✨تغییرات آب و هوایی
🌨حال و هوای دلش بدجوری گرفته بود. ابری شده بود و هر از گاهی هم بارانی ریزش می کرد. چند روز، آب و هوا همین بود و آفتاب و نوری، بر چهره اش نمی تابید. غنچه دهانش به لبخند باز نشده بود و سگرمه هایش، در هم فرو رفته بود. به نداشته هایش فکر می کرد. به چیزهایی که دوست داشت و نداشت، فکر می کرد. غم، وجودش را گرفته بود و دست و دلش به هیچ کاری نمی رفت.
🔖روبروی برگه برنامه روزانه اش نشسته بود و به سه روزی که تیک نخورده، خالی مانده بود نگاه می کرد و از خود می پرسید چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا اینقدر حالم بده؟ تا کی قراره این طور بمونم؟ کارامو چه کنم پس؟
⚡️تصمیم گرفت خودش را از این آب و هوا برهاند. تصمیم گرفت به نداشته هایش فکر نکند. امکانات و موقعیت و چیزهایی که دارد را ببیند ولو اینکه تنها داشته اش، خودش باشد و کتاب هایش. تصمیمش را با نوشتن عملی کرد. برگه ای برداشت و هر چه دارایی داشت، نوشت. دست . پا. مغز. فکر. احساس. قلب. ماهیچه. رباط. عصب... هر خُرده چیزی که داشت را نوشت. برگه های بسیاری پر شد آنقدر که او خسته شد اما داشته هایش، تمام نشده بود.
🔺خواست سر درسش برود اما باز، یار نداشته اش، یادش آمد. غصه خورد. یک لحظه تصمیمش یادش آمد. جریمه تعیین کرد و اولین جریمه اش را داخل صندوق صدقات انداخت. تا اخر شب، خیلی بهتر توانسته بود افکار اضافی رو حذف کند اما هنوز خانه دلش، غمزده بود. فکری به ذهنش آمد. املت درست کرد و به عنوان سحری خورد تا با روزه، هوای گرفته اش را آفتابی کند.
🌺امام علی علیه السلام: نِعمَ العَونُ عَلى أسرِ النَّفسِ وَ كَسرِ عادَتِهَا التَّجَوُّعُ ؛
🌸گرسنگى ، چه خوب ياورى براى اسير كردن نفْس و شكستن عادت آن است!
📚عيون الحكم و المواعظ : 494
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#به_انتخاب_تو
#سیاه_مشق
#تولیدی
#حدیث
#داستانک
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صدم
🔹عضلات صورت طهورا در هم بود و اضطراب به دلش چنگ می زد. معده اش اسیدی شده بود و اسید تا گلویش بالا آمد. صدای قژقژ اسید بالا آمده در گوشش پیچید. دلش به هم پیچید و تیر کشید. همان طور نشسته، روی معده اش خم شد بلکه آرام شود اما فایده نداشت. درد معده اش بیشتر شد. فکر کرد آخرین بار کی غذا خورده است؟ نتوانست تمرکز کن و جوابی برای سوالش پیدا کند. درد جوشش معده، پهلوهایش را دور زد و به سینه اش زد. انگار خرچنگی معده اش را چنگک می زد و بالا می آمد. قلبش تیر کشید. دولا دولا فاصله صندلی تا در اتاق را رفت و با صدایی که از درد ناگهانی و شدید شده، می لرزید مادر را صدا زد.
🔻اتاق شلوغ بود و صدایش به گوش کسی نرسید. مادر به شوخی های بچه ها و پاسخ حکیمانه پدر را که همه ی چند دقیقه بافته های دخترانش را یک کلاف می کرد و به سمت خودشان می پراند. گوش می کرد. حس عجیبی در قلبش پدید آمد. نگاهش ناخودآگاه به سمت در اتاق رفت. از جا بلند شد. مثل یک خوابگرد، بی اراده و غریزی، به سمت در اتاق رفت. در را بازتر کرد. خواست آن را ببندد اما احساس کرد باید بیرون برود. پا که از در اتاق بیرون گذاشت، با بدن مچاله شده طهورا مواجه شد.
- یاصاحب الزمان. چی شده؟
مادر به سمتش طهورا دوید و هم زمان ضحی را با فریاد بلندی صدا کرد.
****************
🔸قطره های سِرُم، پیچش دل طهورا را کم کرده بود و حالا روی تخت، آرام دراز کشیده بود. ضحی برای مراقبت و راحت بودن خیال مادر، پایین پایش، پشت سیستم حسنا نشسته بود. نوشته های استاد حمیدی را می خواند و نکاتی را یادداشت می کرد. وارد صفحه شخصی شد. به نظراتی که رسیده بود پاسخ داد و برخی را ارجاع به فایلهای آموزشی اساتید داد. تصویر لامپی، گوشه بالای صحفه شخصی اش روشن و خاموش می شد. کلیک کرد تا ببیند چیست. صفحه ای برای دریافت ایده و پیشنهاد جلویش باز شد. به طهورا نگاه کرد. آرام بود و چشمانش را بسته بود. همان طور که صفحه ایده را پایین تر می داد گفت:
- طهورا جان نگران نباش عزیزم. بسپار دست خدا که اگه صلاحت نباشه خود به خود به هم بخوره. هنوز که ندیدیش.
🔹طهورا گردنش را بالا آورد و گفت:
- دِ از همینش نگرانم. آخه نمی دونی چه چیزایی پشت سر این تیپ آدم ها شنیدم.
- آره منم شنیدم. ولی چه فرقی می کنه. لباس آتش نشانی. لباس یگان ویژه. لباس پزشکی. لباس پلیس، اینا همه یک لباسه. اون منش و اخلاق فرد هست که مهمه. اینا رو خودتم می دونی.
- آره می دونم ولی بالاخره تو زندگی تاثیر می ذاره. همین خود تو. شوهرت ی آتش نشانه. نگرانش نیستی؟
🔸ضحی به عدد پانزده که جلوی ایده های دریافتی نوشته شده بود نگاه کرد. از این پانزده ایده، دوتای آن پذیرفته شده بود و مابقی معلوم نبود چه بود. فکر کرد من هم باید ایده هایی را پیشنهاد بدهم. برای اینکه طهورا را زیاد منتظر نگذارد، صورتش را به سمت خواهرش چرخاند و چشم در چشم های بی رمق طهورا، گفت:
- نگران هستم. چرا. اونم نگران منه. بیمارستان و بیماری و ویروس. اما خب زندگی همینه. بابا همیشه می گه مرگ دست خداست. نه زودتر می یاد نه دیرتر. روزی دست خداست. به موقعش می یاد. حالا تو در رابطه با این خواستگارت نگران چیش هستی؟
- از خیانت. از فقر. از بداخلاقی. از بی مهلی. از تکبر و خودخواهی.
🔹ضحی با خود فکر کرد نکند طهورا هم روی انتخاب همسر آنقدر حساس باشد که این طور دچار اضطراب شده و تاثیرش به هم خوردن سیستم بدنی اش بود. تصمیم گرفت برای او هم وقتی از خانم دکتر روان پزشک بیمارستان بگیرد. تنها جمله ای که گفت این بود:
- حق داری. منم همین ها نگرانی هام بوده.
- خب چطور تونستی برطرفشون کنی؟
🍀ضحی به دست راستش خیره شد و گفت:
- نتونستم. فقط توکل کردم. شاید هم معامله.
- معامله ؟ سرچی؟ با کی؟
- با خدا و حضرت معصومه و امام زمان. همون باری که رفتیم قم. گفتم نگرانی هامو ندید می گیرم و به خاطر زیادکردن نسل شیعه، به خواستگار اشکال نمی گیرم اما خودتون نگرانی هامو مراقبت کنین و اون کسی که شما می پسندین رو بفرستین.
- عباس آقا؟
🔸در کسری از ثانیه، بی توجه به سِرُمی که در دستش بود، به حالت جهش، نشست و گفت:
- آره. تو راه برگشت قم دیدیمش. چه جالب.
🔹ضحی فقط لبخند زد. حال طهورا دگرگون شده بود. ضحی صفحه مرورگر را بست. سِرُم را که تقریبا تمام شده بود از دست خواهرش بیرون کشید و از اتاق بیرون رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_پنجم
🌟مربی گری
✍️از پروردگار عالمین به انسان: برایت کتابی نازل کرده ام.
☘️انَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ. فِي كِتَابٍ مَكْنُون ... تَنْزِيلٌ مِنْ رَبِّ الْعَالَمِينَ(1)
وقتی در قران کریم، تنزّل قرآن را از سوی رب العالمین بیان می کند، دو احتمال مطرح است:
📌 اگر منظور از این عالمین، همه عوالم و جهان هاست، پس قرآن با تکوین و عوالم هستی هماهنگ است.
📌اگر منظور، جهانیان و همه انسان هاست، آنوقت قرآن، برآورنده نیازهای همه انسان ها، در همه عصرها بیان شده است.
☘️جالبی نزول قرآن از سمت خداوندی که رب همه عالم و عالمیان است، این نکته است که بر اساس ویژگی ربوبیت الهی، قرآن نیز مربی ما انسان هاست و فطرتمان را شکوفا می کند.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص28
پی نوشت:
1. سوره واقعه، آیات 77-80
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
🌺آقاجان، باز هم می خواهم به تاسی از شما، دعا کنم. خدا را به خلیفه اش قسم دهم و از او مسئلت کنم.
🍀بارالها، به امام زمانمان،
یاری مان کن آن چنان که تو دوست داری، عمل کنیم.
یاری مان کن آن چنان که تو راضی هستی، قدم برداریم.
یاری مان کن آن چنان که تو می پسندی، وظایفمان را انجام دهیم.
یاری مان کن، یاری گر اعتلای کلمه الحق باشیم
🌹به برکت صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#صمیمانه_با_امام
#امام_زمان عجل الله فرجه
#آقاجان
#مناجات_با_امام_زمان عجل الله فرجه
#سیاه_مشق
#تولیدی
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_یک
🍀ضحی یاد قول و قراری که با خانم حضرت معصومه سلام الله علیها بسته بود افتاد. اینکه زود ازدواج کند. زود بچه دار شود. نسل شیعه را در این برهه از زمان که جمعیت و فرزندآوری کم شده، زیاد کند. یاد حرف عباس افتاد که گفت: دوست دارم یک امیر در بغل تو ببینم و مهربانی های شبی که با هم تنها بودند. قدم اول را او برداشته بود و قدم های دیگر را خدا یکی یکی جلوی پایش می گذاشت. مرور لطف ها و کمک هایی که خدا در حقش کرده بود، بغض به گلویش انداخت. دستش را شست و به اتاق رفت. دفتر سبز رنگ را باز کرد و نوشت:
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان. سلام آقاجان. قولم یادم نرفته اما باز هم به کمک تان نیاز دارم. رفتن زیر یک سقف آن هم با شرایطی که عباس و من داریم، جز به کمک شما به درستی صورت نمی گیرد. من سر عهدم هستم.
🔸گوشی اش زنگ خورد. از وقتی کار در بیمارستان بهار را شروع کرده بود، مجدد مسئولیت مادران باردار را به عهده گرفته و راهنمایی شان می کرد. حالا هم یکی از همان مادران کم سن و سالی بود که بچه اولش را باردار است و نگرانی های خاص خودش را دارد:
- سلام زهرا جان. عزیزم ای وای چرا گریه می کنی؟ اهان. خب. خب. نه گلم اصلا از جات بلند نشو. مادرت کنارت هست؟ بله سلام خانم مهراوی. بله. نه نگران نباشین. تا دو هفته استراحت مطلق باشن. بله. چقدره؟ چیزی هم دیده؟ خب خدا روشکر. تخت دارن؟ خیلی خوب. زیر دوتا پایه های پایین تخت رو دوتا آجر بگةذارید. دقت کنید لق نباشه بیافتن. بله شیب دار بشه که همین طور که جفت و جنین بزرگ می شه، جفت هم بیاد بالا. ان شاالله که مشکلی پیش نمی یاد.
🔹ضحی همان طور که به حرف های خانم مهراوی گوش می داد؛ برگه ای را که ارقام مختلف کم و زیادی را روی آن نوشته بود، برداشت و مبلغی را برای خانم مهراوی، به عنوان صدقه نوشت و ادامه داد:
- خوبه که صدقه هم بدین. منم براشون کنار گذاشتم. خیلی عالیه. این چیزی هم که می گم یادداشت کنین. تا دو هفته صبح و شب بخورن. چون گفتین خونریزیشون شدیده. نه اصلا سونوگرافی نیازی نیست مگه اینکه چیزی ببینن. یادداشت می کنین؟ یک عدد زرده تخم مرغ، یک قاشق پودر کاکائو، یک قاشق عسل یا شکر هر کودوم مایل هستند. عسل زعفرانی نباشه فقط. بله. مخلوط کنین مثل شکلات صبحانه می شه. خالی بخورن. ان شالله که خونریزیشون بند می یاد. بله جمع می کنه. حاج خانم، تاکید می کنم استراحت مطلق باشن. فقط برای دستشویی بلند شن. خواهش می کنم. خواهش می کنم. زنده باشین. امری بود در خدمتم. سلامت باشین. خدانگهدار
🍀زیر حرفهایش با امام زمان می نویسد:
- آقاجان، یکی از مادرا زنگ زد. چی می گم. شما خودتون شاهدین. مراقبش باشین. ما رو دعا کنین اقاجان. دعای شما اگه نباشه بیچاره ام. فداتون.
🔸خواست دفتر را ببندد که مجدد گوشی اش زنگ خورد. شماره ناشناس بود:
- بفرمایید. سلام علیکم. بله خانم دکتر بحرینی. حال شما؟ نه اختیار دارید. در خدمتم.
🔻ضحی به حرفهای دکتر بحرینی گوش داد و چهره اش در هم فرو رفت.
- اگه امکانش هست عذر بنده رو بپذیرین. نه به خاطر ازدواج یعنی بله یک جوری.. راستش
🔸خانم دکتر از او می خواست رابط بیمارستان بهار و آریا بشود و طرح مشترک گروه مامایی را که فرهمندپور آورده بود، قبول کند. نمی دانست بگوید یا نه. لابلای توضیحات خانم دکتر، فکر کرد اگر بگویم مطمئنا خانم دکتر طرح را قبول نمی کند و فوایدی که چند دقیقه ای است برای ضحی توضیح می دهد، به دست نمی آورند. از خانم دکتر برای فکر کردن، زمان گرفت. گوشی را روی میز نگذاشته، برداشت و شماره دایی را گرفت. برای اینکه صدایش بیرون اتاق نرود، بلند شد. در را بست. طول و عرض اتاق را راه رفت و کل جریان را با صدای آرام، برای دایی تعریف کرد.
- کار خوبی کردی وقت گرفتی. بهت خبر می دم.
🔹گوشی را قطع کرد. ساعتش را نگاه کرد. حدود ده و نیم شب بود. هر شب این ساعت، با عباس حرف می زد. عکس دونفره شان را از روی گوشی نگاه کرد. دست روی صورت عباس کشید وگفت:
- خیلی زحمت می کشی. خدا کمکت کنه.
🔸سر میز نشست. کتاب درسی اش را باز کرد. سعی کرد بخواند اما حواسش به عباس بود. صدای پیامک گوشی بلند شد. رمز گوشی را زد و پیامک را خواند:
- خیلی به یادتم ضحی جان. امشب دوتا عملیات داشتیم. دعا کن به خیر بگذره.
🔹پیام را چند بار خواند. خواست جواب بدهد اما فکر کرد شاید عباس هم جوابی بدهد و آن وقت، حرف زدن شان طول بکشد و اشکال داشته باشد. جواب را گذاشت پاداش خوب درس خواندنش باشد. کتاب را ورق زد و صفحه ای که باید می خواند را آورد.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_ششم
💠بارگاه کریمانه
🍃صدای وحی، در جانش پیچید: بخوان قرآن را که پروردگار تو، کریم ترین کریمان است. خدایی که بشر را علم نوشتن با قلم آموخت و به انسان، آنچه را که نمی دانست، تعلیم داد. اقْرَأْ وَرَبُّكَ الْأَكْرَمُ . الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ . عَلَّمَ الْإِنْسَانَ مَا لَمْ يعْلَمْ (1)
🌸چه زیبا کلاس درسی است که خدا، معلمش باشد و ویژگی خاص این معلم، کریم بودنش باشد و کتابی را برای تعلیمت، آورده باشد که آوردندگانش هم حتی، کرام برره باشند. (2)
☘️چنین خدای کریمی، نه تنها تو را حین شاگردی ات، تکریم می کند؛ بلکه با کرامت تعلیم و پرورشت می دهد.
🌼آن معلم کریم، کتاب درسی این کلاس، یعنی قرآن را هم متصف به صفت کریم کرده است(3) تا وقتی از او می آموزی، از کریم بیاموزی و کریمانه، آموزش ببینی.
🌸هیچ اهانتی در بارگاه تعلیم الهی نیست.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، صص 28-29.
پی نوشت:
1. سوره علق، آیات 3-5
2. سوره عبس، آیات 15 و 16: بِأَيدِي سَفَرَةٍ . كِرَامٍ بَرَرَةٍ .
3. سوره واقعه، آیه 77 : إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از 🌷عرفان*قرآن 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷🌷🌷
💠نحوه قرآن خواندن !
👌فرمایشات حضرت علامه روحی فداه
🎶سخنرانی؛ کوتاه
⏰مدت زمان؛ ۱دقیقه
🌷🌷🌷🌷
#سخنرانی
#نحوه_قرآن_خواندن
📛استفاده از مطالب با مشخصات کانال مجاز است.
🆔@Erfan_Qoran
╲\ ╭``┓
╭``🦋``╯
┗`` \╲
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_دو
🔹هر چه ضحی احساس شادابی و آرامش می کرد، سحر می سوخت و حسادت، وجودش را تکه تکه کرده بود. با تعقیب کردن ضحی، آدرس منزل نامزدش را پیدا کرده بود و حالا با فرهمندپور، سر اینکه چطور رابطه شان را خراب کنند، بحث می کرد.
- فایده نداره. بورسیه اش هم بکنی دست زنش رو می گیره می بره خارج. باید رابطه شونو خراب کنیم. شما اگه می خوای باهاش ازدواج کنی، باید شوهره رو حذف کنی. نه اینکه زیر بال و پرش رو بگیری.
- خود اینم ی جور حذف کردنه. ضحی که اهل خارج رفتن نیست؟
- دلتون خوشه. ضحی پاش بیافته اهل همه چی هس. ندیدی اون شب آوردمش پارتی. با چادرش اومد ولی اومد. اینی که من شناختم، خارج هم می ره ولی با چادر. به نظرم همون ی راهکار بیشتر نیست. رابطه شون رو خراب کنیم. خودمم بلدم چطوری. بالاخره حساسیت هاش دستمه. ناسلامتی دوست صمیمی هستیم.
🔸فرهمندپور از سحر خواسته بود بیاید تا ضحی را بیشتر بشناسد. دلش برای ضحی تنگ شده بود و دلش می خواست یک نفر در رابطه با او برایش حرف بزند. همین که از ضحی حرف می زد، خوشحال می شد. پکی به سیگار زد و گفت:
- هنوز نفهمیدم شما دو نفر چرا با هم دوستین.
- چون با هم احساس قدرت می کنیم.
- عجب. درسته!
▪️پک دیگری به سیگارش زد و نقش قدرت را در رابطه این دو دوست ناهمگون فهمید:
- ضحی از تحمل آدمی که خلاف عقیده اش رفتار می کنه احساس قدرت می کنه و شما از خراب کردنش جلوی بقیه و استفاده از مزایای عنوان پزشکی اش!
🔻فرهمندپور جمله آخر را خیلی جدی و پر زهر گفت. سحر، شمشیر تیز نگاهش را به فرهمندپور فرو کرد. در ماشین را باز کرد و تقریبا از ماشین بیرون پرید. قبل از اینکه در را ببندد، همان نگاه را به فرهمندپور روانه کرد و ضربه اش را فرود آورد:
- خودتو چی می گی که با این جلال و جبروتت، عاشق ی بچه مذهبی شدی!
🔸در را محکم بست. فرهمندپور شیشه ماشین را پایین داد تا جمله ای که در صورت سحر، چرخ می خورد، بیرون بریزد:
- تو آتلیه رو بزن و شوهرشو بکشون اونجا. بقیه اش با من.
🔻فرهمندپور سر تکان داد. سحر با همان افاده ای که آمده بود، پشت کرد و رفت. نگاه فرهمندپور به رفتن سحر بود اما برایش ذره ای کشش نداشت. او ضحی را با وقار و حیا و متانتی که داشت می خواست. امثال سحر را در کوچه و خیابان به راحتی می توانست پیدا کند. ماشین را حرکت داد و جلوی دانشگاه ایستاد.
🔹دانشجوهایی که داخل و خارج می شدند را برانداز کرد. دنبال کسی می کشت و دست آخر بعد از چند ساعت، پیدایش کرد. لباس اسپورت راه راهی پوشیده بود و کلاه مشکی بافتنی سرش گذاشته بود. کلاسور چرم مشکی رنگ کارکرده ای زیر بغل گرفته بود و لابد از حجم معلومات دانشجوی جوان، در حال ترکیدن بود. منتظر شد تا از دانشگاه که بیرون برود. چند دقیقه ای کنار خیابان ایستاد. کمیی جلوتر رفت تا با خط اتوبوس راهی شود. فرهمند پور با ماشین به سمتش رفت. بوق زد و با چند جمله، او را راضی کرد که سوار ماشین بشود و تا ایستگاه مترو، او را برساند.
🔸جوان، سوار شد. فرهمندپور چند سوال صوری از دانشگاه و درس ها پرسید و فهمید رشته معماری است. از پایان نامه اش پرسید و همان طور که حدس زده بود، به پول نیاز داشت. پیشنهاد کار آتلیه را به او داد و گفت اگر بخواهد می تواند با سرمایه او، یک آتلیه راه بیاندازد. جواد، محو حرفهای فرهمندپور شده بود. شماره اش را گرفت و قرار شد تماس بگیرد.
🔻بعد از پیاده کردن جواد دمِ دو ایستگاه جلوتر، با چند بنگاه املاک تماس گرفت و مضنه یک واحد آپارتمان 60 متری را پرسید. هم برای گروه می خواست و هم برای آتلیه ای که قرار بود راه بیاندازد. حدس زده بود سحر چرا آتلیه را پیشنهاد داده. نگاهی به برگه ای که شماره جواد روی آن نوشته شده بود کرد. برای اینکه زمان را از دست ندهد، مجدد جلوی دانشگاه رفت تا جوان دیگری را برای کارش تور بزند. کسی را می خواست که واسطه معامله اجاره یک واحد آپارتمان شود و از او، ردی باقی نماند.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_هفتم
دهش های رحمانی
📌ما انسان ها، با دیدن منظره گرسنگی یا اظهار نیاز شخصی، عاطفه مان تحریک می شود. قلبمان را رحمتی فرا می گیرد و برای کمک، چیزی به او اعطا می کنیم. اما خداوند رحمان و رحیم، مبرا از این است که چیزی، عاطفه اش را برانگیزد تا رحمانیتش را عرضه کند.
🌱رحمتی که از جانب خدای متعال مطرح است، رحمتی است که نقص موجودات را به کمال برساند و از طریق هدایتی که انجام می دهد، کمال آن موجود را به او، عطا کند. به خاطر همین رحمت است که ما خلق شده ایم. اما خداوند، رحمانیتش را با نزول قرآن، کامل کرده و رحیمیتش را به ما نشان داده است. حاء ميم. تَنْزِيلٌ مِنَ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (1)
✨و این می شود که قرآن، نه تنها از سوی خداوند رحمان و رحیم، نازل شده، بلکه او را رحمت آور و رحمت ده بر ما قرار داده است.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 29
پی نوشت:
1. سوره فصلت، آیه 1-2
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق
#داستان_بلند
#فقط_به_خاطر_تو
#قسمت_صد_و_سه
🔹فردا صبح، ضحی وقتی به بیمارستان بهار رفت، قبول مسئولیت را به خانم دکتر بحرینی اعلام کرد. خانم دکتر از قبول مسئولیت ضحی ابراز خوشحالی نکرد. بیشتر نگران ضحی بود که اول زندگی، قرار است بین افرادی کار کند که هر کدام، آتش زنه ای برای زندگی اش بودند. چاره ای نداشت. چند نفر از ماماهای خبره را انتخاب کرده بود و عکس هایشان را به ضحی نشان داد:
- یکی دو نفر ماما از طرف ما می تونن تو گروه باشن. ببین با کودوما راحت تری. می تونی بری بخش باهاشون کار کنی. حکم مسئول شیفت موقت مامایی براتون می نویسم. ی چند روزی با ماماها باشین ببینین با کودومشون راحت ترین.
🔻خانم دکتر، برگه ای برداشت و روی آن نوشت:
- هدف ما از ورود به چنین پروژه ای، چیز دیگه ایه.
🔸ضحی یاد حرفهای دایی افتاد:
- یکی از تقریبا کله گنده های معامله های پول شوییه. بچه ها دنبالشن اما ردشو نزدن. اسم اصلیش فرهمندپور نیست ولی اسمشو نمی گم که اشتباهی یکهو از دهنت در نره. اگه بتونی باهاش کار کنی که سر از کارش در بیاری و با مدرک، بچه ها بتونن دستگیرش کنن خوب می شه.
- نمی شه یکی از نیروهای خودتون بیان؟ اخه دایی اون خیلی ی جوریه. چه جوری بگم.
- عاشقت شده؟ دیگه بالاتر از این که نیست.
- ئه دایی!
- ئه نداره. اعتمادشو جلب کن. یکی از ماماهای بیمارستان بهار رو هم با خودت ببر. خود خانم دکتر بحرینی چند نفر رو بهت پیشنهاد می ده. خانم دکتر با بچه ها در ارتباطه. احتمالا برای همین این پروژه مشترک رو خواسته قبول کنه.
- نمی دونم . به من چیزی نگفت.
- انتظار داشتی پشت تلفن همه چی رو بهت بگه!
🔹و حالا خانم دکتر روبروی ضحی نشسته بود. مجدد نوشت:
- احتمال شنود همه جا هست. برای همین می نویسم.
🔸سرش را بالا آورد. ضحی سر تکان داد که یعنی فهمیدم. خانم دکتر ادامه داد:
- هدف ما شناسایی تیم سرمایه گذاری شون هست. فرهمندپور، سر تیم یکی از گروه های پولشویی از خارج به داخل کشوره. زرنگه و ردی از خودش نذاشته. بچه ها فهمیدن که به شما علاقه داره.
🔹به چشمان مشکی قهوه ای ضحی نگاه کرد. ضحی از فکری که در سرش آمده بود ترسید. ازدواج با فرهمندپور به خاطر لو دادن تیمش؟ خانم دکتر که اضطراب را در چهره ضحی دید نوشت:
- نگران نباشین. ممکنه بخاد با شوهرتون هم ارتباط بگیره. شاید جلوتر براشون توضیح بدین خوب باشه. همین مدلی . بنویس و بعد بسوزون. لازم نیست کار خاصی بکنی. همین که اعتمادشو جلب کنی و بزاری باهات راحت باشه، بالاخره یک سوراخ نفوذ به بچه ها می ده و بچه ها سریع کار رو جمع می کنن. هر وقت احساس خطر کردی سریع بزن بیرون. پروژه رو باهاشون سه ماهه می بندم. خوبه؟
🔸ضحی سرش را به علامت تایید پایین آورد. خانم دکتر به نوشتن ادامه داد:
- ان شاالله یک ماه نشده کار تموم می شه. فقط شما سعی کن روی فروش محصولات وارداتی شون بیشتر کار کنی تا تبادلات پولیشون مشخص بشه.
✍️ضحی این بار خودکار از روی میز برداشت و نوشت:
- حتما. تکلیف مادران باردار چی می شه؟
- پشتیبانی فردی شون رو داشته باش. نیاز به کمک بود روی همراهت حساب کن و اگه بیشتر نیاز بود، بفرست تیم مامایی بیمارستان. بچه ها ازشون مراقبت می کنن. دیدی عکساشون رو؟
🔹ضحی نگاهی به تصاویر کرد. چهره یکی شان به دلش نشسته بود و دلش می خواست او را ببیند. هم سن و سال طهورا می زد. صورت تمیز و یکدستی داشت و بینی متوسطی چه از حیث افتادگی و چه بزرگی، بین دو طرف صورت گردش، خط تقارنی زده بود. اسمش صدیقه بود و آرامش از چهره اش می بارید. خانم دکتر نکته خاص دیگری نگفت. برگه را برداشت و در آتش دانی که ضحی تازه آن را دیده بود، قرار داد. در آهنی آتش دان را گذاشت تا فکر فرار به سر کاغذ نیاید. ضحی تشکر کرد و اتاق را ترک کرد.
🔻فرهمندپور با دمش گردو می شکست. نقشه اش جواب داده بود و حالا می توانست ساعت ها ضحی را ببیند و هر وقت خواست، در کنارش باشد. از طریق واسطه، آپارتمانی نزدیک بیمارستان اجاره کرد. به مغازه فروش دوربین رفت و دوربین قوی با اتصال آن لاین به گوشی را انتخاب کرد. حالا خودش در آپارتمان بود و مسئول فنی، مشغول نصب دوربین مدار بسته. تصویر را روی گوشی اش چک کرد تا دید همه جانبه داشته باشد. آپارتمان را تجهیز کرد و یک هفته بعد، حضوری برای دیدن خانم دکتر بحرینی به بیمارستان رفت.
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#داستان_بلند
#رمان
#فقط_به_خاطر_تو
#تولیدی
#سیاه_مشق
هدایت شده از یاوران امام مهدی(عج الله تعالی فرجه الشریف)
*🌹ظهور نزدیک است؛*
حضرت آیت الله قرهی (مدظله العالی)
🧡 یقین بدانید اخرالزمان است، کسی نمیتواند وقت تعیین کند اما علایم نشان می دهد نزدیک است، یقین بدانید که 1400 در 1400 دیگر باید لحظه شماری کرد. تمام شد، چه سرعتی هم دارد، به قول معروف بعضی به مزاح می گویند: از بس دارد به سرعت می گذرد باید بگوییم پیشاپیش سال نو را به شما تبریک می گوییم، خیلی عجیب است، واقعا می شود؟ همین طور دارد به سرعت می گذرد، دیگر نهایتا، معلوم نیست شاید هم درهمین ایام بیاید، «انهم یرونه بعیداً و نراه قریبا» ولی 1400 در 1400 شد دیگر باید لحظه شماری کنیم.
🧡 آیا ما برای ظهور آماده هستیم؟ *نشانه های منتظرین این است که باید قرآن را حفظ کنند، عرض کردم روزی یک آیه هم شده حفظ کنید، خودش برکت می دهد، روزی یک آیه حفظ کنید، خیلی مهمّ است، من می دانم، بعضی در همین چند وقت پیش که من بیان کردم، شروع کردند و بعضی حافظ کل قران شدند و بعضی حافظ ده بیست جز شدند.*
توسل به آقا جان، عرض کردم: *هرساعت یاد آقا جان کنید و حداقل این است که هرساعت دعای سلامتی بخوانید*«فی هذه السّاعة و فی کل ساعة »خدا گواه است عزیز دلم! اگر هر ساعت یاد آقا جان بودی، می شودآقا جان یاد ما نباشد؟ ایشان که «سجیتکم الکرم» هستند، «عادتکم الاحسان» هستند.
پس اولین خصلت اینکه سربازان امام زمان باید حفظ قرآن کنند، *تنبل شدی و خوابیدی و با موبایل، عمرت را تباه کردی، نمیشود.* مگر اینکه با آن، قرآن و معارف کار کنی، امّا تمام شد، عمر رفت، حالا در روایات بعدی می خوانم انشاءالله که یکی از نشانه ها این است که جوانها زود از دنیا می روند و... .
🧡«شاهراً سیفی»، می خواهی برگردی؟ به یاد آقا جان باش و هر شب با آقا جان حرف بزن، محضر مبارکتان عرض کردم: هر شب قبل از خواب، با آقا جان حرف بزن، دعای سلامتی بخوان، اگر هم اوایل یادت می رود، موبایلت را کوک کن و هر وقت نخواندی قضا کن. مثلا اگر میخواهی یازده بخوابی و سه و چهار بلند شوی، قضای این چند ساعت را بخوان، قبل از خواب هم دو سه دقیقه با آقا جان حرف بزن.
🌼کانال یاوران امام مهدی(عج)
🆔 @emammahdy81
#سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#قسمت_هشتم
🌺مبارک
✨شب مبارک قدر .. شبی که اگر انسان، چشم دلش باز باشد و بتواند حقایق عالم را ببیند، محو و خیره از رفت و آمد فرشتگان و تفضل های خاص الهی می شود. شب، ظرف زمان است. به خودی خود، قدر و منزلت خاصی نداشت اما از آن زمان که قرآن کریم، در این شب نازل شد، شبی پر برکت شد. إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ ..
💠بارالها، آن زمان که مرا خلق کردی، به خود، تبارک گفتی و خلقت را از صفت خیر و برکت خود بیان کردی. فَتَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ (1)
🌿و حالا، برای هدایت و ره نمون کردنم به سمت لقائت، کتابی را نازل فرموده ای که به خاطر وجود مبارکش، ظرف زمان شب را نیز برکت داد. إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيلَةٍ مُبَارَكَةٍ .. (2)
🌱مرا نیز در محضر کتابت، بپذیر و برکتی که در آن قرار دادی و به شب، تفضلش فرمودی، به من نیز تفضل بفرما.
📚برای مطالعه بیشتر ر.ک: قرآن در قرآن، آیت الله جوادی آملی، ص 30
پی نوشت:
1. سوره مومنون، آیه 14
2. سوره دخان، آیه 3
📣کانال #سلام_فرشته در ایتا، سروش، بله
@salamfereshte
#قرآن_را_بشناسیم #قرآن_شناسی #قرآن #قرآنی #نور #سلسله_درس_های_قرآن_شناسی
#تولیدی
#سیاه_مشق