10.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✘ چرا گوشهای من نمیشنوه پس ؟ 🥺
⭕️ بسیار زیبا و شنیدنی
#استاد_شجاعی
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت414
با تموم شدن حرفاش دست کشیدم به صورتمو تازه متوجه شدم که تموم صورتم خیس اشکه ، اشکامو با دست پاک کردم و از کنارم بلند شدو از تو ماشین چند برگ دستمال کاغذی بهم داد و بعد بدون هیچ حرفی ازم دور شد
عالی تونسته بود خیلی ساده گوشه ی کوچیکی از مصیبتهای حضرت زینب سلام الله رو برام ترسیم کنه تا به حال از این دید به این مصیبت نگاه نکرده بودم چقدر من بُردِ نگاهم کوتاه بود و همیشه اشکی ساده بر این مصیبت میریختم
تو این چند وقتی که با امیرحسین آشنا شده بودم ، گاهی وقتا بهم یادآوری میکرد و هدف از این اشکا رو بهم متذکر میشد
با حرفاش و کارهاش کم کم یک نگرش عمیق تری نسبت به دینم پیدا میکردم طوری که واقعاً علاقه پیدا کرده بودم ، بشینم و ساعتها برام حرف بزنه تا لذت ببرم از این همه ارادتی که نسبت به این خانواده ی با کرامت داشت
دوست داشتم به جایی برسم که از دید اون به همه چیز نگاه کنم ، من خیلی عقبتر بودم و او داشت منو با دنیایی که تصور میکردم باهاش آشنا هستم مأنوس تر میکرد
- بریم عزیزم ؟
از فکر بیرون اومدمو سرمو برگردوندم و به چشمای سرخش نگاه کردم
- بریم
دستمو گرفت و کمکم کرد تا بلند شم و با هم به سمت ماشین حرکت کردیم
***
روزها میگذشت و من بعد از اینکه امیرحسین بخیه های پامو کشید آروم آروم به زندگی عادی برگشتم
بلافاصله بعد از ماه صفر تالاریو رزرو کرده بودیم برای مراسم
کار خونه تمام شده بودو انگار نه انگار که یک خونه قدیمی و داغون بود
خونه رو با هم دیگه تمیز کردیم و ی روز به همراه بچهها رفتیم بازارو براشون تختو میز تحریر نو سفارش داد و به سلیقه ی بچه ها برای اتاقشون پرده و قالیچه ی کوچیکی هم خرید
وحیدو علی هم وسایلی که سفارش داده بودمو یک روز با کامیون آوردند و بابا بزرگ هم برای باقی وسایل کارتی بهم داده بود و کارمون شده بود یا خرید لوازم و یا اینکه دوتایی با هم میرفتیم خونه و وسایلی که خریده بودیم رو جابجا میکردیم و میچیدیم
و البته این رو هم بگم که تذکرات امیرحسین برای عدم اسراف و فقط خرید لوازم ضروری ، برام مثل پیام بازرگانی شده بود که هر ساعت تکرار میشد .
منم سعی میکردم دست رو لوازمی بزارم که هم مورد احتیاج باشه و هم قیمتش مناسب باشه
برای خرید مبل هم با هم رفتیم یک دست مبل راحتی ۸ نفره انتخاب کردیم که البته سر رنگش مصیبت داشتیم ، من صورتی کمرنگ دوست داشتم و اون رنگهای تیره که در نهایت هر دومون به آبی آسمانی رضایت دادیم ، نگذاشت نه پرده رو صورتی بگیرم و نه مبلها رو
ولی من سعی کردم هر طوری که شده تو خرید سایر وسایل رنگ صورتی و سفید رو به دکوراسیون خونه اضافه کنم 😁
مثلاً کوسنها رو صورتی سفارش دادم یا گلدون با گلهای مصنوعی صورتی و سفید یا رو تختی و حتی ظرف میوهخوری روی ناهارخوری و غیره و غیره رو صورتی خریدم
اغلب اوقات که با هم میرفتیم خرید تا یک چیز صورتی میدیدم ناخودآگاه به همدیگه نگاه میکردیمو من میخندیدم و پلکامو براش بادبزنی تکون میدادم اما اون دستمو با زور میکشید و با خودش از اون مغازه دور میکرد .
😄😄
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
مخاطب خاص :
باور کن گاهی برای از تو نوشتن کم میاورم ...❤️❤️
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
9.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷_مدیونید اگه این فیلم را ببینید و منتشر نکنید.
روز قیامت جلوی تک تکتان را میگیرم :)💔
#حجاب
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی بحق حضرت زینب سلام الله علیها عجل لولیک الفرج
@salambaraleyasin1401
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت415
بساطی داشتیم سر خرید جهیزیه با امیرحسین ، رو هرچی که دست میذاشتم ، برام چند دقیقهای رو منبر میرفت که نه و ما به این وسیله احتیاجی نداریم و جزءِ ضروریات زندگی نیست و این حرفها
با تجملات زندگی مخالف صد در صد بود ؛ اما خب منم روحیه خانومانه ی خودمو داشتم و بعضی مواقع زیرآبی میرفتم و یواشکی ازش ی چیزایی میخریدم
امروز که از دفتر برمیگشتم سر راه ی مغازه ی لوکس فروشی دیدم که یک مجسمه ی خرگوش خیلی ناز داشت و از دور منو با زبون بی زبونی صدا میکرد که مریم بیا منو بخر
منم با دیدنش بی اختیار به سمتش کشیده شدم ، رفتم داخل مغازه و دیدم انواع و اقسام مجسمههای خرگوشی داره و چون امیرحسین نبود دیگه نتونستم مقاومت کنم و برای روی اپن و جلوی تلویزیون و حتی برای جلوی آینه ی دستشویی هم خریدم و در آخرم گندشو درآوردمو دوتا عروسک پولیشی خیلی ناز که از قضا اونم خرگوشی بود برای روی میز آرایش خریدم
اما از ترس امیرحسین تصمیم گرفتم قایمشون کنم چون از نظرش از ضروریات نبود و تازه صد در صد با روحیه ی مردونش سازگار نبود
حتماً بعد از عروسیمون خرگوشای عزیزمو رو میکردم اما الان وقتش نبود ، وقتی رفتم خونه بلافاصله رفتم بالا و گذاشتمشون تو کمد و بعد از عوض کردن لباسام برگشتم پایین
- بچه ها : سلام خاله مریم
- سلام عزیزای دل من چطورایید ؟
- امیرعلی : خوبیم
- امیرمحمد : خاله مریم ، داداش اومد بریم خونه رو ببینیم ؟
- بریم
- زینب : آخه داداش میگه نه
- دیروز دیگه همه ی خونه رو چیدیم و کامل شده فکر نمیکنم نه بگه ، بزارید بیاد با هم راضیش میکنیم
خاله شکوه تو این چند وقتی که میرفتم دفتر میومد پیش بچه ها و میبردشون کلاس و غذایی هم میپخت برای همین پرسیدم : خاله رفته ؟
- امیرمحمد : آره تازه رفته
زنگ خونه به صدا دراومد
- امیرمحمد: آخ جون ، داداشه
با خوشحالی درو باز کردند و چند لحظه بعد امیرحسین وارد خونه شد
بچه ها دورشو گرفتنو اونم بستنی هایی رو که گرفته بود داد بهشون
- زینب : داداش لواشک مال کیه ؟
- مال خاله مریمه
و از توی مشما لواشکو درآوردو گرفت طرفم و گفت : مخصوص شما خانوم خانومای من
- هومممممم ، دستتون درد نکنه آقای دکتر لطفتون مستدام
با انگشت زد رو بینیم و گفت : نوش جون
- زینب : آخ جوووون، خاله مریم خیلی خوشگل لواشک میخوری ، بیا با هم بخوریم ، باشه ؟
میدونست که منتظر میمونم تا با هم غذا بخوریم برای همین گفت : نه دیگه ، خاله مریم الان قراره با من ناهار بخوره باشه بعد از غذا
با این حرفش ذوقم فروکش کرد ، موندم تو رودرواسیو گفتم : اممممم ... آره آره بعد از غذا میخوریم
رفتم تو آشپزخونه و میزو چیدم
لباساشو عوض کردو بعد از شستن دست و صورتش اومد و نشست پشت میز و با خنده ی بانمکی رو لبش گفت :
- مریم طوری به لواشکا نگاه میکردی ی آن از حرفم پشیمون شدم و دلم برات سوخت که نزاشتم اول از خجالت لواشکا در بیای !
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110
.
شما نگران نباش امیرحسین خان ، مریم از خجالت همه ی لواشکا در میاد ، شما برو ی فکری به حال خودت کن که قراره چند وقت دیگه تو خونتون به هر طرف که سرتو میچرخونی خرگوش ببینی 😁😁😁
عزیزان در این لینک منتظر نظرات و پیشنهادات ارزشمند شما در مورد رنج عشق هستیم .🌱
https://harfeto.timefriend.net/16754453658294
اگر کسی به این باور برسد
که غیر از "خدا "
به کسی احتیاج ندارد
خداوند هم او را به غیر خودش محتاج نخواهد کرد❤️
⊰•🌸•⊱
.
وقتۍڪارفرهنگۍراشرو؏،
میڪنید،بااولینچـیزۍڪہباید،
بجـنگیمخُودمانهستیم✋🏾!...
#شهیدصـدرزاده
🌿🌸
یہچیزۍبھتمیگم
خوببہشفکر کن:)
اگہنمےتونےلبخندبکارۍ
ࢪویلبایمهدےفاطمہ
حداقلچشماشوگریـوننکن💔...
#امام_زمان
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ˼
🌸🌿
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸•°•🌸
🌸•°•🌸
🌸
✨﷽✨
#ࢪَنْجِ_عشـــق♥
#رمان_آنلاین
بہ قلم ✍ : #میم_فࢪاهانے
#قسمت416
با خنده گفتم : مطمئن باش اگه نبودی ، همون جا مینشستمو با بچه ها تهشو در میاوردم
- آخه این لواشک چی داره که این همه عاشقشی
اومدم جوابشو بدم که بچه ها وارد آشپزخونه شدند
- امیرمحمد : خاله مریم گفتی ؟
- امیرحسین: چی رو ؟
- همگی بریم خونمون ؟ بچه ها خیلی دلشون میخواد خونه رو ببینند
- باشه بریم ، دیگه تکمیل شده فقط یک ساعتی من بخوابم بعد
- هوووووراااااا
- حاج آقا نیستند که بیان باهامون ؟
- نه طبق معمول رفته پیش حاج یونس
- خدا روشکر که هم صحبت دارند
- آره واقعا
غذامونو خوردیم و بعد از اینکه یک ساعتی استراحت کرد همگی رفتیم به سمت خونه ، سر راه برای همه سیب زمینی و قارچ و پنیر گرفت تا خونه دور هم بخوریم
ماشینو که تو حیاط پارک کرد بچهها با ذوق پیاده شدنو امیر محمد گفت : وای نردهها هم عوض شده ، تاپمونم رنگ شده
- من : بله ، اگه تو رو ببینید که اصلاً فکر میکنید وارد ی جای دیگه شدید
امیرحسین در ورودیو باز کرد و بچهها زودتر از ما وارد شدند ، با دیدن اطراف از ذوقشون نمیدونستن چه کار کنن ، با خوشحالی به وسایل تو پذیرایی نگاه میکردند
بعد دستشونو کشیدمو بردمشون تو اتاق پسرا ؛ با دیدن تخت و وسایلشون کلی خوشحالی کردنو بالا و پایین پریدند ناخودآگاه نگاهم به امیرحسین دوخته شد که برق خوشحالی رو کاملاً از چشماش میشد خوند
کنارم ایستاد و دست انداخت دور شونههام و همونطور شادی بچهها رو تماشا کردیم
- زینب : اون اتاق خالی بود داداش ، پس اتاق من کو ؟
- اتاق شما بالاست
زینب با تعجب گفت : مگه اون موقعها نمیگفتی ما اجازه نداریم بیایم بالا ؟
- امیرحسین : الان فرق کرده ، دیگه شما بزرگ شدیو دست به کتابام نمیزنی
- زینب : پس هر وقت بخوایم میتونیم بیایم اتاقت ؟
- خیر اونو حتماً باید اجازه بگیری
حالا بیا بریم اتاقتو ببین
همگی رفتیم به سمت بالا و در اتاق زینبو باز کرد ، خوشحالیش غیر قابل وصف بود وقتی اتاقشو دید
برگشتو دستای کوچولوشو باز کردو پرید تو بغل امیرحسین و کلی بوسیدش
- ممنونم داداش مهربونم خیلی اتاقم قشنگه ، خیلییییی
- امیرعلی : عمو میشه اتاق شما رو هم ببینیم بله حتماً
رفتیم بیرونو در اتاق ما رو هم باز کرد بچهها وارد شدن با دیدن تخت دو نفره ی کنار اتاق زینب گفت : وای چه تخت داداش چاق و تپلی شده
خنده مون گرفت
- امیرحسین: وروجک مگه تخت چاق و تپل داره
- زینب : آخه قبلا کوچولو و دراز بود
- امیرحسین: خب به خاطر اینکه اینجا اتاق خاله مریمم هست
امیرعلی که داشت با امیرمحمد رو تخت بپر بپر میکردند با این حرف امیرحسین وایستاد و خیره به امیرحسین نگاه کرد
و من با از حرکت ایستادنش تا آخرشو خوندم که تو ذهنش چی میگذره برای همین سریع گفتم :
- بیایید بریم پایین سیب زمینی ها یخ کرد ، با سس قرمز فراوون
به به ، چه شود !!!
بدویید بچه ها
و هول زده دست امیرعلی و امیر محمدو گرفتمو به دنبال خودم بردمشون به سمت پایین
امیرحسین هم زینبو بغل کردو دنبالمون راه افتاد
🌸اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌸
┄•●❥ @salambaraleyasin1401
🔴هرگونہ کپے حࢪام و پیگࢪد الهی و قانونی داردونویسنده به هیچ وجه راضی نیست🔴
ارتباط با ما
https://eitaa.com/hoseiny110