#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_هجدهم
🔹دایی جواد کمی سکوت کرد تا ضحی آرام تر شود. از جا بلند شد. کتاب های ضحی را نگاهی انداخت و راهی که رفته بود را برایش نشان داد:
- یادمه سال کنکورت هم همین طور بودی. چه اشکی ریختی که دایی من چه رشته ای انتخاب کنم. با اون رتبه ای که آورده بودی راحت می تونستی پزشکی رو بزنی ولی به خاطر اینکه با دوستت سحر، تو ی رشته باشی؛ مامایی رو انتخاب کردی. کاری ندارم درست بود یا غلط. بعد هم مجدد امتحان دادی و رفتی پزشکی. بی توجه به اینکه پزشک هستی و مدرک داری، می رفتی تو بیمارستان و به عنوان یک ماما، مشغول به کار می¬شدی. به خاطر همین ویژگی هات بوده که پرهام نتونسته رای هیئت مدیره رو بزنه که تو رو قبول نکنن. اما خیلی موی دماغش بودی. پرهام که ولایی نیست. ادعاشم نداره. علنا هم می گه که نظامو قبول نداره. اونوقت تو که ادعای ولایی بودنت می ره، رفتی زیردستش کار کردی چرا؟ چون دوستت سحر اونجا بود. حالا ناراحتی که از دوستت جدا بشی درسته؟
🔸ضحی کوسن را روی پاهایش گذاشت و به دایی نگاه کرد. فکر کرد نکند ناراحتی ام به خاطر جدا شدن از سحر باشد! در حالتی نبود که بتواند به راحتی تشخیص بدهد. دایی جواد، چشم از کتابخانه ضحی گرفت. زانوهایش را خم کرد و هم قد ضحی روی هوا نشست و گفت:
- تا کی به خاطر دوستت؟ این دوستی، ارزش این همه مشکلات رو داره؟
زانو راست کرد و ایستاد و گفت:
- این خواستگارت رو هم که رد کردی. مگه خودت نبودی که می گفتی تحصیلاتت روی قبول و رد کردن خواستگارها تاثیر نمی ذاره. ولی چرا هر چی بیشتر درس می خونی، زودتر خواستگار رد می کنی؟!
- آخه دایی جان شما نمی دونین.
- چی رو نمی دونم؟ من تحقیق کردم. پدرت تحقیق کرد. مادرت تحقیق کرد. مشکلش چی بود که ردش کردی؟
- تو حرفهاش می گفت مرد باید ی سر و گردن از خانم بالاتر باشه که جلوش کم نیاره. و خوشحال بود که مجبوره بیشتر درس بخونه و تلاش بکنه که از من کم نیاره
- خب؟
🍀دایی روی صندلی نشست. خودکار آبی ضحی را از روی میز برداشت و بین انگشتانش چرخاند. صندلی را رو به ضحی برگرداند و گفت:
- خب نداره دایی. روحیه خود کم بینی داره. من چطور با همچین آدمی می تونم زندگی کنم؟
- ببین دایی جان. هر کسی یک عیبی داره. منم عیب هایی دارم. با عیوب همدیگه باید بسازیم و بپوشونیم و کمک کنیم که رفع بشه. شما اگه به ایشون ارزش بدی و ارزشمندش کنی این خود کم بینی اش برطرف نمی شه؟ این حرف مشاور نبود که بهت زد؟ گفت این افکار وسواس گونه رو رها کن.
- دایی جان باور کن وسواس فکری نیست.
- فرض کنیم وسواس فکری نباشه. چند سالته؟ فکر می کنی تا چند سال دیگه موقعیت ازدواج داری؟
🔹نگاه عمیقی روی ضحی کرد. عکسی که پشت سر ضحی روی دیوار نصب شده بود به چشمش خورد و گفت:
- اون عکس رو زدی اونجا برای چی وقتی ذره ای برای حرف اون عزیز، تره خرد نمی کنی! ازدواج رو آسون بگیر. خبر داری که؟ آمارها در چه حاله؟ چقدر ازدواج ها کم شده و فرزنددار شدن کمتر؟ بی خبر نیستی چون خودت بچه ها رو به دنیا می یاری. چرا خودت به حرفشون گوش نمی کنی و ازدواج نمی کنی؟ خواستگار رد کردن که هنر نیست. ادعات اگه می شه به خاطر ولی امرت، همون خواستگاری که ازش ایراد می گیری قبول کن و تو زندگی تحملش کن. با خدا معامله کن.
🍀دایی جواد سکوت کرد. خودکار ضحی را روی میز گذاشت. از جا بلند شد و ادامه داد:
- نمی گم برو به خاطر ولی امرت با معتاد و آدم بی خدا زندگی کن. ایرادهای الکی رو بزار کنار.
🔹ضحی نگاهش به جوراب های سفید و فرش زیرپایش بود و توجهش به حرفهای دایی. "اگر ادعایت می شود برو به خاطر ولی امرت، ازدواج کن." جمله ای که مدام در سرش کوبیده می شد و تمام حواسش را از کار انداخته بود . "به خاطر ولی امر، ازدواج کردن. به خاطر امر ولی، عیب خواستگار رو ندیدن. به خاطر ولی امر، تحمل کردن. به خاطر .. ولی امر یعنی جانشین امام زمان. یعنی به خاطر امام زمان.. یعنی اگر امام زمان به من می گفت برو با فلانی ازدواج کن، من می گفتم فلانی این عیب را دارد یا می گفتم چشم؟ " از این افکار، به خود لرزید.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
شبتان به خیر و برکت
🌟فدایتان شوم. درخواستی داشتم. التماس یک دعا: به همان اندازه که شما ما را می خواهید و دعایمان می کنید و به یادمان هستید، ما هم شما را بخواهیم و دعایتان کنیم و به یادتان باشیم و به وظایفمان در قبال شما عمل کنیم.
سخت است عمل کردن وظیفه. اینکه تشخیص بدهی، به پایش هزینه کنی، از راحتی ات بگذری که وظیفه ات را انجام دهی.
🌸انجام وظیفه از سر راحتی را ندیده ام تا به حال. شما امامید و ما امت شما. امت بودن هم وظیفه ای دارد. مسئولیتی دارد. باید بتوانیم خودمان را امت تربیت کنیم.
☘️خدایا، ما را برای امام زمان مان ارواحناله الفداه، تربیت کن که بهترین مربی، شما هستی.. یا رب الارباب
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_نوزدهم
🔹 ضحی دیگر صدای دایی را نمی شنید." یعنی تا الان فقط حرف می زدم؟" سرش را بالا آورد و نگاهی به تصویر قاب شده روی میز انداخت." آقاجان این همه سال لاف می زدم؟ مگه نه اینکه هر چه شما بگین برام حکم حرف امام رو داره، یعنی همینم ادعام بوده؟ یعنی واقعا تو این همه سال، من خودمو می دیدم نه حرف شما را؟ " چشمانش مجدد پر از اشک شد. صورتش را به سمت دایی چرخاند و پر اضطراب نالید:
- دایی یعنی اگه امام زمان الان اینجا بود من جزو یارانشون نبودم؟ یعنی منظورم اینه که شما گفتید که ادعام می شده. عمل نمی کردم به حرف رهبرم؛ دایی چرا این حرف رو زدین؟ چرا فکر می کنین من فقط ادعام می شه؟ من که این همه سال تو اون بیمارستان کوفتی از ولایت و رهبرم دفاع کردم. دایی من چادرم رو کنار نذاشتم. اعتقاداتم رو کنار نذاشتم. مگه فقط ازدواجه؟ کودوم دکتری رو دیدین که به جای خوندن تخصص، به خاطر نیاز زن های جامعه اش، بره تو بیمارستان ماما باشه؟ چرا این رو می گین؟ من کی فقط مدعی بودم؟
🔸دایی که متوجه به هم ریختگی درونی ضحی شد، ته دلش لبخند زد. همین را می خواست. اینکه اطمینانش را از درون بشکند. بلکه فرجی حاصل شود. پای درد و دل خواهرش زهرا که می نشست و نگرانی بالارفتن سن ضحی و ازدواج نکردنش، باعث شده بود تصمیم بگیرد با او حرف بزند. مثل دوران کودکی که با شنیدن نگرانی های زهرا، در موردش با ضحی حرف می زد. خودش هم نفهمید چطور شد که این جمله بر زبانش جاری شد. فکر کرد حتما حکمتی بوده که ضحی هم فقط از همان جمله به هم ریخته. پس مانورش را روی همین جمله ادامه داد:
- درس خوندن خوبه. اما اگه به بهانه فرار از ازدواج باشه چه ارزشی داره؟ ماما شدن اگه به بهانه فرار از مسئولیت پزشکی باشه چه اهمیتی داره؟ البته من نمی گم شما برای فرار این کار رو کردی. می خوام ملموس مثال بزنم. وقتی شما می دونی که با کار مامایی، بهتر به خانم ها خدمت می کنی تا یک پزشک عمومی، یعنی اولویت رو فهمیدی. پای همه سختی هاشم وایمیسی. همین طور که تا الان وایسادی. متلک ها و توهین ها و سرزنش ها رو تحمل کردن، کم چیزی نیست. فقط متعجبم که چرا بین درس و ازدواج، اولویت رو نفهمیدی.
🔹ضحی بی توجه به خستگی پاهایش، سرپا ایستاده بود. هیجان بیمارستان را فراموش کرده و روی حرفهای دایی دقیق شده بود. " اولویت. نکنه این همه سال درس خوندنم هوای نفس بوده؟ ازدواج نکردنم هم نه برای زندگی درست و انتخاب درست، که برای هوای نفس بوده! برای راحت تر بوده؟ برای ماندن در خانه پدری که در ناز و نوازش و مهر و محبت است بوده؟ خدایا چطوری بفهمم برای کدام بوده؟"
- برفرض که تا الان، اولویت، تحصیل بوده و کار شما درست. قضاوت نمی کنم. ولی اولویت ها مدام در حال تغییرن. الان باید نگاه کنی که اولویت چیه؟ وظیفه ات چیه. خب دایی جان، اذیتت نکنم. ما دیگه باید بریم. می دونی که حال طاهره خیلی خوب نیست. کاری نداری؟
🔸ضحی هنوز گیج حرف های دایی جواد بود. دنبال دایی از اتاق بیرون رفت تا از مهمان ها خداحافظی کند. بوسه ای به زهره داد. خداحافظی کرد و ادامه بدرقه را به پدر و مادرش واگذار کرد. به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید. به گچ کاری بیضی شکل سقف خیره شد و فکر کرد. تصویر همه لحظات دوران تحصیل و طرحش جلوی چشمش آمد.
🔻همه جا با سحر بود. علاقه ای که به سحر داشت باعث شده بود دو سال طرحش را هم کنار او بگذراند. به روز کنکور فکر کرد که سحر پشت در دانشگاه، منتظر بیرون آمدنش بود و دسته گل بزرگی را به او هدیه داده بود. دوست داشت سحر هم برای پزشکی بخواند اما سحر حوصله هفت سال درس خواندن و طرح گذراندن را نداشت. کلاس ها و کشیک ها و سختی های دوره هفت ساله پزشکی اش را به یاد آورد. همان زمان بود که خواهر کوچک ترش، درگیر تصادف شدیدی شده و یکی از دستانش نیمه فلج شده بود. به یاد آورد که آن روزها بین کلاس و دو بیمارستان در رفت و آمد بود. بیمارستانی که خواهرش بستری بود و بیمارستان محل خدمتش. حال مادرش را به یاد آورد که نتوانسته بود در آن روزهای سخت، آن طور که باید، کنارش باشد اما پدر و مادر، هیچوقت به رویش نیاورده بودند و در عوض مدام از او حمایت می کردند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺الإمامُ الجوادُ عليه السلام :إظهارُ الشَّيءِ قَبلَ أن يَستَحكِمَ مَفسَدَةٌ لَهُ .
☘️امام جواد عليه السلام : آشكار كردن چيزى پيش از آنكه استوار گردد ، موجب تباهى آن مى شود.
📚تحف العقول عن آل الرسول علیهم السلام , جلد۱ , صفحه۴۵۷
🌹ولادت باسعادت حضرت جوادالائمه ، امام محمدتقی علیهالسلام مبارک و خجسته باد🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#حدیث
#مناسبتی
🌺آقاجان، فدایتان شوم
🌀این سرگردانی هایمان برای چیست؟
شوق کار و ندانستن سر اینکه چه کاری را باید انجام دهیم برای چیست؟
🍁نکند گناهانمان ما را سرگردان کرده و مسیر هدایت و رشدمان را از جلوی دیدگانمان برداشته؟
نکند کل عمر را سرگردان باشیم و دور خود بچرخیم؟
🍀خدایا، به خاطر گل روی مهدی فاطمه، ما را از سرگردانی در آورد و نیروهایمان را برای کاری که خود، دوست داری و راضی هستی، متمرکز و قوی بگردان.
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
☘️🌸☘️🌸☘️🌸☘️
✅نامه های خود را جهت انتشار، به همراه هشتک #صمیمانه_با_امام به آیدی @yazahra10 در ایتا بفرستید.
🌹🌹با معرفی ما به دوستانتان، خود را در ثواب نشر نام و یاد امام زمان عجل الله فرجه شریک کنید.
📣کانال #صمیمانه_با_امام در سروش، ایتا، بله
🆔 @samimane_ba_emam
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیستم
🔺به پهلو غلت زد و فکر کرد. اصلا به خاطر نداشت که طهورا و حسنا در آن سالها چطور بزرگ شدند. سرش در کتاب و درس و دانشگاه و بیمارستان بود. و دست آخر هم همان بیمارستانی را برای طرح انتخاب کرد که سحر در آنجا مشغول شده بود. اوقات استراحتش را از اورژانس به بخش زنان می رفت تا کنار سحر باشد. وقتی کنار او بود، احساس قدرت می کرد. شاداب می شد. در اثر حرف های سحر، می توانست سریع تر تصمیم بگیرد. چهره زیبای سحر را دوست داشت. صورت سفید و کشیده ای که همیشه آرایش کرده بود.
🔹دایی راست می گفت. خیلی از انتخاب هایش به خاطر سحر بود. حتی آن شبی را به یاد آورد که تصمیم قطعی گرفته بود پزشکی را به خاطر سحر، کنار بگذارد. دوری از سحر را نمی توانست تحمل کند. به حرفهای انرژی بخش و نگاه شادابش نیاز داشت اما حرفهای پدر و دایی، او را منصرف کرده بود. پشیمان هم نبود. پزشکی را دوست داشت. جراحی را دوست داشت. نجات دادن جان مردم را دوست داشت. کم کردن درد مردم را دوست داشت. دلش می خواست جراح قلب شود تا قلب هایی که از تپش افتاده اند یا دچار مشکل شده اند را فعال کند اما دست آخر، تصمیم گرفت واسطه ای برای خلق یک انسان باشد. به خاطر همین نیت و تصمیم بود که علیرغم عنوان پزشکی، مشغول مامایی می شد. در محیط بیمارستان، همه تحقیرش می کردند الا سحر. فقط او بود که تشویقش می کرد. ضحی هم همه جوره پشت سرش ایستاده بود. همین طور خاطرات در سرش چرخ خوردند تا اینکه چشمانش گرم شد و به خواب رفت.
🔸صبح شده بود و هنوز ضحی، غرق خواب بود. تا به حال نشده بود دیر سر خدمت برود. همیشه زودتر حاضر می شد و زودتر از ساعت کاری اش، مشغول به کار می شد. مادر بالای سرش آمد. او را چند باری صدا زد و ساعت را یادآوری کرد. ضحی، پتو را کنار زد و نشست. موهای بلندش هنوز بافته بود. با چهره ای در هم و آویزان، مادر را نگاه کرد. زهرا خانم، کنار دخترش نشست. دست ضحی را گرفت و بین دستانش، روی دامن آبی رنگ ساده اش نگه داشت. ضحی نگاهش را از صورت مادر پایین کشید. گردنبد دُرّ مادر را نگاه کرد. به گل های لاله ای که حاشیه یقه لباس مادر کشیده بود نگاه کرد. رنگ صورتی ملیح لباس مادر، به او آرامش هدیه داد. یاد فکرهای دیشب افتاد. شرمنده بود. سرش را پایین انداخت. نمی دانست چه بگوید. از این همه بی توجهی اش نسبت به خانواده در این سالها عذرخواهی کند یا از اخراج و به ثمر نرسیدن حمایت های مادر. اصلا برای چه باز هم درس بخواند که جراح زنان شود. حتما باز هم رئیسی پیدا می شود که او را به بهانه، اخراج کند. شاید هم پرونده سازی کند و پروانه طبابتش را لغو کند. این فکرها، او را بیشتر خمیده کرد.
🔹مادر که این چند دقیقه صبر کرده بود تا خود ضحی لب به سخن بگشاید، دیگر صبر را جایز ندانست. دست زیر چانه دختر بزرگش برد و صورتش را به بالا هدایت کرد. دستش را روی گونه ضحی گذاشت و آرام آرام با انگشت شصت، نوازشش کرد. ضحی شرمنده تر شد. این مهر و محبت بی دریغ مادر را بارها چشیده بود اما خودش هیچوقت نشده بود که علاقه اش را به مادر اینچنین ابراز کند. اشک در چشمانش جمع شد. گردنش را کمی چرخاند تا دست مادر روی دهانش برود. آن را بوسید. به دمپایی روفرشی مادر نگاه کرد. پاهای مادر ورم کرده بود. سرش را بالا آورد و به صورت مادر نگاه کرد. صورتش ورم نداشت. دست مادر را فشرد و دستش را از دست مادر بیرون کشید.
🔸ورم پای مادر نگرانش کرده بود. بدون اینکه بایستد، کنار پای مادر، روی زمین نشست. یکی یکی پای مادر را از دمپایی در آورد و آرام روی تخت گذاشت. مادر به حالت تغییر یافته ضحی نگاه می کرد و هیچ نمی گفت. اجازه داد فرزندش به او رسیدگی کند. می دانست این کار حالش را خوب می کند. پاهایش را آرام تکان تکان داد تا دردش کمتر شود اما هیچوقت، با این کار، درد از پایش بیرون نرفته بود. ضحی پاچه شلوار نخی آبی رنگ گلدار مادر را بالا زد. با انگشت، قسمتی از پای مادر را فشار داد و رها کرد. پای دیگر را هم همین طور و از مادر پرسید:
- چند وقته پاتون ورم داره مامان؟ درد هم دارین؟
- ی دو هفته ای می شه. خیلی نیست.
- جای دیگه تون درد نمی کنه؟
- یعنی کجا؟ من که کلکسیون دردم. پیریه و هزار درد دختر جان
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
🌸چه خوش است شنیدن صدای تلاوت شما و فهمی که به الهام الهی، از آیات قرآن، به ما دست دهد. قلب هایمان بلرزد و به آیات عذاب، از خوف خدا اشک بریزیم و به آیات نعمت و رحمت الهی، از مِهر خدا، قلبمان تندتر بتپد و اشک مان به شوق، جاری شود و روحمان میل به پرواز را در خود، چنان حس کند که گویی، الان است از بدن مفارغت کند.
☘️مولای من، می خواهم هر آنچه شبهه و حرام است را نشنوم تا صدای تلاوت شما را بشنوم. شما هم بخواهید گوشم به شنیدن صدای تلاوت تان، باز شود.
🌹السلام علیک یا تالی کتاب الله
صلی الله علیک یا بقیه الله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
🌸اگر حتی گناهکار هستی، نهی از منکر را به طریق نیکو انجام بده. چه بسا آن نهی از منکر، توفیق ترک گناه را به تو بدهد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#نکته
#نهی_از_منکر
#امر_به_معروف
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_یک
🔹ضحی پایین پای مادر، روی تخت نشست. پاهای مادر را از سرانگشت، به سمت بالا ماساژ داد. پتوی روی تخت را برداشت و پشت کمر مادر گذاشت تا تکیه دهد. دستی به کمر مادر کشید و به صورتشان دقیق شد. ابروهای مادر درهم رفت اما چیزی نگفت. ضحی هم چیزی نگفت. مجدد پایین پای مادر برگشت و ماساژ را به سمت بالا تکرار کرد. ساعت را نگاه کرد. هفت و سی و پنج دقیقه بود. تا ساعت هشت کار ماساژ را ادامه داد و برای اینکه حواس مادر را پرت کند و میزان درد را از لرزش صدایشان تشخیص دهد، از اوضاع طهورا و حسنا پرسید. مادر از خواستگار سمجی که برای حسنا زنگ می زد گفت.
- خب حسنا چی گفت؟
- گفت کنکور دارم و می خوام ادامه تحصیل بدم و تا دانشگاه، حرف از خواستگار نزنین.
- چقدر این جملات آشناست
- عین خودته حسنا.
- آره. منم همین چیزا رو می گفتم. باید باهاش حرف بزنم
🌸ضحی خندید. مادر هم با خنده این ها را تعریف می کرد. لابلای حرفها، ضحی حواسش به لرزش صدای و چین خوردن پیشانی مادر بود. مادر که خنده ضحی را دید، از فرصت استفاده کرد و گفت:
- دیرت نشه ضحی جان. ممنونم. زحمت نکش. خودش خوب می شه.
- چه زحمتی مامان جان. گفتن سر کار نرم. به خاطر اتفاق دبروز. فکر کنم بهونه افتاده دست پرهام که اخراجم کنه.
و انگار کشفی کرده باشد گفت:
- آره. شاید هم رفتم. حالا بزارین یک کم دیگه پاهاتونو ماساژ بدم. راستی بابا کجان؟ نرفتن بیرون؟
- بابات که مثل همیشه صبح زود رفت نانوایی و حالا هم مشغول قرآن خوندنه.
- خوش به حالشون. خیلی قرآن می خونن. کاش منم بتونم اینقدر قرآن بخونم. صدای بابا رو خیلی دوست دارم.
- آره. خدا توفیقاتشو زیاد کنه. از همون اولی که ازدواج کردیم همین طور بود. اهل تلاوت قرآن. اون اوایل که سر کار می رفت، هر روز یک جزء قرآن می خوند.
🔹ضحی حرکت ماساژ رگ ها را شروع کرد و به سمت بالای زانو مادر که رسید، از تخت پایین رفت. پهلوی مادر نشست و ماساژ را به سمت کمر و کلیه ها ادامه داد. دستش که به کلیه سمت راست مادر رسید، مادر ساکت شد. ضحی دستش را از روی کلیه برداشت و مجدد به سمت پایین پا رفت. نمی خواست مادر را نگران کند. روشش این بود که به صورت نامحسوس بیمارش را چک می کرد تا مشکل را پیدا کند. مجدد از انگشت شصت پای مادر شروع به ماساژ دادن کرد و پرسید:
- حالا خواستگار حسنا کی هست؟ چی کاره است؟ مورد خوبیه؟
🔻منتظر جواب دادن مادر شد تا ماساژ را به سمت بالا و کلیه راست مادر بکشاند و مجدد چک کند که سکوت مادر از درد است یا نه. مادر خندید و گفت:
- پسر خوبیه. صاف و ساده است. برادر یکی از شاگردهای باباته.
🌼مادر چند ثانیه ای سکوت کرد. ضحی دستش را از روی کلیه راست مادر برداشت و مجدد به پایین پای مادر رفت و سر انگشت شصت مادر را گرفت. مادر ادامه داد:
- تو جلسه قرآن چند ماه پیش بابات، اینجا اومده بود. فکر کنم اتاق بابات حسابی جذبش کرده.
ضحی خندید و گفت:
- کیه که تو اتاق بابا بره و جذب نشه. اتاق بابا یک آهنربای قویه
مادر، حرف ضحی را تایید کرد:
- خدا خیرش بده. از بس اون تو، نماز و قرآن می خونه.
🌸ضحی دیگر به سمت کلیه مادر نرفت. دستانش را تا نزدیک زانو برد و پشت زانوی مادر را دورانی، خیلی آرام ماساژ داد. نگرانی اش بی جا نبود. کلیه مادر درگیر بود و باید آزمایش می داد. تصمیم گرفت همین امروز مادر را برای آزمایش، با خود به بیمارستان ببرد اما قبلش باید با پدر مشورت می کرد. ساعت از هشت گذشت. مادر از ضحی تشکر کرد. پاهایش را که سبک تر از نیم ساعت قبل شده بود، از روی تخت بلند کرد. دمپایی هایش را پوشید و ایستاد. ضحی پشت سر مادر از اتاق خارج شد. به سمت روشویی رفت تا وضویی بگیرد و برای مشورت، به اتاق پدر برود.
🍀در باز بود. کنار در ایستاد و همراه با پدر، آیات سوره مومنون را آرام زمزمه کرد. دلش نیامد داخل برود. می دانست که به محض وارد شدنش، پدر به احترام او، صدق الله می گوید و توجهش را به او می دهد. بارها این اتفاق برایش افتاده بود. نیم نگاهی به سمت مادر کرد. در آشپزخانه مشغول بود. ناخودآگاه لبخند زد. نگاهش را به سمت پدر برگرداند. به چارچوب در تکیه داد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺سلام آقاجان
🌸آقاجان، فدایتان شوم، ما را به آنچه که باید باشیم و یار خاصتان شویم هدایت کنید. معرفت مان را بالا ببرید و تن پروری هایمان را به افزایش عقل و معرفت مان کم تر کنید که مسئولیت ها و وظیفه هایمان را انجام دهیم. به بهترین وجه. ظهور شما را در قلب هایمان پدید آوریم تا ظهورتان در جهان را خداوند، هدیه مان دهد.
🌼آقاجان اگر دعای شما نباشد که ما بیچاره ایم. فدایتان شوم.
☘️خدایا، ما را مشمول دعاهای خاص حضرت قرار بده و آن را در حق ما به استجابت برسان و ما را به امام و خودت، نزدیک تر بگردان
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
🔻جلوی زبانت را بگیر
🔹چشمان به گود افتاده اش را به صفحه نمایش دوخته بود. تمام تلاشش را می کرد که در کارش تمرکز داشته باشد اما مگر می شد. از وقتی دوست عزیزتر از جانش را در آن جای کذایی دیده بود، خواب به چشمش نیامده بود. مدام خودش را سرزنش می کرد که چرا این فکر و صحنه ای که دیده را نمی تواند از جلوی چشمانش دور کند.
🔸در باز شد. سوز صبحگاهی به پایش خورد. ناخودآگاه سرش را به سمت در چرخاند. دوست عزیزتر از جانش بود. روی صندلی جا به جا شد. خود را مشغول نشان داد. پیمان، به تک تک همکارانش سلام کرد و دست داد. مثل همیشه، به اتاقک پشتی رفت و با دو لیوان چای، برگشت. مثل همیشه، یک لیوان را روبروی مسعود گذاشت و بفرما زد و احوال پرسی کرد و لیوان دیگر را روی میزکارش گذاشت. صندلی چرخان را جلو کشید و نشست. مسعود اما مثل همیشه نبود. تشکر کرد اما خیلی رسمی و ساده. سلام کرده بود اما خیلی آهسته و ساده. جواب احوالپرسی اش را با یک "خوبم" داده بود و حالا هم که نگاهش را مدام، از پیمان می دزدید.
🔹بعد از چند ساعت، پیمان از جا بلند شد. چایی دیگری آورد و در گوش مسعود گفت: حق داری. هر چی می خوای بگو... مسعود اما حتی به او نگاه هم نکرد. آن نگاه شماتت بارش را از صبح، به صفحه نمایش قفل کرده بود تا یک وقت، به اشتباه، سر کج نکند و برق چشمانش، پیمان را نابود نکند. دست از تایپ کردن کشید. همان طور که پایان نامه در حال تایپ را نشانه گذاری می کرد ، گفت: حرفی ندارم، می ترسم سر خودم بیاید. بگذریم و بابت چای، تشکر کرد.
🌺الإمامُ الصّادقُ عليه السلام:مَن عَيَّرَ مُؤمِنا بِذَنبٍ لَم يَمُت حَتّى يَركَبَهُ .
☘️امام صادق عليه السلام: هر كس مؤمنى را براى گناهى سرزنش كند، نميرد تا خودش آن گناه را مرتكب شود.
📚 الكافي : 2 / 356 / 3 .
@salamfereshte
#داستانک
#تولیدی
#حدیث
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_دو
🔹ضحی نگاه پر مهرش را به پدر دوخت. خیلی وقت بود پدر را اینطور عمیق نگاه نکرده بود. آیه که تمام می شد، پدر نفس می کشید. صدای تیک تاک ساعت کوچک روی طاقچه، نوید شروع آیه بعدی را می داد و پدر آیه بعد را تلاوت می کرد. آیات را شمرده شمرده می خواند. نه آنقدر آهسته که ملالت آور باشد. به گونه ای که انگار دارد با آیات حرف می زند. آن را فهم می کند. انگار با آیات عشق بازی می کند. ضحی از این فکر، خوشش آمد. لبخند روی لبش آمد. همان جا دم در، نشست. به دیوار تکیه داد و زانوانش را داخل شکمش جمع کرد. مادر تخت را مرتب کرده بود و ملحفه سفید تمیزی را روی تخت کشیده بود.
🌸به دیوار اتاق نگاه کرد. همه چیز برایش طراوت خاصی داشت. تابلو یا فاطمه الزهرایی را که دایی هدیه داده بود بالای تخت دو نفره پدر و مادرش بارها دیده بود اما آن لحظه، تفاوت خاصی داشت. انگار حروف نام مبارک خانم، برق می زد. انگار آن گل های اسلیمی کنار اسم خانم، به حرکت در آمده بودند و دور نام خانم را طواف می کردند. همه چیز برایش زنده شده بود. برگ های گل حسن یوسفی که لب طاقچه بود، ساعتی که تیک تاکش لابلای صدای تلاوت پدر بلند می شد، کتاب های پدر که هر روز، مقداری از آن ها را مطالعه می کرد و حتی نقش های قالی ای که پدر روی آن، دو زانو نشسته بود، زنده شده بودند. انگار همه روح داشتند.
🍀ضحی از درک این زندگی و حیات، آرامش خاصی پیدا کرد. آیت الکرسی خواند و به پدر فوت کرد. دستانش را روی زمین گذاشت و آرام و چهاردست و پا، از دم در اتاق فاصله گرفت و برخاست. مادر با سینی چای، روبرویش سبز شد. یک لحظه جا خورد. مادر سینی چای را تعارف ضحی کرد. لیوان دسته دار مخصوصش را با دوتا پولکی برداشت و تشکر کرد. آرام در گوش مادر گفت:
- حاضر بشین با هم بریم بیمارستان. شما یک آزمایش بدید برای ورم پاتون. منم یک کاری دارم انجام بدم. تا ده دقیقه دیگه بریم. باشه؟
🔹مادر مخالفتی نکرد. می دانست وقتی ضحی می گوید آزمایش بدهیم یعنی لازم است و لازم هم نباشد، برای برطرف کردن نگرانی دخترش، این کار را می کرد. پاهایش درد می کرد. پهلوی سمت راستش هم درد خفیفی داشت و به سمت کمر تیر می کشید. فکر نمی کرد مشکل خاصی باشد. چند روز پیش موقع رفتن به جلسه قرآن هفتگی، یادش رفته بود شال کمری اش را بردارد و باد خورده بود و لابد برای همین درد می کرد.
🌸ضحی مادر را بوسید و به اتاقش رفت. بدون اینکه چراغ اتاق را روشن کند، پشت میز مطالعه نشست. میزی که از نوجوانی، همدم درس خواندن هایش بود. لیوان چایی را گوشه سمت راست میز، نزدیک لبه گذاشت. کشوی کوچک میز را باز کرد و برگه آ چهاری را برداشت. خودکار مشکی رنگ را از جا مدادی اش در آورد. به تصویر قاب شده "بقیه الله خیرلکم" روی میزش خیره شد. ماهیچه های صورتش در هم پیچیده شد و چشمش به اشک نشست.
🍀بعد از چند دقیقه ای که با تصویرقاب شده حرف زد، اشک هایش را با سرانگشتانش پاک کرد. برگه را روبرویش کمی جا به جا کرد. آرام زمزمه کرد: "بسم الله الرحمن الرحیم.. افوض امری الی الله.. ان الله بصیر بالعباد.." دلش گرم شد. "خدایا تو بر تمام چیزهایی که بر من می گذرد بینا هستی. به تو می سپارم.." دستش را روی برگه گذاشت. نوک خودکار مشکی را نگاه کرد و بالای صفحه نوشت: ب . خواست بسم الله بنویسد اما یادش افتاد قرار است به چه کسی این نامه را بدهد و مگر او حرمتی برای بسم الله قائل می شود؟ احتیاط کرد. حرف ب را کشید و به جایش نوشت: بــــه نام او. چند دقیقه بیشتر طول نکشید. نامه سه خطی را امضا کرد. تا زد و داخل پاکت گذاشت و رویش نوشت: خدمت ریاست محترم بیمارستان آریا.
🔹به صندلی تکیه داد. لیوان چای را از لبه میز برداشت. هر دو پولکی را داخل دهان گذاشت و جوید. صدای خرد شدن پولکی ها در مغزش چقدر شبیه صدای خردشدن شخصیتش بود. صدایی که در طول این سالها، بارها آن را شنیده بود. اما مزه پولکی شیرین بود. گذاشت آرام آرام شیرینی پولکی به جانش بنشیند. همه را قورت داد و بعد، چایی را تلخ تلخ نوشید. دهانش تلخ شد. با خود گفت: " این مزه تلخی را به یاد داشت باش. همدم روزهای آینده ات." از جا برخاست. برای بردن لیوان و تجدید وضو، به آشپزخانه رفت. مادر در حال پوشیدن روسری مشکی رنگش بود. وضو گرفت. لیوان را به سرعت شست و به اتاق رفت تا حاضر شود و مادر، معطل او نماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹شما از هر طرف که این شخصیت[امیرالمومنین] را نگاه کنید، خواهید دید عجایبی در آن نهفته است. این، مبالغه نیست.
🍀این، بازتاب عجز انسانی است که سالهای متمادی دربارهی زندگی امیرالمؤمنین (علیهالصّلاةوالسّلام) مطالعه کرده و این احساس را در درون و وجود خود پیدا کرده است که به علی (علیهالسّلام) - این شخصیت والا - با ابزار فهم معمولی؛ یعنی همین ذهن و عقل و حافظه و ادراکات معمولی، نمیشود دسترسی پیدا کرد. از هر طرف شگفتیهاست.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در خطبههای نماز جمعه تهران۱۳۷۵/۱۱/۱۲
🌹خجسته میلاد با سعادت حضرت امیرالمونین(علیه السلام) مبارک باد🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_سه
🔹ماشین را جلوی بیمارستان نگه داشت. مادر پیاده شد. صندلی های محوطه جلوی بیمارستان را نشان مادر داد و برای پیدا کردن جا پارک، جلوتر رفت. ماشین را داخل دو کوچه جلوتر پارک کرد و به سرعت خود را به بیمارستان رساند. مادر روی صندلی نشسته بود. قبل از اینکه نگهبان بیمارستان بخواهد نسبت به حضور ضحی واکنش نشان بدهد و مادر این واکنش را ببیند، جلو رفت و گفت:
- مادرمو برای آزمایش آوردم. چند دقیقه ای بیشتر طول نمی کشه.
🔻نگهبان نگاهی به مادرضحی کرد و اجازه ورود داد. ضحی به سمت مادر رفت. دستش را گرفت و کمکش کرد. سراشیبی آزمایشگاه را پایین رفتند. ضحی نسخه ای که در دفترچه مادر نوشته بود را به مسئول پذیرش آزمایشگاه داد و کنار مادر منتظر ماند. پرستار اسمشان را صدا زد. ضحی به مادر کمک کرد تا روی صندلی بنشیند. می دانست که مادر درد دارد اما چیزی نمی گوید و ترجیح می داد کمک کند. زهرا خانم هم از دلسوزی های دخترش لذت می برد و مانع کمک کردنش نمی شد. راه رفتن هم برایش راحت تر می شد. فکر کرد دیگر باید عصایی که جواد برایش خریده است را از کمد بیرون بیاورد و دست بگیرد. آستینش را بالا داد. پرستار دنبال رگ مادر گشت. ضحی خم شد و به مادر گفت:
- تا شما آزمایش می دین، منم سریع کارمو انجام بدم و بیام.
🔸 پرستار رگ مادر را پیدا کرد. گارو کشی آبی رنگ را از روی میز برداشت و بالای آرنج زهرا خانم بست. بستش را جا داد و یک ضرب، آن را سفت کرد. رگی که پیدا کرده بود را با نوک انگشت، لمس کرد. سرسوزن را به نرمی وارد رگ کرد و خونگیری را شروع کرد. مادر زیر لب ذکر گفت.
🔻ضحی پله ها را دوتا یکی کرد. نمی خواست در آسانسور، با کسی روبرو شود. به اتاق ریاست در طبقه سوم رسید. در زد و وارد شد:
- آقای دکتر پرهام تشریف دارند؟
- بله اما در اتاق دیگه شون هستند. امری دارید بفرمایید خانم دکتر؟
- نامه استعفامو آورده بودم خدمتشون. لطف می کنید زحمتشو بکشید؟
- خواهش می کنم.
🔹نامه را داد و از اتاق بیرون آمد. دیگر نگران چیزی نبود. آرام شده بود اما شاد نبود. جلوی در آسانسور ایستاد. دکمه را فشار داد و منتظر شد. منشی پرهام از اتاق بیرون آمد. نامه را جلوی ضحی گرفت و گفت:
- آقای رئیس فرمودند خودتون تشریف ببرید پایین خدمتشون بدید.
ضحی نامه را پس گرفت و به منشی که در حال رفتن به اتاقش بود، نگاه کرد. از رفتن با آسانسور، منصرف شد. پله ها را گرفت و به طبقه همکف رفت. روی پله آخر ایستاد. بسم الله گفت. نامه را از زیر چادر بیرون گرفت و به سمت اتاق رئیس، حرکت کرد. در بسته بود. در زد. صدای پرهام بلند شد. در را باز کرد و سلام داد. پرهام با تکان دادن سر، جوابش را داد. ضحی در را باز گذاشت و وارد اتاق شد. نزدیک میز بزرگی که دکتر پرهام پشت آن نشسته و خودش را مشغول بررسی پرونده ای نشان می داد؛ رفت. نامه را جلوی پرهام، روی میز گذاشت.
- چرا استعفا خانم دکتر؟ شما که دیشب جون ی نوزاد رو نجات دادین باید تشویقی بگیرین نه اینکه نامه استعفا بنویسین.
🔻ضحی می دانست که حرفهای پرهام چیزی جز متلک پراکنی نیست؛ جواب داد:
- تشویقی مو که همون دیشب دادین و گفتین تو خونه استراحت کنم. ممنونم.
دکتر پرهام، سرش را بالا آورد تا نیشخندی که روی صورتش بود را به خورد ضحی بدهد. نامه را برداشت. آن را خواند. خوشحال بود که خود ضحی استعفانامه اش را نوشته و او را مجبور به درگیر شدن با هیئت مدیره نکرده بود. پرسید:
- دلیل استعفاتون چیه؟ می دونین که هر کاری تو این بیمارستان روی اصوله. هیئت مدیره دلیل می خاد.
🔸ضحی نگران مادر بود و زودتر می خواست کار را یکسره کند. با گفتن مشکلات شخصی، جواب پرهام را داد. پرهام آن را زیر برگه استعفانامه ضحی نوشت. کاغذکوچکی برداشت و چیزی روی آن نوشت و گفت:
- براتون تشریقی نوشتم. یک برگه معرفی نامه هم به هر بیمارستان یا درمانگاهی که بخواهید می گم منشی بنویسه. امیدوارم موفق باشین.
🔺مشخص بود پرهام در دلش جشن گرفته. ضحی برگه را از پرهام گرفت. چند دقیقه ای صبر کرد تا برگه معرفی نامه را منشی پرینت بگیرد و پرهام امضا کند. آن را هم گرفت و از اتاق بیرون رفت. فکر کرد چه راحت او را کنار گذاشتند! حتی سعی نکرد از رفتنش جلوگیری کند. حتی ابراز ناراحتی از رفتنش هم نکرد. بغضش را فرو خورد و معرفی نامه را داخل کیف گذاشت. برگه را گرفت و به سمت کارگزینی رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
سلام آقاجان🌺
🍀اوضاع و احوالتمان را می بینید؟
درگیر مشکلات و سختی ها و فشارها هستیم. دلمان خوش است که شما می بینید و برایمان دعا می کنید.
🌼دعایمان کنید آنقدر قلب هایمان وسیع بشود که همیشه از همه امتحانات سربلند بیرون آییم و همواره خدا را ببینیم و عمل هایمان صالح ترین انتخاب هایمان باشد. آقاجان، فدایتان شوم. شما می بینید و دعایمان می کنید. اگر شما و دعایتان نبود، بین این همه فشارها و مشکلات، از ما چیزی باقی نمی ماند. فدایتان شوم.
🍁درد دارد. فشارها درد دارد. درمان ما باشید. آقاجانم. فدایتان شوم. دوستتان دارم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤سـاعـت عاشـقے❤
آیت الله قرهی(مدظله العالی):
💠 اموات و گذشتگان حسرت می خورند که چرا در دنیا یاد آقاجان نبودند...
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
💦شما در کدام حال هستید؟
☘️امام علی علیه السلام: اَلْمُؤْمِنُ دَائِمُ اَلذِّكْرِ كَثِیرُ اَلْفِكْرِ عَلَى اَلنَّعْمَاءِ شَاكِرٌ وَ فِی اَلْبَلاَءِ صَابِر
🌺مؤمن،
🌸همواره در ذکر،
🌼بسیار اندیشگر،
🍀 بر نعمت ها شاکر و
❄️ در سختی ها شکیبا است.
منبع : غرر الحکم و درر الکلم، ج 1، ص 117
🌟خدایا، می خواهم تمرین ایمان بکنم. تمرین کنم مومن باشم. یاری ام کن. یاری مان کن. بسم الله. 💪
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#حدیث #تلنگر #شکر #مومن #ایمان #تمرین #سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹 تسویه حساب کردن زمان می برد. معطل نشد. ضحی که پول نمی خواست. کار تسویه را ناتمام گذاشت و به سمت آزمایشگاه رفت. مادر آنجا نبود. از پرستار پرسید و به سمت سرویس بهداشتی طبقه همکف رفت. مادر را دید که نزدیک اتاق رئیس، ایستاده است. چهره مادر در هم رفته بود. جلو رفت. پرهام با خنده های بلند داشت پشت تلفن از استعفای ضحی حرف می زد و خوشحالی اش را ابراز می کرد. نفهمید مادر چه چیزهایی شنیده است اما معلوم بود حرفهای خوشایندی نبوده. دست مادر را گرفت تا به خانه بروند. دل و دماغ حرف زدن نداشت. مادر هم سکوت کرده بود. قدم های هر دو، سنگین و آرام بود. از حالا به بعد، باید فکری برای روزهای خالی اش می کرد.
🔸جواب آزمایش اورژانسی را تلفنی گرفت. همان طور که فکر می کرد، کلیه مادر درست کار نمی کرد و مایع اضافی در پاها تجمّع کرده بود. به اتاق پدر رفت. روی تخت، کنار مادر نشست. زیر پاهای مادر بالشتی گذاشت و مشغول ماساژ پاها شد. پدر روی صندلی راحتی زاویه اتاق، مشغول مطالعه بود. چند دقیقه ای از حضور ضحی نگذشته بود که کتاب را بست. از روی صندلی بلند شد و کنار ضحی، روی تخت نشست. به دستان و نحوه ماساژ دادن نگاه کرد و همان کار را برای پای دیگر زهرا خانم انجام داد. دستان قوی و قدرتمند حاج عبدالکریم لبخند را به لبان مادر آورد:
- ماشاالله حاجی. پای ی پیرزن افتاده زیر دست پهلوون.
- زنده باشی حاج خانم. پیرزن کجا بود. این ورم ها هم می خوابه ان شاالله . نگران نباش.
🔹ضحی که موقعیت را مناسب دید، جواب آزمایش را به صورت ساده برای مادر و پدر گفت. روند درمان را توضیح داد و کارها و غذاهایی که باید و نباید بخورند را اسم برد.
- در کل مامان جون، هر چیزی که سدیم داره یعنی نمک، مصرف نشه بهتره. این هایی که گفتم هم چون داخلش سدیم داره فعلا ترک کنین تا چند روز دیگه ببینیم بهتر می شه یا نه. دم نوش هاتون هم خوبه. فقط یک کمی دارچین و آب لیمو و از این چیزهایی که ادرار رو زیاد می کنه به غذاتون بزنین هم خوبه.
🔸ضحی نخواست بیشتر از این توضیح بدهد. توضیح زیاد، مادر را نگران می کرد. دستان مادر را به بهانه معاینه تورم گرفت و بوسید. روی صورت گذاشت. نفس عمیقی کشید و مجدد بوسید. مادر هیچ مقاومتی برای نبوسیدن دستانش نکرد. خوب می دانست چقدر این بوسه ها به دخترش آرامش می دهد و چه برکاتی برایش در پی دارد. دستانش را که از لب های دخترش فاصله گرفته بود، روی موهای بافته نشده ضحی برد و نوازشش کرد. اشک ضحی جاری شد. انگار می خواست تمام بغضی که از بیمارستان با خود نگه داشته بود را در آغوش پر مهر مادر خالی کند. مادری که جز مهر و محبت از او چیزی ندیده بود. حاج عبدالکریم مشغول خواندن سوره حمد شد. کمی صدایش را بلند کرد که آرامش آیات قرآن به قلب دخترش بتابد و شفا به پاهای همسرش. دست از ماساژ برنداشته بود و مرتب حمد می خواند.
🌸صدای تلاوت پدر که بلند شد، دانه های اشک ضحی، به رودی کوچک تبدیل و جاری شد. وقتی پیش پدر و مادر بود هیچ خجالتی نمی کشید. مادر هر چه شنیده بود را به پدر گفته بود و حالا هر دو حدس می زدند بغض ضحی برای چه ترکیده است. بغضی که قریب به هشت سال، بروز نداده بود. با صدای گریه ضحی، طهورا و حسنا هم به اتاق پدر آمدند. هر دو کنار ضحی نشستند و خواهرشان را نوازش کردند. با چشم و ابرو علت را از مادر پرسیدند. مادر چیزی نگفت. ضحی از آغوش مادر بیرون آمد. دستان خواهرانش را گرفت. با چشمان قرمز و صورت به اشک نشسته اش، نگاه قدرشناسانه کرد. سرش را زیر انداخت و با صدایی که به زور، جلوی لرزشش را می گرفت گفت:
- ببخشید تو این سالها خیلی خودخواه بودم.
🔹طهورا و حسنا تعارفات معمول را مانند یک نمایش از پیش نوشته شده انجام دادند و همین هماهنگی ناخودآگاهی که بین آن دو بود، ضحی را به خنده انداخت. چهره این دو خواهر کوچک تر ضحی، مثل دو قلوها، شباهت بسیار زیادی به یکدیگر داشت. رفتارشان هم در اکثر موارد شبیه هم می شد. حسنا که لبخند ضحی را دید، از روی تخت مادر بلند شد. به گوشه اتاق رفت و روی صندلی راحتی پدر نشست. پاهایش را جمع کرد و چهارزانو، کتاب تستی را که از اتاق با خود آورده بود، روی دست گرفت و مشغول حل کردن شد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
☑️زینب کبری یک نمونهی برجستهی تاریخ است که عظمت حضور یک زن را در یکی از مهمترین مسائل تاریخ نشان میدهد.
◼️اینکه گفته میشود در عاشورا، در حادثهی کربلا، خون بر شمشیر پیروز شد - که واقعاً پیروز شد - عامل این پیروزی، حضرت زینب بود؛ والّا خون در کربلا تمام شد. حادثهی نظامی با شکست ظاهری نیروهای حق در عرصهی عاشورا به پایان رسید؛ اما آن چیزی که موجب شد این شکست نظامىِ ظاهری، تبدیل به یک پیروزی قطعىِ دائمی شود، عبارت بود از منش زینب کبری؛ نقشی که حضرت زینب بر عهده گرفت؛ این خیلی چیز مهمی است.
▫️این حادثه نشان داد که زن در حاشیهی تاریخ نیست؛ زن در متن حوادث مهم تاریخی قرار دارد. قرآن هم در موارد متعددی به این نکته ناطق است؛ لیکن این مربوط به تاریخ نزدیک است، مربوط به امم گذشته نیست؛
▪️ یک حادثهی زنده و ملموس است که انسان زینب کبری را مشاهده میکند که با یک عظمت خیرهکننده و درخشندهای در عرصه ظاهر میشود؛ کاری میکند که دشمنی که به حسب ظاهر در کارزار نظامی پیروز شده است و مخالفین خود را قلع و قمع کرده است و بر تخت پیروزی تکیه زده است، در مقر قدرت خود، در کاخ ریاست خود، تحقیر و ذلیل شود؛ داغ ننگ ابدی را به پیشانی او میزند و پیروزی او را تبدیل میکند به یک شکست؛ این کارِ زینب کبری است.
🔘زینب (سلام اللَّه علیها) نشان داد که میتوان حجب و عفاف زنانه را تبدیل کرد به عزت مجاهدانه، به یک جهاد بزرگ.
بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۸۹/۰۲/۰۱
🏴سالروز وفات حضرت زینب سلام الله علیها تسلیت باد🏴
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#مناسبتی
#حضرت_زینب علیهاالسلام
✨سلام آقاجان
❄️روزگارمان چرا بدون شما سپری می شود؟
🔹می دانم که شما ما را دعا می کنید اما چرا ما بدون شما، نفس می کشیم و زندگی مان سپری می شود؟ چرا عمر و روحمان به سمت شما پرواز نمی کند که به شما برسد؟ از خودم گله دارم که بی شما، نفس می کشد. همه را می بیند و البته گله هم دارد اما شما را نمی بیند و بی گله است. خواستم گله کنم. به جای تک تک لحظاتی که بی شما سپری شده، گله کنم.
🌸آقاجان، دوستتان دارم. وصل را می خواهم و اتصال را. شما را می خواهم. نه به خاطر اینکه از همه خسته شده ام. که البته فکر می کنم آن ها هم به خاطر نداشتن شماست که اینقدر پژمرده و خسته کننده می شوند. نه. خودتان را می خواهم.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_پنج
🔹حسنا برعکس بقیه دوستانش، دوست داشت در کنار خانواده اش درس بخواند و تست بزند. حتی از مادر اجازه گرفته بود در اتاق طهورا بخوابد و میزمطالعه اش را هم آنجا برده بود. طهورا هم شکایتی نداشت. او هم درگیر کارهای پایان نامه اش بود و حضور حسنا باعث می شد بهتر بنویسد. تلاش و همت او را که در درس خواندن می دید، انگیزه و سرعتش در نوشتن طرح و پایان نامه چند برابر می شد. حسنا هم همین احساس را نسبت به طهورا داشت. وقتی می دید چطور از کتابهای امانتی دانشگاه فیش برداری می کند، انگیزه اش برای درس خواندن بیشتر می شد. حالا هم رفته بود روی صندلی پر از آرامش پدر نشسته بود تا تست های فصلی را که خوانده بود بزند.
🔸صدای تلفن، حاج عبدالکریم را از جا بلند کرد. نگاه پر مهر مادر به دخترانش پاشیده شد. به خاطر این هدیه های الهی، چقدر خدا را شکر می کرد. بارها به دخترانش گفته بود شما باعث بهشتی شدن من می شوید از بس خدا را شکر می کنم که چه هدیه هایی به من داده است. این بار هم همین جمله را تکرار کرد. ضحی دست مادر را بوسید. طهورا هم دست دیگر مادر را بوسید. حسنا هم از روی صندلی پدر بلند شد. مدادش را پشت گوشش گذاشت. کتاب به دست، مادر را بغل کرد و هر دو طرف صورتش را بوسید و گفت:
- اینقدر از این صحنه های رمانتیک خوشم می یاد. شیطونه می گه این کتابو بزارم کنار بشینم کنار دستتون.
- نه خواهش می کنم کتابتو زمین نزار. همین قدر بسه. پیاز داغ آماده است، زیاد سرخش نکن.
- چرا . بزار سرخش کنه. دفعه قبل یادت نیست چه بلایی سرمون آورد. با اون مداد تیز پشت گوشش! بزار لای کتابت حداقل. کار ی دفعه است ها.
- آخ آخ. ببخشید باز یادم رفت. بفرما. اینم لای کتاب. اصلا اینم از کتاب. خب کجای صحنه بودیم؟ آهان. من لُپ های مامان رو بوسیدم. حالا نوبت کیه؟
- من که رفتم. بازیکن ذخیره از زمین خارج می شه. صحنه بدون طهورا ادامه پیدا می کنه
- ئه. ئه. کجا در می ری. بگیرش ضحی چرا دستشو ول کردی. نزار بره
- بله تشریف دارند. گوشی خدمتتون
🔹وسط شلوغ کاری های دخترا، مادر، تلفن بی سیم را از حاج عبدالکریم گرفت. خنده اش را کنترل کرد و مشغول صحبت شد. دست راستش را روی سر حسنا کشید. ضحی، کتاب تست حسنا را از روی تخت برداشت و با اشاره، به همراه حسنا از اتاق بیرون رفتند. کتاب را دست خواهرش داد و از درس ها پرسید.
- خوبه خداروشکر. طبق برنامه دایی دارم پیش می رم. خیلی خوبه. شما چطوری؟ چرا بیمارستان نرفتی؟
- استعفا دادم حسناجان. ی چند روزی به مامان برسم ببینم چطور می شه
🔸حسنا دست ضحی را گرفت و به آشپزخانه برد. کتاب را زیر بغل زد. بشقابی برداشت و سه سیب قرمز شسته شده، از داخل یخچال برداشت و با نگرانی و نجواگونه ادامه داد:
- وا. برای رسیدگی به مامان استعفا دادی؟ مامان چشون شده مگه؟
🔹ضحی از نتیجه ای که حسنا از جمله هایش گرفت خندید. چاقوی دسته سیاهی را از کشو درآورد و داخل بشقاب، کنار سیب های قرمز رنگ گذاشت. یک سیب زرد از صندوق میوه ی گوشه آشپزخانه برداشت و زیر شیر آب گرفت. آن را کنار سیب های داخل بشقاب گذاشت و گفت:
- اگه سر کنکور هم بخوای این طوری جمله ها رو به هم ربط بدی واویلا می شه ها. مامان خوبه. ان شاالله که ورم پاشون هم می خوابه. نگران نباش. خیلی وقت بود می خواستم استعفا بدم. بلکه یک کم بشینم سر درس هام و زودتر وارد تخصص بشم. خیلی دیگه داره طول می کشه.
- قبلا قرمز دوست داشتی!
- الانم قرمز دوست دارم. زرد رو برای مامان برداشتم.
- مامان زرد دوست داره؟ پس این همه من سیب قرمز می بردم براشون چیزی نگفتن!
- می دونی که. مامان چیزی نمی گه. اصلا بزار ی بشقاب دیگه برای مامان و بابا ببریم. چطوره؟
🔸حسنا و ضحی مشغول چیدن بشقاب میوه شدند. سیب ها را قاچ کرده و تزیین کردند. تلفن مادر تمام شده بود. حسنا بشقاب میوه را جلوی پدر که در حال مطالعه بود گرفت. پدر یک قاچ از سیب زرد برداشت و تشکر کرد. حسنا روبروی مادر ایستاد. تلفن را از دست مادر گرفت و میوه را تعارف کرد. مادر هم یک قاچ از سیب زرد برداشت. حسنا دیگر مطمئن شد که مادر سیب زرد را بیشتر دوست دارد. بشقاب را روی تخت، جلوی مادر گذاشت و گفت:
- شما سیب زرد دوست داشتین نگفته بودین! نوش جون.
- متشکرم. حالا از کجا فهمیدی؟
🔹مادر، رد نگاه حسنا را که روی ضحی افتاد، دید و لبخند زد. سیب را به سمت دهان برد و بسم الله گفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
ما می خواهیم بچه هایمان از ما بترسند تا راهی برای کنترل کردن آن ها داشته باشیم! غافل آنکه هنوز کنترل خود را به دست نیاورده ایم؛ چه رسد به دیگران!
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#نکته
#تلنگر
#اخلاقی
#تربیت_فرزند
#فرزندپروری
#ترس
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_شش
🔹حالا دیگر ضحی، وقت برای فکر کردن به خیلی چیزها داشت. از لحظه ای که وارد اتاقش شده بود؛ آنجا را متفاوت تر از قبل می دید. نور خورشید از لای تاروپودهای پرده شیری رنگی که مادر برای اتاقش خریده و دوخته؛ روی تخت و میز مطالعه اش افتاده بود. هیچوقت این ساعت داخل اتاقش نبوده و این نور را ندیده بود. همیشه یا در درمانگاه بود یا دانشکده و یا بیمارستان. همان جا دم در ایستاد. از سمت راست، نگاه متفاوتی به اتاق کرد.
📚 کتابخانه ای که پر بود از کتب پزشکی و کتابهایی که قبل از کنکور و دوره دانشکده مدام می خواند. چشمش به کتاب قهوه ای رنگی افتاد که جلد مشمایی قدیی اش، جلوی جلای خط های طلایی روی کتاب را گرفته بود. خواست جلو برود و آن را بردارد اما فکر کرد که حالا وقت برای برداشتن زیاد دارد. به قاب عکس های جلوی کتابهایش نگاه کرد. شاسی عکس رهبر را که روی دیوار بالای تختش، قرار داده بود. قاب اسم امام زمان که با طرح های اسلیمی دورکاری شده بود را روی دیوار روبروی میز مطالعه اش. قاب عکس کوچک رومیزی امام و رهبر. شاسی گنبد طلایی حرم امام حسین که روی دیوار نزدیک در، سمت چپ اتاق نصب کرده بود و زیرش گنبد طلایی امام رضا و خانم حضرت معصومه علیهم السلام.
🍀یک دور تمام دیوارهای اتاقش را با نگاه رصد کرد. چقدر دلش برای ساعاتی که روی تخت می نشست و دفتر خاطراتش را روی پاهایش می گذاشت و به این تابلوهایی که نصب کرده بود نگاه می کرد و می نوشت تنگ شده بود. به سمت چپ متمایل شد. دست بر سینه گذاشت و سلام داد:
"صلی الله علیک یا اباعبدالله.. صلی الله علیک یا اباعبدالله.."
دلش بیش از پیش گرفت. به گنبد طلایی امام رضا علیه السلام نگاه کرد و سلام داد. اشکش جاری شد. به گنبد طلای خواهرشان نگاه کرد و سلام داد. "السلام علیک یا فاطمه المعصومه.."
🌸 یادش افتاد خیلی وقت است نتوانسته همراه مادر به قم برود. فکر کرد "اما حالا دیگر خیلی وقت دارم با مادر به این طرف و ان طرف بروم." اشک ریخت. نمی دانست دقیقا برای چه اشک می ریزد. سلام مجدد داد: "السلام علیک یا فاطمه الزهرا.. مادر جان." و باز اشک ریخت. در اتاقش را به آرامی با دست چپش تا نیمه بست تا کسی موقع رد شدن، او را نبیند و نگران نشود.
🔹اشک هایش را با دست پاک کرد. جلو رفت. دست های مرطوبش را روی قاب عکس های حرم ها کشید. به یاد امام زمان، به سمت قاب اسم مولا رفت. گریه اش شدیدتر شد. یاد برگشتن آن نوزاد و لطفی که حضرت در حقش کرده بودند باعث شد لب به تشکر باز کند:
- ممنونم آقاجان. مطمئنم شما به ذهنم انداختین والا که من از کجا باید می دونستم چیزی رفته تو حلق این بچه!
🍀نتوانست فاصله بین خودش و قاب روی دیوار را تحمل کند. قاب را از سر میخ برداشت و نگاه کرد. آن را بوسید و به سینه چسباند تا قلبش آرام شود. سرش افتاد و گریه اش شدیدتر شد. به ذهنش آمد که صلوات بفرستد. بریده بریده، صلوات فرستاد. " اللهم .. صل علی محمد .. و آل محمد و عجل فرجهم.. باز هم ..اللهم صل .. علی محمد و ال محمد .. و عجل فرجهم." باز هم "اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم."
🌸سرش را بالا آورد. انگار باران به صورتش نشسته بود. قاب عکس را نگاه کرد. بوسه ای روی شیشه قاب زد و آن را به میخ روی دیوار، سوار کرد. باز هم صلوات فرستاد :
- اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم. آقاجان. فکر می کنم صلوات را خیلی دوست دارید. چون درود خدای رحمت گر و بی نهایت، بر پیامبر و پدرانتان است. من هم دوست دارم. پس هدیه تان چیزی را می دهم که دوست دارم و گمان می کنم شما هم دوست دارید.
🔹 از این فکر شعف خاصی در قلبش پیدا شد. و باز هم صلوات فرستاد:" اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم." لبخند و اشکش با هم قاتی شده بود. دستمالی از جادستمالی روی میزش برداشت و اشک هایش را پاک کرد. صندلی پشت میز را عقب کشید و نشست. بینی اش را بالا کشید و به کتابهای درسی روی میزش خیره شد. فکر کرد " از این به بعد، خیلی وقت برای خواندنتان دارم." از رفتار پرهام و مجبور شدنش به استعفا، بدجور دلش سوخته بود و به تلنگری، اشکش جاری می شد. با صدای تق تق در اتاقش، بغضش را فرو خورد. لبخند را به صورت آویزانش برگرداند. گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
- بفرمایید در بازه.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
🤔چگونه نیت کنم و با خدا حرف بزنم؟
🌹خیلی راحت و ساده، حرف دلت را با خدا بزن. در کلام حضرت آیت الله بهجت، نمونه ای از این راحت حرف زدن با خدا و نیت کردن را برایت می گویم. شما هم همین طور، نیت کنید. حرف بزنید. لازم نیست پر تکلف حرف بزنی. راحت بگو خدایا چون تو گفتی این کار را نمی کنم. چون شنیده ام تو گفتی این کار را بکن، انجام می دهم.
✨حضرت آیت الله بهجت که الهی برکت و نور به قبرشان ببارد و به حق حضرت زهرا سلام الله علیها، ما را مورد دعای خود قرار دهند، اینگونه فرموده اند:
🍀" شرکت در مجالس سیدالشهدا علیهالسلام محبت به ذویالقربای پیامبر صلّیاللّهعلیهوآله است؛ همان ذویالقربایی که قرآن به مودت آنها سفارش کرده و مودت آنان را مزد رسالت قرار داده است. شرکت در این مراسم، اجر رسالت پیامبر صلّیاللّهعلیهوآله است.
🌸شما به این نیت برو و به خدا بگو: تو گفتی و من هم آمدم. من همان محبتی را که تو میخواهی انجام میدهم. به کسانی که تو دوستشان داری محبت میکنم. "
📚برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٢٢
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#تولیدی
#اخلاقی
#ارتباط_با_خدا
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹با دیدن مادر، از جا بلند شد. مادر همان جا دم در ایستاد. دستش را به دیوار، ستون کرد و گفت:
- امروز روز جلسه است. وقت داری با هم بریم؟ مثل اینکه یکی از خانم ها هم حالشون خوب نیست. دوست داشتم برم عیادتشون.
- بله مامان جون. وقت زیاد دارم. کی بریم؟
- اگه الان وقت داری، بریم اول عیادت، بعد هم جلسه ی ساعت پنج.
🔸ضحی چشمی گفت و مادر دست به دیوار گرفته و از چارچوب در خارج شد. ضحی فکر کرد "با اینکه مادر سخت راه می رود و درد دارد اما جلسه و عیادت را تعطیل نمی کند؛ آنوقت من به چه بهانه ای کارهایم را می خواهم تعطیل کنم؟" از جا برخاست. در کمد را باز کرد و مانتو و روسری و چادر تا کرده اش را بیرون آورد و برای تجدید وضو از اتاق خارج شد.
🔹هوا باز هم کمی سردتر شده بود. مادر، شال کمری اش را بسته بود و به کمک ضحی، آرام در صندلی جلو نشست. ضحی به آرامی در را بست و با پدر خداحافظی کرد. سوار ماشین شد و به سمت میدان قهرمان حرکت کرد. میدان را دور زد و وارد بلوار هشت بهشت شد. بلواری که شبیه تونلی سرسبز است. دور برگردان را دور زد و در اولین خیابان، پیچید. به سه راه اول که رسید، به مادر نگاه کرد. مادر سرش را به علامت تایید پایین آورد. وارد کوچه شد. سرعت را کم کرد تا خانه را رد نکنند. مادر دنبال پلاک 23 می گشت. خانمی چادری جلوی یکی از خانه ها ایستاده بود. مادر اشاره کرد. ضحی ماشین را جلوی خانم نگه داشت و دکمه شیشه سمت مادر را به پایین فشار داد. مادر و خانم جلالی، سلام و علیکی کردند و خانم جلالی سوار ماشین شد. آدرس را به ضحی گفت و ضحی حرکت کرد. همان کوچه را تا انتها رفت و خود را به بلوار گل پرور رساند. بلوار شلوغ بود. پای چپش را مدام روی کلاژ، فشار می داد و برمی داشت.
🔸مادر و خانم جلالی در مورد وضعیت خانم ابوالقاسمی صحبت می کردند و ضحی هم لبخند به لب، به گل های وسط بلوار نگاه می کرد. گلدان های بزرگی که طرح های مرغ روی بدنه آنها کار شده بود و وسطش، پر از گل بود. شیشه را پایین کشید تا بو بکشد اما سوز هوا، او را از این کار منصرف کرد. با صدای خانم جلالی که داشت احوالش را می پرسید کمی سرش را به سمت راست چرخاند. نگاه سریعی به خانم جلالی کرد و به جلو خیره شد. با این سوال، مجدد یاد بیمارستان افتاد و رها کردن آینده ای که سالها برایش تلاش کرده بود. سعی کرد تغییری در صدایش ایجاد نشود. شاد و سرحال پاسخ داد که همه چیز خوب است. از مادر، آدرس خانه خانم ابوالقاسمی را مجدد پرسید. به میدان که رسید، فرمان را به راست چرخاند. بیست متر جلوتر، وارد اولین خیابان شد. کوچه سوم غربی را پیدا کرد. حالا مادر و خانم جلالی بودند که دنبال پلاک می گشتند و ضحی، با گوشه چشمانش، خانه ها را رصد می کرد.
🔹در شیشه ای ساختمان سفید، نیمه باز بود. خانم جلالی، گوشی اش را از کیف خاکستری رنگش در آورد و شماره گرفت.
- الو خانم ابوالقاسمی. ما پشت دریم. طبقه چند هستین؟ بله. بله.
🔻صدای باز شدن در با بله های خانم جلالی قاتی شد. ضحی در را باز کرد. مادر و خانم جلالی داخل شدند. ضحی در را بست اما بسته نشد و نیمه باز ماند. مجدد فشار داد. بی فایده بود. به سمت مادر و خانم جلالی که جلو آسانسور ایستاده بودند رفت. مادر سرش را نزدیک ضحی برد و به نجوا گفت:
- دستگاه فشارت رو آوردی؟
ضحی نگاه پرسشگرانه اش را به صورت مادر دوخت. مادر مجدد گفت:
- پس فکر کردی برای چی گفتم همراهم بیای خانم دکتر. اومدیم عیادت.
- راست می گین. حواسم نبود.
🔹به سمت در خروجی رفت. صدای باز شدن در آسانسور به گوشش رسید. قفل باز شدن ماشین را زد. در صندوق عقب را باز کرد. کیف لوازم پزشکی سیّارش را که یادگار روزهای حضورش در روستا بود برداشت. صندوق عقب را که می بست، چشمش به ماشین شاسی بلند مشکی رنگی افتاد که پنجاه متر جلوتر، ایستاده بود. بخار سفید از اگزوزش بیرون می زد. سعی کرد شماره پلاک را بخواند اما نتوانست. چادرش را دور خودش جمع کرد و از پله های ورودی ساختمان سفید بالا رفت. در را که نیمه باز بود، هل داد و جلوی آسانسور رفت. خانم جلالی، با پایش جلوی بسته شدن در آسانسور را گرفته بود. تشکر کرد و داخل شد. در بسته شد و آسانسور به سمت بالا، حرکت کرد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
eitaa.com/salamfereshte
sapp.ir/salamfereshte
ble.ir/salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق