eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
849 عکس
1.4هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم🤗 کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸‌•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸‌•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸•°•🌸 🌸•°•🌸 🌸 ✨﷽✨ ♥ بہ قلم ✍ : علی جان مریم تو این چند وقتیکه برای من جزءِ بد ترین روزای زندگیم بود خودشو بهم ثابت کردو باورم کرد و با اینکه واقعا می‌ترسید از شروع همچین زندگیی بهم اعتماد کرد این اعتمادش برام خیلی ارزش داشت ، تموم تلاشمو میکنم برای اینکه بتونم این لطف و محبتشو جبران کنم - علی : منو وحیدم فقط دلمون میخواد شاد زندگی کنه همین ، اینم به نظر من تنها کسیکه میتونه این حسو بهش بده فقط تویی ... - هما : آقایون نمیایید بیرون ما اومدیم - لبخندی زدو بدون اینکه لب به غذاش بزنه بلند شد و با هم رفتیم بیرون مریم دامنشو ی کمی بالا گرفته بود و با احتیاط از پله ها میومد پایین عزیزِ با حیای من ، نیم تنه ای که براش سفارش داده بودمم روی لباسش پوشیده بود وقتی رسید پایین نفس راحتی کشیدو گفت : آخيش تموم شد بالاخره و تازه سرشو بالا آورد و به علی نگاه کرد - نظرت چیه خوشگل شدم ؟ اشک تو چشمای علی جمع شده بود و مشخص بود خیلی داره خودشو کنترل میکنه - جلو رفتو آروم پیشونیشو بوسید و دستاشو دورش حلقه کرد و دیگه نتونست خودشو کنترل کنه رفتم تو حیاط تا راحت باشند ، روی تاب نشستمو سرمو تکیه دادم به پشت صندلیش و چشمامو بستم خدا رو شکر که علی پیشنهادمو قبول کردو اومد ، مریم واقعا حالش بد بود به این شرایط احتیاج داشت متوجه نشدم که چقدر گذشت تا علی اومد دنبالم - کجا رفتی امیرحسین؟ چشمامو باز کردمو بلند شدم - اینجام اومدم بیرون که راحت باشید - ممنون داداش ، واقعا لطف کردی - خواهش میکنم وظیفم بود ، بریم عکس بگیریم - بریم رفتیم داخلو سه پایه ی دوربینو تنظیم کردم و کلی با هم عکس انداختیم اونقدر علی و من شوخی کردیم و خندیدیم تا اینکه مریمم فاز شیطنتش گل کرد و چه عکسایی اونشب برامون شد با انواع و اقسام اداهای مریمو علی و هما خانوم خنده های از ته دلش بعد از اون همه اذیت شدن برام خیلی ارزش داشت چقدر دلتنگ شیطنتاش بودم و چقدر دلم میخواست بشینمو خنده هاشو تماشا کنم اون شب گذر زمان از دستمون در رفته بود ، اونقدر از دست علیو امیرحسین خندیدیم که از زور خنده مدام اشکای چشممو پاک میکردم تا اینکه از صدای خنده هامون هلیا کوچولو بیدار شدو تازه یادمون انداخت که نصفه شبه علی با بیدار شدنش گفت : اوه اوه هما جمع کن بریم تا بد خواب نشده که شب بیداریمونو تا صبح میکشونه و هلیا رو بغلش کردو آهسته ادامه داد : امیرحسین انصافا خیلی خوش گذشت ، بابت دعوتت ممنون ازین دعوتا تو برنامه ی کاریت زیاد داشته باش داداش - امیرحسین با لبخندی جواب داد : بله حتما ، خیلی خوشحال میشیم که تشریف بیارید - ولی یادم نمیره که املتو نزاشتی بخورم - من : عه چرا امیرحسین ؟ و بعد بلند زد زیر خنده - گفتم زیاد خندیدیم بعدش ی دعوا به پا کنم که بی مزه نشه فندق عمه از صدای علی سرشو از روی شونه ی علی بلند کردو مات زده به باباش نگاه کرد و علی زد رو پیشونیش - وای کارمون دراومد ما رفتیم که تا صبح بیدار باشیم 🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌸 ┄•●❥ @salambaraleyasin1401 🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴 ارتباط با ما https://eitaa.com/hoseiny110