eitaa logo
سلام فرشته
181 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:"پسرتان است؟" عمومحسن با رضایت تمام گفت:"نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند" راننده نگاهی به سید که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:"خدا بهتان ببخشد. " سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:"ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله.." تاکسی حرکت کرد. زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد. علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت. عمو با دستان ضعیفش او را در محکم‌ترین حالت ممکن گرفت و هم‌زمان گفت:"مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ." سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد، پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:"برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید" راننده تاکسی شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود و سید را هم قاتی بقیه آدم‌هایی که چیزی می‌خرند و بویش در تاکسی می‌پیچد و تعارفی نمی‌زنند، گفت:"نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم" سید تبسمی دل‌نشین کرد و گفت:"خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید . تعارف نکنید. برای شما خریدم. خیلی معطل شدید. حلال کنید." 🔸زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:"زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوه‌های رسیده‌ای هم گرفته‌ای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهایی‌است ها. " سید گفت:"آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی می‌گیریم. این دوتا هم برای بچه ها"و دو کیسه فریزر ذرت بوداده محلی داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:"یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد." سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک می‌کرد گفت:"حالش خوب است خداراشکر. با مصطفی که حرف زدم می‌گفت هر شب برایش افطاری می‌برد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش می‌دهد. خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند." زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:"چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان می کنی. خدا خیرت بدهد جوادجان." و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:"مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش می‌برند؟" سید با شادابی خاصی گفت:"عالی هستند. روی هر چه خوب است را کم کرده‌اند. دلم می‌خواست آنجا بودی و می‌دیدی بچه‌هایی که در مدرسه تحقیر می‌شوند و تنبل معروف شده‌اند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار" زهرا خندید و گفت:"استاد خوبی دارند." سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:"قرار نشد خنجر بزنی‌ها." زهرا خندید و گفت:"خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آن ها هم خوب هستند. " 🔹سید از سادگی و صفای زهرا خدا را شکر کرد. میوه‌های خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آن ها شد. زهرا گفت:"نوازششان می‌کنی یا می‌شویی؟" سید خندید و گفت:"هر دوانه" زهرا هم خندید و گفت:"پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه می‌خورد و نمی‌خورد شفا بیابد" سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خنده‌اش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمی‌داشت گفت:"الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟" و لبخند کجکی بامزه‌ای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:"جالب و بامزه بود." علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد. سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:"چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را می‌بوسی؟" علی اصغر از صدا و جمله پدر خنده‌اش گرفت و گفت:"پام گیر کرد" و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خنده‌ای نمکین کرد و گفت:"مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها" مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت. نگاه متعحب سید را که دید گفت:"با زن عمو دوز بازی می‌کنند." سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:"خدا خیرشان بدهد" و مشغول خشک کردن میوه ها شد. @salamfereshte
🍀اگر توفیق عملی به انسان داده شود قطعا آن عمل، از او پذیرفته هم می شود. 🍀اگر توفیق دعا کردن داشته باشی قطعا دعایت به اجابت می رسد... 🌸🍃امام علی علیه السلام فرمودند:مَنْ أُعْطِيَ أَرْبَعاً لَمْ يُحْرَمْ أَرْبَعاً مَنْ أُعْطِيَ الدُّعَاءَ لَمْ يُحْرَمِ الْإِجَابَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ التَّوْبَةَ لَمْ يُحْرَمِ الْقَبُولَ وَ مَنْ أُعْطِيَ الِاسْتِغْفَارَ لَمْ يُحْرَمِ الْمَغْفِرَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ الشُّكْرَ لَمْ يُحْرَمِ الزِّيَادَةَ.  🌸🍃كسى را كه چهار چیز دادند ، از چهار چیز محروم نباشد : با دعا از اجابت كردن ، با توبه از پذیرفته شدن ، با استغفار از آمرزش گناه ، با شكرگزارى از فزونى نعمت ها . 📚نهج البلاغه حکمت ۱۳۵ #اخلاقی @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سید یاالله گویان، سر به زیر، با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آب‌پاشی کرد و داخل دستشویی حیاط شد. آفتابه را پر آب کرد . از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد. وقتی احساس کرد کمی تمیز شده، کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد. زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپایی‌ها بود، سر رسید. به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت:"جواد جان ممنونم. عزیزم خودم می‌آمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر. " سید گفت:"یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما." 🔸مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد. به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت:"رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم." فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت:"حاج خانم با اجازه تان من به آشپزخانه بروم" و همزمان با اختیاردارید گفتن زن عمو، حرکت کرد. شربت پرتقال کم شیرینی درست کرد. کمی نمک داخل آن ریخت و برای عمو آورد: "عموجان، از ظهر تا حالا هیچی نخوردید. نکند دلتان برای روزه های کله گنجشکی تنگ شده؟ کمی از این شربت پرتقال بخورید و لو ندهید که دستور تهیه اش چطور است" عمو محسن، خندید و لیوان شربت را گرفت. با نوشیدن جرعه اول، مجدد خندید و گفت:"چه طعم پرتقال جالبی" و چشمکی به سید زد. سید هم تبسمی کرد و گفت:"نوش جان." 🔹علی اصغر، گوشی بابا را که مدتی بود زنگ می‌خورد آورد. سید تشکر کرد و روی سرش دست کشید:"سلام علیکم. بفرمایید. به به آقای مرتضوی. حال شما؟ جانم.. بله.. بله حتما. الان راه می‌افتم. چشم. خدانگهدارتان" سید از عمو عذرخواهی کرد و گفت که بعد از نماز ان شاالله برمی‌گردد. قبایش را از میخ دیوار برداشت. بسم الله گفت و پوشید. عبا را نیز برداشت و بسم الله گفت و به دوش انداخت. عمامه مشکی رنگش را بوسید. بسم الله گفت و بر سر گذاشت. قدم از قدم برداشت، بسم الله گفت و به حیاط رفت. زهرا به صورت خندانش نگاه کرد و گفت:"چه خبر شده اینقدر خوشحالی؟" سید گفت:"خنده ام را می‌گویی؟ چیزی نشده. به خاطر بسم الله است. قشنگ و لذیذ است که اول هر کاری، آدم بسم الله بگوید. یک حال خوشی دارد." سرش را نزدیک صورت زهرا برد و آرام گفت:"مراقب حال عمو باش. الان فشارشان پایین بود. شربت قندی نمکی دادم خوردند. امروز کمی ناخوش بودند. قبل از آمدن رفتیم درمانگاه و سِرُم زدند. مسئله ای بود حتما بگو فورا خودم را می‌رسانم. ببخش من باید بروم. آقای مرتضوی تماس گرفتند که بروم بیمارستان برای ترخیص حاج احمد. خودشان جای دیگری هستند. کاری نداری؟" زهرا از اینکه شنید حاج احمد قرار است مرخص شود خوشحال شد و گفت:"نه عزیز. برو به سلامت. مراقب خودت باش" سید همان طور که به سمت در آهنی قدمی رفت گفت:"کاری داشتی زنگ بزن یا خریدی چیزی. پیام هم بدی خوبه. فعلا.. خدانگهدارتان." و از در خانه بیرون رفت. 🔸حاج احمد، هوشیاری خوبی داشت. کمی فاصله میان اراده و حرکت اندامش ایجاد شده بود اما در کل، خیلی ناتوان نشده بودند. سید ابراز محبتی خالصانه نثار حاج احمد کرد. پیشانی اش را بوسید و چنان از ته دل خدا را شکر گفت که حاج احمد جا خورد. تشکر کرد و گفت:"حرفهای نگفته بسیاری در این سینه است که تا نگویم از این دنیا نخواهم رفت. سید مرا ببخش." سید شرمنده از این حال حاج احمد گفت:"نفرمایید. شما باید مرا ببخشید و حلال کنید. الهی که سینه‌تان وسیع و پر نور و آرام باشد و سالهای سال، سایه تان بالای سر خانواده و محل." با آمدن سرپرستار، حاج احمد سکوت کرد. مجدد پرونده را نگاه کرد. دماسنج را داخل دهان حاج احمد گذاشت. فشار و نوار قلب را گرفت. دماسنج را از دهان برداشت و عددش را در پرونده یادداشت کرد و گفت:"مشکلی نیست. دکتر هم اجازه ترخیص داده اند. به پذیرش بروید و کارهای ترخیص را انجام دهید." و از اتاق بیرون رفت. سید، دست حاج احمد را گرفت و فشرد. نگاهی پر مهر به صورت جاافتاده و رنگ پریده حاج احمد کرد و گفت:"اشکالی ندارد تنهایتان بگذارم؟ اذیت نمی شوید؟" حاج احمد که دیگر، مهربانی کردن‌های سید را دوست می‌داشت گفت:"تنهایی که بد دردی است اما چاره چیست. بروید .. متشکرم. زحمت شما هم شد. ببخشید" @salamfereshte
هدایت شده از کانال جامع حفظ قرآن
ضرب المثل ایرانی در آیات 🔺 از ماست که بر ماست 🔺 🌺 منْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَیْهَا ثُمَّ إِلَى رَبِّکُمْ تُرْجَعُونَ 🌺 (جاثیه-15) هرکاری بکنیم چه خوب و چه بد نتیجه اش به سوی خود ما برمیگردد. @hefzequranchannel
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹در راه برگشت، هر چه در سینه داشت را به سید گفت. آنقدر آرام که راننده تاکسی هر چه تمرکز کرد نتوانست بفهمد چه می‌گویند. آخر مجبور شده بود چهل دقیقه در خیابان ها بچرخد تا حرفهای حاج احمد تمام شود. چهره سید سنگین و آرام بود. اما حاج احمد، سینه اش آرام شده بود و گفت:"دیگر خود دانی. تمام این که گفتم را هم نوشته‌ام و به خانم سپرده‌ام. اما خواستم خودم به شما هم بگویم. به نظر من با این جور آدم‌ها در نیافت" سید تسبیح تربتش را دانه دانه می‌چرخاند. سر بلند کرد و به چشمان عسلی حاج احمد نگاه کرد و گفت:"ولی حاجی این طور درست نیست. من قصد در افتادن ندارم اما جاخالی دادن هم درست نیست." بعد انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد گفت:" راستش را بخواهید استادم امر کرده اند به قم برگردم اما اینجا هنوز خیلی کار روی زمین مانده و از طرفی، به خاطر همین مسئله، اگر من بروم، همان‌ها که ازشان می‌نالید نمی‌گوید طباطبایی ترسید و فرار کرد و ما موفق شدیم؟ مردم محل نمی‌گویند حق با فلانی بود؟ و این غده بزرگ‌تر و پرزورتر خواهد شد." حاج احمد گفت:"متوجه ام اما چاره چیست؟" سید گفت:"نمی دانم. اما فعلا، درحدی که می دانم انجام وظیفه می‌کنم و جلوی باطل خواهم ایستاد. خدا کمک می‌کند. همان طور که تا الان کمک کرده." حاج احمد از توکل بالای سید خوشش آمد و با خود گفت:"شاید این جوان بتواند کاری بکند. من که نتوانستم" و به راننده آدرس دقیق منزلش را داد. 🔸راننده که از بلاتکلیفی رها شده بود، به سرعت ماشین افزود. حاج احمد گفت:"باشد. اما مراقب خودت باش." سید تشکر کرد و گفت:"چشم. شما هم مراقب خودتان باشید. ما یک حاج احمد بیشتر نداریم ها" و دست سرد حاج احمد را فشرد. از سرمای دستش حدس زد که فشار بسیار پایینی دارند. گفت:"اجازه می‌فرمایید؟"و نبض حاج احمد را گرفت. خیلی ضعیف و کند می‌زد. نگاهی به قرص های داخل کیسه کرد و گفت:"امشب باید یک کباب حسابی برایتان بپزم. این چند روز فقط سِرُم نوش جان کرده اید" حاج احمد از لحن انرژی بخش سید خنده‌اش گرفت و گفت:"نه بابا. ظهر بهمان مرغ بیمارستانی دادند. " سید نگاهی به صورت بی رنگ حاج احمد کرد و گفت:"شما که نخوردید" حاج احمد چشمانش را گشاد کرد و گفت:"شما از کجا فهمیدی؟ نکند علم غیب داری؟" این بار سید خندید و گفت:"علم غیب را چه به ما حاجی. از رنگ پریده صورت تان گفتم. به مرغ خورده ها نمی خورد" هر دو خندیدند و این بار، راننده تاکسی هم چون صدایشان را شنید، خنده اش گرفت. حاج احمد به کمک سید از تاکسی پیاده شد. حاج احمد کلید را به سید داد و از آن طرف هم با خانه تماس گرفت. 🔹سید یاالله گویان، ویلچری که موقع تصادف خریده بودند را از انبار گوشه حیاط آورد. کمک کرد حاج احمد سوار شود. پول تاکسی را که داد، راننده گفت حاج آقا حساب کرده‌اند. پس خداحافظی کرد و برای کمک حاج احمد، ویلچر را هُل داد و کمی کنارشان ماند و کارهایشان را راست و ریس کرد. نزدیک غروب بود و برای نماز، باید به مسجد برمی‌گشت. حاج احمد از ا پرسید: "رانندگی بلدی؟ گواهینامه داری؟" سید گفت:"بله. چطور؟" حاج احمد، کلید ماشین را روی جاکلیدی نشان داد و گفت:"من امشب کمی خسته ام و مسجد نمی‌آیم اما شما کلید را بردار. من که فعلا به ماشین نیازی ندارم. ازش استفاده کن و فردا شب بیا دنبالم با هم به مسجد برویم. فردا شب برنامه جشن و افطاری هست دیگر؟ " سید گفت:"بله. فردا جشن داریم. حتما دنبالتان می‌آیم و با هم به نماز خواهیم رفت. اما اگر اجازه بدهید، کلید همین جا بماند." حاج احمد، به یاد اسباب و اثاثیه ساده خانه سید افتاد و گفت:"هر طور صلاح می دانی. برو به سلامت. دیرت نشود نشسته ای دل به دل منِ پیرمرد داده‌ای" سید نگاهی به ساعت انداخت و گفت:"متشکرم از لطف و صفایتان حاج آقا. ان شاالله بهتر شوید و ما بهتان اقتدا کنیم. فعلا با اجازه تان. خدانگهدار" 🔸سید، به همان آشپزخانه ای که پیرمرد مومنی آشپزش بود تماس گرفت و گفت که چند سیخ کباب کم چرب برای بیمار می‌خواهد. آشپز سریع دست به کار شد. سید، در وقت کمی که داشت، ماشین دربستی گرفت و غذا را تحویل گرفت و به خانه حاج احمد برگشت. حاج خانم آیفون را برداشت و خلاف همیشه، گفت:"بفرمایید داخل." سید در باز شده را بازتر کرد و داخل حیاط شد. یاالله گویان، داخل شد. ظرف کبابی را که لای نان سنگگ پیچیده شده بود، روی میز کوچک داخل راهرو گذاشت. بوی کباب پیچید. حاج خانم از اتاق حاج احمد بیرون آمد و گفت:"سلام علیکم. زحمت کشیدید. اگر لطف کنید شما هم فشارشان را بگیرید. به نظرم کم است." سید لرزش صدای نگران حاج خانم را احساس کرد و به سرعت داخل اتاق شد. ادامه دارد... @salamfereshte
🔹خطاب به حاج خانم گفت:"نگران نباشید. بالاخره چند روز است چیزی نخورده اند." و رو به حاج احمد گفت:"حاجی حسابی حاج خانم را نگران کرده اید ها." و فشارشان را گرفت. کم بود. خیلی کم. حاج خانم گوشه اتاق ایستاده بود. سید به سمت در اتاق رفت و کمی آرام گفت:"بله خیلی پایین است. لطف کنید یک جالباسی و یک لیوان آب بیاورید." حاج خانم صبر کرد تا سید که به سمت در خیزبرداشته بود از اتاق خارج شود. سید پلاستیک کباب ها را برداشت و داخل شد. حاج خانم از اتاق بیرون رفت. لیوان آب را آورد. جالباسی پشت در اتاق را سعی کرد تکان دهد اما خیلی سنگین بود. سید نان روی کباب را کنار زد. یکی از کباب های قنجه را برداشت. بسم الله گفت. آیه و ننزل من القرآن ما هو شفا .. را به آن خواند و داخل دهان حاج احمد گذاشت و گفت:"فقط بجوید. قورت ندهید." حاج احمد به سختی، به جویدن گوشت پرداخت. حال حرف زدن نداشت. سید بالشت هایی را زیر پاهایشان گذاشت. متوجه تلاش حاج خانم برای آوردن جالباسی شد. ببخشید بلندی گفت و به سمت جالباسی رفت. حاج خانم گوشه ای ایستاد و حمد خواند. جالباسی را نزدیک تخت برد. 🔸 از داروها، سِرُمی را در آورد. سوزن و لوله را جاگذاری کرد. گوشی سید زنگ خورد. توجهی نکرد. از بین آمپولها، آمپول تقویتی را که دکتر نوشته بود را داخل سرم خالی کرد. به اطراف نگاه کرد. وقت نبود. جورابش را در آورد. از شکاف بالای سِرُم رد کرد و سِرُم را به جالباسی وصل کرد. خطاب به حاج خانم گفت:"چسب زخمی چیزی دارید؟" مجدد گوشی‌اش زنگ خورد. باز هم توجهی نکرد. همسر حاج احمد، به آشپزخانه رفت و تا او برگردد، سید بوسه ای بر پیشانی حاج احمد زد و گفت:"نگران نباشید. خیلی زود حالتان بهتر می شود. کمی درد دارد ببخشید." حاج احمد آنقدر بی حال بود که درد سوزن برایش مفهوم خاصی نداشت. سید، با جوراب دیگرش، بالای دست حاج احمد را بست. رگ را به سختی پیدا کرد و سوزن را فرو کرد. با چسب زخمی که حاج خانم آورده بود سوزن را روی دست ثابت کرد. به چکه کردن قطرات نگاه کرد و خیالش از تنظیم چکه ها که راحت شد، به سمت لیوان آب رفت. نمکی که آشپز برای کباب گذاشته بود را داخل لیوان ریخت. دوتا قند هم داخلش انداخت. صدای زنگ گوشی سید قطع می شد و مجدد از سر گرفته می‌شد. سید توجهی نمی‌کرد. حاج خانم به سرعت رفت و قاشقی آورد. سید تشکر کرد و محلول را هم زد. کباب گاز زده شده را از دهان حاج احمد در آورد و گوشه ظرف گذاشت. سرنگ دیگری را از بسته‌اش در آورد و محلول قند و نمک را کشید. به نرمی از گوشه دهان حاج احمد، محلول را خالی کرد و حاج احمد به آرامی قورت داد. نخواست گردنش را بالا بگیرد. خود حاج احمد هم اصراری نداشت. حالش خوب نبود. سه چهار سرنگ محلول را که خورد، کمی چشمانش را گشاد کرد. حالت چشمانش، خیال سید را راحت کرد. فشارشان را گرفت. هشت روی شش بود. پیشانی حاج احمد را نوازش کرد و خطاب به حاج خانم گفت:"فشارشان کمی بهتر شد. اگر مشکلی بود سریع به اورژانس تماس بگیرید. من باز هم به ایشان سر خواهم زد. " حاج احمد به سختی گفت:"خود حاج خانم بلد هستند نگران نباش" سید شرمنده شد و گفت:"ببخشید. شرمنده. نمی‌دانستم" مجدد پیشانی حاج احمد را بوسید و در گوششان گفت:"مسجد به شما نیاز دارد حاجی. زود سرپا شوید." و خداحافظی کرد و رفت. از در خانه که بیرون رفت، گوشی را نگاه کرد که ببیند چه کسی تماس گرفته است. @salamfereshte
🌺امام علی علیه السلام : 🌟يسيرُ الدنيا خيرٌ من كثيرِها، و بُلغَتُها أجدَرُ مِن هلكَتِها؛ 🍃اندكِ دنيا، بهتر است از بسيار آن و آنچه به قدر كفايت باشد، شايسته تر است از آن مقدار كه به نابودى آدمى انجامد. 📚غرر الحكم، ح۱۰۹۹۳ #حدیث @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹صدای سرحال استاد رفعتی، در گوش سید پیچید:"سلام جوان پُرکار. حال و احوال شما؟" سید متواضعانه پاسخ استاد را داد: "سلام علیکم استاد عزیز. الحمدلله. چقدر خوشبختم که این روزها صدای شما را زیاتر می‌شنوم. حال شما چطور است؟ خوب هستید ان شاالله؟" استاد رفعتی با لحنی مزاح گونه گفت:" شما را که ببینیم خوب می‌شویم. کی قرار است بیایی؟ برنامه هایت را ردیف کردی؟" سید با صدایی شرمنده گفت:"استاد آخر فردا شب جشن است و افطاری. ضمنا مسجد بدون روحانی می‌ماند. حکم دفتر را چه کنم؟" استاد رفعتی مشغول فکر کردن بود و سید که سکوت کرد گفت:"حالا جشن فردا را برگذار کن. ما هم بیاییم استفاده ببریم. اما برای حکم تبلیغی‌ات باید یک فکری بکنم. ببینم چه میشود کرد. مشکل دیگری نیست؟" سید گفت:"هنوز با خانواده هم مطرح نکردم. تازه جاگیر شده‌اند. خانواده حاج عمو هم هست. امشب با هر دو مطرح می‌کنم. چشم" استاد رفعتی گفت:"اگر دیدی سختشان است زنگ بزن من باهاشان صحبت کنم و راضی‌شان کنم. اصرار دارم به آخر هفته نرسیده به قم برگردی.ما اینجا به شما خیلی نیاز داریم. آنجا هم جای امثال شما نیست. من باید بروم سید جان. مرا در جریان کارها بگذار. یاعلی" سید گفت:"چشم استاد." استاد رفعتی انگار که چیزی یادش آمده باشد، همان طور که گوشی را مجدد به دهانش نزدیک می‌کرد پرسید:"راستی جشنتان قبل از افطار است یا بعد از افطار؟" سید پاسخ داد:"دو ساعتی قبل از افطار" استاد رفعتی با عجله گفت:"آدرس را پیامک کن. خدانگهدارت" سید خداحافظی کرد و به فکر فرو رفت. 🔸با صدای بوق ماشینی به خود آمد. ساعت را نگاه کرد. ده دقیقه تا اذان بود. تا به حال نشده بود اینقدر دیر به مسجد برود. ماشین شخصی جلوی پایش ایستاد و گفت:"حاج آقا بفرمایید." سید گفت:"ممنونم. ماشین هست مزاحمتان نمی شوم" راننده از ماشین پیاده شد. همان طور که دست راستش را روی سقف ماشین گذاشته بود و پای راستش در ماشین بود گفت:"حاج آقا بفرمایید بالا خواهش می کنم. مشکلی نیست. هر جا بخواهید می رسانمتان" سید از دعوت راننده تشکر کرد و سوار شد. موهای روغن زده و ادکلن تندی که به گردن زده بود، سید را به لبخند واداشت و گفت:"احسنت." راننده گفت:"ممنونم اما برای چه؟" سید نگاهش به چراغ های روشن شده ماشین هایی که از روبرو می‌آمد بود و گفت:"برای سر و وضع مرتبتان. احسنت بر بوی خوش استفاده کردنتان." راننده که جوان سی و هشت ساله‌ای می‌نمود، تعجب کرد و گفت:"فکر کردم از اینکه سوارتان کرده‌ام احسنت گفتید. تا به حال کسی به سرو وضعم احسنت نگفته بود و برعکس، اعتراض می کردند. " سید مجدد گفت:" اعتراض چرا. نظم و نظافت که چیز خوبی است. " راننده لبخند تلخی زد و گفت:"گیر می‌دهند دیگر. حالا مسیرتان کجا هست؟" سید ابزار تشکر و عذرخواهی کرد و آدرس مسجد را داد. نزدیک بود. 🔹راننده از کوچه پس کوچه ها انداخت و پنج دقیقه ای، سید را به مسجد رساند. ماشین را گوشه ای پارک کرد و با سید داخل مسجد شد. صف های جماعت تا انتهای مسجد پُر از مردم بود. صادق و بچه ها همه آمده بودند. چنگیز با آن پای زخمی هم در انتهای یکی از صف ها ایستاده بود. آقای مرتضوی و بقیه اعضای هیات امنا هم بودند. حتی آقای میرشکاری هم دو صف جلوتر از چنگیز، در انتهای صف اول کنار آقای مرتضوی ایستاده بود. سید با سلام و احوال پرسی و قبول باشد از گوشه صف ها رد شد. جوان راننده با سید از صف ها رد شد تا یک جای خالی پیدا کند. سید به چنگیز که رسید، دست روی شانه اش گذاشت که به احترامش برنخیزد و گفت:"سلام چنگیز جان، این دوست خوب ما را همراه باش. خدا خیرت بدهد. احساس غریبی نکند ها." و تبسمی شیرین کرد و دست جوان راننده را گرفت و گفت:"آقا چنگیز از دوستان خوب ما هستند." چنگیز همان طور که نشسته بود کمی جا به جا شد و جایی برای او باز کرد و گفت:"خوش آمدی. بفرمایید" و مشغول خوش و بش با او شد. 🔸سید، به صف اول رسید. حاج عباس بلندگو را دست گرفت و اذان را شروع کرد. آقای مرتضوی سید را به سمت سجاده امام جماعت بفرما زد. سید، ببخشیدی به جمع گفت، تحت الحنکش را باز کرد و روی دوش انداخت. سر سجاده نشست و با قلبی لرزان مناجات کرد: "خدایا، به برکت نماز امام زمان و نمازهای تک تک این مومنین و بنده های خوبت، نماز من گناهکار را هم بپذیر. خدایا، از همه مان راضی و خشنود باش." سجده کرد و مشغول گفتن اذان شد. حاج عباس، بین اذان و اقامه، مانند روزهای قبل سید، دعا خواند و مردم آمین گفتند. سید یاد بیمارستان افتاد که حاج عباس پرسیده بود چرا بین اذان و اقامه دعا می خوانید و با شنیدن پاسخش، گفته بود:"پس چقدر موقعیت های استجابت را از دست داده ام" لبخند زد و خدا را شکر گفت. @salamfereshte
عن الفضیل بن یسار قال سمعت أبا جعفر علیه السّلام یقول: من مات و لیس له إمام فمیتته میتة جاهلیة و من مات و هو عارف لإمامه لم یضره تقدم هذا الأمر أو تأخر و من مات و هو عارف لإمامه کان کمن هو مع القائم فی فسطاطه. 🌸🍃فضیل بن یسار می‌گوید شنیدم حضرت ابا جعفر امام محمد باقر علیه السلام فرمود: 🍀هرکس در حالی که امامی نداشته باشد بمیرد، مردنش مردن جاهلیت است. 🍀و هر کسی که درحال شناختن امامش بمیرد، پیش افتادن و یا تاخیر این امر (دولت آل محمد، علیهم السلام) او را زیان نرساند. 🍀و هرکس بمیرد در حالی که امامش را شناخته همچون کسی است که در خیمه قائم، علیه السلام، با آن حضرت باشد. 📚"اصول کافی؛ کتاب الحجه/ تفاوت غیبت و ظهور امام/ حدیث پنجم" #اللهم_عجّل_لولیک_الفرج @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹فاصله بین دو نماز، برنامه جشن فردا توسط آقای مرتضوی اعلام شد. کیسه‌ای گردانده شد که هر که می‌خواهد، سهمی در افطاری داشته باشد. از قسمت خواهران اعلام شد که شله زرد را آن‌ها خواهند پخت و تعداد روی دویصت نفر، بسته شد. سید به سوالات احکام چند فروشنده راجع به میزان سودی که می توانند روی کالاهایشان بکشند پاسخ داد و تاکید کرد که حتما رساله مرجعشان را بخوانند تا کسب‌شان حلال و طیب باشد. نوجوانی که کیسه می‌گرداند، کیسه را جلوی هیات امنا هم گرفت. همه شان ماننده بقیه مردم پولی انداختند الا آقای میرشکاری. نوجوان کمی ایستاد. وقتی دید خبری نیست، کیسه را جلوی سید برد. سید، بسم الله گفت و بدون اینکه نگاه کند، همه‌ی پولی که در جیبش بود را داخل کیسه انداخت و نوجوان را برای گرداندن کیسه تحسین کرد. نوجوان از تحسین و مرحبا گفتن سید گُل از گُلش شکفت. سید صحبت را با او ادامه داد و او هم یک دل سیر، کنار روحانی محل‌شان ماند تا آقای مرتضوی، صدایش کرد. کیسه را تحویل داد و رفت کنار پدرش نشست. حاج عباس، مشغول خواندن دعاهای ماه مبارک شد. هر از گاهی نگاهی به سید می‌انداخت تا میکروفون را به او بدهند اما سید دعا خواندن حاج عباس را مانند بقیه مردم دوست داشت و هر بار تشکر می‌کرد که چنان باصفا ادعیه را می‌خواند. حاج عباس هم خوشحال بود که سید این کار را به او سپرده بود. بعد از نماز، صادق و محمد و بقیه بچه ها به جای حاج عباس و چنگیز که افطار مختصر شیر و خرما را پخش می‌کردند دست به کار شدند. هیچ کس به آنها نگفته بود که این کار را انجام دهند. بچه ها سینی به دست، بین صف ها پخش شدند. دو سینی پُر هم به خانم ها دادند. ظرف خرماها هم سریع تر از روزهای قبل که فقط حاج عباس یا چنگیز تعارف می‌کردند به دست مردم رسید و همه راضی بودند و به بچه ها خداقوت گفتند. آنقدر مزه این تعارف کردن زیر زبان بچه ها ماند که دلشان می‌خواست کلی چیز دیگر هم می‌بود تا تعارف مردم کنند. 🔸محمد به همه خداقوت گفت و پرسید:"امشب هستید بقیه کارها را انجام بدهیم یا باشد فردا صبح؟" پرهام گفت:"تو به فکر شکمت نیستی ما چه گناهی کرده ایم بابا. از صبح تا حالا هیچی نخورده ایم." محمد یک خرما برداشت و داخل دهان پرهام گذاشت و گفت:"نوش جان. گفتم بخورانمت پس فردا نگویی محمد از ما کار کشید و یک خرما هم به ما نداد" پرهام با بقیه بچه ها زدند زیر خنده. صادق گفت:"من به مادرم نگفته ام. باید ازشان بپرسم" محمد گفت:" پس اگر قرار شد امشب برگردیم زنگ بزنید. شماره من را که داری صادق؟" صادق گفت:"نه بابا من شماره ندارم" محمد شماره تلفن همه را روی برگه ای نوشت. گوشی اش را در آورد و عکس گرفت. صادق برگه را برداشت و گفت:"حتما حاج آقا هم شماره مان را ندارد. این را بدهم به حاج آقا؟" پرهام گفت:"آره حتما بده یک خودشیرینی حسابی است" و همه خندیدند. صادق هم ته دلش قنج رفت اما گفت :"اگر دوست داری این خودشیرینی را تو بکن پرهام" و کاغذ را به سمت پرهام گرفت. پرهام شانه هایش را بالا انداخت و گفت:"من از این لوس بازی ها خوشم نمی آید." و همه مجدد خندیدند. 🔹آقای مرتضوی داخل آشپزخانه شد. از زحمات بچه ها تشکر کرد و یکی یک ده هزار تومانی عیدی کف دستشان گذاشت و گفت:"از شب های بعد هم خوشحال می‌شویم گروه تدارکات مسجدمان باشید. فقط کمی در سکوت بیشتر کارهایتان را انجام دهید" همه مجدد به لحن مزاح آقای مرتضوی خندیدند. آقای مرتضوی مثلا خشمگین شد و اخم هایش را در هم کرد و گفت:"می گذاشتید جوهر دهانم خشک شود" همه باز خندیدند. خود آقای مرتضوی هم خندید و گفت: "خب کارهایتان را انجام داده اید برای فردا؟" همه با هم بله کشداری گفتند و محمد اضافه کرد:"چند ساعتی برای نصب و تزئیات وقت لازم است والا وسایل آماده است" سید و حاج عباس، سینی استکان های خالی چایی را با خود آوردند و به بچه ها خداقوت گفتند. محمد انگار که چیز مهمی یادش آمده باشد گفت:"ئه. هی با خودم گفتم یک کاری یادمان رفت. استکان ها را جمع نکردیم" همه به حالت محمد خندیدند. سید گفت:"بارک الله بچه های مسئول.. حسابی گُل کاشتید امشب. نوبتی هم باشد جمع و جور کردن استکان ها با ما. شما بروید منزل که به سفره افطار خانواده تان برسید. بدوید ببینم" و همه را با قلقلک و شوخی، از آشپزخانه بیرون و روانه خانه‌هاشان کرد. موقع رفتن، صادق کاغذی به دست سید داد و خداحافظ کرد. کاغذ را که باز کرد، شماره همه بچه ها را دید. با حاج عباس خداحافظی کرد و روانه خانه حاج عمو شد. در راه با خود فکر کرد که چگونه مسئله برگشتن به قم را مطرح کند. @salamfereshte
از ماست که برماست @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹سفره پهن بود و استکان های چای و آب جوش، خورده شده داخل سینی کنار زن عمو، نشسته بودند. سفره بی خرما بود و عوضش، بسته سوهانی که سید به یاد قم، خریده بود، جلوه ای دیگر به سفره داده بود. هنوز کسی دست به سوهان ها نبرده بود. پارچ تخم شربتی، تا نصفه خالی شده و کل خانواده در فاصله انتظارشان برای آمدن سید، به گپ و گفت های پر خنده شان ادامه می دادند. زن عمو دلش می خواست نذری بدهد اما می گفت دیگر پاهایم یاری ایستادن های طولانی سر حلوا و شیرینی های نذری را نمی دهد. زهرا و بچه ها یاد شیرینی پنجره ای‌های خاص و خوشمزه زن عمو را کردند و به به و چه چه شان زن عمو را ترغیب کرد که دوباره بپزد. زینب گفت:"شما دستورش را بدهید من می‌پزم. راز شیرینی هایتان را به من بگویید." و چنان مرموز این جمله را گفت که همه به لحنش خندیدند. زن عمو مشتاق شروع به گفتن دستورالعمل شیرینی پنجره ای کرد. زینب با عجله پرید وسط حرف زن عمو و گفت:"زن عمو، نگویید. نگویید دیگر. فقط به من بگویید. این طور که مادرم هم می شنود." مجدد همه خندیدند. حاج عمو دلش پیش سید و حرف او بود. از طرفی هوای قم و زیارت حضرت معصومه را داشت و از طرفی از گرمای قم می ترسید و ریسک فروش خانه آن هم در این سن، برایش سخت بود. زن عمو فهمید که همسرش مثل همیشه نیست. پرسید:"درد داری حاجی؟" حاج عمو گفت:"نه جانم. تو فکرم" زن عمو پرسید:"چه فکری؟" حاج عمو گفت:"فکر رفتن از این شهر" نگاه همه روی حاج عمو قفل شد. صدای زنگ در، سکوت را شکست. 🔸سید، با ظرف کوچکی از زولبیا بامیه، وارد خانه شد. علی اصغر همان بدو ورود در حیاط، دو بامیه پشت لپ‌هایش گذاشت و داخل شد. نمی توانست حرف بزند فقط اشاره به قد بابا کرد که یعنی بابا آمده. سید به همه سلام گرمی داد به سمت حاج عمو رفت و حال و احوال پرسی انرژی بخشی کرد و همان جا پایین پای حاج عمو نشست. زهرا به آشپزخانه رفت و غذای مختصر افطاری را آورد. آش رشته ای که حسابی نخود و لوبیاهایش خیسانده شده و پخته شده بود تا معده و روده‌های حاج عمو اذیت نشود. کاسه ای کشید و وسط سفره گذاشت. سید بشقابی برداشت وبرای زن عمو کشید. برای حاج عمو، برای زهرا وبرای زینب. در این فاصله، علی اصغر دو بامیه دیگر هم خورد و بشقابش را به سمت بابا دراز کرد. سید برای او هم ملاقه ای آش کشید و ملاقه کوچکی هم برای خودش. رفت کنار حاج عمو نشست و یک قاشق دهان عمو گذاشت و یک قاشق دهان خودش تا حاج عمو احساس ناراحتی و خجالت نکند. زن عمو که تا به حال به خاطر حضور سید ساکت بود رو به عمومحسن کرد و گفت:"جریان رفتن از این شهر چیست؟" نگاه سید و حاج عمو در هم قفل شد. سید گفت:"راستش را بخواهید استاد رفعتی، چند بار تماس گرفتند و ..." همه ماجرا را مفصل و کامل برای زهرا و زن عمو توضیح داد. سکوتی عمیق حکمفرما شده بود. هیچکس حرفی نزد. حتی علی اصغر هم که معمولا بلبل زبانی می‌کرد چیزی نگفت. 🔹 زینب گفت: "حالا کی قرار است برویم؟" سید گفت:"شما راضی هستی برگردیم قم بابا جان؟" زینب دودل بود. از طرفی تازه دوستان جدید پیدا کرده بود و از طرف دیگر، دلش برای دوستان قدیمی اش خیلی تنگ شده بود. با همان حال گفت:"نمی دانم. اینجا خوب است. قم هم خوب است." زهرا سرش را به هم زدن آش گرم کرد. زن عمو بشقاب آش را بالا آورد و قاشقی آش در دهانش گذاشت و آرام آرام جوید. حاج عمو منتظر بود پاسخ همسرش را بشنود. سید، همان طور که نگاهش به بشقاب آش بود گفت:"زن عمو جان، زهرا خانم، عمو جان، همه شما بر من حق دارید و من خادم همه تان هستم. نمی خواهم به سختی بیافتید و به خاطر من، اذیت بشوید. شرمنده همه تان هم هستم که تا امروز، اینقدر به خاطر من اذیت شده اید. حلالم کنید. من به استاد رفعتی گفتم که مشکلاتی برای بازگشتمان است اما ایشان مصر هستند و این اصرارشان لابد بی جهت نیست." زهرا، سکوت را شکست و گفت:"آقا سید، از اول ازدواجمان هر جا قرار بود بروید، من همراهی تان کردم. درست است که تازه اینجا منتقل شده ایم اما همراهی شما مهم تر از مکان و جاست. هر جا بروی من کنارت خواهم بود. نگران سختی ها هم نباش. مگر خودتان نمی گفتید که دنیا، محل سختی است. این هم یک سختی. شاید اگر نرویم بیماری یا مشکلی بزرگ تر گریبان گیرمان شود." سید از زهرا مطمئن بود چرا که همه تغییرات زندگی‌شان را خیر و لطف خدا می دید. از او تشکر کرد. زن عمو هنوز چیزی نگفته بود. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔹سید، یکی دو قاشق دیگر دهان خود و حاج عمو گذاشت. حاج عمو نگران نظر همسرش بود. دوست داشت کنار سید و خانواده‌اش باشد. از بعد از ظهر تا آن موقع، مدام فکر زیارت رفتن‌های پی در پی، او را حسابی هوایی کرده بود و مشتاق بود که هر چه زودتر، رضایت همسرش را بگیرد و راهی قم شوند. اما زن عمو، سکوت کرده بود. زهرا گفت:"الان که فکرش را می کنم خوشحال هم هستم که خانم حضرت معصومه سلام الله علیها، مجدد ما را دعوت کرده اند." و چنان این جمله را با اشتیاق و خوشحالی و نفس عمیق همراهی کرد که نگاه زن عمو را به خود جلب کرد. اشک در چشمانش حلقه زد. سکوتش را شکست و رو به زهرا گفت:"راست می گویی. حتما دعوتمان کرده اند." نگاهش را به همسرش چرخاند و با لبخند گفت:" برویم حاج آقا. من که راضی ام. خانه و وسایل را بگذاریم و دست خالی برویم محضر خانم. دعوتی که باشد همه چیز را به ما خواهند داد." و چنان گریست که دیگر لقمه ای از گلوی کسی پایین نرفت. زهرا قاشق را رها کرد و پشت زن عمو را مالید و سرشان را بوسید و خودش هم گریست. علی اصغر هاج و واج بزرگ تر ها را نگاه می کرد. زینب به او گفت:"غذایت را بخور. گریه شان از خوشحالی است. قرار است برویم قم و زیارت و حرم حضرت معصومه و جمکران و بازی هایمان. یادت که هست؟" علی اصغر که تازه فهمیده بود جریان چیست، از جا پرید و در جا بپر بپر کرد و خوشحالی اش را چنان بروز داد که گریه همه تبدیل به خنده شد و صدای خوردن قاشق به بشقاب های مسی، بلند شد. 🔸زینب گفت:"حالا کی می رویم؟" سید نگاهی به زهرا کرد و گفت:"از فردا خانه در اجاره ماست. هر وقت شما بخواهید" زهرا با خودش گفت"یعنی به این زودی.. وسط ماه مبارک .. خدایا می دانی اسباب کشی وسط ماه مبارک چقدر سخت است؟ چه خیری برایمان قرار داده ای؟.." لیوانی شربت برای سید و حاج عمو ریخت و دست به دست دادند دست سید. هیچکس چیزی نگفت. زینب از مادر پرسید:"می‌توانم سوهان بخورم؟" همه نگاه ها روی سوهان وسط سفره رفت. زهرا سوهان را روی دست گرفت و به طرف زینب تعارف کرد و گفت:"بله دخترم. بفرما.. به بقیه هم تعارف کن." زینب سوهانی برداشت و نگاه زهرا روی سوهان ها قفل شده بود. یاد حال و هوای ماه مبارک های حرم افتاد. با خود گفت:"هر چه زودتر اسباب ها را ببندیم و برویم بیشتر می توانیم از حال و هوای حرم استفاده کنیم" و غرق حال خوش تلاوت ها و افطاری های ساده داخل حرم افتاد و تصمیم گرفت یکی دو روزه همه بساط را جمع کند. رو به سید گفت:"یکی دو روز مهلت بدهید اسباب را جمع کنیم." زن عمو گفت:"ما هم چیز خاصی نداریم. دو سه روزه جمع و جور می کنیم" سید گفت:"شما اصلا به وسایل دست نزنید. من خودم می‌آیم همه را جمع می کنم. خواهش می کنم به خودتان فشار نیاورید حاج خانم" و رو به زهرا کرد و گفت:"شما هم همین طور. کوپن اسباب جمع کردنتان پُر شده. در یک ماه دوبار اسباب کشی نباید بکنی. جمع کردن وسایل با من." حاج عمو گفت:"پس به قم خواهیم رفت. خدایا شکرت. صلوات بفرستید" صدای اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم علی اصغر بین صلوات بقیه، واضح تر و مشخص تر بود. سید علی اصغر را بوسید و کمک زهرا، مشغول جمع کردن وسایل سفره شد. @salamfereshte
🌹بخش مهمّی از پیروزی انبیای بزرگ(ع) به برکت دعا بوده است؛ زیرا تظاهرات و عملیات، بخش «جسمانی» پیروزی را تشکیل میدهد ولی دعا و نیایش «روح» ظفر است؛ چنانکه امام علی بن موسی الرضا(ع) همواره به اطرافیان خویش میفرمود: بر شما باد به سلاح پیامبران: «علیکم بسلاح الأنبیاء» آنگاه در پاسخ اینکه سلاح آنان چه بود؟ میفرمود: دعا. کافی، ۲/۴۷۱ علی بن ابراهیم در این باره از پدرش نقل کرده که گفت: عبدالله بن جندب را در عرفات دیدم که زمانی طولانی دست به سوی آسمان بلند کرده، سیلاب اشک از گونههایش بر زمین سرازیر بود، به گونهای که من شخص دیگری را اینچنین در حال مناجات ندیدم. هنگامی که مردم از عرفات عازم مشعر بودند به او گفتم: کسی را بهتر از تو در حال نیایش ندیدم. 👈عبدالله گفت: به خدا سوگند در آن حال فقط برادرانم را دعا میکردم؛ زیرا از امام کاظم(ع) شنیدم که فرمود: کسی که به دور از چشم برادر (ایمانی)اش در حق وی دعا کند از جانب عرش ندا داده میشود که صدهزا برابر آنچه برای او خواستی نصیب تو خواهد شد: 🌟«من دعا لأخیه بظهر الغیب نودی من العرش: ولک مأه ألف ضعف مثله». پس شایسته نبود که من صدهزار برابر دعای مستجاب را به خاطر یک دعا که برآورد شدنش معلوم نیست واگذارم. کافی، ۲/۵۰۸ و ۴/۴۶۵ @salamfereshte
🌸🍃یکی از شرایط استجابت دعا این است که آن را باتوجه مطرح کنیم. گاهی لقلقه ی زبان، جملاتی چون"خدایامارابیامرز"،"خدایابه ما توسعه رزق بده" و"خدایا قرض مارا ادا کن" است. 🌸🍃ده سال انسان اینگونه دعا می کند، اصلا مستجاب نمی شود. باید تضرع کنید وجدی بخواهید. باید از خدای متعال با الحاح بخواهید. باز بخواهید و باز بخواهید. در اینصورت البته خدای متعال دعاها را مستجاب خواهد کرد. 🌷بیانات رهبرمعظم انقلاب در خطبه های نماز جمعه تهران73/11/28 #روشنا @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹زهرا علی اصغر را از آغوش سید بازپس گرفت و او را راهی مسجد کرد و گفت:"امشب مرا هم خیلی دعا کن." سید گفت:"خیلی دوست داشتم کنار شما باشم و با همدیگر، شب را احیا بگیریم زهرا بانو. شما هم ما را دعا کن. ممنونم ازت." و خداحافظی کرد و به سمت مسجد رفت. صادق به همه پیام داده بود که امشب تا صبح، مسجد بیدارباش داریم. هر کس می خواهد بیاید. خودش نفر اول به مسجد رفت و از اینکه زودتر از همه آمده بود خوشحال و سرحال بود. مهرها را مرتب کرد. قرآن ها و تسبیح ها را مرتب کرد. به حاج عباس کمک کرد و آشپزخانه را هم مرتب کرد. مادر صادق اگر اینجا بود، از شوق اشک می‌ریخت. اگر چه چند روز است وقتی رفتار صادق را با پدرش پر مهر می‌بیند و بالتبع، پدرش هم کمی با او مهربان تر و با حوصله تر شده است سر سجاده نمازش، هر دو را دعا می کند و اشک شوق در سجده می‌ریزد. خانم قدیری خیلی دلش می‌خواست سید و خانواده شان را برای افطاری دعوت کند اما هنوز پرویز، شوهر خانم قدیری، سید را ندیده بود. خانم قدیری خیال می‌کرد که شوهرش سید را ندیده بود در حالی که پدر صادق، هوشیارتر و حساس تر از این حرفها بود که کسی وارد خانه اش بشود و ته و تویش را در نیاورد. 🔸آقای قدیری، حرفهای بسیاری از آقای میرشکاری شنیده بود. از آنجا که مرد دنیا دیده‌ای بود، به همین اکتفا نکرده و با مدیرمدرسه هم صحبت کرده بود. با آقای مرتضوی هم. و همان دو روز اول، خیالش از سید راحت شده بود و خودش را آفتابی نمی‌کرد. حال و حوصله موعظه شنیدن نداشت. مطمئن بود که سید در روابط بین آن ها ورود پیدا می‌کند و از رفتار نامناسب خودش هم مطلع بود. همین حال را عادت کرده بود و میلی به تغییر نداشت. برای همین بود که خودش را جلوی سید آفتابی نکرده بود اما با دیدن رفتارهای رو به رشد همسر و پسرش، از خودش خجالت کشید. و همین خجالت باعث شد که وقتی خانم قدیری به او گفت که نظرش چیست حاج آقا طباطبایی و خانواده شان را برای افطاری دعوت کنیم؟ پاسخ مثبت به او داد و تلفن را برداشت و شماره سید را گرفت:"سلام. حاج آقا طباطبایی؟ بله.. قدیری هستم. پدر صادق قدیری. بله. متشکرم. بله. غرض از مزاحمت اینکه خانواده ما تمایل داشتند که شما و خانواده تان را برای افطاری دعوت کنیم. بله هر وقت که برای شما راحت تر باشد. بله. نه زحمتی نیست. اختیار دارید. باعث خوشحالی است. بله. اگر بتوانم بله خواهم آمد. بله. باشد. پس خبر از شما. ارادتمند. خداحافظ" خانم قدیری از لحن سرد خداحافظی همسرش دلسرد شد اما چیزی نگفت. آقای قدیری گوشی را به همسرش داد و گفت:"گفتند شاید نتوانند در خدمت باشند. این حاجی هم برای ما کلاس می گذارد. به هر حال قرار شد اگر توانست روزش را خبر بدهد. " 🔹سید، نمی دانست چه جوابی به آقای قدیری بدهد. از طرفی شاید دو سه روز دیگر در این محله نباشد. از فردا روزش خبر نداشت. حتی با خود فکر کرد که نکند فردا شب که استاد رفعتی به منزلشان می‌آیند، همه را با خود به قم ببرند؟ همین فکر را زهرا هم کرده بود. برای همین، وسایل ضروری را همان شب جمع کرد. کارتن هایی که در انباری گوشه حیاط گذاشته بود را بیرون آورد و وسایل آشپزخانه را درون کارتن ها گذاشت. البسه ها و ملحفه ها را هم بقچه پیچ کرد و برخی را هم داخل کیف و ساک ها گذاشت. اسباب بازی های بچه ها را هم تفکیک کرد و هر کدام را داخل کیسه زباله ای رنگی گذاشت و با ماژیک، اسمشان را رویش نوشت. فقط مانده بود کتاب‌های مختصر سید و فرش و موکت ها. میز و صندلی و کمد و ماشین لباسشویی نویی که هنوز از جعبه بیرون نیامده بود. وسط سالن نشست. به اطرافش نگاهی کرد. سجاده اش را پهن کرد. از اینکه توانسته بود در عرض سه ساعت، عمده وسایل خانه را جمع کند، خدا را شکر کرد و از خدا خواست که هیچ وقت وسایل زندگی شان آنقدر زیاد نشود که روزها معطل جمع‌کردنشان شود. این سادگی را دوست داشت. نگاهش به کتاب های گوشه اتاق افتاد. با خود گفت:"بستن نخ شیرینی دور کتاب ها هم که کاری ندارد. بماند برای بعد." علی اصغر از آب بازی خانه عمو حسابی خسته شده بود و خواب بود. زینب هم موقع گوش دادن به نوای سوره یس از گوشی زهرا، خوابش برده بود. قرآن را برداشت و سر سجاده، مشغول تلاوت شد. سید هم در مسجد به همراه صادق، مشغول روخوانی قرآن بودند که بچه ها یکی یکی سر رسیدند. با ورود هر کدام، سید، گل از گلش بیشتر می‌شکفت و این حالتش، همه را به شعف آورده بود. ادامه دارد.. @salamfereshte
🔹سید با خود فکر کرد "در این مدت کم، چقدر دلم برای این بچه‌های گُل، پَر می‌زند. الحمدلله. خدایا دل ما را برای هر کس که محبوب توست، پَرپَر کن" همه دور هم نشستند. محمد گفت:"خب آقا صادق، ما را کشانده‌ای اینجا که گپ و گفت کنیم؟" صادق گفت:"نمی دانم. راستش من تا فهمیدم که حاج آقا قرار است تا صبح بمانند به همه خبر دادم" با این حرف صادق، همه خندیدند. سید لبخند زنان گفت:"به گمانم فردا صبح همه خواب باشید. چطور است تزئیات و بقیه کارها را انجام دهیم؟" همه موافقت کردند و از جا برخاستند. ساعت نزدیک دوازده شب بود. در مسجد را بستند. یونولیت ها را آوردند و در زاویه کنار منبر، صحنه را چیدند. نزدیک ساعت دو نیمه شب، سید برای بچه‌ها چایی آورد تا استراحتی بکنند. خودش تمام این مدت سرپا بود و گوشه‌ای از کار را گرفته بود. استاد مکانیک یک ساعت دیرتر آمد و عذرخواهی کرد وگفت:"آقا چنگیز به من خبر دادند که اینجا مشغول هستید. خودشان هم می خواستند بیایند ولی گویا حاج خانم ناخوش احوال بودند." سید نگران از حرف استاد، به گوشی چنگیز زنگ زد اما در دسترس نبود. نگذاشت نگرانی در دلش رسوخ کند. برخاست. گوشه مسجد دو رکعت نماز خواند و در سجده، از خدا شفای همه بیماران را خواست و خدا را به کَرَم امام حسن مجتبی قسم داد و حضرت را واسطه کرد و بهترین خیر و مصلحت ها و روزی و برکت ها را برای چنگیز و خانواده اش، برای صادق و خانواده اش، برای تک تک بچه ها و خانواده هایشان خواست و برای کمک، کنار استاد مکانیک رفت. 🔸هنوز تا اذان صبح یک ساعتی مانده بود که درِ مسجد زده شد. حاج عباس قرآنش را بست و در را باز کرد:"بفرمایید. با چه کسی کار دارید؟" صادق، نگاهش که به آقای دمِ در افتاد، رنگ از رویش پرید. محمد نگاهی به در مسجد کرد و به صادق گفت:"چیه ؟ چته؟" صادق گفت:"پدرم آمده مسجد چرا؟" محمد به سمت در مسجد برگشت و همزمان با سید، به سمت حاج عباس رفت. سید به آقای قدیری سلام و حال و احوال کرد و دست داد. آقای قدیری بعد از پاسخ دادن پرسید:" شما مرا می شناسید حاج آقا؟" سید گفت:"نه متاسفانه." آقای قدیری از رفتار صمیمانه سید با فردی که نمی‌شناسد، بسیار تعجب کرد و بلافاصله گفت:"قدیری هستم. پدر صادق" سید مجدد دست داد و بفرمایید گفت. صادق که پشت سر محمد جلو آمده بود، همزمان با محمد، سلام کرد. آقای قدیری پاسخ هر دو را به یک سلام داد و داخل شد. وسایل و تزئینات را که دید، خندید و گفت:"چه جالب. تا به حال مسجد را با تزئیات ندیده بودم" سید گفت:"طرح را می‌پسندید؟ به نظرتان کجایش اشکال دارد؟ بگویید که برطرفش کنیم." اقای قدیری نگاه خریدارانه ای به چینش یونولیت ها و طرح اسلیمی و قاب بالای سر مجری و بقیه تزئیات کرد و گفت:" به نظر بی اشکال است. موفق باشید." سید، کف دستش را به نرمی پشت صادق گذاشت و با افتخار گفت:" طرح و چینش این ها، همه از آقاصادق است. خدا بهتان ببخشد پسر به این زرنگی دارید." معلوم بود آقای قدیری از این حرف سید خوشش آمد . 🔹حاج عباس چای را تعارف کرد. شنید که سید به آقای قدیری می‌گفت:"از دعوتتان بسیار ممنونم. راستش معلوم نیست که پس فردا شب ما اینجا باشیم. برای همین شرمنده تان شدم." آقای قدیری با دلخوری و پر توقع گفت:"اشکالی ندارد. هر دعوتی را که نباید قبول کرد." سید نگاهی به چهره جاافتاده‌شان کرد و گفت:"اختیار دارید. باعث خوشحالی است خدمت برسیم. اگر ماندنی شدیم حتما مزاحمتان خواهیم شد." آقای قدیری سرش را به علامت باشد تکان داد و مشغول خوردن چای شد. سید ادامه داد:"درس عربی آقا صادق هم تمام است. همین امشب هم اگر از او امتحان بگیرند، نمره کامل را می‌گیرد." اقای قدیری از این حرف سید جا خورد. باور نکرد اما برای اینکه تشکری کرده باشد، دست به جیب برد و دسته چکش را در آورد و گفت:"دست شما درد نکند. همان قبول شود برای ما کافی است. چقدر بنویسم؟" سید خندید و گفت:"هیچ. خیلی بیشتر پرداخت شده است. تمام و کمال." آقای قدیری دسته چک را داخل جیبش گذاشت و با خود فکر کرد یادم باشد از مادرش بپرسم چقدر به سید داده که اینقدر محکم تمام و کمال می گوید. سید عذرخواهی کرد و برای تکمیل بسته بندی شکلات ها، به کمک حاج عباس شتافت. کمی به کارهای بچه ها نگاه کرد. از بی کار نشستن حوصله اش سر رفت. به طرف صادق رفت و گفت:"صبح خواستی برگردی، به اوس ممد زنگ بزن بیاید دنبالت. تنهایی راه نیافتی تو خیابان. من رفتم. فعلا" صادق چشم گفت و خداحافظی کرد. سید و حاج عباس و صادق، هر سه برای بدرقه آقای قدیری، تا دمِ در مسجد رفتند. @salamfereshte
🌟 بالاتر از ایثار جان 🔺️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: اگر به حکمت مندرج در توجه شود، خیلی از راهها برای ما باز میشود. بالاتر از ایثار جان، در مواردی ایثار عزیزان است.  علیه‌السلام در راه پروردگار، به دست خود عزیزی را قربان میکرد؛ آن هم فرزند جوانی که خدای متعال بعد از عمری انتظار به او داده بود. بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۸۹/۰۸/۲۶ 🌹عیدتان پر از برکت و رحمت و توفیق الهی🌹 @salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا