-
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_سوم
🔸انسیه، تشت سفیدی را برداشته، پلاستیک میوهها را یکی یکی در تشت وارونه میکند. آب سرد را روی میوهها ول میدهد. صدای پدر می آید که با تلفن صحبت می کند. شاید از مادر خبری شده. شیر آب را می بندد که بهتر بتواند بشنود. گوش تیز میکند: بله... آقای مقدادی... شما کجا هستین؟.. بله... بله در خدمتیم... بله بفرمایین... نه مشکلی نیست... بله... منتظرتون هستیم... خدانگهدارتون.
🔹تماس تلفنی را قطع میکند. رعناخانم میپرسد:
- کی بود؟
🔻آقای مقدادی، سر کمِ مویِ میزبان شده باکلاه سیاه لبه دارش را از گردن به چرخشی نَوَد درجه در میآورد و با نگاهی نگران به همسرش میگوید:
- آقای شفیعی بودن. پرسیدن کجا هستین.
🔸چانه آقای مقدادی، در یقه آهارزده پیراهن لباسش، گیر کرده بود. صورت به جلو برمیگرداند تا راحت شود. همان طور که به خیابان و ماشین 206 زرشکی رنگ جلویشان نگاه می کند و نگران است که نکند مشکلی پیش آمده، به ترمز ناگهانی ماشین، به جلو خیز برمیدارد.
🔹آقای مقدادی، نگاهی خیره و به اخم، به مجید میکند که یعنی بی عرضه، این چه طرز رانندگی است ! مجید با لحنی شرمگین، عذرخواهیِ آبداری تحویل بابا میدهد تا قائله را در نطفه، خفه کند. خانمی بچه به بغل از ماشین جلویی پیاده می شود. پهنای خیابان تنگ است و مجید مجبور میشود کلاژ بگیرد و دنده معکوس بزند.
🔸کت زرشکی رنگی که پوشیده، سرعت عملش را کم میکند. کارورِ کوتاه پشتِ این کتهای مجلسی، مخصوص نشستنهای مودبانه است. مجید دستش را به شتاب به جلو می برد تا آستین کت، بالاتر برود و راحت تر بتواند فرمان را به چپ بچرخاند و خود را از پشت ماشینی که راهنما نزده ، بیهوا، ترمز میکند و نگاه ملامت بار پدر را نثارش کرده، برهاند. قبل از آنکه به تصادفی، مهمانی امشبشان را زهر کند.
🔹206 زودتر از او راه میافتد. فکر جلو زدن از ماشین رهایش نمیکند و کل انداختن ماشین جلویی هم، قوز بالا قوز شده است.پدر که رقابت بیثمر مجید را حس کرده، به کمکش میآید و میگوید: فرعی بعدی بپیچ به چپ. مجید که میداند پدر راننده و راهنمای بسیار قابلی است، چشمِ جانبخشی به بابا میگوید و فرمان هیدرولیک ماشین را به چپ میچرخاند.انگشتان دستش را شُل میکند تا فرمان سُر بخورد و صاف شود. با راهنماییهای پدر، راه بیست دقیقهای را نصف میکنند و شیرینی و گل به دست، زنگ در خانه آقای شفیعی را میزنند.
🔻یکی یکی میوه ها را با اسکاچ نرم صورتی رنگی که مادر بافته است، کف مال میکند و داخل سینک می اندازد. محسن که در این فاصله یکی دوتا از موزها را نوش جان کرده میگوید:
- نگفتی. مهمونا کی یان؟
🔸پدر که در حال آمدن به آشپزخانه است، صدای محسن را می شنود و میگوید:
- جلسه خواستگاریه. انسیه جان بابا، تو راهن. زشته برگردن. ان شاالله که مادرت هم زودتر برمیگردن. نگران نباش.
🔹با این حرف پدر، به یکباره صدای گریه انسیه بلند می شود. همان طور که گریه می کند، سیب ها را تند تند کف مال می کند و داخل سینک پرت می کند. چشمان قهوه ای اش پف کرده و معلوم است اولین گریه ی امشبش نیست. پدر، دست بر کتف دخترنازدانه اش میگذارد:
- چرا گریه میکنی بابا. چیزی نیست که. ی مهمونی ساده است. محسن جان ی زنگ به محمد بزن ببین چه خبر تازه دارن؟
🔻محسن گوشیاش را از جیب پلیور ورزشیاش در میآورد. صدای شاد و پرانرژیاش، در گوش انسیه میپیچد:
- بَه. سلام آقا محمد خان قاجار. خوبی خوش مرام؟ از مامان چه خبر؟ امشب این جا خواستگاریه ها. نمی یاین شما؟ ... باباجان، محمد خان میگن که سِرُمشون نیم ساعت دیگه تمام می شه. ... انسیه باز آبغوره گرفته... بابا تماس گرفتن. تو راه بودن. کنسل نکردن.
🔸 ابر پُر بار چشمان انسیه، سبک میشود. پدر، پیشانی دختر دلبندش را به بوسهای تبرک میکند و کمک انسیه، میوهها را آبکشی و خشک میکند.
🔹ظرف میوهای که مادر کنار گذاشته است را میآورد و چیدن میوهها را به انسیه میسپارد. پارچی را از آب خنک شیر، پر میکند و داخل سماور میریزد. صدای خش خشِ نمدار شدن کنارهی گچدار داخلِ سماور، بلند میشود. سماور روشن بوده و تمام آبش، از وقتی که مادر راهی درمانگاه شده، کار رفته است. صدای زنگ در بلند میشود. محسن با اعلام وضعیت، گوشی را قطع میکند. پدر اِف اِف را برداشته و سلام و خوش آمدگویی کرده و دکمه باز شدن در را فشار میدهد:
- انسیه جان بابا، مهمونا اومدن.
@salamfereshte
#تولیدی
💥بعضیها خیال میکنند قضیّهی کرونا تمام شد، حل شد؛ نه، مسئلهی کرونا ادامه دارد.
🔻 اگر خدای نکرده ما بیتوجّهی کردیم و مجدّداً کرونا شیوع فراوانی پیدا کرد، خُب کار اقتصاد مشکلتر خواهد شد، بدتر خواهد شد، مشکلات بیشتر خواهد شد؛
😷 و ما امروز احتیاج داریم به مراقبت از همهی جهات.
@salamfereshte
#کرونا
#در_خانه_میمانیم
#تولیدی
#روشنا
🌲قوی خواهم بود
🌸با نگاه های شیرینش، هر چه غم بود را از دلم می برد. غم اینکه مجبورم ساعت ها بدون اینکه با کسی همکلام شوم، روی تخت بخوابم. ماسک اکسیژن به دهانم باشد. به سختی نفس بکشم. نه پدری داشته باشم نه مادری. و حالا شاید نه حتی بچه ای. غم اینکه در طول روز بارها پرستار بالای سرم بیاید و دمای بدنم را بگیرد و حرفی نزند و یا نگاهی از سر خستگی بکند و حال خرابم خراب تر شود و یا لبخند بزند و دلم برای لبخند مادرم تنگ شود و .. هر چه اطرافم است را غم می بینم. اما وقتی او تماس می گیرد، دوربین را روبروی صورتش می گیرد، چنان با حرارت و عاشقانه و شیرین مرا نگاه می کند که هر چه غم است، از دلم می برد.
☘️گاهی فقط می گویم نگاهم کن. هیچ نگو. همان لبخند شیرینش را روی لب هایش ثابت می گذارد و نگاهم می کند. نگاهی که از پس دوربین های تماس تصویری است اما حرارتش، کم از نگاه های حقیقی اش ندارد. و آنوقت می شود که قلبم گُر می گیرد. بدن سردم داغ می شود و خون به صورتم، رنگ سرخ تزریق می کند و نفسم بهتر بالا می آید.
🌺دستم را روش شکمم که کمی بزرگ و سفت شده است می گذارم. هر دویمان برای بچه، سوره حمد می خوانیم و صلوات. تا در این بیماری کرونایی که چند روزی است، تمام توانم را گرفته، او، قوی و سالم بماند. مطمئنم قوی و سالم خواهد ماند. مثل پدرش. من هم قوی خواهم بود ...
@salamfereshte
#داستانک
#کرونا
#تولیدی
#همسرداری
🌹سالروز میلاد پربرکت امام هادی علیه السلام مبارک باد🌹
☘️ امام هادى عليه السلام: اِنَّ الْحَرامَ لا يَنْمى وَ اِنْ نَمى لا يُبارَكُ لَهُ فيهِ وَ ما اَنـْفَقَهُ لَمْ يُؤجَرْعَلَيْهِ وَ ما خَلَّـفَهُ كانَ زادَهُ اِلَى النّارِ؛
🌸امام هادى عليه السلام: به راستى كه حرام، افزايش نمى يابد و اگر افزايش يابد، بركتى ندارد و اگر انفاق شود،پاداشى ندارد و اگر بماند، توشه اى به سوى آتش خواهد بود.
📚كافى، ج 5، ص 125، ح 7
@salamfereshte
#حدیث
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_چهارم
🔸دستان انسیه یخ میزند. میوهها را که یکی در میان چیده شده و نشانی از طبقهبندی و هارمونی رنگ در آن دیده نمیشود رها میکند. مضطرب به اتاق مادر میرود و با محمد تماس میگیرد:
- الو سلام. محمد..
گریه میکند.
- مامان کجاست؟ گوشی رو بده.. ماماااان ..
باز هم گریه میکند.
- اینا اومدن. من حالا باید چی کار کنم؟
🔹اولین خواستگاریاش است. آخر کدام یک از دوستانش، در سال کنکور، به ازدواج فکر کرده که انسیه، دومیاش باشد. کتاب تستهایش روی میز اتاق ولو است و ساعت زنگ دار قرمز رنگ مادر، کنار کتابها غش کرده است. مدادِ هاش بِ نوک نرم تراشیده شدهاش، آمادهی تست زنی است و او حالا باید، لباسهای پلوخوری بپوشد و برود شوهر آینده را تست بزند.
🔸مادر ، انسیه را دلداری می دهد و یکی یکی کارهایی که باید بکند را میگوید. دلش آشوب است. محسن با لیوان آب قند داخل اتاق مادر میشود:
* بیا اینو بخور نازدانه. رنگت پریده حسابی. مامان حالا می یاد. چیزی نیست. خودمم می یام کنارت. بگیر لیوانو برم لباس شیکامو بپوشم.
🔸تلفن را از انسیه میگیرد و میگوید:
* مامان نگران نباش. من ایجام. خودم راش می اندازم. غمت نباشه. قربونت.. خاک پاتیم. مراقب خودتون باشین فقط. یا علی .... خب معلومه با این همه آبغورهای که گرفتی، دیگه اشتها نداری. بیا. بیا خودم میریزم تو حلقت. بپا. بپا نریزه لباستو کثیف کنه. بخور. خوبه.
🔹 لبهای بیرنگ انسیه، با این شلوغ کاری و مزه پرانیانی های محسن، به خنده کش آمده و دهانش برای نوشیدن آب قند ساخت دست برادر، باز میشود. بابا به اتاق مادر میآید و از اینکه محسن، لیوان آب قند را به خورد نازدانهاش میدهد، دلش شاد میشود:
= محسن جان. حال داری بیای تو مجلس؟
* بله آقاجون. شما جون بخواه. میام ببینم کی اومده این خواهر دستپاچلفتی ما رو بگیره و ببره
🔹🔻🔹🔻🔹🔻
🔹مجید، دستمالی از جیب کتش در میآورد. پیشانی به عرق نشستهاش را خشک میکند. آقای شفیعی، فَنکوئِلِ داخل اتاق را روشن میکند. عذرخواهی کرده و برای دقیقه ای از اتاق خارج می شود. صدای ممتد چرخش فن ، همه را در خلسهی سکوت، فرو میبرد.
🔸پدر و مادر داماد، کنار هم روی پتوی سفیدی که جلوی پشتیهای بزرگ و نرمِ زرشکی رنگ، انداخته شده، نشسته اند. مجید زانو جا به جا میکند. جوراب سفیدرنگ نویی به پا دارد که پاهای بزرگ و استخوانیاش را خوش تراش نشان میدهد. سخت است روی زمین بنشیند اما چارهی دیگری مگر هست؟ نگاهی به مادر و پدر میکند که منتظر آقای مقدادیاند تا ماجرا شروع شود. مادر زیرچشمی بیرون را میپاید تا بلکه عروس را از لای درِ نیمه بازِ اتاق پذیرایی، ببیند.
🔹آقای شفیعی، با ظرف بزرگ میوه از در وارد میشود. شلوار قهوهای سوخته با خط اتویی که تا روی پا، صاف و مرتب کشیده شده ، به همراه پیراهن کرم رنگ، شادابی و جوانی خاصی را به چهره اش تابانده است. مادر، همهی اینها را آماده، سر جالباسی آویزان کرده و پدر به محض ورود، از زیرپوش آبی رنگِ به عرق نشسته تا پیرهن راه راه آبی سرمهایاش، همه را در میآورد. عطر میزند و جای خانمِ خانه را خالی میبیند. نگران است اما چارهای جز صبر، ندارد. از طرفی، محمد که با خانم باشد، خیالش از همه چیز راحت است.
🔻مجید، نیم خیز میشود تا ظرف بزرگ میوه را از دست پدر زن آیندهاش بگیرد. با خود فکر میکند:
- از همین الان باید رابطهها را ساخت. خدا را چه دیدی.
🔸پدر و مادر مجید، جلوی پای آقای مقدادی تا نیمه بلند میشوند و به خواهش صاحبخانه و از خدا خواسته، از همان جا مینشینند. رعنا انگار از تیپ آقای شفیعی چیزی دستگیرش شده که سعی دارد با انگشتان به لاک نشستهاش، مانتوی کوتاهی که پوشیده است را روی پاهایش بکشد و آن را بلندتر کند. آقای مقدادی هم کت خاکستری رنگش را در میآورد و سمت چپش روی زمین، صاف میاندازد." بالاخره در خانهای که مبل نیست، معلوم نیست جالباسی هم باشد." این را با خود میگوید و لبخندی به آقای شفیعی که زحمت آوردن میوه و بشقابها را کشیده، تحویل میدهد:
- زحمت نکشید. صرف شده.
🔻ظرف میوه برای مجید، سنگینی میکند. همان طور که به زور، ظرف را روی دست گرفته و سعی میکند آثار سنگینی را در چهرهاش نشان ندهد، پاهایش را از زانو خم میکند و روی پنجه پا، می نشیند تا ظرف میوه را روی زمین بگذارد.
@salamfereshte
#تولیدی
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
😱 #ترس_مؤمن
✨ أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ قَالَ: اَلْمُؤْمِنُ بَيْنَ مَخَافَتَيْنِ ذَنْبٍ قَدْ مَضَى لاَ يَدْرِي مَا صَنَعَ اَللَّهُ فِيهِ وَ عُمُرٍ قَدْ بَقِيَ لاَ يَدْرِي مَا يَكْتَسِبُ فِيهِ مِنَ اَلْمَهَالِكِ فَهُوَ لاَ يُصْبِحُ إِلاَّ خَائِفاً وَ لاَ يُصْلِحُهُ إِلاَّ اَلْخَوْفُ .
⚡ امام صادق عليه السّلام فرمود: مؤمن ميان دو ترس قرار دارد:
1 - گناهى كه انجام داده و نميداند خدا در باره او چه ميكند.
2 - عمرى كه باقى مانده و نميداند چه مهالكى (گناهانى كه مايه هلاك او است) مرتكب مىشود.
پس هر صبح (و هر دم) ترسانست و جز ترس اصلاحش نكند.(زيرا ترس موجب شود كه از گناهان گذشته توبه كند و در آينده بيشتر به طاعت و عبادت پردازد.)
📚 الکافي , جلد۲ , صفحه۷۱
❤ #از_معصوم_بیاموزیم
📝 @sahel_aramesh
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_پنجم
🔹محسن از در وارد میشود. شلوار فاق کوتاه و چاکِ کتِ مجید، از پشت، حالت مضحکی به او داده و این از نگاه محسن، مخفی نمیماند "باز خوبه زیرش ی زیرپوشی پوشیده. دمش گرم.. " لرزش دست و بازوهای داماد را هنگام گذاشتن ظرف میوه میبیند. لرزشی که نشان از ضعف عضلات مچ و پشت بازو و جلو بازویی است که محسن، با آنها، تا وزنهی صد کیلو را هم رفته است.
🔸سلام بلند و بسیار مودبانهای میدهد و با دستش به یک ضرب، در سالن را میبندد. داماد که انتظار نداشت در این چند ثانیه گذاشتن ظرف میوه، کسی از پشت او وارد اتاق شود، از جا می جهد و به یک چرخش نود درجهای، روبروی محسن قرار میگیرد." ماشاالله عجب قدی دارد این داماد. "محسن در دلش این را میگوید و دست راستش را جلو مجید دراز میکند. هم زمان، مجید رو به پدر و مادر داماد کرده و میگوید: " بفرمایید بلند نشین. خواهش می کنم. بفرمایین. شرمنده می شم. بفرمایین خواهش میکنم. "
🔹مجید، محو عضلات کول و شانه پهن برادر زن آیندهاش شده است و با احتیاط، انگشتهای کشیده و استخوانی اش را به دست محسن میسپارد. گُم میشود. دستش در دست محسن محو میشود. محسن به یک فشار دوستانه، انگشتان مجید را می چلاند. درد تا نوک شصت پای مجید، میرود و برمیگردد و مانند برق سه فازی، مغزش از جا میجهد که "بله مجید خان. پس فردا روزی باید با این برادر زن سر کنی. فاتحه ات خواندهاست اگر زنت به برادرش پناه ببرد." محسن که به چروک صورت مجید، می فهمد حدسش در مورد زور دستان داماد، درست از آب در آمده، فشار را شل میکند: "خوش اومدین. بفرمایین بفرمایین. " و رو به پدر و مادر داماد کرده به آن ها هم مجدد عرض ادب و خوشآمد گویی میکند.
🔸نیازی به معرفی محسن نیست. صورت تیغ زدهای که سر و صورتش را یکدست کرده، مانند صورت پدر است. محاسن سفید و خاکستری رنگ پدر، چانه استخوانیاش را پوشانده اما چانه بی ریش محسن، نشان میدهد که چه صورت گرد و خوش فرمی دارند. پسر کو ندارد نشان از پدر. عضلات حجیم کول و گردنش داد میزند که بدنسازی کار میکند. ظرف میوه را چون پر کاهی، به چند انگشت میگیرد و جلوی مهمانان، تعارف میکند. حس رقابت در چشم مجید، پیدا شده. فعلا که آقا محسن، برادر زن آیندهاش، با این هیبت و قدرت، میداندار است.
🔹 آقای مقدادی، سیب قرمز بزرگی را برمیدارد. محسن مجدد تعارف میزند، آقای مقدادی، خیاری نزدیک به اندازه یک وجب و نیم را از وسط ظرف میوه، انتخاب میکند. محسن به سختی سعی میکند عضله تا بناگوش منقبض شده اش را شُل کند و لب هایش را روی هم نگهدار: "احسنت به این حسن چینش میوهها و تناسب رنگ و قد و قوارهها. هر چه دست انسیه بیافتد، نتیجهاش همین می شود. "دلش به قهقهای درونی، میلرزد اما لرزشی که پشت عضلات شش تکه شکمش، راه خروجی ندارد.
🔸به محض دست زدن پدر داماد به نوک خیار، اهرم نگهدارندهی میوه های نوکِ قله سمتِ دیگر ظرف، تکان خورده و بهمنِ سیب و پرتقالهاست که از میوههای روی هم سوار کرده انسیه، سرازیر میشوند. محسن از دست انسیه خندهاش میگیرد. آقای مقدادی عذرخواهیای میکند و اخمهایش در هم میرود که چرا محسن به او خندیده است. آقای شفیعی، همان طور که دو زانو نشسته اشکالی نداردی میگوید. ظرف میوه را از انگشتان پرقدرت محسن میگیرد و راحت و رها، فارغ از هر فکر و خیالی، به محسن که در حال جمع کردن میوه هاست، نگاه میکند.
🔹 محسن به لبخند، میوههای ریخته شده را به آشپزخانه می برد. میوههای بغل گرفته را در دامن انسیه که روی صندلی مادر، غمزده نشسته میریزد:" ماشاالله به این میوه چیدنت دختر جان، بنده خدا اومد خیاربرداره نصف ظرف خالی شد. "
مردمک چشمان انسیه به تعجب، گِرد شده و ابروهایش بالا رفته: "واقعا؟ بد شد که. "محسن که اهل رها کردن سوژههای خنده نیست، همان طور که با تصور خالی شدن نصف ظرف، میخندد، خیار بیست سانتی نشان شدهی آقای مقدادی را زیر آب میگیرد و گاز میزند:
- نه بابا چه بدیای. خیلی هم خوشگل ریخت. حالا تو چرا اینجا نشستی؟
- چی کار کنم خب. کجا بشینم. نشستم چایی دم بکشه ولی نمیدونم چرا رنگ نمیگیره.
🔸محسن که چهارمین گاز را به خیار شیرین قلمی دستچین آقای مقدادی می زند، در قوری را با احتیاط برمیدارد. لحظهای مکث میکند و به رها شدن انفجار خنده، بُرِشِ خیار داخل دهانش، به بیرون پرت میشود. در قوری را میگذارد و دنبال تکه خیار پرت شدهاش میرود:" ماشاالله به مامان با این دستِ گلش." خندهی موزیانهای می کند و آشپزخانه را به قصد اتاق پذیرایی، ترک میکند. انسیه، به خندهی موزیانه برادر مشکوک میشود و یک بار دیگر، داخل قوری را نگاه میکند.
@salamfereshte
#تولیدی
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_ششم
🔹صحبتهای اولیه شروع شده است. پدر، میوهها را به مادرداماد و مجید خان، تعارف کرده و آقای مقدادی هم، مشغول بریدن سر و ته پرتقالی است که لابد، پدر مجدد به او تعارف کرده است. انگار که اناری درشت را دارد سر میبُرد. رعنا خانم، به دست چپش، چاقوی دسته شیشهای سفیدرنگی گرفته و خیار قلمی کوتاه قدی را دُرشت دُرشت، پوست میگیرد. مجید هم برشی از سیب چهارقاچ شدهاش را با دست، برمی دارد. بدون اینکه وسط سیب را خالی کند، آن را با دندانهایی که مشخص است روکش شده، نصف میکند و می خورد. شاید هم می بلعد. محسن که محو این سبک میوه خوردن متفاوت و عجیب خانواده مقدادی شده، کمی عقبتر از پدر، رو به داماد ، دو زانو مینشیند.
🔸 آقای مقدادی از کارِ نداشتهی مجید و نسیه حقوق ماهانه دو میلیون تومانش میگوید و وقتی پدر، شغل آینده آقای داماد را میپرسند، مجید با دهانی، نیمه پر از سیب قرمز بلعیده نشده، میگوید: دو تا درخواست دادهام. هم باغبانی و هم دربانی . پدر چنان آفرینی نثار مجید خان میکند که اگر غریبهی دیگری آنجا بود فکر میکرد مهندسی بین المللی راه ساخته نشدهی اهواز تا کربلا، محصولی مشترک از ایران و عراق، دستش را بوسه زده و منتظر نزول اجلالش است!
🔹رعنا خانم شروع میکند از وجنات گل پسرش میگوید آنچنان داغ و آبدار که محسن، دهانش آب میافتد و به یاد جوجههای آبداری که اشکان در دورهمیهایشان میپزد و بازارگرمی میکند میافتد. ناخوداگاه به سمت در پذیرایی برمیگردد ببیند عروس خانم مشغول شنیدن این همه کمالات آقا داماد هست یا نه. در بسته است و انسیه، در راهرویی که منتهی به درب خروجی منزل است، زانوی غمِ بیمادری بغل گرفته. با بلندتر شدن صدای مکالمه های داخل اتاق پذیرایی، انسیه سرش را از زانوانش برمی دارد. محسن، با خنده و صدایی بی جوهر، میگوید:
- عروس خانم، ی چایی برای این آقا داماد با وجناتمان بیار خواهر.
🔸انسیه هر چه محتویات قوری را داخل لیوان میریزد و لیوان شیشهای را بالا میگیرد و دقیق روی آن چشم نازک میکند، می بیند هیچ، رنگِ چایی های مادر را ندارد. کمرنگ کمرنگ است. حرفهای مادر را مرور میکند:
- دو پَر چایی از چاییهای داخل کمد بالای سماور بریز تو چایی صاف کن. زیر شیر آب کمی بشورش. نگهدار، آبش که رفت، بریز تو قوری طرح برگی که کنار همان بستهی چایی هاست. آب که جوش آمد، آب جوش تو قوری بریز و بزار روی سماور؛ یکی از حولههای گلدار را از کشوی داخل کابینت، همان جا زیر سماور، بردار و بزار روی در قوری. بعد از ده دقیقه تقریبا دم میکشه و رنگ میده. خیلی چایی نریزیها، تلخ می شه. همون دو پَر کافیه.
🔹با خودش فکر میکند، تمام دستورات مادر را انجام داده است. اما چایی رنگی ندارد. نمی داند چه کار باید بکند. پدر صدایش میزد و هر چه زودتر باید چایی را ببرد. فکری به سرش می زند.
🔸چادر سبز کمرنگ با طرح شکوفههای سفید و صورتی بهاری را روی سرش مرتب میکند. روسری سفید یکدست، چهره رنگ پریده اش را رنگ پریدهتر نشان میدهد. النگوهای زیر ساق دست سفیدرنگش، موقع مرتب کردن چادر، به هم میخورد و صدای ضعیفش، گوش راستش را نوازش میدهد. با خود میگوید :کجایی مادر.. پدر باز هم صدایش کرده. سینی را روی دست بلند میکند. با صدای کلیدانداختن داخل قفل، انسیه در راهرو متوقف میشود.
🔹محمد در را هُل میدهد و مادر به سنگینی، پا بلند میکند وصندل مشکی رنگش را در میآورد. بسم الله میگوید و قدم به درون خانه میگذارد. چند دقیقهای به سلام و پرسیدن حال مادر میگذرد. مادر کمی حالش بهتر و تپش قلبش تنظیم شده اما به گفتهی دکتر، باید استراحت کند. نگاهش به ترکیب انسیه با چادر شکوفه باران و سینی چای افتاده و دلش قنج میرود. چه سالها که این لحظات شیرین را متصور میشده و برای عاقبت به خیریاش، چه نمازها که نخوانده. خدا را عمیقا شکر میکند و چشمانش بلوری میشود. لبش به لبخند گشاده شده و ماشااللهی میخواند و به تک دخترش، فوت میکند.
🔸زن داداش، زیر بغل مادر را گرفته و او را در راه رفتن، کمک میکند. مادر جلو میآید. صورت یخ زدهی انسیه را به نرمی، نوازش میکند. بوسه ای بر پیشانیاش میزند. جوهر صدایش را در گلو خفه میکند و میگوید:
- سینی رو ببر، منم چادر عوض میکنم و مییام. قربون دختر قشنگم برم..
محمد در گوش انسیه میگوید:
- مبارک باشه. مواظب باش پات گیر نکنه بیافتی تو بغل... بابا.
و به خنده ای برادرانه، به صورت رنگ پریده خواهرش نگاه میکند:
- اگه سختته من ببرم؟
در باز میشود:
- آوردی؟ زود بیار تعارف کن منتظرنتن.
@salamfereshte
#تولیدی
🌸الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ المعصومین عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ🌸
سلام آقاجان😍
عیدتان مباارک💐
🌺سالروز عید الله الاکبر، عید #غدیر_خم مباااارک.. پر از توفیقات و رحمت باشید الهی🌺
@salamfereshte
#غدیر
#مناسبتی
#تولیدی
🌺[وقتی میگوییم] «اَلحَمدُ للهِِ الَّذی جَعَلَنا مِنَ المُتَمَسِّکینَ بِوِلایَةِ اَمیرِالمُؤمِنینَ وَ اَولادِهِ المَعصومین»، این تمسّک به ولایت چهجوری است؟
🌸بله، یک بخشی از این تمسّک به ولایت، قلبی است یعنی شما قبول دارید ولایت را؛ خیلی هم خوب است، خیلی هم لازم است، بلاشک مؤثّر هم هست امّا همهی تمسّک، این نیست؛
🍀 تمسّک این است که ما نگاه کنیم و این صفاتی که برای ما قابل دنبالگیری است -آن ایثار و آن معنویّت و آن معرفت و آن خداشناسی و آن عبادت و آن نالهها و آن توجّه به خدا و مانند اینها که از ماها برنمیآید و در این زمینهها که ما خیلی خیلی خیلی عقبیم- در زمینهی صفات بشری، در زمینهی صفات مربوط به ادارهی جامعه و حکومت و غیره، و اینها از ما برمیآید، [البتّه] در حدّ آن بزرگوار و کمتر از او نمیرسیم امّا میتوانیم در این جهت حرکت بکنیم؛
👈این کارها را باید بکنیم؛ آنوقت این شد تمسّک به ولایت امیرالمؤمنین.
📚بیانات در دیدار اقشار مختلف مردم به مناسبت عید غدیر در تاریخ ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
@salamfereshte
#غدیر
#آیت_الله_خامنه_ای
بدون عنوان😂
*مورد داشتیــــــــــــــــــــم...
طرف ﻗﺼﺎﺏ ﻣﻴﺎﺭﻩ ﻳﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﺳﺮ ﺑﺒﺮﻩ🐏🕺🕺🕺
ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻪ : ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﯿﮑﻪ ﺗﯿﮑِﺶ ﻛﻨﻰ ﺑﺮﺍ کباﺏ، ﻗﻮﺭﻣﻪ ﻭ ﺩﻳﺰﻯ
ﻛﻠﻪ ﭘﺎﭼﻪ ﺷﻢ ﺗﻤﻴﺰ ﻛﻦ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺩﻭﺱ ﺩﺍﺭﻥ
ﺭﻭﺩﻩ ﻭ ﻣﻌﺪﺷﻢ ﺑﺬﺍر ﻛﻨﺎﺭ ﺑﺮﺍی ﺳﯿﺮﺍﺑﯽ ﭘﻮﺳﺘﺸﻮ ﺑﺎﺧﻮﺩﺕ ﻧﺒﺮﻳﺎ 😳!
ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ پادَری ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻢ
ﭘﺸﻜﻼﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﺑﺎﻏﭽﻪ،😝
ﺁﺷﻐﺎﻻﺷﻢ ﺑﺮﺍ ﮔﺮﺑﻪ، 🐈
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﺨﻮﻧﺎﺷﻢ ﺳﻮﭖ میپزیم
+ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﻩ ﻳﻪ ﻧﮕﺎﻫﻰ ﺑﻪ طرف میندازﻩ ﻭ ﻣﯿﮕﻪ:🐑🐏
داداش ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺻﺪﺍﻣﻢ ﺿﺒﻂ ﮐﻦ ﺑﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺯﻧﮓ ﻣﻮﺑﺎﯾل خودت و خانمت 😂
@salamfereshte
#خنده
#عیدانه
#جوک
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_هفتم
🔹عروس خانم پشت سر پدر داخل میشود. تا زمانی که پدر مسیر حرکتش را به سمت راست کج نکرد تا برود روبروی پدر داماد بنشیند، چهرهی عروس، مشخص نمیشود. همهی نگاهها، خریدارانه، روی انسیه است. طول و عرضش متر میشود. ترکیب اعضای صورتش، سنجیده میشود. ظرافت و لطافتش، بررسی میشود که آیا خدا، نعوذبالله، کارش را درست انجام داده است یا خیر.
🔸انسیه به وسط اتاق رسیده است و محسن، از لای در، رد شدن سایه ای را در راهرو می بیند. دلش به تپش میافتد. پدر که هم نگران مادر است و هم نمی تواند عروس را با مهمان ها تنها بگذارد، نگاه معنادارش را حوالهی محسن میکند که برود و از مادر خبر بگیرد. خود را به صبوری میزند و لبخند تلخی روی لب هایش شکل می بندد: تعارف کن دخترم. محسن در حالی که سعی میکند خونسردی خود را حفظ کند، ببخشیدی میگوید و خیلی معمولی و عادی، از اتاق خارج می شود. به محض رد شدن از چارچوب و بستن آرام در، تمام سرعت خفه شدهاش را به پاهایش میاندازد و به سمت اتاق مادر میدود.
🔹محمد اصرار دارد مادر استراحت کند اما مادر تمام حواسش پیش انسیه است و نمیتواند اینطور استراحت کند. مقنعه را در میآورد و روسری زیر مقنعه را روی سرش، مرتب میکند. با خود فکر می کند" مگر میشود مجلس خواستگاری، بدون مادر برگزار شود؟ چه کسی است که به جای عروس، حرف بزند اگر مادر نباشد. چه کسی است که دفع کننده نگاه و حرفهای از بین برنده لطافتِ گلاش بشود اگر او نباشد؟ نه. حتما باید برود. دلش طاقت نمیآورد. دخترنازدانهاش، غریب، آنجا باشد و او، روی تخت گرم و نرم، دراز کشیده باشد؟ نه نمی شود.
🔸چادر طرحدار خاکستری رنگ ضخیمش را روی همان مانتو شلواری که به درمانگاه رفته، سر میکند. محمد و محسن، دو طرف مادر، زیر بغلهایش را گرفته و وزن مادر را از روی پاهایش برمیدارند. موقع رد شدن، مادر نگاهی به آشپزخانه میکند. قوری، روی سماور است. بطری بلوری تا نیمه خالی شدهی روی کابینت، چهرهی مادر را نگران میکند. به پاهایش شتاب میدهد و در دل میگوید" انسیه چی کار کردی؟!"
🔹در باز می شود. مادر به همراه پسرها وارد اتاق می شوند. سعی میکند خودش قدم بردارد اما توان ایستادن روی پاهایش را ندارد. انسیه همان طور که بدنش را از وسط شکانده، چادر را به دهان گرفته و در حال تعارف کردن سینی به داماد است؛ سرکج میکند و مادر را که میبیند گل از گلش میشکفد. نگاهی به دستهای داماد میکند که دارد فنجان را برمیدارد. داماد، داخل سینی را نگاه میکند. متعجب که چرا قندان نیست. با خود میگوید" لابد بعدا میآورد و یک دور هم با چرخاندن قند قرار است دلبری کند."
🔸 تمام حواس انسیه پیش مادر می رود. چند ثانیه به خواستگار فرصت میدهد که فنجانش را بردارد. کمر راست میکند تا سینی را روی میز کنار اتاق بگذارد. لبهی طرح دار سینی به ته فنجانی که روی دست خواستگار بلند شده گیر میکند و نصف فنجان روی پای داماد خالی میشود. از جا بلند می شود :
- سوختم.. سوختم..
🔻مادر داماد نیم خیز شده و می گوید:
- خاک بر سرم. مجید.. چی شد؟
🔹مجید، پاچههای شلوارش را تکان تکان میدهد و به یکباره، از حرکت بازمیماند. چهره اش قرمزش شده. همان طور که ایستاده، نگاهی پرسشگر به عروس میکند. انسیه که چادر از لبانش رها شده، خشکش زده است. لب گزهای می رود و لب ها را به گفتن ببخشید، رها میکند. بغض کرده است. پدر بلند میشود تا به داماد کمک کند و دلداری دهد. پدر خواستگار، تکیه اش را از پشتی رها میکند. همان طور که لبهی فنجان را از لبهایش برمیدارد، نگاهی میاندازد و میخندد:
- چیزی نشده که. ی شربت آلبالو که این همه سوختم سوختم نداره.
🔸مجید هم از همین جهش و سوختن های الکی ای که گفته خجالت زده شده است. در دلش غر میزند "آخر کدام عروسی، به جای چایی، شربت آلبالو میآورد آن هم در فنجان. "
🔹محمد دست مادر را رها کرده و سینی را از انسیه گرفته است. مادر همان طور که مینشیند و چادرش را مرتب میکند، خوش آمدگویی و احوال پرسی میکند تا جوّ عوض شود:
- خیلی خوش آمدید. عذرخواهی میکنم نتونستم زودتر خدمت برسم. کمی ناخوش شدم.
* الان بهتر هستید؟ اختیار دارید آقای شفیعی فرمودند. نگرانتون بودیم. الان خوب هستید؟
🔸رعنا خانم خیلی خوب، با آن هفت قلم آرایشی که کرده، میتواند چهره ای نگران به خودش بگیرد. دست به جلوی روسری ساتن با حاشیه های خط های رنگین کمانی میبرد و روسریاش را کمی جلوتر میکشد. مادر قدردان از نگرانی خانم مقدادی میگوید:
- بهترم خداروشکر.
@salamfereshte
#تولیدی
#خواستگاری
#داستان_کوتاه
#قسمت_آخر
🔹آقای مقدادی کتش را از روی زمین برمیدارد و می گوید:
- حاج خانم باید استراحت کنن. با اجازه تون ما رفع زحمت میکنیم و یک شب دیگر خدمت میرسیم.
🔸بدون اینکه منتظر شود، از جا بلند شده و کتش را روی دست میاندازد. پدر هم بلند می شود. رعنا خانم سمت مادر میرود. دست روی شانههای مادر می گذارد که بلند نشود. روی پنجه های پایش می نشیند، با مادر دستوروبوسی میکند. درِ گوشِ مادر چیزی میگوید و بلند میشود.
تعارفات معمول همهی خانوادههای ایرانی، اینجا هم جریان دارد و خداحافظی ها، از همان اتاق شروع شده، به راهرو، مزهدار میشود. نزدیک در خروجی، داغ داغ میشود و سرعت میگیرد و به پلهها با صدای آرام کشانده میشود. در خیابان، توانهای آخر گذاشته شده و به ایما اشاره ها تا بعد از سوار شدن و روشن کردن ماشین و حرکت، ادامه پیدا میکند. شاید اگر چرتکهای می انداختیم، جمعا دویصت، سیصد باری تعارفات خداحافظی، صورت گرفته و ده دقیقه یک ربعی، صرف این مقولهی بسیار مهم و حیاتی در انتخاب آینده این دو جوان، شده باشد.
🔹محسن، حوصله اش سر رفته و زودتر از پدر، مراسم خداحافظیاش را تمام کرده است. کنجکاوی، دست از سرش برنمی دارد. از مادر می پرسد:
- خانم مقدادی چی در گوشِت گفت مامان؟
و لبخند میزند. حدس می زند تیکهای پرانده و منتظر است ببیند درست حدس زده یا نه. مادر نگاه معناداری به محسن میکند و پاهایش را دراز میکند. چینی به صورت مهربان و دوست داشتنیاش میافتد. محمد هم که تا به حال، منتظر پایان جلسه بوده، کیسه زباله به دست، از آشپزخانه بیرون میآید. با شنیدن حرف محسن، دم در اتاق میایستد و منتظر است ببیند مادر چه میگوید.
🔸انسیه، چادر و روسریاش را در آورده و با موهای تا کمر بافته شده، از کنار محمد، راه باز میکند و وارد اتاق میشود:
- زن داداش کجاست؟
محمد نگاهی به ساعت میکند و میگوید:
- حسنی تو خونه تنها بود، رفت پیشش. منم دارم میرم کم کم.
🔻 محسن با یک حرکت لانژ، خودش را به پشت مادر رسانده و شانههای مادر را نرم، ماساژ میدهد. شیطنتش گُل کرده، رو به انسیه میگوید:
- لابد گفته دست شما درد نکنه با این دختر بزرگ کردنتون.
🔸محمد کیسه زباله را نگاه میکند تا مطمئن شود با معطل کردن زبالهها، اشکشان، راه به زمین باز نمیکنند. گرهای که مادر به انتهای کیسه زده، خیالش را راحت میکند. کیسه را بین دستانش جابهجا کرده و میگوید:
- شاید هم گفته تا حالا ندیده بودیم به اسم چایی تو فنجون، شربت آلبالو به خوردمون بدن.
🔹محسن که دندان های ارتدونسی شده اش به خنده نمایان شده میگوید:
- شاید هم گفته متشکریم که به پسر ما رحم کردین و چاییِ داغ نیاورده بودین.
🔸پدر، در خانه را میبندد. در فکر است و چهرهی جدیاش، ابهتش را دوچندان کرده. محمد که یک وری، به چارچوب اتاق پذیرایی لَم داده بود، با دیدن پدر، راست میایستد. پدر از کنار محمد رد میشود. دستی به نوازش، بر پشتش میکشد و تشکری پر مهر، از زحمتهایی که کشیده میکند. محمد شرمنده از مهرپدری، به "انجام وظیفه بود" گفتن، اکتفا میکند.
🔹نگاه پدر، روی مادر قفل شده. دل لرزانش، تپشی نامنظم دارد. هیچکس دیگر را نمی بیند و برعکس بچهها که منتظر جواب مادر هستند، کنار همسرش نیمخیز میشود. چادر را از سرش به مهربانی برمیدارد. و با بوسهای بی صدا، سَرِ همسرش را نوازش میکند. روسریاش را باز کرده و دَمِ گوشش میگوید: خیلی نگرانت بودم عزیزم. خیلی. بغض میکند و برای اینکه بچهها، متوجه تغییر حالتش نشوند، سرش را پایین میاندازد و به سمت سرانگشتان مادر، زانو میزند. جورابهای زنانه همسرش را در میآورد. کف دستش را روی ترکهای پای مادر، میگذارد و با تمام وجود، "خدا حفظت کند" ی میگوید.
🔸صورت مادر از این همه مهربانی و دلنگرانی مَردش، باز و گُلگون میشود. دستش را روی شانه مَردش میگذارد و تشکر میکند. پدر سر بلند میکند و لبهای بغضدارش را به شکر باز میکند: خداروشکرکه حالت بهتره.. خدایا شکرت. الحمدلله. دست همسر دلبندش را میگیرد تا برخیزد. انسیه عاشق این رفتارهای پرمهرِ پدر است. دلش برای دل پدر، چنان به تپش افتاده که وجود یخ زدهاش راگرم میکند.
🔻مادر به سختی و با کمک پدر و محسن از جایش بلند میشود. محمد می رود که زباله ها را دم در بگذارد. انسیه پیشدستی و فنجان ها و ظرف میوه را جمع میکند تا آن ها را به آشپزخانه ببرد. مادر سرش را می چرخاند و با لحنی پر مهر، رو به انسیه میگوید: رعنا خانم گفت: "دختر زیبا و با حیایی دارین. خدا بهتون ببخشه." و به سمت اتاق، حرکت میکند. حرف رعنا خانم و لحن دل نشین مادر، دل انسیه را آرام می کند. دیگر از آن اضطراب خبری نیست. به آشپزخانه می رود و هنگام شستن ظرف ها، به کتاب تست روی میزش، فکر می کند.
@salamfereshte
#تولیدی
🌹میلاد با سعادت باب الحوائج، امام موسی کاظم علیه السلام مبارک باد🌹
🌺امام کاظم علیه السلام : اِجتَهِدوا في أن يَكونَ زَمانُكُم أربَعَ ساعاتٍ : ساعَةً لِمُناجاةِ اللّهِ ، وساعَةً لِأَمرِ المَعاشِ ، وساعَةً لِمُعاشَرَةِ الإِخوانِ وَالثِّقاتِ الَّذينَ يُعَرِّفونَكُم عُيوبَكُم ويَخلُصونَ لَكُم فِي الباطِنِ ، وساعَةً تَخلونَ فيها لِلَذّاتِكُم في غَيرِ مُحَرَّمٍ .
🍀 بكوشيد كه اوقاتتان ، چهار بخش باشد :
📌بخشى براى راز و نياز با خداوند ؛
📌بخشى براى كار معاش ؛
📌بخشى براى معاشرت با برادران و دوستان مورد اعتماد ، آنان كه عيب هايتان را به شما گوشزد مى كنند و با شما خالص و يكرنگ اند ؛
📌 و بخشى براى بهره بردارى از لذّت هاى حلالتان.
📚تحف العقول : ص 409
🌸🌸الهی که روزی پر از خیر و برکت و عافیت و سلامتی و مهر و عطوفت و پر از توفیقات داشته باشید
@salamfereshte
#تولیدی
#مناسبتی
#امام_کاظم علیه السلام
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌐📝🌐📝🌐
✅پرسش:
چرا بین معصومین علیهم السلام، به امام موسی کاظم علیه السلام ،باب الحوائج می گویند؟
🌺پاسخ:
👈برآورنده حاجتها خداوند است
📌پیامبران و ائمه و صلحا و شهدا باب الحوایج اند.
🔹این بزرگواران به جهت قربی که نزد خدا دارند، اگر ما خدا را به حق اینان بخوانیم و یا از روح بلند این بزرگواران بخواهیم که برای ما دعا کنند ، ممکن است به نتیجه برسیم و این عمل اشکالی ندارد
🌼این مطلب اختصاص به برخی از اولیای خدا ندارد.
زیرا همه این بزرگواران ، باب الحوائج و وسيله تقرّب به خداوند و موجب گشايش گره هاي زندگي هستند
🍃اگر امامان معصوم ، هر كدام به اسم خاص شهرت پيدا كرده اند ، به لحاظ مناسبت هايي بوده كه آن اسامي مبارك در آن تجلّي كرده است .چنانكه از حكمت دعاي توسل اين چنين استفاده مي شود كه هر حاجتي را بايد به يكي از ائمه متوسل شد
🌸همانگونه كه درباره خداوند نيز چنين است كه انسان مريض به اسم شافي و انسان بدهكار به اسم غني و انسان گناهكار به اسم غفور به خداوند توسل جوید ؛
🌱 به همین جهت در راه توفيق طاعت الهي مستحب است به اسم مبارك رسول اكرم(صلی الله علیه و آله) ، فاطمه زهرا سلام الله علیها و امام حسن علیه السلام و امام حسين (علیه السلام) توسل جست . انسان گرفتار ، دردمند و مريض به اسم مبارك امام كاظم (ع) توسل يابد.(ملكي تبريزي، آقاجواد، المراقبات في اعمال السنّة، ص ۳۰)
☘️پس آنچه كه امام كاظم (علیه السلام) به آن شهرت يافته ، از اين باب بوده كه بسياري كه به مشكلات مبتلا بوده اند ، به آن امام متوسل شده و آن حضرت نيز از آنان شفاعت كرده و مقبول واقع شده است و آن حضرت به باب الحوائج شهرت يافته است
✨همه امامان معصوم باب رحمت الهي اند و به همان دليل كه مي توان به امام كاظم (ع)باب الحوائج گفت براي سائر ائمه(ع) نيز مي توان اين لقب را بكار برد.( اشتهاردي، محمد، سوگنامه آل محمد (ص) ، ص۴۹۷)
🔵ارسال سوالات از طریق "اپلیکیشن پاسخگو "
cafebazaar.ir/app/ir.pasokhgoo.app
🔴ارسال سوالات از طریق "وب پاسخگو"
User.pasokhgoo.ir
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#سیره
#مناسبتی
#امام_کاظم علیه السلام
💎هدایت و رحمت الهی
✨وإِنَّهُ ✨
🍀لهُدًى وَرَحْمَةٌ🍀
🌺للْمُؤْمِنِينَ 🌺
✨ﻭ ﻳﻘﻴﻨﺎً ﻗﺮﺁﻥ✨
🌺ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ،🌺
🍀ﺳﺮﺍﺳﺮ ﻫﺪﺍﻳﺖ ﻭ ﺭﺣﻤﺖ ﺍﺳﺖ .🍀
📚سوره نمل، آیه 77
#قرآن_بخوانیم
@salamfereshte
#قرآن
#رحمت
#هدایت
هدایت شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸جذابیت های کار اطلاعاتی، مایۀ لغزش است🔸
نیروهای اطلاعاتی باید در خبر گرفتن، خواندن نامۀ دیگران، و تفحص و تجسس، مواظب باشند. خطر در این است که از سویی وظیفه دارید و باید بررسی کنید، نفس هم #خوشش_میآید، ولی از سوی دیگر باید #مرز_شرعی را رعایت کنید. قدیمیها که میخواستند برای نوروز در خانهها شیرینی «لوز» درست کنند، بادام را خُرد و با شکر مخلوط میکردند؛ برای درست کردن لوز به بچهها میگفتند: «بنشینید بادامها را تلخ و شیرین کنید؛ سر آنها را بجوید، و هرکدامش تلخ بود کنار بگذارید.» بچهها نیز کمی از سر بادامها را میخوردند. گاهی نفسشان غلبه پیدا میکرد و تا نصف مغز بادام را میخوردند و بقیهاش را داخل ظرف میریختند! همان اول فهمیده بودند که شیرین است، اما قانع نبودند!
گاهی بعضی از تحقیقات و بهدست آوردن برخی از اطلاعات #شیرین است. اگر چیزی را که بهراستی بدمزه باشد یا نتوان آن را خورد به شما بدهند، مثلاً به شما بگویند که ببینید از بین اینها کدامش «جوهرلیمو» و کدامش «نمک» است، دیگر برای خوردن وسوسه نمیشوید و به یک سرِ زبان زدن بسنده میکنید؛ اما چیزی که خوردنی و خوشمزه باشد، و انسان مجبور باشد که آن را فقط بچشد، در اینجا هم چشیدن است، هم هوس.
وقتی فرمان میدهید یا میخواهید مجازات کنید، این همان جریان بادام تلخ و شیرین است؛ این اتفاق برای نفس انسان خوراک است. فرماندهی، پیروزی، تحقیقات، بررسی، اطلاع پیدا کردن، دستور دادن، جریمه کردن، همۀ اینها خوراکی است؛ نفس برای این امور اشتها دارد. مواظب باشید #هوای_نفس در کار نیاید.
@haerishirazi
💎مسلمانانها چقدر غافلند که دنیای خود را هم نمیخواهند!
☘️مسلمانانها چقدر غافلند که دنیای خود را هم نمیخواهند. کفار به آنها رشوه میدهند و صدها برابر آن را از آنها پس میگیرند.
🌸البته به هر کس رشوه نمیدهند، بلکه به رؤسا و شخصیتهای سیاسی و ملی رشوه میدهند تا آسان بتوانند بر اوضاع ملت و مملکت مسلط شوند، بدین ترتیب برای رشوهخواری حتی دنیای خود را میبازیم!
📚در محضر بهجت ، ج 2، ص 73، نکتۀ 700
@salamfereshte
#نکته
#در_محضر_علما
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
🏴 روضه هایی که قبول نشد❗
🔹مرحوم سید علی اکبر کوثری روضه خوان امام خمینی (ره) میگه بعد از اتمام جلسه اومدم از درب مسجد بیام بیرون یکی از دختر بچه های محله اومد جلوم و گفت اقای کوثری برای ماهم روضه میخونی؟
🔸گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردم و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم. میگه هر چه اصرار کرده توجهی نکردم تا عبای منو گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟ چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
🔹میگه پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش باعجله رفتم تا رسیدیم. حسینیه ی کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
🔸 سر خم کردم و وارد حسینیه ی کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچه های قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند. سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهدا عرضه کردم
السلام علیک یاابا عبدالله...
دو جمله روضه خوندم و یک بیت شعر از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
🔹دعایی کردم و اومدم بلند بشم باعجله برم که یکی از بچه ها گفت تا چای روضه رو نخوری امکان نداره بزاریم بری ؛ رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچه گانشون برام چای ریخت، چایی سرد که رنگ خوبی هم نداشت ، با بی میلی و اکراه استکان رو آوردم بالا و برای اینکه بچه ها ناراحت نشن بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
🔸شام عاشورا (شب شام غریبان امام حسین) خسته و کوفته اومدم منزل و از شدت خستگی فورا به خواب رفتم.
🔹وجود نازنین حضرت زهرا، صدیقه ی کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود؛ آسید علی اکبر مجالس روضه ی امروز قبول نیست. گفتم چرا خانوم جان؟
🔸 فرمود: نیتت خالص برای ما نبود. برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی. فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمون در اونجا حضور داشتیم، و اون روضه ای بود که برای اون چند تا بچه ی کوچک دور از ریا و خالص گوشه ی محله خواندی....
🔹 آسید علی اکبر ما از تو گله و خورده ای داریم! گفتم جانم خانوم، بفرمایید چه خطایی ازم سر زده؟
🔸خانوم حضرت زهرا با اشاره فرمودند اون چای رو من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟
🔹میگه از خواب بیدار شدم و از ان روز فهمیدم که توجه و عنایت اونها به مجالس بااخلاص و بی ریاست و بعد از اون هر مجلس کوچک و بی بضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از اونها عاید و حاصلم میشد برکتی فراوان داشت و برای همه ی گرفتاری ها و مخارجم کافی بود.
🔸بنازم به بزم محبت که در آن
گدایی و شاهی برابر نشیند...
منبع؛ برگرفته از خاطرات مرحوم کوثری
⚫️محرم آمد و قلبم تکه پاره شد.. ⚫️
▪️▪️فرا رسیدن ماه محرم تسلیت باد▪️▪️
▪️الهی شب و روزهایی پر از نور و معنویت داشته باشید و هر لحظه تان، حسینی باشد و حسینی بودنتان در این روزهای مصیبت، دل حضرت حجت ارواحناله الفداه را تسلی باشد
🌱خدایا، توفیق اشک و گریه و خدمت و حزن برای اهل بیت علیهم السلام را روزی همه مان بگردان..
🍃خدایا، نیت می کنیم هر ذره ذره اعمالمان را هدیه مولایمان، سالار شهیدان کنیم و ثوابش را محضر حضرت حجت ارواحناله الفداه تقدیم می کنیم و این کار را با صلوات آغاز می کنیم.. اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم..
@salamfereshte
#محرم
#مناسبتی
#دعا
هدایت شده از تنها ساحل آرامش
📜 #داستانک
🍛 #غذای_نذری
😋 فاطمه گوشه در ظرف غذای نذری را بلند کرد. با ولع و عمیق بو کشید. بخار غذا داخل مغزش چرخید. زبانش را دور لبش چرخاند و رو به زهرا گفت: برنج قیمه اس. آخ جوون.
😊 مادر به صورت های گرد و سفید فاطمه و زهرا که وسط سیاهی چادر می درخشیدند نگاه کرد و با لبخند گفت: اگه نمی تونید نگهش دارید بدید براتون بیارمش؟!
😌 فاطمه سریع جواب داد: ما دیگه بزرگ شدیم، می تونیم مثل شما هم چادر سر کنیم و هم ظرف غذامونو بیاریم.
🙁 از پیاده رو خیابان به طرف کوچه پیچیدند. غذای ریخته روی زمین در وسط کوچه چشم مادر را گرفت. برنج و خورشت با سر و روی سیاه و خاکی روی زمین نشسته بود. رو به دخترانش کرد و گفت: الهی بمیرم، معلوم نیس ظرف غذای چه بدبخت، بیچاره ای بوده، حتما حواسش پرت شده و از دستش افتاده
🙂 به سفارش مادر، فاطمه و زهرا روی سکوی جلو خانه ای نشستند و ظرف های غذای نذری را روی پایشان نگه داشتند. مادر گفت: مراقب باشین مثل این غذا نیفته و بریزه
🤓 فاطمه و زهرا سری تکان دادند، غذاها را محکم و دو دستی چسبیدند و بلند چشم گفتند. مادر نگاهی به دو طرف کوچه انداخت تا ببیند موتور یا ماشینی در راه نباشد. جلو رفت. چادرش را زیر بغل زد و کنار ظرف نشست. برنج ها را با تکه ای از ظرف شکسته، جمع کرد. پلاستیکی از داخل کیفش بیرون آورد و غذا را داخل آن ریخت. دهانه پلاستیک را محکم بست و داخل کیفش گذاشت. فاطمه و زهرا ظرف غذاهای نذری را از روی پایشان برداشتند و هم پای مادر به طرف خانه به راه افتادند. کمی جلوتر صدای گریه بچه ای را شنیدند. مادر به طرف صدا رفت. پسرکی سرش را روی زانوانش گذاشته بود و گریه می کرد. مادر جلو رفت: پسرم، چرا گریه می کنی؟
🙄 پسرک با شنیدن صدای زن، جا خورد. صاف نشست. اشک هایش را با سر آستینش پاک کرد. ظرف های غذا را که دست زن و بچه هایش دید، ناخودآگاه قطرات اشک روی گونه های آفتاب سوخته اش جاری شد. بین گریه و با هق هق گفت: از هیئت غذا گرفته بودم، پدر و مادرم مریضن. می خواستم غذای آقا رو به نیت شفا براشون ببرم. تو خیالم همه سر سفره نشسته بودیم و نفری چند قاشق تو هر بشقاب غذا ریختم. قاشق رو به طرف دهانم بردم که پام تو گودال وسط کوچه افتاد و غذا رو زمین ولو شد. من با چه رویی به خونه برم؟ چطور از آقا برا پدر و مادرم شفا بخوام؟
😍 مادر جلو رفت. دستی بر سر و روی پسرک کشید. یکی از غذاهایش را به او داد. پسرک، پاهایش جان گرفت و بلند شد. زهرا، کنار مادر رفت و چادرش را کشید و گفت: مامان غذا منم بهش بده برا مامانش ببره.
😒 فاطمه نگاهی به صورت راضی زهرا انداخت و گفت: غذا منم بهش بده برا باباش ببره.
😅 مادر لبخندی زد و گفت: دخترای گلم، اونوقت خودمون غذا نداریم. دوتاشو میدیم به این آقا پسر گل، یکیشم برا خودمون برمیداریم، باشه.
😄 فاطمه و زهرا با لبی که مثل غنچه شکفته بود به مادر نگاه کردند و همزمان با هم گفتند: باشه
😏 مادر دو تا از غذاها را به پسرک داد و گفت: این دفعه تو خواب و خیال راه نری. مواظب باش غذاهات نریزه.
☺️ پسرک سری به نشانه تأیید جلو و عقب برد، غذاها را گرفت، لبخند رضایت روی لبانش نشست. از مادر تشکر کرد و مثل برق از جلو چشمانشان محو شد. مادر ناراحت، سری تکان داد و گفت: خدا رحمش کنه با این سرعتی که میره دوباره کله پا نشه.
🙂 مادر، پلاستیک غذای نذری را از کیفش بیرون آورد. به زهرا و فاطمه گفت: دخترای گلم من می رم این غذا رو به همسایه بدم برا مرغاش و زود برمی گردم. شما بمونید تو خونه.
🎼 زنگ در به صدا درآمد. فاطمه و زهرا سریع بلند شدند و به طرف در دویدند و با ذوق، بلند گفتند: بابا اومد.
😊 دستشان را به طرف دستگیره در دراز کردند. چند ظرف غذای نذری روی دست پدر بود. پدر بعد از سلام گفت: امشب تو هیئت غذا اضافه اومد. دو تا غذا اضافه بهم دادن.
🖊 #به_قلم_صدف
📝 @sahel_aramesh
هدایت شده از ۱:۲۰
❗️از همین #گریهها میترسند
جوانهای ما خیال نکنند که مساله، مساله «ملتِ گریه» است! این را دیگران القا کردند به شماها که بگویید «ملت گریه»! آنها از همین گریهها میترسند، برای اینکه گریهای است که بر مظلوم است؛ فریاد مقابل ظالم است. اینها شعائر مذهبی ماست که باید حفظ بشود. اینها یک شعائر سیاسی است که باید حفظ بشود.
#محرم
#امام_خمینی_ره
📚صحیفه نور، جلد ١٠،صفحه ٣١
@bevaghterahaei
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید
این روزها، بیایید حر شویم.. آزاده شویم..
جان هایمان را از مفاخره با اهل دنیا، آزاد کنیم..
چند باره ببینید.. بیاندیشید..
@salamfereshte
#اهل_آخرت
#دنیا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤اولین محرم بدون سردار 🖤
مداحی زیبا با صدای سید رضا نریمانی برای سردار سلیمانی
@salamfereshte
#عزاداری
#محرم
#مناسبتی
⚫️اعمال روز عاشورا⚫️
✔️شایسته است که شیعیان
در این روز خود را مشغول کار های دنیا نکنند و مشغول گریه باشند
✔️خواندن زیارت عاشورا
✔️سعى کنند در نفرین و لعن
بر قاتلان آن حضرت و یکدیگر را تعزیت گویند در مصیبت آن جناب و بگویند:
اَعْظَمَ اللّهُ اُجُورَنا وَاُجورَکمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَینِ عَلَیهِ السَّلامُ
بزرگ گرداند خدا پاداش ما و شما را در سوگواریمان براى حسین علیه السلام
وَجَعَلَنا وَاِیاکمْ مِنَ الطّالِبینَ بِثارِهِ مَعَ وَلِیهِ الاِْمامِ الْمَهْدِىِّ مِنْ الِ مُحَمَّدٍ عَلَیهِمُ السَّلامُ
و قرار دهد خداوند ما و شما را از خون خواهانش به همراه ولیش امام مهدى از خاندان محمد علیهم السلام
✔️شایسته است در این روز مقتل بخوانند و یکدیگر را بگریانند
✔️خواندن هزار مرتبه توحید
در این روز فضیلت دارد و روایت شده که خداوند رحمان نظر رحمت بسوى او کند .
✔️خواندن دعای عشرات
✔️ اگر کسى در این روز
نزد قبر امام حسین علیه السلام باشد و مردم را آب دهد مثل کسى باشد که لشکر آن حضرت را آب داده باشد و با آن جناب در کربلا حاضر شده باشد .
✔️شایسته است که شیعیان
در این روز امساک کنند از خوردن و آشامیدن بى آنکه قصد روزه کنند و در آخر روز بعد از عصر افطار کنند به غذایى که اهل مصیبت مى خورند مثل خرما و نان و امثال آنها نه مثل غذاهاى لذیذه
و آنکه جامه هاى پاکیزه بپوشند
و بندها را بگشایند و آستین ها را بالا کنند به هیئت صاحبان مصیبت و علاّمه مجلسى در زادالمعاد فرموده و بهتر آنست که روز نهم و دهم را روزه ندارند زیرا که بنى امیه این دو روز را براى بَرکت و شماتت بر قتل آن حضرت روزه مى داشتند
و احادیث جعلی بسیار در فضیلت این دو روز و روزه آنها بر حضرت رسول صَلَّى اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله وارد کرده اند و از اهل بیت عَلیهمُ السلام در مذمّت روزه این دو روز خصوصا روز عاشورا وارد شده است و ایضا بنى امیه علیهم اللَّعْنَةُ از براى برکت آذوقه سال را در روز عاشورا در خانه ذخیره مى کرده اند .
✔️در آن روز آذوقه در خانه ذخیره نکند و نخندد و مشغول لهو و لعب نگردد .
✔️هزار مرتبه بر قاتلان
آن حضرت لعنت کند و بگوید اَلّلهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ الْحُسَینِ علیه السلام
✔️شایسته است که شیعیان
در این روز خود را مشغول کار های دنیا نکنند و مشغول گریه و نوحه و مصیبت باشند و در آخر روز عاشورا سزاوار است یادآوری از حال حرم امام حسین علیه السلام و دختران و اطفال آن حضرت که در این وقت در کربلا اسیر دشمنان و مشغول به حزن و گریه بودند و مصیبت هایی که بر آن ها گذشت که در خاطر هیچ آفریده ای خطور نکند و قلم را تاب نوشتن نباشد
📗مفاتیح الجنان
@salamfereshte
#محرم
#عاشورا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️عاشورای حسینی تسلیت باد◾️
✔️بر کدام حسین باید گریست و ما بر کدام حسین میگرییم؟
@salamfereshte
#عزاداری
#محرم
#مناسبتی
#عاشورا
اللهم العن قتلة الحسين (علیه السلام)
⚫️ آیا یاری کنندهای هست تا ما را یاری کند؟
🏴 قال الحسین علیه السلام في یوم عاشورا:
هَلْ مِنْ ذَابٍّ يَذُبُّ عَنْ حَرَمِ رَسُولِ اللَّهِ؟
هَلْ مِنْ مُوَحِّدٍ يَخَافُ اللَّهَ فِينَا؟
هَلْ مِنْ مُغِيثٍ يَرْجُو اللَّهَ بِإِغَاثَتِنَا؟
هَلْ مِنْ مُعِينٍ يَرْجُو مَا عِنْدَ اللَّهِ فِي إِعَانَتِنَا؟
✔️ آيا دفاعکنندهای هست که از حرم رسول خدا دفاع کند؟
✔️آیا یکتاپرستی هست که از خدا بترسد؟
✔️آیا فریادرسی هست که با فریادرسی از ما به جلب رضای خدا امید داشته باشد؟
✔️آیا یاری کننده هست که با یاری ما امید به آنچه نزد خداست داشته باشد؟
📚 اللهوف سید بن طاووس، ص۱۱۶
اَعْظَمَ اللهُ اُجُورَنا وَاُجورَكُمْ بِمُصابِنا بِالْحُسَيْنِ عَلَيْهِ السَّلامُ، وَجَعَلَنا وَاِيّاكُمْ مِنَ الطّالِبينَ بِثارِهِ، مَعَ وَلِيِّهِ الاِْمامِ الْمَهْدِيِّ مِنْ الِ مُحَمَّد عَلَيْهِمُ السَّلامُ.
@salamfereshte
#عزاداری
#محرم
#مناسبتی
#عاشورا
هدایت شده از نکات و تمثیلات آیت الله حائری شیرازی
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹
🔸عصر تکاورها🔸
🔅 از زمان پیامبر ما تا به امروز 40 نسل گذشته. هر نسلی یک مقدار از نور به سمت ظلمت رفته تا امروز که ظلمت 40 برابر شده است. از آنطرف هم همینطور است، نسل اول یک مقدار از ظلمت به سمت نور رفته بود. نسل دوم ادامه داده، همینطور ادامه پیداکرده تا امروز، که در این دوره نورانیت نسل ما 40 برابر آن دوره شده است.
🔅 به چه دلیل امروز مؤمنین 40 برابر آن دوره نور پیدا کردهاند؟ دلیلش جوانانی است که برای اعتکاف میآیند. میدانید آنها از چه هفتخوانی عبور کردهاند؟ از هفتخوان فضای مجازی که یک اقیانوس است، عبور کردهاند. اقیانوس، بدن را غرق میکند، اما این اقیانوس، عقیده را زیر و رو میکند.
در این ورطه کشتی فرو شد هزار / که پیدا نشد تختهای برکنار
هزار کشتی در این گرداب آمد و فروشد و تختهای هم بیرون نیامد. حالا این جوان از بین این اقیانوس آمده. جوانان امروز مؤمنتر از جوان های دوره ی انقلاب هستند. موانعی که این جوان از آن عبور کرده، در آن زمان و برای آنها نبود.
🔅 در سربازخانهها برای تربیت یک تکاور و کماندو آنها را از موانع سخت عبور میدهند. هیچوقت یک سرباز معمولی را اینگونه تربیت نمیکنند. ولی تکاور و کماندو را روی موانع میدوانند. عصر امروز عصر تکاورهاست.
@haerishirazi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️الإمام زين العابدين عليه السلام :الدُّعاءُ يَدفَعُ البَلاءَ النّازِلَ وما لَم يَنزِل .
🔻امام زين العابدين عليه السلام : دعا ، بلاى فرود آمده و فرود نيامده را دفع مى كند.
📚الكافي : ج 2 ص 469 ح 5
جهت شفای کامل و عاجل استاد و همه بیماران، حمد شفا بخوانیم.
#حدیث
@salamfereshte
⚫️صلوات امام سجاد علیه السلام
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ سَیِّدِ الْعَابِدِینَ الَّذِی اسْتَخْلَصْتَهُ لِنَفْسِکَ وَ جَعَلْتَ مِنْهُ أَئِمَّةَ الْهُدَی الَّذِینَ یَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ یَعْدِلُونَ اخْتَرْتَهُ لِنَفْسِکَ وَ طَهَّرْتَهُ مِنَ الرِّجْسِ وَ اصْطَفَیْتَهُ وَ جَعَلْتَهُ هَادِیاً مَهْدِیّاً
اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَیْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّیْتَ عَلَی أَحَدٍ مِنْ ذُرِّیَّةِ أَنْبِیَائِکَ حَتَّی یَبْلُغَ بِهِ مَا تَقَرُّ بِهِ عَیْنُهُ فِی الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ إِنَّکَ عَزِیزٌ حَکِیم؛
▪️پروردگارا! درود فرست بر حضرت علی بن الحسین سید و بزرگ اهل عبادت. آنکس که تو او را برای خود خالص گردانیدی و پیشوایان هدایت را- که آنها خلق را به حق هدایت کنند و به حق باز رجوع کنند- از نسل پاکش قرار دادی. و او را برای خویش اختیار فرمودی و او را از هر پلیدی و ناپاکی، پاک و مطهر ساختی و او را برگزیدی و هادی خلق به سوی خدا و هدایت یافته به حق قرار دادی.
▪️ پروردگارا! پس درود و رحمتی بر او فرست که بهترین درودهایی باشد که بر ذریه پیغمبرانت فرستادی؛ تا به آن درود در دنیا و آخرت دیدهاش روشن فرمایی که تو ای خدای مقتدرِ کامل و به حقایقِ امور آگاهی.
@salamfereshte