eitaa logo
سلام فرشته
179 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
1هزار ویدیو
8 فایل
خدایا، قلب هایمان را آماده سلام کردن به فرشته هایت بگردان رمان ، داستان و کلیپ و پادکست هاي #تولیدی هشتک خورده انتشار مطالب با ذکر منبع، بلامانع است. فهرست مطالب: https://eitaa.com/salamfereshte/2162 نویسنده: #سیاه_مشق
مشاهده در ایتا
دانلود
💎همۀ ائمه این مناجات‏‎ ‎‏را می خواندند. خدا با آدم مناجات می کند. چی است مناجات؟ چه خواسته اند ائمه؟ 🍃این از دعاهایی‏‎ ‎‏است که من غیر از این دعا ندیدم که روایت شده است همۀ ائمه این دعا را، این مناجات‏‎ ‎‏را می خواندند. 🌟 این دلیل بر بزرگی این مناجات است که همۀ ائمه این مناجات را‏‎ ‎‏می خواندند. 🔻چی بوده است این؟ بین آنها و خدای تبارک و تعالی چه مسائلی بوده‏‎ ‎‏است؟ ‏‏☘️هبْ لِی کَمالَ الاْنْقِطاعِ اِلَیْکَ‏‏ کمال انقطاع چی است؟ ‏‏وَ بِیَدِکَ لابِیَدِ غَیْرِکَ زِیادَتی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی‏‎ ‎‏وَ ضَرّی‏‎؛ ✨خوب، آدم به حسب ظاهر می گوید خوب، همه چیز با اوست. اما وجدان این‏‎ ‎‏مطلب که هیچ ضرری به ما نمی رسد الا به دست اوست، هیچ منفعتی نمی رسد الاّ به‏‎ ‎‏اوست، اوست ضارّ و نافع، اینها چیزهایی است که دست ماها از آن کوتاه است.. 📚صحیفه امام ج 17 ص 457 @salamfereshte رحمه الله علیه
🔹به آشپزخانه می روم. لیوان آبی می خورم و وضویی تازه می کنم. عصاهایم را زیربغل زده و برای پوشیدن چادر و مقنعه به اتاق ریحانه برمی گردم. آن شب را همه با هم به مسجد رفتیم . دعای توسلی خواندیم. من دعای توسل آن شبم را به نیت خانواده خاله پری خواندم و از خدا یاری خواستم. 🔸بعد از دعا، به اطرافم نگاه می کنم. مسجد از همیشه زیباتر و باشکوه تر شده است. تزئیات و چراغانی هایی که بیرون مسجد به مناسبت اعیاد شعبانیه نصب کرده اند، و جملات زیبایی که روی مقواهای رنگی به دیواره های داخل مسجد زده اند، نشان از نزدیک شدن به نیمه ماه شعبان را می دهد. 🔻یاد روزهای آخر ماه رجب می افتم که بعد از ظهری، ریحانه دنبال من آمد و با هم به مسجد رفتیم و با کوهی از شکلات های رنگارنگ و متفاوت، روبرو شدم. چندتا از خانم های بسیج، جمع شده بودند تا این شکلات ها را بسته بندی کنند و برای اعیاد شعبانیه، در مراسم پخش کنند. به یاد روزهای اول ماه شعبان می افتم و مدح خوانی ها و پذیرایی هایی که در مسجد از ما می کردند. خود ریحانه هم آن شب ها یکی از خواهران انتظامات شده بود. 🔹موقع برگشت، احساس شادی خاصی دارم. ریحانه و لاله را برای فردا یا پسفردا، به منزل دعوت می کنم. داخل حیاط می شوم. صدای صحبت کردن می آید. در را که باز می کنم، با کمال تعجب، خاله پری را می بینم که در اتاق پدر، مشغول صحبت کردن با مادر هستند. به محض دیدن من، دستشان را به صورتشان می برند. به روی خودم نمی آورم. اول به مادر سلام می کنم و بعد رویم را به سمت خاله می کنم و سلام و خوش آمد و حال و احوال می کنم. دیگر فهمیده ام که هر وقت مهمان، در اتاق پدر مشغول صحبت با مادر است، مطلب خصوصی است و نباید وارد شوم. با اجازه ای می گویم و به طبقه بالا می روم تا کادو ریحانه را باز کنم. صدای خفیف گریه خاله پری، مرا در پله سوم میخکوب می کند. - پس خاله اشک هایش را پاک می کرد. 🔸نگران می شوم اما نباید دخالتی بکنم. صدایشان آنقدر ضعیف است که چیزی متوجه نمی شوم. همانطور که برای شاد دیدن دوباره خاله پری، دعا می کنم؛ از پله ها بالا می روم. شنیدن صدای گریه خاله، شوقی را که از بازکردن کادوی ریحانه داشتم در من می خشکاند. بدون اینکه چادر و مقنعه ام را در بیاورم، روی تخت دراز می کشم تا نفسی تازه کنم. به سقف و طناب هایی که از سقف برای ورزش پاهایم آویزان کرده اند، نگاه کردم. چشمانم را می بندم. نفس های عمیق می کشم تا نفسم سرجایش برگردد. 🔹چشمانم را که باز می کنم، ساعت 8 شب را نشان می دهد. از خستگی، خوابم برده است. چادر و مقنعه ام را در می آورم و به جالباسی آویزان می کنم. آبی به دست و صورتم زده و وضو می گیرم. یاد کادو ریحانه می افتم. با ذوق و شوقی که هر انسانی از باز کردن هدیه در دلش احساس می کند، پشت میزم نشسته و مشغول باز کردن کاغذ کادو آبی رنگش می شوم. کادویش دفتر 200 برگِ خاکی رنگی است با عکس سردار بزرگ، شهید ابراهیم همت. با خود فکر می کنم چرا این بار به جای کتاب و چیزهای دیگر، دفتری خالی به من هدیه داده؟ باید از او بپرسم. دفتر را در کشو میزم می گذارم و دفتر خاطراتم را باز می کنم تا اتفاقات مهم آن روز را بنویسم. 🔸مادر از پله ها بالا می آید. = خونه ریحانه خانم خوش گذشت؟ - بله خیلی. نزدیک بود یه هشتاد هزارتومنی هم پیاده بشم که به خیر گذشت. = هشتاد هزار تومن برای چی؟ اتفاقی افتاده؟ - نه مامان. شوخی کردم. ازش مشورت گرفتم و خب ویزیتش می شه هشتاد هزار تومن. البته ویزیت من یه صلوات شد. 🔹مادر می خندد. از خنده مادر خوشحال می شوم. می پرسم: - خاله پری رفتن؟ می گم مامان، چطوره بیشتر به خاله پری اینا سر بزنیم. یا اونا رو هی دعوت کنیم بیان اینجا. = فکر خوبیه. بنده خدا ریحانه خانم هم می گفتن که هر دو روز یک بار برای تدریس می رن منزلشون و ما هم باهاشون بریم - جدی؟ خیلی خوبه که. پس هر دفعه با ریحانه بریم و برگردیم. هم هزینه کمتر می شه و هم خاله پری رو بیشتر می بینیم = زحمتشون می شه. - وا. تعارف می کنین ها. ریحانه که داره اون راه رو می ره و می یاد. حالا دوتا آدم اضافه تو ماشینش باشن زحمتش نمی شه که. = تو هم که از کیسه خلیفه خوب می بخشی. 🔸می خندم. مادر از یخچال اتاق که مدتی است به انباری ترشی و آبغوره تبدیل شده است، شیشه ترشی ای برمی دارد و می گوید: = شام حاضره. می یای با هم بریم یا خودت تنها می یای؟ - تنها می یام مامان جان. دستتتون درد نکنه. می خوام تمرین کنم تا بهتر بتونم راه برم. 🔹مادر پایین می رود و من بقیه اتفاقات امروز را می نویسم. عصاهایم را برمی دارم تا به جنگ پایین رفتن از پله های بلند خانه مان بروم. @salamfereshte
🔹کار هر روز من و مادر شده بود تماس تلفنی با خاله پری و صحبت با دختر خاله ها و با یکدیگر به بیرون و خرید و بازار رفتن. حتی اگر می خواستیم یک کیلو سیب بخریم همه با هم به میوه و تره بار می رفتیم و می خریدیم. این دو هفته که از اول شعبان گذشته بود، تقریبا هشت باری رفتیم خانه خاله پری و شش باری هم آن ها آمدند منزل ما. بماند که بعضی روزها صبح تا ظهر ما می رفتیم، ظهر تا عصر آن ها می آمدند. خلاصه یک خانواده شده بودیم. یک روح در دو کالبد. گاهی بعد از 12 ساعت دیدار و صحبت و خنده تازه یاد خرید و بازار می افتادیم. بازار رفتن مان هم برای خرید لوازم نذری و سفارشات بسیج و مسجد و .. بود ولی خیلی خوش می گذشت. دو سه باری آش و شله زرد نذری دادیم و حلوا برای اموات پختیم. دو سه باری هم با خاله پری و دخترخاله ها به مسجد رفته بودیم و نماز جماعتی خواندیم. 🔻یکی از همین دفعات، پوستری چشم مهناز را گرفته بود و آن را رها نمی کرد. مسابقه کتابخوانی بود. مهلتش تا نیمه شعبان بود. مسابقه فقط نفر اول داشت و تک جایزه آن هم، دستگاه دی وی دی پلیر جیبی بود. با اینکه مهناز از این دستگاه ها داشت اما باز هم نظر مادر را برای شرکت پرسید و مادر تشویقش می کرد. خاله پری کنکوری بودنش را یادآوری کرد و گفت که وقت این کارها را ندارد اما او مصر بود . به خاله می گویم: - خاله جان، مسابقه اش تا نیمه شعبانه. دو روزه. به جایی برنمی خوره. حالا تو این دو روز اصلا وقت می کنه این کتاب 200 صفحه ای رو بخونه مگه. + قرار نیست مهناز خانم تنها بخونن ها. همه ما هم شرکت می کنیم. 🔸این حرف را ریحانه می زند و ولوله ای در جانمان اندازد که شرکت بکنیم یا نکنیم؟ همه فقط می پرسیدیم: مگه می تونیم بخونیمش؟ اصلا برنده می شیم؟ با تمام این شک و تردیدها، آخر کار، همه شرکت می کنیم. حتی مادر و خاله پری! مسئول ثبت نام، کتاب و برگه پرسش نامه ها را به ما می دهد و ما از مسجد بیرون می آیییم. بعد از آن یکی از کارهایمان شده است خواندن این کتاب و پیدا کردن جواب ها . گاهی اوقات که ریحانه هم پیش ما می آید، سوالاتی مطرح می کند و بحثی در می گیرد و مطالب کتاب برایمان بهتر جا می افتد. 🔹نیمه شعبان پس فردا است. خیابان ها را چراغانی کرده اند. مسجد و هیئت در تکاپو برگذاری مراسم مخصوص هر ساله اش است. خانه دوممان شده است مسجد و بسیج. این بار با خاله و دختر خاله ها و .. مهناز هم بی خیال کنکور شده است و همراه ماست. اگر چه هر فرصتی گیر بیاورد، کتابش را در می آورد و مروری می کند. خاله پری شاداب تر و با روحیه تر شده است. آرایش نمی کند و مثل ما یا بهتر بگویم، مانند قدیم ها لباس می پوشد. شاید هم وقت نمی کند که بخواهد آرایش بکند. یاد بسته بندی شکلات هایی که چند وقت پیش دیده بودم می افتم و از مادر می پرسم: می شه ما هم با خاله اینا، شکلات بسته بندی کنیم؟ 🔸مادر موافق است. خاله پری هم تراولی از کیفش در می آورد و سهیم می شود. از خاله تشکر می کنم و می گویم: خاله جان یک نیت تپل برای این تراول بکنین. خاله می خندد. با ریحانه به مغازه می رویم و سه گونی شکلات از مدلهای مختلف می خریم. 🔹دخترخاله ها تازه به منزل ما رسیده اند که من و ریحانه با گونی های شکلات سر می رسیم. ریحانه به سختی گونی ها را کشان کشان به خانه می آورد و از در سمت پذیرایی که به حیاط باز می شود، آن ها را داخل خانه می آورد. بچه ها مشتاقند ببینند داخل گونی ها چیست. سنگین و پر بودنش، حدس زدن را برایشان سخت کرده است. مهناز و فرزانه می گویند آجیل است. شهناز می گوید: برنج رفتین خریدین آوردین همه پاک کنیم؟ مادر و خاله که از جریان خبر دارند لبخند می زنند. 🔸روفرشی را پهن می کنیم و به کمک ریحانه گونی اول را باز کرده و روی زمین خالی می کنیم. کپه ای از شکلات درست می شود. قیافه های دخترخاله ها دیدنی است. هاج و واج به آن همه شکلات نگاه می کنند. از تعجب سکوت کرده اند و ذهنشان قفل کرده. فرزانه زودتر از همه واکنش نشان می دهد و با هیجان فریاد می زند: - أأأأأأأأأأأأأأأأأأ. چقدر شکلات. 🔹گونی دوم و سوم را هم خالی می کنیم. همه می نشینیم دور شکلات ها، مادر را که آن طرف تپه شکلات ها است، نمی بینم. شروع می کنیم به شلوغ کاری کردن و مسخره بازی در آوردن: ئه. مادر، کجایین شما؟ ... نرگس تو کجایی، بزار یه کم ازاین شکلات ها رو بخورم ببینمت .. خاله نخورین. برا قندتون خوب نیست... 🔻چقدر همه شاد و شنگول شده اند. نگاهی به ریحانه می کنم. او هم می خندد. @salamfereshte
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : إنَّ الصَّدَقَةَ تَزِيدُ صاحِبَها كَثرَةً ، فَتَصَدَّقُوا يَرحَمْكُمُ اللّه ُ . ☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : صدقه، بر روزى و دارايىِ صدقه دهنده مى افزايد . پس ـ خدايتان رحمت كند! ـ صدقه بدهيد . 📚بحارالأنوار : ج 18 ص 418 ح 2 . 🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی 🔹 @pasokhgoo1 👈
" حالا با این همه شکلات می خواین چی کار کنین؟ * می شه من یکی اش رو بخورم؟ چشمک می زنه آخه. ریحانه پاکت پلاستیک ها را آورد. مادر هم منگنه را از اتاق پدر آورد. گفتم: - این شکلات ها نذری امام زمان هست. پسفردا نیمه شعبانه. و می خواهیم این ها رو بکنیم توی این پلاستیک ها. هر کی پایه است بسم الله. کار ، کار امام زمانه. خودشون پاداش می دن. فقط یه شرط داره؟ " چه شرطی؟ - اینکه همه پاشیم بریم وضو بگیریم. 🔸صدای خنده بچه ها بلند می شود. * همچین گفتی شرط داره، با خودمون گفتیم چه شرط سختی می خواد بزاره. خب وضو می گیریم. مگه نه؟ 🔹همه بلند می شویم. برای شلوغ کاری بیشتر، در صف می ایستیم و سر به سر هم می گذاریم. بعد از وضو، کمی هم شوخی و آب پاشی می کنیم. برای اینکه کمی هم چیز یاد بگیریم، از مادر و ریحانه برخی از احکام وضو را می پرسم. دختر خاله ها خوب گوش می دهند و با ظرافت کلامی که مادر و ریحانه در هم صحبتی با هم و توضیح دادن نحوه شستن صورت و دست دارند، بدون اینکه احساس بدی به آن ها دست بدهد، چندبار وضویشان را اصلاح می کنند. مادرم خوشحال و راضی است. 🔸جلوی شکلات ها می نشینیم و پلاستیک ها را بین خودمان پخش می کنیم. قرار است در هر پلاستیک پنج شکلات رنگارنگ به نیت پنج تن آل عبا بگذاریم. بسم الله می گوییم و شروع می کنیم. ریحانه و مادر از همان ابتدا، مشغول ذکر می شوند. کم کم ذکر گفتن های مادر و ریحانه به بقیه هم سرایت می کند. خاله پری و فرزانه و مهناز هم شروع می کنند. شهناز که مات از این حرکات شده است و انگار تا به حال چنین چیزی را ندیده، از مادرم می پرسد: " چه ذکری رو باید بگیم وقتی داریم بسته بندی می کنیم خاله؟ = هر چی که دوست داری عزیزم. مثلا صلوات. 🔹 شهناز و پریناز هم شروع می کنند به صلوات فرستادن. ریحانه نگاه معناداری به من می کند و لبخند می زند. تقریبا از آن روز باصطلاح مشاوره، هر روز با همدیگر در مورد روند کار و تاثیر و بهبود حال خاله پری و بچه ها صحبت می کردیم. او هم نکاتی را می گفت و من اجرا می کردم. یک روز پرسیدم: ریحانه، تو این چیزا رو از کجا می دونی؟ جواب داد: + خب، هم قبلا مطالعه در این زمینه داشته ام، هم وقتی سوال می کنی جوابش یه جورایی به دلم می افته. کار من نیست. لطف و هدایت های خداست که داره ما رو جهت می ده. "باید چی کار کنم که به دل من هم بیافتد؟ " این سوالی بود که همیشه از خودم می پرسیدم و در جوابش می گفتم: باید مثل ریحانه شوم. 🔸کار بسته بندی شکلات ها خوب پیش می رود. هر از گاهی ریحانه دست از ذکر می کشد و سربه سر مهناز می گذارد و باب شوخی و خنده باز می شود. نوبت می گذاریم هر یک ساعت، به مدت نیم ساعت، یکی از ما دست از کار بکشد و کتاب مسابقه ایمان را بلند بلند برای همه بخواند تا بتوانیم جواب ها را پیدا کنیم. لابه لایش هم روی کتاب بحث می کنیم و بعد از آن دوباره همه ساکت می شویم و همراه با ذکر، شکلات ها را بسته بندی می کنیم. صلوات هایی که شهناز و پریناز می فرستند بسیار برایم دلنشین است. می دانم این صلوات ها با قلبهایشان چه ها خواهد کرد. منم با هر بسته، صلواتی می فرستم و حواله کسی که آن شکلات ها را می خورد می کنم. تا روزیِ چه کسی باشد.. ریحانه می گوید: + همین طور که دارین خدمت به مولا می کنین، برای ما فقیر بیچاره ها هم دعا کنین خیلی ممنون می شیم. کاسه گدایی دعام رو ببینین چقدر خالیه... 🔹و بعد دستش را مانند کاسه ای می کند. مادر شکلاتی کف دست ریحانه می گذارد و می گوید: = ان شاالله حاجت روا بشی و هر چی دوست داری خدا بهت بده. 🔻بقیه هم که یاد می گیرند و همین کار را می کنند. مادر به همه شکلاتی می دهد و دعایشان می کند. لبخندی به ریحانه می زنم و می گویم: - ای زرنگ. خوب از آب گل آلود ماهی تازه می گیری هاااا.. + زرنگی از خودتونه. دیدم ماهی زیاده. خب یکی اش هم به ما برسه. کم شده مگه از ماهی هات؟ 🔸و باز هم همه می خندیم و برای یکدیگر دعا می کنیم. علت این کار ریحانه را می فهمم و با هر بسته بندی ای که می کنم، از خدا توفیقات و نزدیک شدن بیشتر به خودش را برای خودم و دخترخاله ها و خواهر و برادرم می خواهم. لحظات ساده و دل نشینی است. جعبه منگنه مان تمام می شود. مادر به اتاق پدر می رود. جعبه منگنه ای می آورد و با کیسه ای پر از شکلات به اتاق پدر باز می گردد.. نگاه پرسشگر مرا که می بیند، می گوید: = احمد اومده. اونم دوست داشت بسته بندی کنه. - به به.. پس بهش بگین وضو یادش نره. به علاوه چاشنی دعا. @salamfereshte
4_5782746793422883103.mp3
9.26M
👆صوت الهی عظم البلا... با صدای علی فانی @salamfereshte
🌺 الإمام الرضا عليه السلام - لما سُئِلَ عَن مَعنى صَلاةِ اللَّهِ وصَلاةِ مَلائِكَتِهِ وصَلاةِ المُؤمِنينَ - : صَلاةُ اللَّهِ رَحمَةٌ مِنَ اللَّهِ‏ ، وصَلاةُ مَلائِكَتِهِ تَزكيَةٌ مِنهُم لَهُ ، وصَلاةُ المُؤمِنينَ دُعاءٌ مِنهُم لَهُ . 🍀امام رضا عليه السلام : - در پاسخ به پرسش از معناى صلوات فرستادن خدا و صلوات فرشتگانش و صلوات مؤمنان - : صلوات فرستادن خدا ، رحمت از جانب خداست . صلوات فرشتگانش ، تزكيه آنها نسبت به پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و صلوات مؤمنان ، دعاى آنها براى اوست . 📚ثواب الأعمال : ص‏187 @salamfereshte
🔹شب از نیمه گذشته است. بسته بندی شکلات ها رو به اتمام است. بیشتر از سه گونی ای که آورده بودیم جمع شد. پنج کیسه زباله بزرگ، پر از بسته های شکلات شده است. همه را عقب و جلوی ماشین ریحانه می گذاریم تا فردا به مسجدهای مختلف و ایستگاه های صلواتی ببریم و پخش کنیم. نصف بیشتر کتابمان را خواندیم. فقط جواب چند سوال مانده است. حال و هوای دخترخاله ها عوض شده است. قرار شده یک گونی را به هیئت ببریم. مادر که همیشه حواسش به همه چیز است، زودتر از من متوجه نگاه های پرسشگر خاله پری و دخترخاله ها شد و برایشان توضیح داد. دخترخاله ها از مادرشان اجازه می خواستند که فردا با ما به هیئت بیایند. خاله پری هم اجازه داد و قرار شد خودش هم ما را همراهی کند. چشمانم خسته از خواب است. ریحانه موقع رفتن به خانه شان آرام به من می گوید: + اگه دخترها هیئت بیان، دیگه بیمه شدن. خدا برکت بهت بده . نمی دونی چه کار بزرگی تو این مدت کردی. خدا خیرت بده. فعلا تا فردا. سحر بخیر. 🔸ریحانه که می رود، رختخواب ها را در پذیرایی پهن می کنیم. همان طور خوابیده، خوشی های امشب مان را مرور می کنیم و یکی یکی، خوابمان می برد. صدای اذان مسجد بلند می شود. مادر که بیدار مانده است، همه را بیدار می کند تا نماز بخوانیم و اجر کارمان ضایع نشود. بعد از خواندن نمازصبح، صدا از کسی نمی آید. همه بیهوش می شویم. من هم کنار مادرم، دراز می کشم. به الطاف خدا نسبت به خودم، خاله و دخترخاله هایم، فکر می کنم و از ته قلب، او را شکر می گویم. 🔹 بعد از خوردن صبحانه، مشغول حرف زدن و تنظیم برنامه رفتن به هیئت و جلسات مختلف مدح خوانی می شویم. روز قبل از نیمه شعبان است و حسابی کار داریم. دخترخاله ها لباس های پرزرق و برقشان را کنار گذاشته اند و مانند ما همان لباسهای ساده قبلشان را پوشیده اند. 🔸ریحانه زنگ در را می زند و همه مان برای پخش شکلات های صلواتی می رویم. من و فرزانه و دخترخاله ها جمعا پنج نفر می شویم. مانده ایم چطور سوار ماشین پر از شکلات بشویم. قرار می گذاریم سهم هیئت را بعد از ناهار ببریم. صندوق عقب را از شکلات ها پر می کنیم و روی پایمان هم، کیسه شکلات بسته بندی شده می گذاریم. نمی دانیم به این وضعیت بخندیم یا گریه کنیم. زیر آن هم شکلات له شدن هم عالمی دارد. همان اول کار، از گونی ها را که شکلات بیشتری داشت به مسجد می دهیم و یکی از کیسه شکلات های روی پایمان را صندوق عقب می گذاریم. 🔹دو خیابان آن طرف تر، عده ای از بسیجی ها ایستگاه صلواتی برپا کرده اند. ما که شکلات زیاد داریم می پرسیم پذیرایی شان چیست؟ جواب که می شنویم فقط شربت آبلیمو" یکی دیگر از گونی های صندوق عقب را در می آوریم و به آن ها می دهیم. چقدر همه شان خوشحال می شوند. مسئول گروهشان تشکر می کند و خدا قبولی می گوید. دخترخاله ها شاد و سرحال هستند و احساس افتخار می کنند. هیچکدامشان آرایش نکرده اند و شنل های تک بندیشان را نپوشیده اند. من و ریحانه شاد و مسروریم از اینکه آن ها در حال بازیابی هویت خود شده اند. همه مان موقعیتی را تجربه و حس می کردیم که مطمئنا بعدها دوست داشتیم همواره در همان موقعیت بمانیم و همان احساس ها را داشته باشیم. تمام تلاش ریحانه در تجربه کردن این معنویت و چشاندن این حس به دخترخاله ها و فرزانه است. 🔸فرزانه دیگر آن فرزانه چندماه قبل و نتی نیست. از وقتی با ریحانه چت می کند و خودش را با برنامه هایش تنظیم کرده، عوض شده. بزرگ و فهمیده تر حرف می زند و کارهایش را هدف مند و با برنامه انجام می دهد. چقدر از این تغییرات مثبت لذت می برم و وقتی به بچه ها نگاه می کنم، فقط شکر الهی است که بر زبانم می آید. یادم هست که همین حال را مادرم در مورد من داشت. هر وقت مرا می دید، شکر می کرد. آن موقع علتش را نمی فهمیدم ولی الان خودم همان حال را دارم و مادرم را درک می کنم. بسیجی ها برایمان شربت می ریزند. مدت ماندنمان به سه دقیقه هم نمی کشد. سوار ماشین می شده و راهی مقصد بعدی می شویم. 🔹مسیر حرکت را نمی دانیم و ریحانه هم به ما نمی گوید. کم کم دستگیرمان می شود که در محله خاله پری هستیم. دخترها تعجب کرده اند اما من قصد و نیت ریحانه را فهمیدم. به مسجد محل می رویم و با مستخدم مسجد صحبت می کنیم. آن جا هم قرار است برنامه باشد اما مدل برنامه هایشان متفاوت است. پایگاه بسیج را پیدا کرده و در می زنیم. نوجوانی در را باز می کند. نورانیت از صورتش می بارد. یاد خاطرات شهدای نوجوان می افتم و انگار یکی از همان ها را می بینم. از مسئول پایگاه می پرسیم. او می رود و با جوانی به نورانیت خودش می آید. @salamfereshte
هدایت شده از علیرضا پناهیان
💌 آدم‌های عصبی‌‌مزاج @Panahian_ir
🔹از برنامه شان می پرسیم. آن جوان ابراز تاسف می کند از اینکه نتوانسته کاری انجام دهد. خودش است و همان یک نوجوان. ریحانه ناراحت می شود. از دخترخاله ها می پرسد: + تو خونه تون تشت های بزرگ دارین؟ " آره فکر کنم داریم. چطور؟ 🔸با مسئول پایگاه، نیم ساعت بعد، وعده کرده و به سمت خانه خاله پری، حرکت می کنیم. سه تشت بزرگ دارند. به خاله پری زنگ می زنم و ماجرا را تعریف می کنم. خاله حسابی استقبال می کند. تشت ها را بار داخل ماشین می گذاریم. به سوپری رفته و شکر و گلاب و قند و آبلیمو می خریم. همه را می بریم دم در بسیج و تحویل پایگاه می دهیم. 🔹نوجوانان بسیجی از پایگاه بیرون می آیند و مشغول برپایی ایستگاه صلواتی می شوند. سه میز می آورند. سفره یک بار مصرفی را رویش پهن کرده و پشت این میزها، روی چند صندلی، تشت ها را از آب پر می کنند و مشغول درست کردن شربت آبلیمو گلاب می شوند. ریحانه ذکر می گوید و به همه مان می گوید یک دور صلوات بفرستیم و از همان فاصله، به شربت ها فوت کنیم. این هم برای برکت بیشتر کار. دختر خاله ها خوشحال و راضی مشغول صلوات فرستادن می شوند. 🔸قرار می گذاریم پس فردا برای بردن تشت ها به پایگاه بیاییم. دو کیسه از کیسه های شکلات ها را که به آن دو نوجوان می دهیم، گل از گلشان می شکفد و علاقه شان برای حضور و رفتن به در خانه ها بیشتر می شود. "هر چقدر هم که بالاشهر باشند، باز هم نباید این برنامه های مذهبی تعطیل شود. حتی اگر مجبور شویم تک تک درب خانه ها را بزنیم و شربت تبرک به نام مولا را تعارفشان کنیم." این جمله ای بود که ریحانه به آن مسئول پایگاه می گفت و او هم تایید می کرد. بعد از نیم ساعتی که این کارها را می کنیم، به مسجد محل برمی گردیم. 🔹دو کیسه از شکلات ها مانده است و نمی دانم چرا ریحانه اشاره ای به آن ها نمی کند. در مسجد مدح خوانی و سخنرانی است و همه برای شنیدن صحبت های زیبای حاج آقا مصطفوی آمده اند. جمعیت زیادی جمع شده است و حیاط جلو و پشتی مسجد را هم فرش کرده اند. حاج آقا مصطفوی در مورد الطاف امام زمان به تک تک انسان ها صحبت می کنند و چنان با احساس و از ته قلبشان این لطف ها را بیان می کنند که شوری عجیب در دلمان می افتد. بعد از آن همه مهرورزی هایی که امام زمان نسبت به ما دارد، وقتی حاج آقا می گوید که با این همه مهربانی حضرت، ما چقدر نامهربان برخورد می کنیم؛ اشک همه مان در می آید و عذرخواهی می کنیم. هر کس به زبان و شیوه خودش. دخترخاله ها هم ناله شان بلند شده. ریحانه، همان طور که از صحبت ها یادداشت برداری می کند، بی صدا اشک می ریزد و زمزمه می کند. 🔸بعد از سخنرانی مدح خوانی و مولودی خوانی شروع می شود. پریناز به خواهرش می گوید: * تا حالا مسجد به این باحالی ندیده بودم. " اصلا مگه چند بار تو مسجد رفتی؟! * خب یه چند باری رو با مامان رفته بودم " مسجد دانشگاه ما هم به این باحالی نبود که این جا بود. : چطوره هر دفعه بیایم بریم مسجد نرگس اینا؟ 🔻جمله آخر را مهناز می گوید. بعد از مراسم و نماز، برای ناهار به خانه می رویم. نزدیک خانه، مادر و خاله پری را هم می بینیم. آن ها هم مسجد بودند. مادر ابگوشت خوش مزه ای را برای ناهار گذاشته است. سفره را می اندازیم و همه دورتادور سفره می نشینیم. مادر سینی غذای احمد را سرسفره برمی گرداند و می نشیند. می پرسم: - چی شد ؟ غذا نمی خوره؟ = نه. می گه با بسیجی ها می خواد بخوره - چی؟؟؟ 🔹از تعجب شاخ در آورده ام. احمد و بسیجی ها. این رفتارها اصلا به او نمی آمد. از سر سفره بلند می شوم تا ببینم جریان چیست. احمد پشت سیستم نشسته است و در حال جستجو در اینترنت است. می پرسم: - مامان گفت بسیج می خوای غذا بخوری؟ از آبگوشت مامان یه کم می خوردی حالا. از دستت می ره ها ^ نه ممنون. همون جا با بروبچ می خوریم. یه نون و پنیری پیدا می شه. باهاشون قرار دارم. آبگوشت رو شب هم می شه خورد. - کی باهاشون قرار گذاشتی؟! ^ صبح که داشتم می رفتم بیرون، از جلوی مسجد که رد می شدم، صداشون می یومد. سرودشون خیلی قشنگ بود. رفتم داخل مسجد و نشستم به گوش دادن . اونا هم ازم دعوت کردن باهاشون باشم و این طور شد دیگه. ناهار رو اون جام. نگران شکمم نباش. 🔸حواسش پرت سیستم است و دیگر چیزی نمی گوید. من هم ادامه نمی دهم. برمی گردم سر سفره. همین طور که از احمد دور می شوم فریادش را می شنوم که می گوید: "ایناهاش " و شروع می کند به خواندن... @salamfereshte
🌱"ما همه ، برشب خنده کنیم؛ ماهمه دین را زنده کنیم ما همه، مشتاقیم بر لبان، مهدی یا مهدی، با خدا در عشق هم عهدیم؛ تا قیام عهد بستیم، تا قیام عهد بستیم"...🌱 🔹کمی در رفتن تعلل می کنم تا سرودی که می خواند را بیشتر بشنوم. تمام حواس احمد به سرودی است که می خواند. ریتم دلنشینی دارد. بیخود نیست احمد را جذب کرده و داخل مسجد کشانده. صدای فرزانه مرا به خود می آورد. از شنیدن بقیه سرود دل می کنم و به سمت سفره ناهار می روم. می نشینم و می گویم: - قول داده ناهار بره اون جا. صبح با بچه ها تو مسجد بوده. 🔻چهره پر از رضایت مادر و ریحانه را می بینم و به خوردن تیلیتی که مادر برایم درست کرده، میردازم. بعد از ناهار و چرت بسیار کوتاه، رأس ساعت 3 با ریحانه قرار می گذاریم تا دو پلاستیک باقی مانده را تحویل بدهیم. برای همه مان سوال شده که کجا قرار است برویم. 🔸ساعت 3 است و ما حاضر به یراق، پشت در خانه منتظر در زدن ریحانه هستیم. تقه ای می خورد. سریع در را باز می کنم. همه مان عین این فراری ها، داخل ماشین می چپیم. ریحانه بیرون ماشین ما را نگاهی می کند و می خندد. + مثل اینکه خیلی عجله دارین ها صدای خنده مان بلند می شود. می گویم: - آره بابا. از بعد از ناهار همین طور داریم حدس می زنیم که قراره کجا بریم. حال کجا می ریم؟ + دیگه دیگه. شما که باید بدونی نرگس خانم همه چشم ها به سمت من برمی گردد. ریحانه سوار شده و ماشین را روشن می کند. فرزانه می پرسد: " ئه نرگس. تو می دونی؟ پس چرا نمی گی کجا می ریم؟ - نه بابا. من از کجا بدونم. ریحانه؟! 🔹لبخندی می زند و باز هم روی حرفش پافشاری می کند. منظورش را نمی فهممم و سکوت می کنم. هر چه به پایین شهر می رویم، ایستگاه های صلواتی و تزئیات، بی ریاتر و مردمی تر و بیشتر می شود. از تزئینات پرهزینه کم می شود و صفا و همکاری و صمیمیت مردم بیشتر دیده می شود. همه مشتاق هستیم بدانیم دو کیسه شکلات های باقی مانده را کجا قرار است ببریم. کمی بعد که در اتوبان می افتیم و تابلو بهشت زهرا را می بینم، شصتم خبردار می شود که قرار است کجا برویم. گل از گلم می شکفد و با شعف، تقریبا فریاد می کشم: ریحانه! 🔻ریحانه که می فهمد تازه دوزاری ام افتاده است، لبخندی می زند و می گوید: دیدی گفتم شما می دونی. باز هم بچه ها پاپیچم می شوند و من هم با آرامش و اطمینان می گویم: تا ده دقیقه دیگه که رسیدیم خودتون می فهمین. الان نگم کیفش بیشتره ها 🔹قطعه شهدا هستیم و دخترخاله ها گیج از اینکه چرا آمده ایم به قبرستان. سرمزار شهید گمنامی می نشینیم و ریحانه از رشادت ها و حالات معنوی و روحی و نشاط رزمنده ها برایمان می گوید. چند خاطره از کتابهایی که خوانده و یادم بود را لابه لای حرفهای ریحانه تعریف می کنم. دل هایمان انگار به جبهه ها پر کشیده، لبخند محوی، روی صورت بچه ها پیدا شده می شود. خانواده های شهدا سر مزارهایشان هستند و گل و شیرینی به یکدیگر تعارف می کنند. صدای دلنشین سرود و گاهی مدح و گاهی مارش عملیات و رزمنده ها از بلندگوها پخش می شود. آن جا هم برای خودش عالمی است. شکلات ها را از عقب ماشین آورده ایم. درش را باز می کنیم و شکلات ها را در سینی هایی که ریحانه آورده، می ریزیم. هر کدام از بچه ها سینی به دست، به سمت خانواده شهدا می روند. 🔸من و ریحانه کنار منبع شکلات ها مانده ایم. از ریحانه می پرسم: - هدفت رو از بردن شکلات ها به محل شون فهمیدم. خواستی از مسجد و بسیح خاطره خوب داشته باشن که بازم اون جور جاها رو برن. اما چرا مقصد آخر رو این جا انتخاب کردی؟ خیلی جاهای دیگه هم می شدکه بریم + ببینشون. چطور با خانواده شهدا حرف می زنن. می خواستم دعای چنین خانواده های با صفایی بدرقه راهشون باشه. می خواستم تجربه رودررو شدن با چنین آدم های نورانی ای رو داشته باشند. نگاه کن! پریناز چطور به آن جانبار شکلات تعارف می کنه. مسلما از نفس ها و معنویت آن جانباز بهره مند می شه. میخواستم وقتی شهدا می بینن که کام مادرانشون با شکلات های این دخترها شیرین شده، ازشون دست گیری بیشتری داشته باشن. ما هم از قافله نباید جا بمونیم. بیا ما هم بریم تعارف کنیم. 🔹سینی شکلات را دست می گیریم و با ریحانه، عصا زنان پیش می روم. حس پاهایم بهتر شده و قدرت کنترلم روی آن ها افزایش پیدا کرده. توسلاتم نتیجه داده و روند رو به بهبودی را سپری می کنم. سینی را با کمک ریحانه تعارف می کنیم و حال معنوی و دعا هدیه می گیریم. آن جا ، تنها جایی است که جای شهدا خالی نیست. چقدر افق دید ریحانه وسیع است و هنوز مانده است تا به او برسم و بتوانم مانند او بشوم. @salamfereshte
آب کم جوی، آور به دست.. @salamfereshte
🔹قبل از غروب، حرکت می کنیم تا اذان را در هیئت باشیم. بچه ها همه جمع شده اند و تزئیات هیئت را انجام می دهند. سردر ورودی هیئت را با گونی، دالانی درست کرده اند و آویزهایی از پلاک اسامی اهل بیت و سربندهایی با نام اهل بیت و گل سینه هایی که نام اهل بیت و برخی عکس شهدا روی آن ترسیم شده را وصل کرده اند. اشتیاق دخترخاله ها برای کمک به هیئتی ها دیدنی است. هر چه خواهران هیئتی آن ها را مهمان می خوانند، آن ها زیربار این لقب نمی روند و می خواهند هر طور شده، کاری بکنند. 🔸محل سخنران و مداح اهل بیت علیهم السلام در حال تزئین شدن است و دخترخاله ها هر کدام کمکِ یکی از خواهران هیئتی در تزئین می شوند. یکی سوزن ته گرد می دهد. دیگری نردبان را جا به جا می کند. دیگری تزئیات و پارچه های رنگی را به دست نصاب می دهد. با حضور آن ها و مدیریت مسئول تزئینات، کار زودتر از انتظار پایان می یابد. 🔹شب نیمه شعبان است. بچه ها زیارت آل یاسین می خوانند. دخترخاله ها آرام نشسته اند. در گوششان می گویم: "یکی از عادت های بچه های هیئته که موقع کار در هیئت، ذکر می گن و آخرش، دعای توسلی، زیارت عاشورا یا ال یاسین می خوانند. این کارهاشون فضای معنوی خاصی به جمع می ده " نزدیک به همین مضمون را ریحانه، در مراسم های قبلی برایم گفته بود. آن شب همه خوشحال و خسته اما پر انرژی به منزل برمی گردیم. 🔸خاله پری و مادر به مسجد رفته اند و هنوز برنگشته اند. حتما در مراسم شب نیمه شعبان مسجد محلمان هستند. ما هم بدمان نمی آید برویم اما از خستگی، همه در سالن پذیرایی دراز می کشیم و خودمان را به جشن فردا، حواله می دهیم. امروز تقریبا از صبح سرپا پوده ایم. من یکی که پاهایم حسابی ذوق ذوق می کند. " نرگس جان، می شه ما هم بیایم هیئت؟ نگاهی به صورت شهناز می اندازم و می گویم: - چرا نشه. صدای پیامک شهناز بلند می شود. "مامان گفته حاضر باشین. ^ ما که حاضریم. هنوز مقنعه هایمان را هم در نیاورده ایم 🔻همان طور که دراز کشیده ایم، دختر خاله ها، از تجربه های زیبایی هایی که این دو روز داشته اند می گویند. آرزو می کنند که ایکاش این ها برایشان ادامه دار باشد. خاله پری و مادر می آیند. تاکسی منتظر است. بچه ها خداحافظی می کنند و می روند. به یک باره، خانه و سالن پذیرایی، خالی از آن شور و هیجان دیشب و امروز می شود. کتاب مسابقه ام را برمی دارم و به خواندن صفحات باقی مانده می پردازم. پدر به خانه آمده است و با مادر در مورد چیزی صحبت می کتند. گاهی نگاهی به من می اندازند و سکوت می کنند. بالاخره صدای پدر، بلند می شود: = نرگس جان بابا، بیا اینجا - بله پدر جان = گویا صبح خانمی تماس گرفته ان برای کسب اجازه که برای شما بیان خواستگاری. 🔸تعجب می کنم. ادامه می دهد: = من امروز را در مورد ایشون پرس و جو می کردم. - ول کنین بابا تو این موقعیت. فردا نیمه شعبانه ها. = بعد از پرس و جو، از حاج اقا خواستم استخاره بگیرند. خوب آمد. توکل بر خدا. قبل از غروب که شما نبودی، با مادر قرار خواستگاری را برای فردا شب گذاشتیم. - پدر؟ فردا که نیمه شعبانه. = روز مبارکی است برای امر خیر. شما خودت رو آماده روبرو شدن با این مسئله بکن. 🔻اخلاق پدر را می دانستم. وقتی این طور مهربان و جدی صحبت می کند و حواشی مسئله ای را توضیح می دهد یعنی اعتراض نباید کرد و خیر و صلاحمان را در این دیده است. من هم چیز دیگری جز چشم نگویم. مادر لبخند تلخی روی لبانش است. خود را به آشپزخانه می رساند تا بساط شام را بچیند. من هم به بهانه کمک به مادر از زیر نگاه های سنگین پدر فرار می کنم. - مامان، خواستگار کیه؟ : گویا یکی از بچه های دانشگاهتونه. همکلاسیته. - چی؟! کی هست؟ : از سادات هستند. پدر در موردشون تحقیق کرده. حالا فردا می یان که ببینیمشون و بعد دوباره پدر با خود پسر صحبت کند و تحقیق مجددی بکند. البته اگه نتیجه صحبت شما با ایشون مثبت بود. - کی هست مامان؟ تو کلاس ما که یه سید بیشتر نیست. 🔸با خودم می گویم: سید؟ نکند منظور مادر همان سید ، تفنگدار سوم است که همیشه با مجید و عباس با هم هستند؟ خواستگار بهتر از اون نبود؟ - مامان، بهشون بگو نیان. : نمی شه . حالا می یان اگه نخواستی جواب رد می دیم. نگران نباش. من و پدرت کنارت هستیم. - مامان؟!!! 🔹با حالت اعتراض از پیش مادر به اتاقم می روم. گوشی را برداشته و جریان را به ریحانه می گویم. پاسخ می دهد: + از آن زمان مدتی گذشته. الان چطور هست؟ - از الانش خبر ندارم. با این حرف ریحانه کمی آرام تر می شوم و مسئله برایم قابل هضم تر می شود. پشت میز می نشینم و سوالاتی که به نظرم می آید از خواستگار بپرسم را در برگه ای می نویسم. در حال خواندن کتاب مسابقه، از فرط خستگی خوابم می برد. @salamfereshte
🌹چه کار کنيم تا با آمادگي بيشتري وارد ماه مبارک رمضان شويم؟ فرصتي نمانده 🌺در کتاب عيون اخبار الرضاآمده است که امام هشتم(علیه السلام) به يکي از اصحابشان فرمودند: «با توبه به ماه رمضان وارد شو.استغفار کن.اگر حق الناس مالي به عهده داري، در صورت امکان پرداخت کن؛ چرا که روزه معطوف به رضايت کسي است که از تو طلبي دارد. امام رضا(ع) به آن مسلمان فرمودند که قبل از ماه مبارک رمضان غسل کن و طهارت ظاهري پيدا کن که بتواني از اين سفره بهره ببري و به خداوند نزديک شوي. براي ورود ماه مبارک رمضان تلاوت قرآن را رها نکن تا با آن انس بگيري. ☘️در رواياتي ديگر بيان شده است که عبدالسلام بن صالح هروي، معروف به ابا صلت، مي گويد: آخرين جمعه ماه شعبان، شرفياب محضر مبارک حضرت علي بن موس الرضا(عليه السلام) شدم، ايشان فرمودند: اباصلت ! ماه شعبان بيشترش رفته و اين آخرين جمعه آن است، جبران کن در باقيمانده اين ماه کوتاهي هاي گذشته ات را، فراهم ساز آنچه تو را کمک مي کند(در بهره برداري بهتر از اين ماه) و ترک نما آنچه تو را ياري نمي‌دهد. ✨ زياد دعا و استغفار کن و قرآن بخوان، از گناهانت توبه کن، تا در حالي ماه خدا به تو رو آورد که خود را خالص گردانيده اي، امانتي بر گردنت نباشد مگر آن که ادا کرده باشي. 🌸 در قلبت نسبت به هيچ مومني کينه و عداوتي نباشد، و خود را از گناهي که مرتکب شده اي جدا ساز، تقواي الهي پيشه کن و بر خدا در سر و علنت توکل نما که "و من يتوکل علي الله فهو حسبه". زياد در باقيمانده ماه شعبان بگو "اللّهم إن لم تکن قد غفرت لنا في ما مضي من شعبان فاغفر لنا فيما بقي منه " زيرا خداوند متعال به احترام اين ماه (رمضان) گروه هايي را از آتش جهنم آزاد مي سازد.(وسائل 10/ 301) @salamfereshte
🔹صدای مولودی فضای خانه مان را پر کرده است. تازه چشمانم را باز کرده ام که ریحانه، دم در اتاقم ظاهر می شود. + سلام خانوووم خوش خواب. پاشو دختر. می دونی ساعت چنده؟ 🔸نگاهی به ساعت می اندازم. 8 و پانزده دقیقه صبح است. هنوز کامل در رختخوابم ننشسته ام که ریحانه کنارم می نشیند. نگاهی مهربانانه می کند و مرا در آغوش پرمهرش می گیرد و عید را تبریک می گوید. عینا همان کارها را می کنم و این روز مبارک را به او تبریک می گویم. به کمک ریحانه بلند می شوم. عصایم را برمی دارم و برای وضو و شستن دست و صورت به سرویس بهداشتی می روم. ریحانه اتاقم را مرتب می کند. چادر و مقنعه ام را دم دست گذاشته و جعبه کادویی را هم روی آن گذاشته است. می پرسم: - این چیه؟ + کادوئه دیگه. عیدت مبارک. مثل اینکه یه چندوقت کادو نگرفتی یادت رفته کادو چیه... - عید شما هم مبارک. آخ جون کادو. حالا چی هست؟ + یه چادر و روسری خوشگل برای اینکه تو خواستگاری بپوشیش. دیشب دوختمش. - ممنونم. حالا وایسا منم برات یه کادو دارم. 🔹کادو ریحانه را به او می دهم. سجاده ای زیبا که شکوفه های بهاری اش را مادرم گلدوزی کرده است و من هم کمی کمکش کرده ام. ریحانه می فهمد که کار دست مادرم است. + دستشون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدن. من لیاقت این همه محبت رو ندارم. - وا. این چه حرفیه. شما لایق ترینی ها. 🔸سرش پایین است و شکوفه های بهاری را لمس می کند. همان طور که سجاده را در دست گرفته به سمت در می رود و می گوید: + من می رم پایین پیش پدر و مادر. شما هم حاضر شدی بیا پایین که با هم بریم هیئت. دخترخاله ها هم الانه که برسن. نخوابی ها. - نه بابا. خیالت راحت. خواب کودومه.. 🔻سریع حاضر می شوم. نگاهم به برگه سوالات خواستگاری می افتد. چند سوال با خودکاری قرمز رنگ زیر برگه اضافه شده است. لبخند می زنم. حتما ریحانه آن ها را اضافه کرده. کیفم را از روی میز برمی دارم و در اندیشه اینکه آیا واقعا سید جواد قرار است به خواستگاری بیاید، از پله ها پایین می روم. صدای مدح خوانی بلندتر می شود. از کنار آشپزخانه که رد می شوم، مادر را می بینم که با مدح اهل بیت، اشک به چشمانش نشسته است. - سلام مامان. = سلام نرگس جان. عیدت مبارک.. چادرت رو سرت کن. مهمان داریم 🔹ریحانه با والدینش، دیدن پدر و مادر آمده اند. به احترام من از جا بلند می شوند. سلامی می کنم و بفرماییدی می گویم. پدر مرا به طرف صندلی راهنمایی می کند. چند دقیقه ای می نشینم. نگاهم به ریحانه است که رویش را گرفته و به صحبت های پدرها گوش می دهد. زنگ در را می زنند. دخترخاله ها از راه می رسند. خاله پری هم همراه آن هاست و تصمیم دارد به هیئت بیاید. مادر به خاطر جلسه خواستگاری کار دارد و نمی تواند با ما به هیئت بیاید. والدین ریحانه خداحافظی کرده و ما هم با مادر خداحافظی می کنیم و به قول ریحانه "پیش به سوی هیئت" می رویم. 🔸بچه ها همه قبراق و سرحال هستند. شهناز ته آرایشی کرده است. می گویم: - چطوره عروس ببریم؟ =یعنی چی؟ - یعنی این روسری سفیده رو بندازیم رو سر شهناز و عروسونه ببریمش به هیئت. 🔻روسری ای که ریحانه برایم آورده است را از کیفم در می آورم و روی سر شهناز می اندازم. بچه ها هم با گیلی لیلی گفتن همراهی ام می کند و لبخند رضایتش مرا خوشحال تر می کند. شهناز هم ادای عروس ها را در می آورد. تا خود هیئت شوخی و خنده و نکته پرانی می کنیم. 🔹جشن هیئت مثل همیشه پر از برنامه های مختلف است و این بار، نه تنها من کنار ریحانه نشسته ام، بلکه خاله پری و دخترخاله هایم نیز هستند. به ریحانه می گویم: - تو بهترین اتفاق زندگی من هستی. لبخندی مهربان می زند و در جوابم می گوید: + و شما هم تنها هدیه گل نرگسی هستی که خدا به من داده. دستانم را می فشرد و سیراب از محبت سرشارش می شوم. دخترخاله ها از جشن هیئت خیلی خوششان آمده است، خصوصا تئاتری که بچه ها اجرا کرده اند. خاله پری موقع خواندن دعای فرج حال منقلبی داشت. همه ما همین طور بودیم. مگر می شود روز نیمه شعبان باشد و یاد و فراق مولا، دلهایمان را منقلب نکند. 🔸 بعد از جشن به مسجد می رویم و پاسخنامه مسابقه کتاب را تحویل می دهیم. نماز جماعت می خوانیم و از مدحی که مداح برای امام زمانمان خواند، لذت می بریم. مجری می گوید: - امروز نیمه شعبان است و به میمنت این روز،بین این بیست خواهری که به همه سوالات پاسخ صحیح داده اند قرعه کشی نمی کنیم و به همه جایزه را می دهیم. 🔻همه ی ما در آن برنده شده ایم. صدای شادی چند دختر از ته مسجد به گوش می رسد. جمعیت صلوات های بلند و تکان دهنده ای می فرستند. خوشحال از این موفقیت، برای گرفتن جایزه مان از خواهری که پشت میز پر از کادو ایستاده بلند می شویم. پیامکی از پدر می رسد که: - نرگس جان، بیا خونه که مهمان ها تو راه اند. @salamfereshte
⭐️ ماه مبارک رمضان، «ماه فرصتها» ♨️ ۱۰ توصیه کاربردی @salamfereshte
🔹از مسجد بیرون می آییم. دخترخاله ها خوشحال از برنده شدن جایزه، تاکسی ای می گیرند و به خانه شان برمی گردند. ریحانه مرا تا دم خانه همراهی می کند: + ان شاالله که خیر باشه. بسپار دست خدا. نگرانش نباش. 🔸از همدیگر خداحافظی می کنیم. خانه مان مرتب تر از همیشه است. فرزانه و احمد، طبقه بالا هستند و قرار است دو ساعتی را همان جا بمانند. با کمک مادر، دوش می گیرم. لباسهایم را می پوشم. داخل اتاق پدر می نشینم. چشمانم به کتاب مسابقه مان می افتد که پدر برای تورق زدن، آن را از من گرفته بود. برگه سوالاتم را در دست می گیرم. روسری و چادری که ریحانه برایم دوخته است را سر می کنم. احساس می کنم زیر بال حمایتی دعایش قرار دارم و خوشحال از این حس، سوالاتم را مرور می کنم. 🔻مهمان ها می آیند و از لای در اتاق پدر که نگاه می کنم، مطمئن می شوم که خود سید جواد است. بعد از نیم ساعتی که صحبت می کنند و تعارف های معمول را انجام می دهند، مادر دنبال من می آید. با کمک عصا به اتاق می روم. پدر سید جواد از دیدن عصا جا می خورد. پدر جریان را برایش تعریف کرده است اما چرا جا خورده ، نمی دانم. کنار مادر می نشینم. احوال پرسی کرده و کمی صحبت می کنند. 🔹به اشاره پدر و به کمک مادر، از جا بلند می شوم تا آقا سید را برای صحبت های خصوصی و دونفره مراسم خواستگاری، به اتاق پدر راهنمایی کنم. لباسهایش مرتب تر از زمانی است که به کلاس می آید. می نشینیم. مثل همه خواستگاری هایم، منتظر می شوم تا خواستگار صحبت را آغاز کند. لحظاتی به سکوت می گذرد. می گوید: ^ خیلی شوکه شدم وقتی شنیدم تصادف کردین. ولی خداروشکر الان که دیدمتون حالتون چقدر بهتر شده و از اون حالت در اومدین خیلی خوشحالم. - خیلی ممنون. لطف دارید. ^ دیگه با نسیم خانم نیستید؟ چند بار حالتون رو ازش پرسیدم می گفت خبر نداره. - از وقتی این اتفاق برام افتاد، ارتباط ما هم قطع شده. ان شاالله تصمیم دارم دوباره از سر بگیرم. 🔸باز هم سکوت حکمفرما می شود. حوصله ام کمی سر رفته است. سکوت را مزه مزه می کنم. به کتاب مسابقه ایم که روی میز پدر است نگاه می کنم. سید انگار رد نگاهم را دنبال کرده است، می پرسد: ^ کتاب خوبیه؟ کتاب را به او می دهم. تورقی می کند و دوباره می پرسد: ^ کتاب خوبیه؟ - بله کتاب خوبیه. مسجد محلمون مسابقه از این کتاب داشت. ^ برنده شدید؟ - بله. 🔻صفحه ای از کتاب را نگاه می کند. می گوید: ^ نظر شما در مورد امام زمان چی هست؟ - در مورد امام زمان؟ امام دوازدهم ما شیعیان هستند. ^ نه منظورم اینه که الان وظیفه ما چی هست؟ اینجا نوشته یکی از وظایف منتظران دعا کردنه. این کار رو که ما خیلی می کنیم. 🔹خیلی ظریفانه توپ افتاد در زمین من و حالا من هستم که باید جواب بدهم. سعی می کنم این وضعیت را به نفع خودم برگردانم و نظر او را اول جویا شوم. می گویم: - بله دعا کردن هم یکی از وظایف ماست. مهم ترین وظیفه از نظر شما چی هست؟ ^ همین دعا کردن هست دیگه. وقتی امام بیان، همه چی درست می شه . ما باید دعا کنیم که امام بیان تا همه اشکالات درست بشه. من بعد نمازهام همیشه دعا می کنم که بتونم ایشون رو ببینم. - ببینین که چی بشه؟ ^ خوبه دیگه آدم امام زمانش رو ببینه. - بله خوبه. منتهی وقتی خوبه که امام زمان از آدم راضی باشن. اگه ناراضی باشن که دیدنشون جز شرمنده شدن چیزی برامون نداره. داره؟ 🔸پاسخی نمی دهد. ادامه می دهم: - از طرفی، درسته که تشکیل حکومت عادلانه و مهدوی مهمه و فقط از دست امام زمان بر می یاد ولی بالاخره این حکومت نیاز به افراد صالح هم داره یا نه. این افراد صالح چه کسایی هستند؟ ما فقط با دعا باید کمک اماممون بکنیم ؟ به نظرم علاوه بر دعا باید سعی کنیم خودمون هم خوب تر از خوب بشیم و با این کار، به ظهور آقا کمک کنیم. 🔻باز هم پاسخی نمی دهد و فکر می کند. احساس می کنم در موضع ضعف قرار گرفته است. برای اینکه این حالت را درست کنم می گویم: - این ها مطالبی بود که توی اون کتاب نوشته. به نظرم کتاب خوبیه. دید من رو که نسبت به خیلی مسائل درست و تکمیل کرد. ^ می تونم ببرم بخونم؟ - بله خواهش می کنم. از جا بلند می شود و می گوید: ^ اگه اجازه بدید بعدا دوباره مزاحم بشیم؟ - خواهش می کنم. 🔹پدر کتاب را در دستانش که می بیند، نگاهی به من می اندازد. خداحافظی می کنند و با مشایعت پدر از خانه خارج می شوند. مادر می پرسد: = زود اومدید بیرون. چطور شد؟ خوب بود؟ - اصلا بحث خاصی نکردیم. حرف از امام زمان و وظایف منتظران شد. کتاب مسابقه خواستن که بخونن منم دادم بهشون. = خیر باشه. مادر ظرف ها را جمع می کند و من هم کمک می کنم. @salamfereshte
🌹پاداش عجیب خواندن سوره قدر در زمان افطار و خوردن سحری ♦️عن أَبِي يَحْيَى الصَّنْعَانِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ:مَا مِنْ مُؤْمِنٍ صَامَ فَقَرَأَ إِنَّا أَنْزَلْنَاهُ فِي لَيْلَةِ الْقِدْرِ عِنْدَ سَحُورِهِ وَ عِنْدَ إِفْطَارِهِ إِلَّا كَانَ فِيمَا بَيْنَهُمَا كَالْمُتَشَحِّطِ بِدَمِهِ فِي سَبِيلِ اللَّهِ. ♦️حضرت صادق علیه السلام فرمود: هیچ مؤمن روزه داری نیست که در هنگام خوردن سحری و افطارش سوره قدر را بخواند،مگرآنکه بین این دو زمان ثواب کسی را خواهد داشت که در راه خدا در خون خود غلتیده است. 📚بحارالأنوار، ج97، ص344 به نقل از اقبال الأعمال @salamfereshte
💎روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید 🍃 مرحوم حاج میرزا جواد آقای ملکی تبریزی - عارف معروف و مشهور و فقیه بزرگوار - در کتاب شریف »المراقبات«شان میفرمایند: 👈روزه یک هدیه‌ی الهی است که خدای متعال این را به بندگان خود و به مؤمنین هدیه کرده است. تعبیر ایشان این است که: »الصّوم لیس تکلیفا بل تشریف«؛ روزه را به چشم یک تکلیف نگاه نکنید؛ 🌸 به شکل یک تشریف و تکریم نگاه کنید، که »یوجب شکرا بحسبه«؛ این توجه به فریضه‌ی روزه - که تکریم الهی نسبت به بندگان است - خودش مستوجب شکر است؛ باید خدا را سپاسگزاری کرد. ایشان برای گرسنگی و تشنگی که مؤمنین در ماه رمضان خودشان را ملتزم به آن میدانند، فوائد متعددی را بیان میکنند که متخذ از روایات و برخاسته‌ی از دل نورانی این مرد بزرگ است. 🍀 از جمله‌ی آنها، یا اهمّ آنها - که ایشان خودشان میگویند این خاصیت از همه مهمتر است - این است که میگویند این گرسنگی و تشنگی یک صفائی به دل میبخشد که این صفای قلبی زمینه را فراهم میکند برای تفکر، که »تفکّر ساعة خیر من عبادة سنة«. 🌺 این تفکر از نوع تفکرِ مراجعه‌ی به باطن و روح و دل انسان است که حقایق را روشن میکند و باب حکمت را بر روی انسان میگشاید. از این باید استفاده کرد. 📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در دیدار مسئولان نظام جمهوری اسلامی ایران در تاریخ ۱۳۹۰/۰۵/۱۶ @salamfereshte
**** 🔹چنددقیقه ایست مهناز در حیاط با مادر صحبت می کند. تنها آمده است و چهره نگرانی دارد. مادر هر چه اصرار می کند، داخل بیاید نمی آید. به کمک مادر می روم. می گویم: - مهناز جان بیا تو دختر. " نه ممنون. باید برم. - خب تو که باید بری پس برای چی اومدی؟ " نمی دونم. - بیا تو بریم با هم یه چایی بخوریم صحبت می کنیم. " نه نرگس جان. بی خبر اومدم. باید برگردم. - چرا تعارف می کنی آخه. اصلا بیا باهم بریم پیش استادت. داشتم می رفتم خونه ریحانه. 🔸سکوت می کند. مادر کمی خیالش راحت می شود که با این حال، او راهی خیابان ها نمی شود. لباسهایم را می آورد و سفارش می کند که مراقبش باشم. سریع حاضر می شوم تا مهناز، کمتر فکر و خیال کند. ریحانه خانه نیست. مادر ریحانه ما را به اتاقش راهنمایی می کند تا منتظر آمدنش باشیم. گفته است تا نیم ساعت دیگر می آید. منتظر می شویم. هر چه می خواهم سر صحبت را با مهناز باز کنم، نمی توانم. فضای سنگینی است. 🔻مهناز کتاب بینشش را در می آورد و شروع می کند به خواندن. من هم دفتر خاطرات ریحانه را باز می کنم تا کمی خودم را مشغول کنم: " 25 خرداد. پدر رفته است و ما چند روزی است تنها مانده ایم. امیدوارم برای عمو مشکل جدی ای نباشد. هر چه سعی کردیم با پدر تماس بگیریم نشده است. خدایا مراقب پدر و عمو و خانواده های ما باش و هر چه خیر هست برایشان بخواه. الهی آمین. " 🔸ورق می زنم: "26 خرداد. پدر خودش تماس گرفت. از چیزی که گفتن خیلی ناراحت شدیم. صدای پدر غمگین و ناراحت بود. به من گفت: ریحانه، دست به دامن شهدا بشو. حال عمو خوب نیست. عمو محمود تصادف کرده بوده و در بیمارستان بستری بود. خدایا به حق فاطمه زهرا همه بیماران را شفا مرحمت بفرما. الهی آمین. " "27 خرداد. امروز مهمان شهدای گمنام بودم و دلی سبک کردم. ایمیل دختر عمو حالم رو بدتر کرد. عمو تصادف کرده و پول عمل نداشتن و چند روزی با مراقب های عادی به سر برده . وضعیتش بدتر شده که پدر از راه رسیده و برای عمل خوابودندتش. اما عمو به خاطر این تاخیر چند روزه می ره تو کما. خدایا... چقدر این پول مهمه برای بشر...خدایا همه بیماران رو به حق صاحب الزمان شفا عاجل عنایت کن. الهی آمین. " 🔹تعجب می کنم. برای ریحانه چنین اتفاقاتی افتاده بوده و چیزی به من بروز نداده است. ناراحت می شوم. مهناز خودش را با کتاب مشغول نشان می دهد اما از آن وقت تا حالا همان صفحه ایست که از اول بوده. باز هم نوشته های ریحانه را تندتند می خوانم و متوجه می شوم پدرش برای اینکه بتواند پول عمل را جور کند آن جا مشغول به کاری می شود و از این طرف هم ریحانه حقوقی که خاله پری برای تدریسش می دهد را برای پدر می فرستند. پدرش می خواسته خانه شان را برای فروش بگذارد. حاج آقا مصطفوی به علت نبود پدر جویای حال او از مادر ریحانه می شود و او اتفاقی را که افتاده تعریف می کند. حاج آقا از صندوق قرض الحسنه پولی را به فهیمه خانم می دهد و همین می شود که خیلی سریع می توانند عمویش را عمل کنند. بعد از پانزده روزی هم نوشته بود که حال عمومی عمو بهتر شده و از کما در آمده است و پدر قرار است او را با خود به ایران بیاورد. 🔸مهناز خیره به کتابش نشسته و گوشه چشمانش خیس از اشک شده. به روی خودم نمی آورم تا احساس ناراحتی و خجالت نکند. چند ورق از دفتر خاطراتش را رد می کنم و نام فَرانَک، حرکت دستانم را قفل می کند. برای این نوشته اش تاریخ نزده است. "خدایا ممنونم از این همه لطفی که به من داری و شرمگینم از این همه کوتاهی ای که در عبادت و بندگی ات دارم. این همه مهر و عطوفتی که به بندگانی چون فرانک داده ای مرا سرشار از مهر تو می کند. چقدر این دختر مهربان است و نزد تو عزیز که اینگونه نور را بر قلبش تاباندی. " 🔻مادر ریحانه، به در اتاق تقه ای می زند و با سینی چای و میوه، وارد می شود. بشقاب های میوه را روی میز جلوی من و مهناز می گذارد و از نبود ریحانه عذرخواهی می کند. مشغول خوردن میوه می شویم و برای مهناز، سیب و کیوی پوست می کنم که ریحانه هم از راه می رسد. او هم از نبودش خیلی عذرخواهی می کند. 🔹چشمانش روی مهناز قفل شده است. نیم نگاهی به من می کند. شانه هایم را بالا می اندازم که یعنی نمی دانم جریان از چه قرار است. سیستم را روشن می کند. نرم افزار مسنجرش را باز می کند و من را می نشاند پشت سیستم برای چت کردن با خواهر خودم. فکر خوبی است که من را مشغول نشان دهد و با مهناز صحبت کند. از مهناز می پرسد: + اشکالی نداره که نرگس جان پشت سیستم باشن؟ " نه اشکالی نداره. نمی دونم. + چی شده مهناز جان، پکری؟ اتفاقی افتاده؟ @salamfereshte
بزرگ نشوی، خودت را بزرگ نکنی، روزگار بزرگت می کند.. نهال رشد می کند مگر آنکه باغبانش رهایش کند. @salamfereshte
" اتفاق که.. راستش اومدم دم خونتون که ازتون مشورت بگیرم ولی نبودین. بعد نمی دونم چرا رفتم دم خونه خاله. مزاحم نرگس و شما هم شدم. + مشورت برای چه موردی؟ اگه کمکی ازم بر بیاد خوشحال می شم. " ببینین ریحانه خانم، من خیلی می ترسم. دیشب صدای دعواهای پدر و مادرم تا طبقه بالا می یومد. از طرفی شهناز هم خیلی با پسرعموها راحت برخورد می کنه و اون طوری که کتاب دین و زندگی مون نوشته بود این کار حرام هست. برخوردش هم با پدر و مادر خوب نیست. مادر از حرفها و کارهای شهناز خیلی دل شکسته هست. من مثلا میخوام درس بخونم ولی دائم فکرم درگیر این چیزهاست و نمی تونم تمرکز کنم. گفته بودین با رفتار خوب خودم بهش یاد بدم ولی یاد نمی گیره. ریحانه خانم چی کار کنم؟ + خیر باشه. رفتار خوبت رو ادامه بده. بالاخره تاثیر می گیره. زمان می بره. اما در مورد مادر و پدر، باید دید چه چیزهایی مانع نزدیک شدنشون هست و چی اون ها رو از هم دور می کنه، این موانع رو باید برداشت. " مثلا چی مانع نزدیک شدنشان هست؟ + مثلا دیدن ماهواره. وقتی چشمی به دیدن صحنه های نامربوط عادت کرد، دیگه نمی تونه نامربوط بودنش رو تشخیص بده . از طرفی به دیدن آن ها انس گرفته و وقتی این حالت ها را در واقعیت نمی بینه یا اون طور که در تلویزیون و ماهواره جلوه دارن، پر جلوه نمی بینه باعث می شه سرخورده بشه و از افراد دور و برش دورتر می شه. +خیلی ساده بگم سبک ارتباطی ش متناسب با برنامه هایی می شه که می بینه و با دیگران دچار مشکل می شه. شما می تونی خیلی کلی و با احترام همین ها رو به مادر بگی و تشویقشون کنی که پیش یه مشاور خوب و با تجربه برن تا بتونن این شکاف رو پر کنن. این مورد رو فکر می کنم خود مادر باید با پدر صحبت داشته باشن و کارهای مربوط رو انجام بدن. "باشه. همین کار رو می کنم. ولی شهناز رو چی؟ + شهناز جون هم مشکلی نیست که حل نشه. شاید همون طور که شما حکمش رو دقت نکرده بودی، شهناز هم نمی دونه. خیلی با احترام از طریق نامه یا صحبت رو در رو در خلوت مسئله رو باهاش در میون بزار. منتهی نباید احترامش خورد بشه و در نهایت تواضع و فروتنی و دلسوزی که گفته بشه باعث می شه هضم اشکالی که داره براش راحت تر باشه. بالاخره خواهر بزرگ تره. - مثلا چه جوری؟ + مثلا می تونی با حالت درد و دل بهش بگی که : " قبلا فکر می کردم بازی کردن با کامران- اسم پسرعموهاتو باید بگی این جا- اشکالی نداره یا پوشیدن لباسایی که مامان برام خریده بود جلوی اون یا فلانی اشکالی نداره. ولی الان که دارم دوباره کتابهای دبیرستانم رو برای کنکور می خونم دیدم این نوع ارتباط و پوشش اشکال داره. نباید این طور باشه. یه مدت که سعی کردم به بهانه درس این ارتباط ها رو نداشته باشم، حال روحی ام خیلی بهتره. ارامش بیشتری دارم. شهناز ، تو نمی خوای تست کنی ؟ فکر می کنم تو هم دوست داشته باشی .. آخه اون روز تو هیئت خیلی خوشحال بودی. یا اون روزی که خونه خاله داشتیم شکلات بسته بندی می کردیم.." بعد باید یاداوری خاطرات خوب و حس های خوبی رو براش بکنی که در مجالس مذهبی و بدون گناه تجربه کرده. بعدش هم نمونی که بهت جواب بده. خیلی محترمانه ازش عذرخواهی کنی و بری سر درس و مشقت. "باشه. همین کار رو می کنم. ولی اگه جواب داد و عصبانی شد چی؟ + این جا دیگه باید تحمل کنی... 🔹یاد صبر و تحمل های خود ریحانه افتادم. اون موقعی که تصادف کرده بودم و حال روحی خوبی نداشتم و با حرف ها و رفتارهام خیلی اذیتش کرده بودم. نگاهی به مهناز می کنم. صورتش به جای ناراحتی، حالت نوجوان متفکری را دارد که مسئولیت خطیری بر عهده گرفته است. به ریحانه می گویم: - ریحانه، حداقل سنی که در زمان جنگ رزمنده ها می رفتن به جبهه چند سال بوده؟ خیلی هاشون هم کارای بزرگی کرده بودن 🔸ریحانه همان طور که میوه را تعارف مهناز می کند می گوید: + نوجوان بودند. سیزده ساله ها.... هفده ساله ها... یعنی چندین سال کوچک تر از مهناز خانم ما. جدول حل می کنی اون پشت؟ 🔸چون نمی خواستم جوابش را بدهم فقط لبخند می زنم. مهناز نگاهی به من می اندازد و چهره اش بازتر می شود. نقشه ام می گیرد. پس فهمید که وقتی سیزده ساله هایی به جبهه رفتن و کارهای عظیمی کردن، او هم این کارها را خوب می تواند انجام بدهد. هنوز فرزانه مسنجرش را روشن نکرده است و من الکی خودم را مشغول تایپ کردن نشان می دهم. 🔻مهناز عزم رفتن می کند. من هم به بهانه همراهی از پشت سیستم بلند می شوم و از ریحانه خداحافظی می کنم. به تاکسی بانوان زنگ می زنم تا مهناز را به منزل برساند. وقتی خیالم از رفتنش راحت می شود خودم هم راهی خانه می شوم. احمد خانه است و از صدای نیمه بلندشان مشخص است که با فرزانه بحثشان خیلی جدی شده است. من را که می بینند، ساکت می شوند. @salamfereshte
🔹می پرسم: - خب در مورد چی داشتین صحبت می کردین؟ " احمد می خواست بشینه عمرش رو تلف کنه. من اجازه ندادم. = بله. خانم مارپل نمی ذارن بشینم فوتبالم رو بازی کنم. - دوستات مگه نیستن که با هم برین سر زمین و فوتبال بازی کنین احمد؟ بازی واقعی رو که بیشتر دوست داشتی. = نه . نیستن. یعنی هستن. ولی من دیگه باهاشون نمی رم. 🔸من و فرزانه هر دو کپ می کنیم. احمد که سرش برای دوستاش می رفت. می پرسم: - چرا؟ چیزی شده؟ دعواتون شده؟ = دعوا که نه ولی.. دیدم خیلی به هم نمی خوریم. گفتم دیگه کاری به کارشون نداشته باشم. + احمد مادر جان، این آش رو ببر دم خونه حاج آقا مصطفوی.. بلدی که؟ = بله + اگه زحمتت نمی شه این یکی رو هم ببر دم خونه آقای احسانی. یادم رفت بدم نرگس ببره. این هم مال سید محسن و سید رسوله. می شناسیشون؟ = نه. این ها رو نمی شناسم. + دو کوچه اونور تر. آدرس رو برات می نویسم. دو تا از خانم های خوب مسجدی هستن. - وا. مامان. سید محسن و رسول خانم ان؟ + هر دو شون فاطمه خانمن. محسن و رسول اسم پسراشون هست. حالا فعلا این دو تا رو ببر. بعد بیا و مال آن ها رو ببر. 🔹احمد سینی آش را دست می گیرد و از منزل خارج می شود. مادر لبخند رضایتی می زند و می گوید: + غصه دوستاشو نخور. چند روز که بیاد مسجد، دوستای خوبی اون جا پیدا می کنه. الانم با محسن و رسول بیشتر آشنا می شه. فقط امیدوارم خونه باشن. - شما هم خوب نقشه می کشین ها.. آش رو به چه نیتی پختین؟ + نذریه مادر. دعا کن که ان شاالله به حق حضرت ابالفضل مسئله حل بشه. 🔸فرزانه که دیگر هم بحثی ندارد تا مباحثی را که در این مدت از ریحانه یاد گرفته، برایش بیان کند، به طبقه بالا می رود تا بقیه کارهایش را انجام بدهد. چند روزی است وسایلش به طبقه بالا آمده است و هم اتاق شده ایم. به مادر می گویم: - خیلی خوشحالم که هم فرزانه و هم احمد تو این مدت این همه تغییر کردن. + منم خوشحالم که سه تا بچه هام، گل بودن و به مرور خوشبو تر هم می شن. خدا باغبونشون رو خیر بده. - باغبون؟ مادر لبخندی می زند و به آشپزخانه می رود تا بقیه کاسه های اش نذری را تزئین کند. ************* 🔹حال و هوای آخر ماه شعبان و لذت و انتظار ورود به ماه مبارک همه مان را گرفته است. این روزها آخرین کتاب هدیه ای ام را می خوانم و لذت می برم. شهر خدا، رمضان و روزه داری. من هم می خواهم به همراه خانواده ام روزه بگیرم. به شکرانه بهبودی و حال خوشی که با آن وضعیت جسمانی داشته ام نماز شب بخوانم. این را از ریحانه یاد گرفتم. همان شب هایی که درد داشتم و کنار پنجره به حرکت برگ های درختان نگاه می کردم تا بلکه درد یادم برود. روشن شدن چراغ اتاق ریحانه و پنجره سه رنگش ساعتی قبل از اذان صبح. هر چه گشتم در دفتر خاطراتش چیزی ننوشته بود. 🔸یک بار سر مزار شهید گمنام، قسمش دادم که پاسخ سوالی را که از او می پرسم بدهد. و پرسیدم. سرش را پایین انداخت و گفت: ایکاش آن استاد اخلاق، دست بر شانه های من هم می گذاشت و نفس قدسی اش را نثارم می کرد و به من می گفت: ای فرزند، دنیا می خواهی نماز شب بخوان، آخرت می خواهی نماز شب بخوان... و دیگر تا مدتی سکوت بین ما حاکم بود و خیره به قبر شهید گمنام شدیم. در دلش چه می گذشت نمی دانم و نخواهم فهمید اما هر چه بود، قطرات اشک را در چشمانش جمع کرده بود و خلوتی کرده بود که بیا و ببین. صدای فرزانه بلند شد: " نامه داری. بکش بالا. 🔹می خواهم فریاد کنم "خدا بگم چی کارت کنه منو از چه حال خوشی پابرهنه کشیدی بیرون" اما چیزی نگویم. یاد سطل نامه هایش می افتم. از جا برمی خیزم. عصا زیر بغل، دم پنجره می روم. چیزی نیست. روی صندلی می نشینم و بلند می گویم: - پس کو این نامه ی ما خواهر بازیگوش؟ " ایناهاش دیگه. بیا تو راهرو. یه طناب به نرده های لب پله هاست. دیگه باید برای خوندن نامه هات زحمت بکشی راه بیای خانوم خانوما 🔸خنده ام می گیرد. دختر به این بزرگی و این بازی گوشی های بچه گانه. این بار یک سطل تمیز ماست را انتخاب کرده و برگه ای داخل آن گذاشته است. می کشمش بالا. چند بار به نرده ها می خورد و نزدیک است که نامه از داخلش بیافتد. بالاخره می رسد. " می خوایم بریم خونه خاله. حاضر شو. مامان گفت. خونه خاله کودوم وره؟ از این وره یا از اون وره.. اونو دیگه تاکسی می دونه. تاکسی مرسی دم دره. زود اومدی ها. " - الان واقعا حاضر بشم فرزانه؟ " آره دیگه. شوخی نداریم که. مامان داره با ریحانه خانم جانت صحبت می کنه - باشه. اومدم @salamfereshte
🌺امام صادق علیه السّلام فرمودند: إذا صُمتَ فَلیَصُم سَمعُک وَ بَصَرُکَ وَ شَعرُکَ وَ جِلدُکَ؛ 🍀هرگاه روزه گرفتی، پس گوش، چشم، مو و پوستت نیز روزه باشد. 📚فروغ کافی، ج4، ص87 @salamfereshte
🔹وضو می گیرم و لباسهایم را می پوشم. کتاب شهر خدا را در کیف می گذارم و با یک عصا، پایین می روم. ریحانه داخل اتاق، مشغول خوردن شربت آبلیمو است. احوال پرسی گرمی می کند و به همراه مادر، حرکت می کنیم. در راه از برنامه های مسجد در ماه مبارک حرف می زند و شب های احیا و .. که هم هیئت برنامه دارد و هم مسجد. به خانه خاله پری می رسیم. خاله منتظرمان است. داخل می شویم. 🔸از حالت ها و چهره ها می فهمم اتفاقی افتاده. نگاهی به فرزانه می کنم. او هم مانند من گیج شده است. یادم می آید کنکور تمام شده و دیگر نیازی به حضور ریحانه برای تدریس عربی نیست. همه داخل خانه می رویم و خاله پری ریحانه را به اتاق شهناز می برد. ما به همراه مادر به آشپزخانه می رویم. - چیزی شده مامان؟ = چیزی نیست. شهناز یه کم ناراحته. ریحانه رفته باهاش حرف بزنه. ان شاالله که درست می شه. 🔹مهناز و پریناز با لباس های زیبا و نگین داری که مادر برایشان دوخته است به استقبالمان می آیند. حسابی زیبا شده اند. همدیگر را بغل می کنیم. بسیار متین شده بودند و با متنانتشان، از مادرم دلبری می کنند. مادر هم قربان صدقه شان می رود. به هر دویشان می گویم که چه زیبا شده اند و چه و چه. هر دو خجالت می کشند. مهناز کاسه های بستنی ای را که آماده کرده بود، دستمان می دهد و شروع می کند به تعریف از حال و هوای سرجلسه کنکور. امتحانش را خوب داده است اما آنقدرها که باید شاداب نیست. 🔸آمدن خاله و ریحانه، کمی طول می کشد. چهره مادر کمی نگران است. مهناز سراغ هیئت را می گیرد. دیگر وقتش آزادتر شده دلش حال و هوای نیمه شعبان را کرده است. می گویم: - هیئت که سر جاشه. هر وقت، هر کی بره، در به روش بازه. فعلا ماه مبارک رو دریاب که چند روز دیگه شروع می شه. ^ یعنی چی دریابم؟ - خودمم باید دریابم مهناز جان. داشتم فکر می کردم که چطوره یک برنامه ای بریزم. می خوای با هم بریزیم.. مثلا برنامه برای ذکر و دعا و قران و کتاب خواندن هامون و نماز ها و این ها.. ^ چه جالب. برای این چیزها هم برنامه می شه ریخت؟ - آره.. منم از ریحانه خانم یاد گرفتم. مثلا هر روز 100 تا صلوات. چند صفحه قرآن با ترجمه. چند صفحه کتاب و از این ها ^ ی لحظه 🔹سریع از صندلی اش بلند می شود. پله ها را دوتا یکی می کند و نفس زنان برمی گردد. برگه ای آورده است. لبخند می زنم. رو به مادر می گویم: - خب حاج خانم عزیزم.. کمک بدین چه برنامه ای بریزیم؟ 🔻مادر لبخندی می زند. تواضع می کند اما من دست بردار نیستم. تا از مادر کمک نگیرم و از تجربیاتش به ما نگوید، راحتش نمی گذاریم. مهناز هم عجب دست خوبی در یادداشت برداری دارد. این را که به او می گویم خوشحال می شود. اضافه می کنم: - حالا وقتی نوبت یادداشت برداری از کتاب ها رسید، یاد این حرفم می افتی ^ خاله، برنامه هیئت رو تو برنامه مون نداریم؟ = چرا عزیزم.. اونم بنویس.. اما اگه موافق باشین، خودمون هم یک گفت و گوی خانوادگی داشته باشیم. - خیلی خوبه مامان. من قرآن اولش رو می خونم ^ منم یادداشت برداری اش رو می کنم 🔸با این حرف مهناز ، همه می خندیم. می گویم: - پس تو که یادداشت برداری می کنی ی باره ی بورد هم راه بنداز دیگه پریناز با شوق بسیاری می گوید: > بورد رو من درست می کنم. مثل روزنامه دیواری می شه. این کار رو خیلی دوست دارم 🔻مامان نگاه تحسین آمیزش را روی تک تک شان می اندازد و اضافه می کند: = من هم دعاشو می خونم. ولی نرگس خانم، برای شما تلاوت کم نیست؟ ی بحثی ارائه بده. ناسلامتی این همه کتاب خوندی 🔸مهناز که انگار یاد چیزی افتاده است، دستش را طبق عادت جلسات کلاسی شان بالا می آورد و می گوید: ^ منم می تونم نکات جالب کتاب بینش مون رو بگم. فقط فکر کنم تکراری بشه. اخه همه خوندیم. 🔹مادر می گوید: = چطور است یک کتاب انتخاب کنیم و همون رو بخونیم و یکی یکی ارائه بدیم؟ - خیلی خوبه.. بازم مثل همیشه، حاج خانوم برنده می شه.. ماشالله به این فکرهای خوب مامان خودم. ^ حالا چه کتابی باشه؟ 🔻خیلی سریع می گویم: - داستان راستان استاد شهید مطهری پریناز که عاشق داستان و قصه است می گوید: > من که موافقم. 🔹قرار می شود فعلا روی همین کتاب مطالعه کنیم و بعد کتاب های دیگر را بررسی کنیم و در برنامه بگنجانیم. ریحانه و خاله پری، از پله های طبقه بالا به ما ملحق می شوند. به اصطلاح برایشان جا باز می کنیم که بنشینند. خاله پری اعلام می کند که شهناز هم چند دقیقه دیگر می آید. ریحانه کنار خاله پری نشسته است. نگاهش به برگه روی میز است که مهناز آن را جدول بندی کرده. می پرسد: + چه کار می کردین؟ اگه اسم فامیله منم هستما @salamfereshte