🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت323
تو همین افکار بودم که ، لیلا خانوم اومد به سمتمونو گفت :
- میخواد تنها باشه میگه شما برید ، خودش میره سر مزار پدرشو تا نیم ساعت دیگه میاد قطعه سرداران بی پلاک !
خواستم برم جلو که سید دستمو گرفت
- امیرحسین بهش فرصت بده ، برای یک دختر خیلی سخته که تو همچین شرایطی پدر و مادرش نباشند
و بعد به اجبار سید از آنجا دور شدیم ولی تمام حواسم پیش مریم بود
حق داشت چون تمام این سال ها از نزدیک شاهد سختی ها و تنهایی های مادرش بوده و آسون نیست واقعا برای یک زن که همچین چیزی رو قبول کنه
ای کاش بشه که تنها باشیم و بهش بگم تا رضایت قلبی نداشته باشه....
- سید : امیرحسین بریم قطعه ی ۲۶
سر مزار شهید جهان آرا
رفتیم به اون سمت و انقدر پرسه زدیم که بالاخره کم کم زمان عقد رسیدو برگشتم
خانوادش همگی رسیده بودند همینطور خواهر و برادرهای من هم همگی بودند
با همه سلام و احوالپرسی کردم که وحید اومد به سمتمو پرسید :
- امیرحسین ، پس مریم کجاست ؟؟؟
- رفته سر مزار پدرتون ، از ما خواست که تنها باشه ، الان میرم دنبالش
- وحید : نه نه شما باش من خودم میرم دنبالش
وحید رفت و منتظر موندیم که مراسم عقد خانواده ی قبل تموم بشه با بقیه صحبت میکردم ولی تموم حواسم به نیومدن مریم بود
#مریم
ّ- بابا ، می خوام برم خونه ی کسی که اونم مثل شما آرزوی شهادت داره
بهم حق بده
نمیتونم قبول کنم نباشه
من تو رو هیچ وقت نداشتم حست نکردم ، وقتی کسی از مهر پدری حرف میزنه من قدرت درک حرفاشو ندارم
میخوام امیرحسینو دیگه همیشه داشته باشم ، میدونم خیلی خودخواهانست ولی من بودنشو برای همیشه میخوام
و دیگه سیل اشکی بود که تموم صورتمو رفته رفته خیس کرد
یواش یواش ، انگار زدم به سیم آخر و شدم ی دختر بهونه گیر که فقط باباشو میخواد
- بابا دخترت داره ازدواج میکنه ، تو تموم این سالها دوریتو تحمل کردم ، اما الان میخوام باشی
ی لحظه ... فقط ی لحظه
تو رو به اون مقدساتی که براشون رفتی ، فقط ی لحظه بیا و دستتو رو سرم بزار تا آرامش بگیرم از بودنت
تو رو خدا بابااااااا ......
سرمو گذاشتم قسمت پایین سنگ مزارش و سعی کردم که تصور کنم سرمو روی پاش گذاشتم
آروم با خودم زمزمه کردم
- ولی هر کاری میکنم حتی تو داشتن تصورتم موفق نیستم
چونم لرزید
سردی سنگ مزارت مدام حس نبودتو میکوبه تو صورتم
دستامو باز کردمو سنگ مزارو بغل گرفتم ، و چشمامو بستم ، و آروم گریه کردم
همینطور داشتم اشک میریختم که دستی رو سرم نشست
- مگه داداشت مرده که اینقدر غریبونه سرتو گذاشتی رو مزار و گریه میکنی ؟؟!!
بدون اینکه چشمامو باز کنم ، با صدایی که روی لرزشش کنترلی نداشتم گفتم :
- دلم خیلی برای هر دوشون تنگ شده ، وحید !!!
بلندم کردو سرمو به سینش چسبوند و دستاشو دورم حلقه کرد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110