گرفت
- امیرحسین بهش فرصت بده ، برای یک دختر خیلی سخته که تو همچین شرایطی پدر و مادرش نباشند
و بعد به اجبار سید از آنجا دور شدیم ولی تمام حواسم پیش مریم بود
حق داشت چون تمام این سال ها از نزدیک شاهد سختی ها و تنهایی های مادرش بوده و آسون نیست واقعا برای یک زن که همچین چیزی رو قبول کنه
ای کاش بشه که تنها باشیم و بهش بگم تا رضایت قلبی نداشته باشه....
- سید : امیرحسین بریم قطعه ی ۲۶
سر مزار شهید جهان آرا
رفتیم به اون سمت و انقدر پرسه زدیم که بالاخره کم کم زمان عقد رسیدو برگشتم
خانوادش همگی رسیده بودند همینطور خواهر و برادرهای من هم همگی بودند
با همه سلام و احوالپرسی کردم که وحید اومد به سمتمو پرسید :
- امیرحسین ، پس مریم کجاست ؟؟؟
- رفته سر مزار پدرتون ، از ما خواست که تنها باشه ، الان میرم دنبالش
- وحید : نه نه شما باش من خودم میرم دنبالش
وحید رفت و منتظر موندیم که مراسم عقد خانواده ی قبل تموم بشه با بقیه صحبت میکردم ولی تموم حواسم به نیومدن مریم بود
#مریم
ّ- بابا ، می خوام برم خونه ی کسی که اونم مثل شما آرزوی شهادت داره
بهم حق بده
نمیتونم قبول کنم نباشه
من تو رو هیچ وقت نداشتم حست نکردم ، وقتی کسی از مهر پدری حرف میزنه من قدرت درک حرفاشو ندارم
میخوام امیرحسینو دیگه همیشه داشته باشم ، میدونم خیلی خودخواهانست ولی من بودنشو برای همیشه میخوام
و دیگه سیل اشکی بود که تموم صورتمو رفته رفته خیس کرد
یواش یواش ، انگار زدم به سیم آخر و شدم ی دختر بهونه گیر که فقط باباشو میخواد
- بابا دخترت داره ازدواج میکنه ، تو تموم این سالها دوریتو تحمل کردم ، اما الان میخوام باشی
ی لحظه ... فقط ی لحظه
تو رو به اون مقدساتی که براشون رفتی ، فقط ی لحظه بیا و دستتو رو سرم بزار تا آرامش بگیرم از بودنت
تو رو خدا بابااااااا ......
سرمو گذاشتم قسمت پایین سنگ مزارش و سعی کردم که تصور کنم سرمو روی پاش گذاشتم
آروم با خودم زمزمه کردم
- ولی هر کاری میکنم حتی تو داشتن تصورتم موفق نیستم
چونم لرزید
سردی سنگ مزارت مدام حس نبودتو میکوبه تو صورتم
دستامو باز کردمو سنگ مزارو بغل گرفتم ، و چشمامو بستم ، و آروم گریه کردم
همینطور داشتم اشک میریختم که دستی رو سرم نشست
- مگه داداشت مرده که اینقدر غریبونه سرتو گذاشتی رو مزار و گریه میکنی ؟؟!!
بدون اینکه چشمامو باز کنم ، با صدایی که روی لرزشش کنترلی نداشتم گفتم :
- دلم خیلی برای هر دوشون تنگ شده ، وحید !!!
بلندم کردو سرمو به سینش چسبوند و دستاشو دورم حلقه کرد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت345
تو ترافیک مونده بودیم که در ماشینو باز کرد و پیاده شد
- مریم صبر کن ، کجا داری میری ؟
- فعلاً همدیگرو نبینیم بهتره ؟
و رفت
به رد شدنش از خیابون نگاه کردمو مشتمو محکم کوبوندم روی فرمون ولی حرصم خالی نشد
نه از اون بلکه از خودم ، از کار نسنجیدهای کرده بودمو حواسم نبود که چه تاثیری روی روحیش میزارم
برگشتم خونه و از رضوان و راضیه به زور خواستم که تعریف کنند برام خاله دیگه چی گفته که من نشنیدم
با تموم شدن حرفاشون خون خونمو میخورد و همون موقع با مجتبی و دایی رفتم خونه ی میثم
که اونجا هم ی بلوای دیگه به پا شد باید محکم برخورد میکردم که دیگه کسی به خودش اجازه نده هر توهینی رو که از دهنش در میاد به زبون بیاره .
باید کاری میکردم که دستش بیاد تا چه حد مریم برام مهمه و دخترش دیگه جایی تو زندگیم نداره
***
#دو_روز_بعد
#مریم
بچه ی علی امروز صبح زود به دنیا اومد ، مامان هما به دلیل پا درد زیادی که داشت نمیتونست بیاد پیشش و منو علی با همدیگه بالاسرش بودیم
ی عروسک خوردنیِ صورتی !😍
علی وقتی دیدش اونقدر احساساتی شد که گریش گرفت ، منم دست کمی ازون نداشتم ، خیلی دوست داشتم بچه ی علی رو ببینم و خدا رو شکر ، ی دختر سالم خدا بهشون داد
دمدمای وقت ملاقات بود و هما خوابیده بود ، من و علی لبه ی تخت نشسته بودیم و مثل ندید بدیدا به صورت قشنگ دختر کوچولوش زل زده بودیم
- شبیه منه نه ؟
- نه
- با دقت نگاش کن ، خیلی به نظرم شبیه منه
- هنوز خیلی پف داره نمیشه گفت شبیه کدومتونه ، یکی دو ماه دیگه مشخص میشه
- بهت قول میدم کپ خودم میشه
- ببین چه نازی میکنه تو خواب برات
- یعنی این فسقل به زودی به من میگه بابا ؟
- پس چی میگه انیشتین ، میگه پدربزرگ ؟؟؟
اصلاً حواسش به حرفام نبود که باهام کل کل کنه ، محو صورت ناز فرشته کوچولوش بود
- نمیدونم این جغله چی داره مریم ، که هنوز چند ساعت از به دنیا اومدنش نگذشته ، دلم میخواد همه زندگیمو به پاش بریزم
یعنی امیرحسینم اینطور بود ؟؟؟!!!
تقه ای به در خورد و صدای یالا امیرحسین تو اتاق پیچید
عجب حلال زاده ای!
علی نگاهی به هما کردو پتوشو مرتب کرد
- بفرمایید
و بعد با ی سبد گل تقریباً بزرگی وارد شد
- سلام قدم نورسیدتون مبارک
- سلام امیرحسین جان ، ممنون
زحمت کشیدی ، دستت درد نکنه
و بعد از احوالپرسی و روبوسی با علی دستشو دراز کرد طرفم و به ناچار باهاش دست دادم
- خب ببینم این خانم کوچولوتونو
و کنار تختش رفت و خم شد به طرفش
- ای جانمممم ، عجب فندقی دوست داشتنیه ؛ به نظرم سفید برفی میشه
- علی : واقعا ؟
- امیرحسین : بله ، چون زیادی صورتیه
- علی : آره ، زشته باباشه
- من : الان پف داره ، دلت میاد اینو بگی ؟
- امیرحسین : علی ، بابا شدن چه مزهایه ؟؟؟
- عالیییییییی
از وقتی دیدمش صاحب تموم قلب و روح و زندگیم شده ، نمیدونم جایی برای مامانش گذاشته یا نه
امیرحسین زد زیر خنده
- طفلک مامانش
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت357
#مریم
وقتی وارد خونه شدیم همه بودن خانواده ی عمو احمدو عمو محمد و عمه و وحید و بابابزرگ ؛ حسابی شلوغ بود
با همه سلام و احوالپرسی کردیمو نشستیم ، وحید اومد کنار زینبو امیرمحمد نشست
- بیمعرفتا دلتون برای دایی وحید تنگ نشده بود ؟
- زینب : چرا خیلی هم تنگ شده بود بازم بریم شهربازی ؟
- امیرحسین : عهههه زینب جان ؟!
- وحید : بچهها اگه اینجا بشینیم این داداشتون میخواد همش تو صحبتهای ما دخالت کنه ، بیاید بریم اون طرف پیش دختر من بشینیمو حرف بزنیم
- زینب : دخترت کدومه دایی وحید ؟
- اونی که مانتوی آبی تنشه
- زینب : باشه بریم پیشش
- وحید : آقا امیر محمد شما نمیای ؟
- نه ممنون
- بیا بریم دایی جون ، یک ساعته دختر من منتظره تا شما رو ببینه
- امیر علی : بیا بریم ، اونقدره مهربونه
و دست امیرمحمدو گرفتند و به زور بردنش
- امیرحسین : مریم این خان داداشت فقط با من مشکل داره !!!
- نه چه مشکلی
- هیچی فقط ی جور رفتار میکنه که اصلا نمیشه بهش نزدیک شد
- وحید خیلی مهربونه ، الان هنوز یکم جبهه میگیره ولی کم کم درست میشه
- خدا کنه ، میگم برو تو اتاق ببین چرا این بچه اینقدر گریه میکنه
- عه ، صدای بچه ی علیه ؟
- آره
- الان میام
رفتم تو اتاق و دیدم مامانِ هما و زن عموها و عمه هم هستند و هر کاری میکنند بچه ساکت نمیشه ، دیگه داشت از زور گریه غش میکرد
هما گریش گرفته بود و حسابی دست پاچه شده بود
منم که هاج و واج وایستاده بودمو نگاه میکردم چون اصلا نمیدونستم چکار کنم .
نمیدونم چقدر گذشت که علی اومد تو اتاقو بچه رو گرفت و برد
و منم دنبالش رفتم بیرون که دیدم بچه رو برد اتاق خودش و امیرحسین هم پشتش وارد اتاق شد
منم بی اختیار وارد اتاق شدم و در کمال ناوری دیدم امیرحسین خیلی خونسرد لباسشو داره در میاره و انگار نه انگار که بچه داره جیغ میزنه
- علی روغن زیتونو بده من
و علی هم داد و انگشتشو چرب کردو دو انگشتی طوری که ناف بچه که هنوز نیفتاده بود اذیت نشه شروع کرد به ماساژ و بد تر شد که بهتر نشد
- علی : امیرحسین ولش کن ببریمش بیمارستان
- چیزی نیست ، الان خوب میشه ، ی کمی حوصله میخواد و بچه رو بلند کردو رو یک دستش به حالت دمر خوابوند و مدام کمرشو ماساژ داد تا یواش یواش آروم شد
- امیرحسین: علی بچت حسابی سفید برفی شده ها
علی هم مثل من مات زده نگاه میکرد
- امیرحسین: این جور وقتا فقط باید خونسرد باشی پسر
- علی : چش بود ؟
- هیچی فکر میکنم هم شکمش کار نکرده بود که الان کار کرد ، هم زیاد دست به دست شده ، بدن درد گرفته
تازه ۸ روزشه نزار مدام ازین بغل به اون بغل بشه
- باشه
همونطور که کمرشو ماساژ میداد گفت : عمو جون دیگه این باباتو نترسونیا کپ کرده اینطوری دیدتت ، ی مهلتی به مامان بابا بده تا یاد بگیرند
در باز شدو هما و مادرش و زن عموها اومدن تو
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت389
پتو رو روش مرتب کردمو بلند شدمو دست و صورتمو شستم و بعد رفتم پایین
سید و مصطفی و چند نفر دیگه روی تخت کنار حیاط نشسته بودند
- مصطفی : حالشون خوبه ؟
- آره خدا رو شکر
- سلام خسته نباشید آقای دکتر
- سلام
- سید : ایشون همون آقایی هستند که امروز صبح پدر شدن ، خدا بعد از ۹ سال بهشون این بچه رو داده
- مبارکه
- حاج قدرت : پسرم دلم میخواد از ما راضی باشی ، ما شرمنده روی همگیتون هستیم به خصوص همسر شما
همون خانم مسن بچه به بغل اومد تو حیاط و گفت : پسرم این نومه شما به خاطر این بچه ما رو ببخش
بچه رو داد بغلم ، به صورت معصومش نگاهی انداختم و گفتم : خدا ببخشه ، انشالله به عنوان سرباز امام زمان تربیتش کنید
- پسرش : چشم رو چشمم
- خانمه : فهمیدم تازه ازدواج کردید و بچه ای ندارید ، انشالله خدا به شما هم بچههای سالم و صالح بده آقای دکتر
- ممنون مادر
رو کردم به سید و مصطفی و گفتم شما بهتره دیگه برگردید ، خانم صابر بارداره ، با ۱۱ تا بچه حتماً سختش شده
برید ما هم سِرُم مریم که تموم شد میایم
- بیتا خانوم : آقا امیر حسین ، میتونیم بریم پیش مریم
- خیلی درد داشت بهش آرامبخش زدم ، الان خوابه
- ای بابا طفلکی خیلی درد کشید ، باشه پس ما دیگه میریم انشالله خونه میبینیمش
- عه کجا مادر ، ناهار گذاشتیم
- سید : دستتون درد نکنه باید زودتر برگردیم
بعد از تعارفات معمول دو نفر با دو تا قابلمه ی بزرگ اومدن و اون خانم مسن گفت : ناهار که نموندید حداقل با خودتون ببرید
- لیلا خانم : این خیلی زیاده شیدا خانم
- تعدادتون زیاده دخترم ، این همه از دیشب زحمت کشیدید خیلی ناقابله
- بیتا خانوم : قابلمهها رو چیکار کنیم
- بدید در خونه ی مشتعلی میایم میگیریم ازشون
- لیلا خانم : زحمت کشیدید دستتون درد نکنه
***
#مریم
تکونی خوردم و با دردی که تو پام پیچید چشمامو باز کردم چند لحظه طول کشید تا یادم بیاد چی گذشته سرمو که چرخوندم تو چند سانتی متریم با چهره ی در حال خواب امیرحسین مواجه شدم ، آب دهنمو قورت دادم و سرمو کشیدم عقب
میدونستم دیگه محرمترین محرم زندگیم شده اما حال خودمو نمیفهمیدم ؛ هم از این حجم نزدیکیش واقعاً معذب میشدم و خجالت میکشیدم هم دلم میخواست خودمو بندازم تو آغوشش تا با صدای ضربان قلبش آرامش بگیرم
زمانی که پامو بخیه زد و بعدش با گریه ی من بغلم کرد تو اوج درد وحشتناکی که داشتم حس امنیت آغوشش هرچند با حرفی که بعدش زد خیلی کوتاه بود اما واقعاً آرومم کرد
محو تماشای صورت غرق در خوابش بودم ؛ اگر بخوام دقیق و بی پرده بگم این مرد تو این مدت کوتاهِ با هم بودنمون دیگه ثانیه به ثانیه های زندگیمو مال خودش کرده بود به طوریکه تمام جریانات دیگه ی زندگیمو به حاشیه برده بود
تو دلم گفتم : خدایا این مرد تموم اون چیزیه که بهش احتیاج داشتم ، خودت برام حفظش کن
دستمو بلند کردم تا ریش همیشه مرتبشو لمس کنم ، اما خجالت کشیدم و اومدم ببرم عقب که دستمو گرفت و خودش گذاشت روی گونش
😳🤭
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت432
- میثم : نکن داداش ، نکن قربونت برم
- ولم کن میثم ، حالم بده میزنم لهت میکنم
- عیبی نداره منو بزن فقط تو یکم آروم باش ، من به دایی گفتم که درست نیست به حرف فرزانه گوش کنیم ، هی گفت نه بزار امیرحسین باهاش حرف بزنه تا دیگه امیدش قطع بشه ، اشتباه کردیم ...
دستت داغون شده داداش
حامد از بالای در اومد پایین با تعجب به وسایل تو حیاط نگاه میکرد
- برای چی اینجایید ، برگردید اینارو ردشون کنید برن اصفهان
- حامد : باشه میریم ، ی لحظه بیا بشین
- میثم ولم کن دیگه ، عه
- میثم : خیله خب ... فقط سمت اون یکی پنجره نری
- نمیرم ، بکش کنار
- حامد : میثم تو برای چی یادت رفت در حیاطو باز کنی
میثم : تا پریدم تو حیاط دیدم داره خودشو نفله میکنه دویدم بگیرمش
حامد : جعبه کمکهای اولیه دارید؟؟؟
زدی دستتو آش و لاش کردی
- آره تو کابینته
- حامد : چه خبر شد امیرحسین ؟؟!! رفته بودید باهم حرف بزنید و زود برگردید ، چرا اینجوری شد ؟
- نیومده تموم زندگیمو به هم ریخت حامد
- برای چی آوردیش اینجا ؟
- اینجا نیاوردمش که ، رفتیم بیرون ی جای خلوت پارک کردم و ی مشت چرندیات تحویل من داد ، منم آب پاکیو ریختم رو دستش که فکرای بیخود برای خودش نداشته باشه ، بعدشم اومدم اینجا تا برای بچه ها لباس بردارم
راضیه و اون تو ماشین نشسته بودند
میثم : بیا حامد پیدا کردم
جعبه رو باز کردو همونطور که داشت دستمو ضد عفونی میکرد گفت : خب بعدش ؟؟؟
و شروع کردم به گفتن
آخر حرفام بهت زده بهم نگاه کردند
- میثم : برای چی گذاشتی زنتو ببره ؟
- حامد : چی میگی تو ؟ برادرشه ها ، هنوزم نیومده خونش که
زنگ خونه به صدا دراومدو احسانو مجتبی و دایی هم اومدند تو
همه شون هاج و واج به اطراف نگاه میکردند
- دایی : کولاک کردی پسر !!!
- دایی ، ی زحمت بکش اینا رو بردار ببر اصفهان دیگه مغزم نمیکشه ؛ از دیشب تا حالا ی بند خونه ی راضیه دعواست
- دایی : به زورم که شده میفرستمشون برن الان مهم عروسیه که نزاریم به هم بخوره
خنده تلخی کردمو گفتم : به هم خورد دایی ، دیگه محاله وحید بزاره ، باید با همه تماس بگیریم که حداقل نیان تهران
- نه دایی جان میریم صحبت میکنیم بالاخره آبروی هر دو خانوادست
- فعلا اصلا نمیدونم باید چکار کنم
- مجتبی : دایی خواهر زادته نباید اینو بگم ولی نمیتونم نگم
معلوم نیست تا الان دختره کدوم گوری بوده حالا که فهمیده بد کسیو از دست داده بلند شده اومده که چی ، همون گورستونی که بود میموند دیگه
- میثم اشاره کرد به دایی و گفت : عه زشته مجتبی
مجتبی : چی میگی واسه خودت زشته زشته ، مگه حالا خانواده ی مریم خانوم میزارن این عروسی سر بگیره ، راضیه میگفت داداشش حسابی خطو نشون کشیده
- دایی : اگر تو هر موقعیتی بود میگفتم صبر میکنیم تا عصبانیتش بخوابه ، ولی الان اصلا نمیشه تعلل کرد ، فردا صبح میریم صحبت میکنیم ببینیم باید چکار کرد
***
#مریم
چشمامو باز کردمو اطرافو نگاه کردم
عمه : قربونت برم عمه جان بیدار شدی ؟
علی : سلام آبجی کوچیکه ، مارو نصف جون کردی که
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110