eitaa logo
سلام بر آل یاسین
23.1هزار دنبال‌کننده
859 عکس
1.5هزار ویدیو
5 فایل
🌾﴿خدایا مرا خرج کارۍ کن که بخاطرش مرا آفریدۍ﴾🌾 رمان آنلاین💫«رنج عشق»💫 هر رۅز دو پاࢪت تقدیم نگاھ مھربونتون میکنیم جمعه ها و روزهاۍ تعطیل پارت نداریم کانال دوم : @hanakhanum
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بر آل یاسین
کلیپ های ارسالی شما دوستان خوش ذوق و با محبت من 🙏🌸 اینو من خیلی خندیدم باهاش ، وقتی که مریم منیژه رو میبینه 🤣🤣🤣🤣 دومی رو هم که معلومه! امشب مریم باید به امیرحسین همینو بگه که بعد امیرحسین همونجا غشششش🤪 . ࿐჻❥⸙💚⸙❥჻࿐ ↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @salambaraleyasin1401
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• نزدیک‌تر رفتم و آرنجم را روی مبل زدم. نگاهم را به علی خواب‌آلود دادم. صدایم را صاف کردم. _میگم علی... با چشمان بسته گفت: _هوم؟ زبان روی لبم کشیدم. _یه لحظه بلند شو. نق زد و سرش را روی کوسن جا به جا. _جان علی بیخیال شو. بذار برای سحر... روی بازویش زدم. _الان. ناراضی لای پلکش را باز کرد و بهم خیره شد. _بفرمایید. آب دهانم را قورت دادم. _من چه تغییری کردم علی؟ ناله زد. _من و از خواب بلند کردی که بگم چه تغییری کردی؟ من استرس داشتم و علی بازی‌اش گرفته بود. دندان بهم ساییدم و سعی کردم مهربانانه ازش بخواهم تا بگوید... _علی جان! کار مهمیه بگو... دستش را زیر چانه زد و با هوفی براندازم کرد. پلک هایش را به زود باز نگه داشت و گفت: _چمیدونم، یه خورده چاق شدی. لب گزیدم و سعی کردم گارد نگیرم! _چاق شدم؟ _هوم. نفس عمیقی کشیدم و زوری لبخند زدم. _خب علتش چی می‌تونه باشه؟ چشمش را در کاسه‌اش چرخاند. _نمیدونم؛ خیلی علت‌ها داره... •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• بیشتر اصرار کردم. _خب یکی‌ش رو بگو. _اوصول دین می‌پرسی؟ چه میدونم؛ میتونه به خاطر زیاد غذا خوردن باشه، می‌تونه به خاطر قرصات باشه... با حرص گفتم: _یعنی ذهنت انقد پاستوریزه‌ست؟ گیج نگاهم کرد که زیر لب زمزمه کردم. _ببخشید مامانی، بابات خواب‌آلوئه یکم گیج می‌زنه. برگشتم طرف علی که دیدم چشم‌هایش صد و هشتاد درجه باز است و خیره خیره نگاهم می‌کند. آها فکر کنم بالاخره دو هزاری‌اش افتاد. لبخند شیرینی زدم که علی راست نشست. نگاه ناباورش در صورتم دنبال اطمینان بود. سرم را به تایید تکان دادم که چشم علی چراغانی شد. با خنده گفت: _جان من؟ حلما مرگ من راسته؟ سرم را باز تکان دادم. _هوم. پاشد ایستاد و چند قدم در خانه راه رفت. می‌خندید و دور خودش می‌چرخید. ناگهان خنده‌اش قطع می‌شد و با شک به من نگاه می‌کرد. باز که تاییدم را می‌گرفت‌، خوشحالی می‌کرد. مردانه می‌خندید و دور خودش می‌چرخید. بلند می‌گفت: _خدایا شکرت! خدایا ممنونتم! سمت من خیز برداشت که از ترس عقب رفتم. چشمانش دو دو می‌زد و له‌له! خودش را جلو کشید تا مهرش را جور دیگه به وجودم تزریق کند که عطر تنش در بینی‌ام پیچید و ناگهانی عق زدم. علی را با دست عقب راندم و جلوی دهانم را با دست گرفتم. دویدم سمت دستشویی که از عمق جان عق زدم. •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻 🍃🌻🍃🌻 ∞﷽∞ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• صدای نگران علی می‌آمد و در زدن‌های متداومش. _حلما؟ حلما جان چیشدی؟ شیرآب را باز کردم و صورتم را آب زدم. دستانم را کاسه کردم و آب سرد را وارد دهانم کردم. راست ایستادم و خودم را از آینه دیدم. صورتم زرد شده بود. ای فسقل بد! عشقولانه‌هایمان را بهم زدی! ببین چه ریختم من را انداختی!! صدای علی هم‌چنان می‌آمد. در را به روی این پدر نگران باز کردم و در آستانهٔ در ایستادم. آبی‌هایش نگران بود. روی صورت و چشمانم چرخی زد. _خوبی؟ قطرات روی صورت و لب‌هایم را گرفتم. چشمانم را نالان کردم. _همش تقصیر تو و این کوچولوته. ابرو بالا انداخت. _چرا؟ خواست نزدیک‌تر بیاید که فاصله گرفتم و دست روی بینی و دهانم گذاشتم. _وای نزدیک نیا علی‌. از بوت حالم بهم می خوره. چشمانش گرد شد. _بله؟ لب گزیدم که خندید. _ای پدر صلواتی! حالا دیگه به خانم خودمونم نمی‌تونیم نزدیک بشیم؟! سرم را جنباندم. _اوهوم اوهوم. _عجبا. حالا بیا بیرون ببینم مامان‌خانم. از سرویس بیرون آمدم و با فاصله کنار علی ایستادم. چشمانش را به من دوخت. _حالا راستی راستی دارم بابا میشم؟ حالم را نشانش دادم. _حالا زارم‌و نمی‌بینی؟ •••••••••∞•🍃🌻🍃•∞•••••••• ✍🏻 ❌کپی ممنوع❌ 🌻🍃🌻🍃 🍃🌻🍃🌻🍃🌻
نویسنده ی این رمان خوشحال میشه اینجا نظراتتون رو در مورد حلما و علی بنویسید🙃💛👇🏻 https://harfeto.timefriend.net/17295720423504
دوستان عزیزی که هنوز رمان شیفت شب رو شروع نکردید ، لطفا بخونید که داریم به پایان رمان نزدیک میشیم . چون بعد از اتمام پارتگذاری رمان از کانال پاک خواهد شد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌بچه ها امسال من کارای قبل از عیدمو خیلی زود شروع کردم که ماه مبارک رمضان کاری نداشته باشم ، و الان در این مرحله به سر می‌بریم 😁😅 علی برکت الله 😂✌️ ببینم چقدر میتونم در برابر بچه ها مقاومت کنم شما در چه مرحله ای به سر می‌برید؟؟؟ ‎‌‌‌╲\╭┓ ╭ 👩‍💼↝𝐉𝐨𝐢𝐧 @hanakhanum ┗╯\╲
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ از فرودگاه مستقیم به محلی که مجتبی گفته بود رفتم. میان راه از سربازانی گذشتم که کوچه به کوچه دنبال آدم هایی می‌گشتند که مخالف آنها می اندیشیدند. _ مگه نمی بینی حکومت نظامیه؟؟ گیج نگاهشان کردم و گفتم _I don't understand what you're saying نگاهی به همدیگر انداختند یکی شان گفت _ فکر کنم از فرنگ اومده _ اومده باشه، ما ماموریم باید جلوشو بگیریم سرباز سرش را نزدیکم آورد و گفت و با ایما و اشاره گفت _ تو.... از .... کجا.... آمد ؟؟ ابرو به هم نزدیک کردم و گفتم _ I will report to your superiors that you disturbed a consultant(من به مافوقتون گزارش میدم که مزاحم یک مستشار شدید ) _ چی داره میگه؟ _ ولش کن از این چشم رنگیا هرچی بگی بر میاد _ لااقل چمدونشو بگردیم دستش را سمت چمدانم برد که ضربه ای به شانه اش زدم _Get off your damn hand(دستت رو بکش لعنتی) همین لحظه ماشینی نظامی کنارمان ایستاد و فرد درجه داری پیاده شد _ اینجا چه خبره؟؟ سرباز جلو رفت و ماجرا را شرح داد. مرد به طرفم آمد و گفت _Can you introduce yourself? کارم در آمده بود ، او را دیگر نمی شد هیچ جوره پیچاند. _ I came from the Institute of Oriental Studies to go on a mission for the University of Chicago, but these idiots bother me من از موسسه شرق شناسی اومدم تا برای دانشگاه شیکاگو به یه مأموریت برم اما این احمق ها مزاحمم شدن ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✍️ مرد نگاه خصمانه ای به سمت سربازان انداخت و معذرت خواهی کرد و از من خواست سوار ماشین شوم _Go to the hotel early so that you don't have any problems again( زودتر به هتل برید تا دوباره براتون مشکلی پیش نیاد ) سری تکان دادم و سوار شدم .به سمت هتلی که مرد در نظر گرفته بود رفتیم، تمام ترسم از این بود که اگر پاپیچ می شد و تا داخل می آمد چه باید کنم. خدا را شکر تا دم در همراهم آمد و بعد از عذر خواهی مجدد رفت.نفس آسوده ای کشیدم و وقتی مطمئن شدم که رفتند به طرف مقصد از پیش تعیین شده ام، حرکت کردم. _ چقدر دیر اومدی ؟ رو به پسر جوانی که این را پرسید گفتم _ حکومت نظامیه ، گیر اونا بودم چمدان را روی زمین گذاشتم و باز کردم، کتابها و لباس را دانه دانه بیرون کشیدم تا به آنچه برایش به تهران آمده بودم رسیدم. _ خدمت شما چشمانش درخشید _ وااای خدا، چقدر نوار ، باید هرچه زودتر پخش بشن نوارها و برگه ها را گرفت و گوشه ای گذاشت. باید افراد بیشتری می آمدند تا تمام این صحبت ها را روی کاغذ پیاده کنند و بعد میان مردم پخش شود. _ تا کِی می مونی؟؟ _ تا آخرای اسفند در خدمتم _ الان پاشو استراحت کن ، از فردا باید شروع کنیم تمام مدت تا اسفند ماه ، در گیر نوشتن اعلامیه و پخش آن و یا تماس با فرانسه بودیم. ┄┅═✧✺💠✺✧═┅┄ کپی حرام است،حتی با نام نویسنده 🙅‍♂ پارت اول ✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨