33.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #نماهنگ مادر امت
«درباره زهرای اطهر سلاماللهعلیها، هرچه انسان بیشتر فکر کند و در حالات آن بزرگوار تدبّر کند، بیشتر دچار شگفتی خواهدشد.
✨انسان نه فقط از این جهت تعجّب میکند که چطور یک انسان در سنین جوانی میتواند به این رتبه از کمالات معنوی و مادّی نایل شود -که البته این، خود، یک حقیقت شگفتانگیز است-
🌺بلکه بیشتر از این جهت در عجب است که اسلام با چه قدرت عجیبی توانسته است تربیت والای خود را به حدّی برساند که یک زن جوان، در آن شرایط دشوار، بتواند این منزلت عالی را کسبکند!
💎 هم عظمت این موجود و این انسان والا شگفتانگیز است، هم عظمت مکتبی که این موجود عظیمالقدر و جلیلالمنزلة را پدید آورده است، تعجّب آور و شگفتانگیز است.»
📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۷۱/۰۹/۲۵
@salamfereshte
#روز_مادر_مبارک
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سوم
🔹هنوز نگاهم روی گروه سه تفنگدارد. دستی به زانویم می کشم تا اثر برخورد پایم را با سید پاک کنم. سید همان تفنگدار سوم است. عباس و مجید در کلاس همیشه سید صدایش می کنند برای همین هیچ کس جرأت ندارد آن را به اسم کوچیک صدا کند. اینقدر سید سید می کنند و سربه سرش می گذارند تا جواب نغز و رو کم کنی بهشان بگوید و کیف کنند. بچه های سال بالایی می گویند: تفنگدار، اشتباهی سید شدی ها. مطمئنی جدت امام حسین است؟! سید هم با لهجه خاص خودش می گوید: چیه سردار ! چه توفیری دارد مال من باشد یا مال تو. قواره هایمان عین همه است و به تن هردویمان زار می زند. با این جمله طرف را کنف می شود و ساکت.
🔻 کلا بچه های شادی هستند. همیشه لبخند دارند و با همدیگر خیلی خوبند. هیچوقت هیج کس ندیده بینشان دعوا یا بگو مگویی بشود. سید از عباس و مجید ساکت تر است. اما امان از وقتی که حرف بزند، از لحاظ نکته پرانی و نکته گیری دست همه شان را به گردن هایشان زنجیر می کند. نگاهش چنان نافذ است که انگار تا عمق وجودت را یک دور سیر و سیاحت می کند. ابروهای کشیده ای دارد که عباس و مجید به آن ها می گویند کمان دامول. وقتی ابرو بالا می اندازد مجید به عباس می گوید باز این کمان دامولش را دارد زه می کند و هر سه می خندند. همیشه فرقش را از وسط باز می کند و موهایش را به سمت بالا به دو طرف پرتاب می کند. پیشانی اش بلند است و موهایش به زور روی آن می افتد. یکی از بچه های کلاس سیاه قلم صورتش را برایش کشیده و روز تولدش کادو داد. آن روز همه تابلوی صورتش را دست به دست تو کلاس می چرخاندند و یک نگاه به تابلو، یک نگاه به خودش می انداختند. وقتی تابلو را دادن دست من، ناخودآگاه با دیدن چشمایش لبخند زدم. خیلی چشمای نافذ و مهربانی داشت و با ابروها و بینی اش ، زیبایی چهره اش دو چندان شده بودند. نسیم نگاهم می کند.
- چیه چی شده؟
+ هیچی. حوصله ام سر رفته نگاه می کردم ببینم کیا واحد را برداشتند
- فقط تو برنداشتی. نمی خواهی بروی حذف و اضافه و این واحد را هم برداری؟ ترم دیگر شاید ارائه نشود ها. دوساعت در هفته که بیشتر نیست. بردار زودتر راحت بشوی از جزوه نویسی ها و درس خواندن ها خانم مدیر!
لبخندی می زنم و تیکه نسیم را به دل نمی گیرم. راست می گوید خب. نه درس می خوانم نه جزوه می نویسم. جدیدا هم که سرکلاس خیلی درس گوش نمی دهم. نمی دانم این ترم نمره های درخشانم چند می شود!
کلاس تمام می شود ولی حس بلند شدن از صندلی را ندارم. نسیم آینه اش را از کیفش در می آورد و نگاهی به سر و رویش می اندازد و زیر زیرکی سقلمه ای به من می زند:
-دیوونه، اینجا چی کار می کنی! مگر نگفتی اسباب کشی دارین؟
+ گفتم که! حوصله نداشتم از خانه زدم بیرون. هزاربار این وسایل را باز و بسته کردم دیگر خسته شدم
- امروز اصلا کلاس نداری؟
+ نه.
- پس بیا بریم کافی شاپ بستنی بخوریم تا حالت جا بیاد
+ باشه بریم.
🔸منتظر نشستم تا نسیم سفارش بستنی ها را بدهد. کافی شاپ مثل همیشه شلوغ است. دانشجوهای سال بالایی سرجای همیشگی شان ته سالن کنار پنجره نشسته اند. بچه های ما هم وسط های کافی شاپ قرو قاتی اند. هنوز آن پسرها تبلت نگاه می کنند. مگر چی دارند می بینند که اینقدر طولانی بوده. یکی شان بلند می شود و می گوید:" دااآش، استپ کن تا ما برگردیم." شلوار جینش آنقدر تنگ است که موقع راه رفتن کل هیکلش این ور و آن ور می شود. سر و وضعش همه جوجه تیغی است. صورتش که سه تیغه است. صد رحمت به جوجه تیغی با این موهای بالارفته اش! دخترا لقب جوجه تیغی را بهش داده اند اما او ککش هم نمی گزد. صورتش تمیز تمیز است و انگار هر روز صبح سری به پیرایش محلشان می زند و می آید دانشکده. می رود کنار نسیم، خوش و بشی با او می کند و سفارش شان را می دهد.
🔹نسیم سینی به دست چشمکی می زند و بستنی ام را مثل گارسن ها جلویم می گذارد. با لبخند از او قدردانی می کنم و بفرمایی می زنم. همین طور که بستنی را می خورم به صورت نسیم نگاه می کنم. خط چشمش را ایندفعه خیلی به سمت بالا کشیده و چشم هایش حالت روباهی شده. پشتِ چشم آبی کمرنگ کشیده تا با شال آبی رنگی که سر کرده هماهنگ باشد. سرم را می اندازم پایین تا بقیه ریزه کاری آرایشش را نبینم. حواسم را به بستنی ام می دهم و به حرفهای نسیم که در مورد آن پسرها می گوید گوش نمی دهم.
@salamfereshte
💎روشن سازی اهداف و چهره منافق
🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه، در انتهای پیام پنجم بهمن ماه سال 1357 در رابطه با دولت دست نشانده بختیار این طور فرمودند:
🍀" اینان اگر به قانون اساسی و آرای عمومی ارج میگذاشتند، باید هر چه زودتر کنار میرفتند. ملت شریف و آگاه باید بداند که دولت فعلی با کمال بیشرمی تصمیم دارد شاه مخلوع و فراری را چون گذشته برگرداند و حکومت جابرانه این دودمان ننگین را بار دیگر بر ما تحمیل کرده و برای همیشه ما را در اختناق و زیر سلطه اجانب قرار دهد..."🍀
✍️دست نشانده های اجنبی، دولتی که منافقانه از اهداف دشمن پیروی می کند، قانون برایش اهمیتی ندارد. و مردم و نظر عمومی مردم هم برایشان بی اهمیت است.
👈 حضرت امام رحمه الله علیه این روشنگری را برای ملت ایران داشتند که هدف این ها، زیر سلطه دشمن قرار دادن همیشگی ملت ایران و اختناق است. چرا که خادمان دست نشانده اهداف و نظر اجنبی هستند و آن است که برایشان اهمیت دارد.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهارم
🔻بستنی خوردنمان که تمام می شود مثل همیشه به اصرار نیسم، می رویم به سرویس بهداشتی . نسیم رژ لبش را در می آورد و رنگی تازه می کند. دستم را می شویم و با همان دستمال کاغذی ای که خریده بودم دست هایم را خشک می کنم و به نسیم می گویم:
+ کارت تموم شد خانم خوشگله!؟ برویم؟
- آره. یک کم صبر کن مات کننده را بزنم.
حوصله صبر کردن ندارم. این پا آن پا می کنم.
+ پس من می روم زود بیا.
- باشه برو.
از سرویس بهداشتی می زنم بیرون. هوای بیرون مطبوع تر است. نفسی عمیق می کشم و تند می دهمش بیرون. تا چند ثانیه، نفس نمی کشم و چشمایم را می بندم. نسیم هم می آید بیرون و با هم می رویم سمت محوطه جلوی دانشگاه که همیشه شلوغ است و پر از دانشجو. دانشجوهای دختر و پسر همه قاتی هم تو محوطه می ایستند، حرف می زنند یا استراحت می کنند. مثل روز برایم روشن است که جای خالی برای نشستن نیست خصوصا اینکه محوطه دور حوض، سه تا نیمکت هم بیشتر ندارد. کنار یکی اش می ایستم. نسیم به بهانه رفتن به خانه خاله، ریزه کاری های ارایش کردنی که از خاله اش یاد گرفته است را می گوید. دخترهایی که روی صندلی نشسته بودند، بلند می شوند و ما جایشان را می گیریم. آهان آهانی به نسیم می گویم که خیالش راحت باشد دارم به حرفاش گوش می کنم. یکی از بچه ها را نشانم می دهد و می گوید:
- نمی دونی چی شد اول کلاس نرگس. آن آقایی که آنجاست، همون که همش دارد روی زمین دنبال مورچه می گرده، داشت می آمد سر کلاس؛ شیوا هم یادش افتاد کیف پولش را داخل کافی شاپ جا گذاشته و داشت بدو می رفت که برش دارد، حالا حساب کن آنی که ....
🔸می بینمش. از در اصلی ساختمان دانشکده می آید بیرون. نگاهش لحظه ای به نگاهم گره می خورد.. همین طور که به نسیم لبخند می زنم که یعنی دارم به حرفایش گوش می کنم، به حوض جلوی رویم خیره می شوم ولی همه حواسم به آن دختر است. همان همسایه مان که حسابی فحش شنید ولی فقط لبخند تحویل می داد. اینجا هم آرام و با طمانینه راه می رود. دعا دعا کردم طرف من نیاید که حوصله آشنایی دادن آن هم جلوی نسیم را نداشتم. خداروشکر رد شد و از دانشکده رفت بیرون. صدای زنگ خروس گوشی نسیم در آمد. خندید. می دانستم چه کسی پشت خط است. خروسه دیگر. مشخصه. گوشی را برداشت و با حالت قِر داری گفت:
- بله ، ئه سلام .. اره دانشکده ام. دارم می روم بیرون. کجا؟ باشه می بینمت.. نرگس جان، من باید برم کاری باهام نداری؟
+ نه . برو که خروس قو قولی قوقوشو کرده و تو هم قد قد قدا داری براش.
🔻می خندیم و از صندلی جاکن می شویم و هر دو به سمت در خروجی می رویم. من که اصلا آن روز کلاسی نداشتم و برای حال و هوا عوض کردن آمده بودم. موقع بیرون رفتن نسیم دست می برود به شالش، موهایش را کمی بیشتر می گذارد بیرون و چند تار مو را حالت می دهد. دستش را می آورد روی پیشانی من و چند تار موی من را هم از زیر مقنعه ام می کشد بیرون و همان طور حالت می دهد و می گوید:
- حالا خوشگل تر شدی. نترس برای تو هم خروس پیدا می شود اگه یک کم این خوشگلی هاتو نشون بدی.
🔹خنده ای می کنیم و از هم جدا می شویم. صورتم به خارش می افتد. تار موها عقب و جلو می شوند و قلقلکم می دهند. دستی به آن ها می کشم که یک گوشه ای بایستند. اتوبوسی با سرعت می آید و از جلویم که در ایستگاه ایستاده ام، رد می شود. چند متر جلوتر بی هوا می زند روی ترمز. انگار تازه یادش افتاده که ایستگاه اتوبوس را رد کرده است. حوصله اتوبوس را ندارم. چند قدم می روم آنورتر تا تاکسی سوار شوم. نسیم آنطرف خیابان منتظر است. ماشین خروس می آید دنبالش. برایم دست تکان می دهد و با نیش تا بناگوش باز، سوار ماشین می شود. خروس آمده دنبال مرغ، چه شود! سمت چپ برمی گردم تا به اولین ماشینی که آمد مستقیم را نشان بدهم و سوارش بشوم. سرم را که برمی گردانم چهره مضطرب و ترسان راننده ای که دو دستی می زند تو سرش را می بینم و دردی عجیب را در سرتاسر بدنم حس می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پنجم
- کارتتون را لطف کنید.
🔹پشت و روی کتاب را نگاهی می اندازد. جلوی دستگاه می گیرد تا بوق بزند ولی بوقی نمی آید. برای همین دستی کد را در سیستم وارد می کند.
- تا تاریخ بیستم مهلت دارید. کتاب دیگری نمی خواهید؟
- نه، خیلی ممنون. لطف کردید.
🔻کتاب را می گذارم داخل کیف که آسیبی نبیند. از آن کتابهای چاپ اول هست که حسابی باید مراقبش باشم که تاروپود ورقه هایش از هم باز نشود. دفتر یادداشتم را نگاهی می اندازم ببینم کار دیگری هم هست که انجام بدهم یا نه. از کتابخانه می زنم بیرون. از محوطه جلوی دانشکده که رد می شوم می بینمش که کنار دوستش روی صندلی نشسته و به حوض در محوطه خیره شده است. دوستش دارد سوتی ای که یکی از بچه ها سرکلاسشان داده را برایش تعریف می کند او خیلی بی حوصله فقط نگاهش می کند و با لبخند مصنوعی ای که دارد دوستش را همراهی می کند. لبخندی می زنم و دعایشان می کنم که توفیقاتشان بیشتر بشود و به برکت این دعا، خدا هم نگاهی به ما بکند. از دانشکده می زنم بیرون.
🔹ایستگاه اتوبوس شلوغ است و جایی برای نشستن نیست. اگر هم بود باز هم نوبت به من نمی رسید. گوشه ایستگاه می ایستم تا اتوبوس بیاید. می آید ولی جا برای سوار شدن من نمی ماند. باز هم منتظر می شوم. ماشین ها بوق می زنند تا مسافر جمع کنند. بعضی دانشجوها که خسته شده اند، ایستگاه اتوبوس را به قصد سوار شدن به ماشین های شخصی یا تاکسی ترک می کنند. سعی می کنم انتهای خیابان را ببینم اما حجم ترافیک ته خیابان اجازه اش را نمی دهد. اتوبوس دیگر می آید. ایستگاه را رد می کند و با سرعت ترمز می کند. صدای مسافرها در می آید. باز هم جایی برای من نیست. روی پله آخر می روم اما جا نیست. پایین می آیم و هم زمان اتوبوس به جلو می پرد. به عقب اتوبوس نگاه می کنم. همراه با چند نفر، به سمت عقب اتوبوس که صدای وحشت از آنجا بلند شده است می روم.
🔸با ببخشید ببخشید گفتن راهم را باز می کنم. چند نفر ماشین پژویی که جلوبندی اش له شده را به عقب هل می دهند. چند نفر هم خانمی که بین ماشین و اتوبوس گیر افتاده را می گیرند و.. خدای من.. چه می بینم.. اینکه همسایه مان، نرگس است. می روم جلو. با هیجان و ترس فریاد می کشم: بخوابانیدش روی زمین. خیلی آرام. ممکن است به نخاعش آسیب رسیده باشد. گردنش را می گیرم که تکانی نخورد. وزنش را دوتا از آقایان کنترل می کنند و او را آرام روی زمین درازکش می کنند.. چشمانش بسته است. کیف و وسایلش را که جمع کردند به من می دهند. نگران بالای سرش نشسته ام. همزمان چند نفر به اورژانس و پلیس زنگ می زنند. نگران به خیابان نگاه می کنم. ترافیک است. ترافیک سنگینی است. چطور امبولانس می خواهد از این ترافیک کیپ رد بشود!
🔹نرگس بیهوش است. نبضش ضعیف می زند. مقنعه و مانتویش خونی شده است. دعا دعا می کنم که امبولانس زودتر بیاد. بالای سرم چند نفر داد می زنند که دور و بر را خلوت کنید مصدوم نفس بکشد. حلقه زنجیری تشکیل می دهند که کسی جلو نیاید. صدای آژیر پلیس می آید. بیسیم زدنذ که امبولانس فرستاده شد یا نه.
- خانم محترم، بفرمایید، ما مراقبش هستیم.
- نمی تونم. خواهرمه..
- بله متوجه ایم. ما مراقبش هستیم. الان امبولانس می یاد. شما بفرمایید.
🔸نمی توانم روی حرف پلیس حرف بزنم، بلند می شوم و یک قدم عقب تر می روم. افسر پلیس علائم حیاتی نرگس را بررسی می کند و دوباره بیسیم می زند که پس این آمبولانس چی شد؟ بیمارستان که همین بغل هست. صدایی از بیسیم می یاد.
- محمودی، برو سر خیابان راه را برای امبولانس باز کن. تو ترافیک گیر کرده.
- چشم قربان.
🔻هنوز باورم نشده نرگس، که چند دقیقه قبل در حیاط دانشکده ساکت و آرام نشسته بود و به صحبت های دوستش گوش می داد، الان در این وضعیت روی زمین افتاده باشد و خون از شکم و دست و پایش روی آسفالت جاری باشد. افسر حوله ای از ماشین آورده و جایی که خونریزی بیشتری دارد و خون از آن شره می کند را با حوله فشار می دهد.. راننده ماشین دائم به سر خود می زند و مستاصل می گوید: جناب سروان، به خدا خودش پرید جلوی ماشین، جناب سروان تو را خدا.. راننده را سوار ماشین پلیس می کنند. افسر برای بردن ماشین پژو بیسیم می زند. بالاخره آمبولانس با کمک مردم و پلیس از بین ترافیک ماشین ها راه باز می کند و می رسد. دکتر علائم حیاطی اش را چک می کند و ... در آمبولانس در حال بسته شدن است که بلند می پرسم:
- کدام بیمارستان می برید؟
+ شریعتی
@salamfereshte
پروردگارا! ملّت ایران را در همهی میدانها پیروز و سربلند بفرما؛ شهدای عزیز ما را با پیغمبر محشور بفرما
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
✅پرسش:
من شناخت زيادي نسبت به سياست ندارم و علاقه اي هم ندارم.کانديداهاي انتخابات مجلس هم اصلا نميشناسم و نميدونم کي خوبه کي بده و اوني که خوبه واقعا خوبه يا داره فيلم بازي ميکنه.حتما بايد راي بدم؟
پاسخ:🌺
رأي ندادن اگر منجر به تضعيف نظام مقدس جمهوري اسلامي شود جايز نيست. در صورتي که شناختي نسبت به کانديداي انتخاباتي نداريد مي توانيد از افراد مطمئن نسبت به صلاحيت کانديداي مختلف کسب اطلاع کنيد.
@salamfereshte
💎تکیه و امید بر اراده خداوند در مکتب امام خمینی رحمه الله علیه
🔹حضرت امام خمینی ره در پایان پیامشان، قبل از ورود به کشور ایران، در پنجم بهمن ماه 1357 خطاب به ملت ایران اینگونه فرمودند:
🍀" ...ولی دیگر دیر شده است و اراده آهنین ملت به خواست خدای تعالی این آخرین توطئه را نیز درهم خواهد شکست. از خداوند متعال نصرت اسلام و مسلمین را خواستارم. و السلام علیکم و رحمه الله.
روح الله الموسوی الخمینی"🍀
✍️درست است که منافق را حضرت امام خوب می شناسد و با آن، چون سربازی، در هر جا و هر صورت که بتواند به مبارزه علیه استعمار و استبداد و ظلم برمی خیزد و به ملت آگاه ایران، اعتماد کامل دارد اما ذره ای جای امیدش را به لطف و اراده الهی نگرفته و 👈با نگاه توحیدی شگرفی که دارد، تک تک اراده های آهنین ملت و نصرت و پیروزی را از خداوند دیده و خواستار است.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_ششم
🔹بیمارستان شریعتی. می دانم کجاست. سوار تاکسی می شوم که بروم بیمارستان. در راه با مادر تماس می گیرم که امروز کمی دیرتر می آیم و با یکی از دوستانم هستم. صدای آژیر آمبولانس پشت سر هم تکرار می شود و بوق ممتد می زند که ماشین ها سریعتر راه را برایش باز کنند. افسر محمدی هم پابه پای امبولانس می دود تا راه را برای ش باز کند. وقتی به سرچهار راه می رسد راه باز می شود و آمبولانس با شتابی زیاد دور می شود و محمدی به محل حادثه برمی گردد.
🔻پشت چراغ قرمز گیر می کنم. دل تو دلم نیست. خیلی نگران نرگس هستم. زیپ کیفش که نیمه باز بود را می بندم و به خودم فشارش می دهم. دعا می کنم حالش خیلی بد نباشد ولی مگه می شود. با آن وضعیتی که ماشین سواری زد توی شکمش و چسبوندش پشت اتوبوس و آن پرشی که اتوبوس به جلو داشت خیلی امید ندارم. خوبه راننده اتوبوس ترمز دستی را نکشیده بود والا نرگس وسط این دوماشین له می شد. همین باعث شده بود که اتوبوس به جلو بپرد و نرگس.... اشک تمام صورتم را پر می کند. مسافری مستقیم می گوید و سوار می شود. از امبولانس می پرسد و راننده از جزئیات اظهار بی اطلاعی می کند. نزدیک بیمارستان نگه می دارد. دوهزارتومان بهش می دهم و سمت اورژانس می دوم. صدای راننده را که داد می زنه " بقیه پولتون خانم" را می شنوم. همین طور که می دوم دستم را بالا می برم که یعنی نمی خواهد و برود.
داخل اورژانس دنبال نرگس می گردم.
- می بخشید خانم، خسته نباشید، آن خانمی که تصادف کرده بود الان کجاست؟ حالش چطوره؟
+ بردنش اتاق عمل، وضعیتش خیلی خوب نبود. فقط براش دعا کنید
🔹دنبال اتاق عمل می گردم ولی پیدایش نمی کنم. شماره تماس بیمارستان را از بورد دم در یادداشت می کنم و شماره تماسم را به سرپرستار می دهم که اگر کاری داشت تماس بگیرد. می دانم که ماندنم فایده ندارد. از بیمارستان می آیم بیرون و می روم سمت مترو.
به زور خودم را در واگن خواهران جا می دهم و به ساعت نگاهی می اندازم. می خواهم به مادرم زنگ بزنم اما گوشی آنتن نمی دهد. شروع می کنم به نوشتن پیامک: " سلام بابا. تو مترو ام و گوشی آنتن نمی ده برای تماس. یکی از دوستام تصادف کرده و اتاق عمله. دارم می روم قطعه شهدا و تا قبل غروب برمی گردم. به مادر هم بگین که نگران نباشن و براش دعا کنین" پیام تحویل داده شد را که می بینم خیالم راحت می شود و گوشی را می گذارم در جیب کیفم. خود پدر می داند چرا می روم قطعه شهدا.
☘️شروع به خواندن حمد می کنم و بعد از حمد صلواتی می فرستم. حسابی با شهدا درد و دل می کنم و یک دل سیر خواهش و تمنا از آن ها دارم. این کار همیشگی ام است. آن ها از بس هر بار این طور به سراغشان آمده ام، به گمانم عادت کرده باشند اما من هیچ وقت نمی توانم عادت کنم به نبودنشان. هستند برایم. درد و دل هایم تمامی ندارد اما باید بروم. همان طور که از قطعه شهدا دور می شوم، به حسرت نگاهی به پشت سرم می اندازم و با چشم های پر التماسم، نگاهشان می کنم. سرم را برمی گردانم و پا تند می کنم و سوار مترو می شوم.
🔸 مثل همیشه شلوغ است. چشمم به خانمی که روبرویم ایستاده و وسایل زیادی دستش است می افتد. شال مشکی روی سرش، به کِش موهایش گیر کرده ومانع از افتادنش شده. مانتوی بدن نمایی پوشیده. می روم سمتش. با لبخند می گویم خواهرم، پوششتون مناسب روح و شخصیت خوبتون نیست. این طور درست نیست. اجازه می دید کمکتون کنم؟ و بدون اینکه منتظر بشوم حرفی بزند وسایلش را از دستش می گیرم تا کمی نفس بکشد. دست هایش آزاد می شوند. شالش را می کشد جلوتر و دور گردنش می پیچد و دنباله اش را می اندازد قسمت جلوی بدنش. با حالتی خشک که مشخص است از حرفم دلگیر شده است، تشکر می کند و می خواهد وسایلش را بگیرد که می گویم:
- اشکالی ندارد. من راحت هستم.
+ زحمتتان می شود . می گیرم خودم.
- نه خواهرجان. چه زحمتی. خوشحال می شوم اگه اجازه بدید کمکی بکنم. شما یک کم استراحت کنید.
🔹این بار لبخند می زند و تشکر می کند. جواب لبخندش را می دهم و در دلم برایش دعا می کنم. نگران نرگس هستم.
@salamfereshte
پروردگارا! به حقّ فاطمهی زهرا ما را فاطمی زنده بدار و فاطمی بمیران.
#دعا
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفتم
🔹گرمای دستانی را حس می کنم. چشمانم را باز می کنم. سرم سنگین شده و درد می کند. دلم می خواهد این سر چند کیلویی را محکم بکوبانم به دیوار بلکه بشکند و سبک تر شود. نگاهش روی قرآن است. این سرب سنگین را کمی تکان می دهم. متوجه می شود و سرش را بالا می آورد. قرآن را با احترام می بندد و می گوید:
- به هوش اومدی نرگس جان. حالت چطوره؟ خوبی؟ احساس درد نمی کنی؟
+ خوبم. درد که دارم. بدنم کوفته است. چرا اینقدر خسته ام. احساس می کنم هیچ جونی ندارم.
- خب طبیعیه. دوبار عملت کردن. اجازه بده پرستار را صدا کنم. سفارش کرده به هوش اومدی خبرش کنم.
🔸از اتاق می رود بیرون. او اینجا چی کار می کند؟ همان دخترهمسایه که فحش شنید و لبخند زد! عکس العمل آن روزش برایم عجیب بود. دستم را می برم سمت شکمم. با چسب بزرگی رویش بسته شده . دستم را به چسب می مالم و آخ. چقدر درد می کند. اصلا من اینجا چه کار می کنم؟ اینجا بیمارستان است. مگر چه شده؟ به مغزم فشار می آورم تا یادم بیاید چرا من این جا هستم.. آخرین چیزی که یادم می آید دست تکون دادن نسیم بود که داشت سوار ماشین دوستش می شد. من هم می خواستم سوار ماشین بشوم که بروم خانه. دیگر چیزی یادم نیست. دختره به همراه پرستار می آید
= خداروشکر حالت بهتره. درد داری؟ خانم اگه خیلی درد داشتی زنگ بالاسرت هست. فعلا تا 12 ساعت نباید چیزی بخوره تا دکتر بیاد و معاینه کند.
- بله چشم. حتما
= این هم (سِرُم) که خوب می ره. یک ربع دیگر می یام که برات آمپولی را بزنم. اگه کاری داشتی حتما بهم بگو.
🔻این ها را پرستار می گوید و از اتاق می رود بیرون. حتی صبر نکرد که جوابی به سوالش بدهم. دختره می نشیند کنارم.
- خداروشکر خطر رفع شد
+ من این جا چه کار می کنم؟ چرا شکمم را بستن و درد می کند؟
- چیزی یادت نیست؟
+ نه. آخرین چیزی که یادمه داشتم با دوستم که آنطرف خیابون بود خداحافظی می کردم و منتظر تاکسی بودم.
- منم دقیقا آن جا نبودم که بدونم چه اتفاقی افتاده ولی ظاهرا ماشینی بهت می زنه و همون جا از هوش می ری.
🔹دارد یک چیزهایی یادم می آید. آره. قیافه آن مردی که پشت ماشین دودستی زد توی سر خودش. یک چیزی خورد داخل شکمم. از پشت خوردم به اتوبوسی که تو ایستگاه یک هو ترمز کرده بود. پس من تصادف کرده بودم.
- بعد آمبولانس خبر می کنن و می یارنت بیمارستان شریعتی که نزدیک تره به دانشکده. چون وضعیت وخیم بوده و خونریزی داخلی داشتی می برنت اتاق عمل و این ها. الحمدلله که الان بهتری. هر وقت احساس درد داشتی بگوها. پرستار می گفت چندساعتی طول می کشه که اثر مسکن قبلی از بین برود
+ باشه ممنون.
🔻حوصله حرف زدن ندارم. آنم با دختری که اصلا نمی شناسمش. اطرافم را نگاه می کنم. چند تا خانم روی تخت ها دراز کشیدند و هیچ همراهی کنارشان نیست.
- نرگس جان، خواهر جان، به خانم پرستار قول دادم که زود بروم. گفته حداقل باید یک روز اینجا تحت مراقبت باشی و بعد می فرستنت بخش. این جا هم که می بینی، حضور همراه ممنوعه. مادرت خیلی نگرانت بود. با التماس بردیمش خانه کمی استراحت کند. پرستارا مراقبت هستن. بازم بهت سر می زنم. کاری باهام نداری؟
🔻با بی حالی تمام و بی حوصلگی جوابش را می دهم:
+ نه. ممنون. مامان کی این جا بود؟
- از وقتی تو اتاق عمل بودی. رفتم دم خونتون و با خودم آوردمشون تا خیالشون راحت بشه. و تا چندساعت پیش اینجا بودن. خیلی خسته بودن ولی هر چی می گفتیم نمی رفتن خانه. مادرم راضیشون کرد که برگردن.
+ آهان. باشه. ممنون.
- مراقب خودت باش. خداحافظت باشه
+ ممنون.
🔹دختر همسایه از اتاق می رود بیرون. تا برسد به در اتاق چندبار برمی گردد و با لبخند نگاهم می کند و آخرش هم دست تکان می دهد.
بقیه بیمارها خوابیده اند. شاید هم بیهوش هستند. اتاق خیلی ساکت است و صدای دستگاه ها عین پتک می خورد تو سرم. اعصابم را خورد می کند. سردم شده است. سعی می کنم پتو را روی بدنم بکشم. می خواهم پایم را بالا بیارم و ببرم زیر پتو ولی نمی توانم حرکتش بدهم. شاید مال داروی بی حسی است. با این فکر دیگر تقلا نمی کنم. همان مقداری که دستم می رسد پتو را روی خودم می کشم
@salamfereshte
#ویروس !
#آنفولانزا !
#مرگ !
#مرگ اگر #مرد است گو نزد من آی، تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ..
به خیالمان #مردن به این راحتی هاست!
#فردا عرصه #امتحان است.
#مرد حرفی یا #عمل؟
حواست باشد #الشیطان_یعدکم.. شیطان شما را می ترساند
او کارش تراسانیدن است، با استفاده از هر موضوعی.
تو اما، بازی نخور.
#القائات ش را رها کن.
ما ملتی شجاعیم.
بگذار این #ترس، بیافتد در دل دشمنان.
که هیچ چیز جلودار ایرانیان نیست.
#دولتی ها هم بترسند ما ملت انقلابی، نمی ترسیم.
پیامی از #قم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هشتم
🔹پرستار می آید و از دستم خون می گیرد و آمپولی را داخل سِرُم کوچک تری فرو می کند. سِرُم اصلی را در می آورد می کند داخل آن سِرُمِ کوچک تر. با دست هایش فشار می دهد و آب داخل سِرُم می رود آن تو. سِرُم کوچیکه را وصل می کند به دستم.
- حدود بیست دقیقه طول می کشه. سردت شده؟
🔻پتو را رویم مرتب می کند و تا نوک انگشتان پاهایم می کشد. پرونده جلوی تختم را بر می دارد و چیزی را یادداشت می کند. ظرف آمپول ها را بر می دارد و می رود سمت تخت روبروئی ام. همین کار را برای او هم می کند. با این تفاوت که یک تب گیر هم در دهانش می گذارد و بعد از اینکه سِرُمش را وصل کرد، تب گیر را بر می دارد و در پرونده او هم یادداشت می کند. نگاهی به بقیه بیمارها می اندازد و از اتاق بیرون می رود.
🔹سعی می کنم بخوابم ولی سرما و دردی که کم کم دارد بیشتر می شود این اجازه را بهم نمی دهد. شاکی ام که چرا تصادف کرده ام. من که وسط خیابان نبودم. چرا باید ماشین به من بزند. جوابی برای چراهایم پیدا نمی کنم. درد تمام شکمم را فراگرفته است. از تحملش خسته می شوم. می خواهم زنگ را به صدا در بیاورم ولی دستم نمی رسد. هر چه تلاش می کنم و دستم را می کِشم باز هم دستم به زنگ نمی رسد. به خودم لعنت می فرستم که چرا به آن دختره یا پرستار نگفتم که این دکمه زنگ را بدهند دستم. خودم را دلداری می دهم که الان خانم پرستار می آید تا سِرُم را عوض کند، بهش می گویم که درد دارم. تمام سَرَم گُر می گیرد. دلم یک حالی می شود. حالت تهوع می گیرم. با دستم دست دیگرم را فشار می دهم و چنگ می اندازم. ناله هایم شروع می شود. دیگر نمی توانم درد را تحمل کنم...
- آآآآی. ای خدا..آی.
🔸جان ندارم ناله بزنم. گریه ام می گیرد. پس کِی این خانم پرستار می آید. ای خداااا. شروع می کنم به گریه کردن. سرم بیشتر درد می گیرد. حالم به هم می خورد. ولی چیزی بالا نمی آورم. بازهم عوق می زنم. نگاهی به سِرُم می اندازم. دیگر چیزی نمانده ولی چرا پرستار نمی آید. چنگ می اندازم به گوشه تخت. از بس درد می کشم دلم می خواهد پاهایم را تکان بدهم و بکشم روی تخت. در خودم جمع بشوم و عضلاتم را منقبض کنم. ولی نمی توانم پاهایم را حرکت بدهم. پس چرا این داروی بی حسی از پاهایم بیرون نمی رود؟ دیگر اعصاب ندارم.. بلند می گویم: ای خدااااا. وااای خدااا. آآآآی و بازهم گریه می کنم. بیمار روبه رویی از صدای دادم بیدار می شود.
- چی شده خانم؟
🔺به سختی می توانم ببینمش . با ناله جوابش را می دهم:
+ خیلی درد دارم..آآآی...
🔸به نفس نفس می افتم. با هر بازدم آیییی از عمق وجودم می کشم و اشک می ریزم. چراغ بالای سربیمار روبه رویی هی روشن وخاموش می شود. چراغ را خیلی مات می بینم. دیگر جانی برایم نمانده. سرم را هی این طرف و آنطرف می کنم. یادم می افتد که مادربزرگ می گفت وقتی یک جایی ات خیلی درد می کند، اگه به جای دیگر بدنت کتک بزنی درد آن قسمت کم می شود. دستم را بلند می کنم که بزنم روی دست دیگرم. سِرُم گیر می کند و جای سوزن تیر می کشد. دستم را می گذارم روی تخت. دو تا پرستار با عجله می آیند داخل. بالاسر بیمار روبه رویی می روند و چیزاهایی می گویند. صداها را مبهم می شنوم. جلوی چشمانم تار می شود. پرستارها می آیند بالای سرم. یکی شان آمپولی وارد انژیوکید می کند و یکی دیگر سِرُم را عوض می کند. سردم می شود. چشمانم را روی هم می گذارم و می خوابم.
****
🔹گرمای دستی را حس می کنم. سرم را بر می گردانم. مامان کنارم نشسته است. دستان مادرم است که دست هایم را گرفته. خوشحال می شوم. دلم برایش تنگ شده بود.
+ سلام مامان.
- سلام عزیزم.خوبی؟ بهتری؟ درد نداری؟
+ نه مامان. خوبم.
- خداروشکر.
+ بابا چطوره؟ داداش خوبه؟
- همه خوبن. آمده بودن این جا ملاقاتت ولی خوابیده بودی. پرستار می گفت خیلی درد داشتی و خبرشون نکردی تا آمپول مسکن بزنن. برای همین بهت آرام بخش زدن تا یک مدت راحت بخوابی.
+ آره . یادمه. خیلی درد داشت. خب آخه دستگاهی که باید خبرشون می کردم را بهم نداده بودن! گذاشته بودن بالای سرم و دست من بهش نمی رسید. برای همین نتونستم خبرشون کنم. و الا که مغز خر نخوردم که درد را تحمل کنم.
🔺مامان لبخند تلخی می زند. دست هایم را فشار می دهد و قربان صدقه ام می رود. می گوید جایم چقدر خالی است و چقدر مشتاق است که زودتر برگردم به خانه.
@salamfereshte
🤝دست وحدت
آن هایی که تا چند روز قبل می گفتی چرا وحدت نمی کنند، به #وحدت رسیدند.
تو اما، دست #وحدت به #لیست_وحدت می دهی؟
آری، #سخت است #انسان، از #منیت هایش بگذرد و دست #وحدت بدهد..
الان، توپ در زمین توست.
#نکته
#انتخابات
#لیستی_رای_بدهیم
@salamfereshte
جایت خالی است
اما
دستت بازتر است
پشتیبانی ولایتت را از همان بالا نثار همه ملت ایران بکن
ای
شهید
عزیز
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نهم
🔹از مامان می پرسم:
+ دکتر گفت کی مرخص می شوم؟
- ان شاالله تو همین روزا.
پرستار می آید بالای سرم. به سِرُم نگاهی می اندازد و لبخندی تحویل مادرم می دهد.
- درد نداری؟ حالت چطوره؟ بهتری؟
- خوبم. کی می تونم برم خانه؟
نگاهی به ساعت اتاق که تا آن موقع ندیده بودم می اندازد و می گوید:
- نیم ساعت دیگر دکتر می یان. هر وقت ایشون بگن مرخص می شید. باید ازت خون بگیرم برای آزمایش.
شروع می کند به خون گرفتن. درد زیاد سوزن صدایم را در می آورد و آخی می گویم. جای سوزن را فشار می دهد و به مامان می گوید :
- چند دقیقه این جا را محکم فشار بدین تا خون بند بیاد.
مامان انگشتش را می گذارد روی دستم و فشار می دهد. خیلی محکم فشار می دهد. دردم می گیرد.
+ مامان ! یواش تر!
- پرستار گفت محکم فشار بدهم. این طوری زودتر خون بند می یاد.
🔹چاره ای جز تسلیم شدن ندارم. باید نیم ساعت تحمل کنم تا دکتر بیابد و وضعیتم را بررسی کند. مامان شروع می کند به حرف زدن و از خانه و چیدن وسایل اتاقم تعریف کردن. خوشحالم که دیگر مجبور نیستم خودم اتاقم را مرتب کنم و وسایلم را بچینم. از مامان تشکر می کنم.
🔸دکتر می آید. مامان چادرش را مرتب می کند و سلام و خداقوتی می گوید. دکتر جواب مادر را خیلی خشک می دهد. نگاهی به پرونده ام می کند و توضیحات سرپرستار را در مورد من گوش می کند. پرونده را می گذارد روی میز جلوی تختم. جلو می آید.
- می خوام شکمت را معاینه کنم.
دست می گذارد روی شکمم و فشار می دهد. انگار دنبال چیزی می گردد.
- خوبه. شکمت آب نیاورده. انگشت های پات را تکون بده
ملحفه را از روی پام می دهد عقب. انگشت پایم را تکان می دهم. دکتر نگاهی به من می اندازد و می گوید:
- انگشت هر دوپات را تکون بده
همین کار را می کنم. باز نگاهی به من می اندازد و ملحفه را می کشد روی پاهایم. چیزی را داخل پرونده می نویسد و می رود سراغ مریض بعدی. می پرسم:
+ دکتر من کی مرخص می شوم؟
- همین روزا. جواب آزمایش و عکست باید بیاد تا بگم.
🔹مادر نوازشم می کند. وقتی دکتر از اتاق می رود بیرون، پرستاری می آید و به مادر می گوید که باید برای عکس ببریمش. تختم را حرکت می دهد و از اتاق می رویم بیرون. مامان همراهم می آید و همین طور که لبخند می زند برایم زیر لب حمد می خواند. به روبرو خیره می شوم و رژه چراغهای مهتابی بیمارستان را نگاه می کنم. داخل آسانسور می شویم و مادر دیگر داخل نمی آید و می گوید منتظرت می مانم. خانم پرستار کنارم ایستاده است. خیلی جدی دارد به روبرویش نگاه می کند. داخل اتاق می شویم. دو نفر کنارم می آیند و همه باهم ملحفه زیر من را بلند می کنند و من را روی تخت می خوابانند. عکس را می گیرد و دوباره همان طور برم می گرداند داخل بخش.
🔻آدم ها با سرعت از کنارم رد می شوند. حس خوبی دارد این تخت سواری. در همین فکر و حس و حال بودم که تختم می خورد به جایی و تکانی می خورم و شکمم درد می گیرد. با خود می گویم به من نیامده کمی حس و حال خوش داشته باشم. می خواهم به پرستار بگویم یواش تر. چرا این طوری هُل می دی ولی حرفم را می خورم. مادر دارد دست هایش را که زیر شیر آب داخل اتاق شسته خشک می کند. لبخند می زند و خداقوتی می گوید. پرستار از اتاق می رود بیرون.
- نرگس جان، اگه دوست داری حوله خیس کنم و بکشم روی دستت. سه روزه روی تخت هستی و گفتم شاید دوست داشته باشی.
+ آره دوست دارم.
🔹مادر مشغول می شود و من حالم جا می آید. احساس خنکی مطبوعی می کنم. احساس می کنم سلول های بدنم تازه دارند نفس می کشند و تا آن موقع تمام منفذهایش بسته بوده است. به مامان خیره نگاه می کنم و مهر مادری اش را درک می کنم. نگاهم می کند و لبخند می زند. آنقدر آرام و با محبت حوله نمناک را روی دست هایم می کشد که احساس می کنم دارد تمام محبتش را فرو می کند در تک تک سلول هایم. ناخودآگاه بدنم کمی بیحال می شود. چشمانم هنوز روی صورت مادر است. کسی داخل اتاق می شود . نگاهم را از مادر می گیرم.
@salamfereshte
💎جایگاه درس اخلاق در مکتب امام خمینی رحمه الله
🔹حضرت امام خمینی رحمه الله علیه در سخنرانی صبح روز پنجم بهمن ماه سال 1365 که در حسینیه جماران در جمع شورای مدیریت حوزه علمیه قم داشتند این طور فرمودند:
☘️"... اخلاق باید در همه جا و در همه دروس، مورد توجه قرار گیرد. و اعتقادم بر این است که باید هر کس حوزه درسی بزرگ یا کوچکی دارد، یکی دو دقیقه- مقدمتاً یا موخرتاً- درس اخلاق بگوید که طلاب با اخلاق اسلامی بار بیایند..."☘️
✍️شمایی که رسانه ای ولو کوچک، دست شماست، کانالی داری، پیجی داری، عده ای هستند که ولو به ده دقیقه حرفهایت را بشنوند، تدریس می کنی، معلم یا فرهنگی هستی، این از توصیه های خمینی کبیر است که راه را می شناسد و می داند رهزن ها کدام اند.
👈 حتما هر روز، هر جلسه، ولو به اقل میزان که همان یکی دو دقیقه است، درس اخلاق بگو که برای این درس اخلاق گفتن هم خود باید پای چنان درسی بنشینی و چه خواهد شد نویسنده و گوینده ای که پای درس اخلاق رفته است و خود، درس اخلاق را تحویل می دهد.
🔻و این فقط برای مخاطبان طلاب ما نیست. مخاطب هر که باشد، او را به این واسطه با اخلاق اسلامی آشنا ساز و از قبل او، خودت نیز سیراب شو.
#سردار_سلیمانی_شاگرد_مکتب_امام_خمینی رحمه الله علیه
#مکتب_امام_خمینی
#مکتب_اسلام
#سردار_سلیمانی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دهم
🔸نزدیک تختم می آید و جعبه شیرینی و دسته گل قشنگی را می گذارد روی میز کنار تختم. همین طور که با مادر روبوسی می کند می گوید:
- سلام حاج خانم. خداقوت. خسته نباشید. خواهر خوب ما چطوره؟
= سلام ریحانه جان. ممنونم. الحمدلله بهتره. دکتر صبح اومد ویزیتش کرد و گفت جواب آزمایش و عکسش که بیاد مرخصش می کند.
- خب خداروشکر. الحمدلله.
🔹پس اسمش ریحانه است. بر می گردد سمت من، دستش را می گذارد روی شانه ام و به حالت ماساژ کمی فشار می دهد و می گوید:
- سلام نرگس جان. خوبی؟ بهتری؟ شنیدم روی هر چی بیماره را کم کردی و حسابی درد را تحمل کردی و مقاومت نشون دادی.. همه تو بخش تعجب کرده بودن که چطور یک ساعت بدون دارو آن هم بعد از عمل تونستی درد رو تحمل کنی.
+ تحمل چیه. بیچاره شدم. زنگ رو دم دستم نذاشته بودن والا که هزار بار تا آن موقع زده بودم.
🔸فقط لبخندی تحویلم می دهد. انگار انتظار نداشت این طور بزنم تو ذوقش. کنارم می شیند و با مادر شروع می کنند به صحبت. مادر از حال و اوضاعم می گوید و اینکه چقدر پدرم دلتنگم است و بیمار شده و کسی نیست به او رسیدگی کند و دست تنهاست و نمی داند کنار کدامیک از ما باشد. مسیر خانه تا بیمارستان هم طولانی است و خیلی زمان می برد که بخواهد بیاید و برگردد. آن جا بود که می فهمم پدر بیمار شده. از مامان می پرسم:
+ بابا چش شده؟
= چیزی نیست. سرماخوردگی ساده است.
🔹خانم دیگری داخل اتاق می شود. می آید کنار تخت ما و با مامان دیده بوسی می کند. ریحانه هم به او لبخند می زند. مامان همه حرفهایی که به ریحانه زده بود را به آن خانم می زند. خانواده ها یکی یکی داخل اتاق می شوند و هر کدام می روند سمت تخت بیمار خودشان. ریحانه جلویم ایستاده و نمی توانم ببینم کی می آید و کی می رود. خیلی هم برایم مهم نیست. ریحانه شال سرم را مرتب می کند. بوسه ای می زند و باز هم شروع می کند به ماساژ دادن شانه ام. آقایی می آید بالای تختم. آبمیوه ها را می گذارد روی میز تخت و با مادرم حال و احوال می کند. چهره ی آرام و نورانی ای دارد. سرش پایین است و متواضعانه به حرف های مادرم گوش می کند. جواب مادر را آنقدر آرام می دهد که من نمی شنوم. خانواده های دیگر بلند بلند با بیمارشان حرف می زنند و بعضی هم صدای خنده شان بلند شده. ریحانه می رود سمت آن خانم و آقا و با آن ها صحبتی می کند ، بعد به مادرم چیزی می گوید. مادر می آید کنارم، بوسه ای به پیشانی ام می زند. دستم را از سر محبت فشار می دهد و می گوید:
= نرگس جان، اگه اجازه بدی یک سر برم خانه به بابات سر بزنم و سوپی براش بپزم و دوباره بیام.
ریحانه می گوید:
- بله حاج خانم. شما بفرمایید. من کنارش می مونم. حاج آقا الان به جز شما کسی را ندارن. خیالتون از بابت نرگس راحت باشه.
🔸مادر هنوز منتظر است که من جوابی بدهم و اجازه رفتنش را صادر کنم. اگرچه که دوست ندارم از پیشم برود ولی نگران حال بابا هم هستم. برای همین می گویم:
+ باشه مامان. برین. خیلی مراقب خودتون باشین. من حالم خوبه. نگران نباشین.
= وسایلی چیزی نمی خوای برات بیارم؟
+ وسایل که نه. فقط شارژر گوشی ام را بیارین چون باطریش تموم شده.
= باشه. برات می یارم. ریحانه جان شما کاری نداری؟ خدا خیرت بده.
- نه حاج خانم. بزرگوارید.
= فعلا خداحافظ
- خدانگهدارتون باشه حاج خانم.
🔹مادر می رود. رفتنش غصه دارم می کند. ریحانه نگاهی به من می کند و لبخند می زند. به سختی لبخندی تحویلش می دهم و ساکت سقف بالای سرم را نگاه می کنم. یک ریل بالای سرم روی سقف نصب شده که از او زنجیری آویزان هست. سِرم را به زنجیر آویزان کرده اند. با تعجب نگاه می کنم که خب این ریل را برای چه زده اند. صدای مردی می آید که بلند بلند ملاقاتی ها را به بیرون از اتاق ها راهنمایی می کند. تازه می فهمم که وقت ملاقات بوده. ریحانه کارت همراه را می گذارد در جیبش. کیفش را می گذارد داخل کمدی که کنار تختم است. آبمیوه ها و شیرینی را داخل یخچال می گذارد. ملحفه رویم را مرتب می کند و می نشیند کنارم و لبخند می زند. مات نگاهش می کنم. حال و حوصله حرف زدن با غریبه ها را ندارم و از نظر من ریحانه یک غریبه است.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_یازدهم
🔹همه ملاقات کننده ها رفته اند بیرون و سکوتی ناگهانی بر اتاق حکمفرما می شود. چند دقیقه ای همان طور می گذرد. ریحانه بلند می شود و با اجازه بقیه هم اتاقی ها، پرده های اتاق را کنار می زند. نور عصرگاهی داخل اتاق می افتد. پنجره ها را کمی باز می کند و به ساعت نگاهی می اندازد:
- دو سه دقیقه باز می ذارم که هوا عوض بشه.
🔻دقیق سر سه دقیقه پنجره ها را می بندد. همراه های بیمارهای دیگر مشغول جاساز کردن آبمیوه ها در یخچال هستند. برخی به بیمارهایشان آبمیوه می دهند. احساس تشنگی می کنم. دلم لک زده برای آب ولی دوست ندارم از ریحانه آب بخواهم. آخر برایم یک غریبه است. می آید کنارم. مدام لبخند روی لب هایش است. انگار بلد نیست عضلات صورتش را عادی نگه دارد. با اجازه ای می گوید و شروع می کند آن دستی که سِرُم بهش وصل نیست را ماساژ نرم دادن. از درون مقاومت می کنم. چون آن یک غریبه است. می خواهم بگویم نمی خواهد. نیازی نیست اما کمی که می گذرد آنقدر احساس راحتی می کنم که دیگر نمی توانم مقاومت کنم و چشمایم را می بندم. دست دیگرم را خیلی با احتیاط ماساژ می دهد. شانه هایم را یکی یکی ماساژ می دهد. هنوز چشم هایم بسته است. دستش به صورتم می خورد. شالم را باز می کند. دست می کند داخل موهای سرم. با سر انگشت هایش سرم را خیلی نرم ماساژ می دهد. احساس می کنم خون می آید در سرم و چندبار پلک می زنم و چشمانم باز باز می شود.
🔹احساس می کنم اتاق نورانی تر از قبل شده است. خستگی از تنم بیرون رفته و سرحال تر از صبح هستم. پیشانی ام را هم دستی می کشد و آخر سر، باز هم من را می بوسد و شانه ای را از کیفش در می آورد. می گوید شانه را تازه خریده. هنوز بوی نوگی می دهد. موهایم را خیلی آرام و با طمانینه شانه می کند و گُل سری را از کیفش در می آورد و موهای جلوی سرم را گیره می زند. باز هم من را می بوسد و صورتم را نوازشی می کند. شانه را داخل پلاستیکش، در کمد کنار تختم می گذارد. کارهایش را در سکوت نگاه می کنم. دستمالی را از جا دستمالی برمی دارد و زیرشیر آب می گیرد و کمی می چلاند. دستمال نم دار را روی لب هایم می کشد و این کار را چند بار تکرار می کند. سعی می کنم آب روی دستمال را بمکم. باز دستمال را زیر آب می گیرد و فشار کمی می دهد و روی لبم می گذارد. کمی از احساس تشنگی ام برطرف می شود. همین طور که این کار را دو سه بار انجام می دهد می گوید:
- معمولا تا مدتی نباید چیزی بخوری. فعلا این دستمال را می کشم تا یک کم از تشنگی ات برطرف بشه. بعد می روم از پرستار می پرسم که اجازه داری آب بخوری یا نه.
🔸چیزی نمی گویم. کارش که تمام می شود از اتاق می رود بیرون. شانه هایم را عقب و جلو می برم و دست هایم را مشت می کنم و به حالت کشیدگی، کمی به راست و چپ می خرچانم. انگشت های دستم را باز و بسته می کنم تا کرختی ای که در عضلاتم مانده از تنم بیرون برود. دلم می خواهد چنان خودم را کش بدهم تا از این مچالگی در بیایم. اما با همین هم حس خوبی به من دست می دهد. نفس عمیقی می کشم و به بیرون از پنجره خیره می شوم.
****
📌 از اتاق می زنم بیرون. نگاه سنگینش را احساس می کنم. حق دارد اینقدر ناراحت باشد. سه روزه روی تخت خوابیده و دانشکده اش تعطیل شده. با دوستانش نیست و درد هم که می کشد. از پرستار می پرسم:
- خسته نباشید. ببخشید، مریض اتاق 6 می تونه آب بخوره؟
= اسمشون؟
- نرگس
= نرگس مولایی؟ تخت 4؟
- بله بله.
= خانم شفیعی، تخت 4 ، عمل شکم، می تونه مایعات بخوره؟
* تا 24 ساعت بعد از عملش نه. کی عمل شده؟
= پریشب ساعت 7.
* بخوره. کم کم بخوره و چیزهای نفخ دار نخوره.
- بله ممنونم.
🔸دکتر شیفت می آید. سرپرستار و سه پرستار دیگر کنارش جمع می شوند. همه پرونده ها جلویش است. یکی یکی وارسی می کند. می روم سمت آب سردکن و لیوان آبی را پر می کنم. در حال برگشتن خانم پرستار اشاره ای به من می کند و می گوید :
= ایشون همراهشونه.
دکتر نگاه سرد و سرسری ای می اندازد و در حالی که دارد عکسی را وارسی می کند، می گوید:
-خانم بیا اینجا.
@salamfereshte
✅پرسش:
اعمال شب اول ماه رجب چیست؟
🌺پاسخ:
انجام اعمالى در اين شب با ارزش، مورد سفارش است
اول:📌 از رسول خدا (ص) نقل شده است که به هنگام رويت هلال ماه رجب، اين دعا را مىخواند: اَللّـهُمَّ اَهِلَّهُ عَلَيْنا بِالاَْمْنِ وَ الاْيمانِ، وَ السَّلامَةِ وَ الاِْسْلامِ، رَبّى وَرَبُّکَ اللهُ عَزَّوَجَلَّ؛ خدايا اين ماه را بر ما نو کن به امنيت و ايمان و سلامت و دين اسلام پروردگار من و پروردگار تو (اى ماه) خداى عزوجل است.
و همچنين از آن حضرت نقل شده است که وقتى هلال ماه رجب را مىديد، مىفرمودند: اَللّـهُمَّ بارِکْ لَنا فى رَجَب وَ شَعْبانَ، وَ بَلِّغْنا شَهْرَ رَمَضانَ، وَ اَعِنّا عَلَى الصِّيامِ وَ الْقِيامِ، وَ حِفْظِ اللِّسانِ، وَ غَضِّ الْبَصَرِ، وَ لا تَجْعَلْ حَظَّنا مِنْهُ الْجُوعَ وَ الْعَطَشَ؛ خدايا برکت ده بر ما در ماه رجب و شعبان و ما را به ماه رمضان برسان و کمکمان ده براى گرفتن روزه و شب زنده دارى و نگهدارى زبان و پوشيدن چشم و بهره ما را از آن ماه تنها گرسنگى و تشنگى قرار مده.
دوم: 📌غسل کردن
مرحوم «سيّد بن طاووس» مى گويد در کتب «عبادات» روايتى از رسول خدا (ص) يافتم که آن حضرت فرمود: «هر کس درک کند ماه رجب را و در اول، وسط و آخر آن، غسل کند همانند روزى که از مادر متولد شده، از گناهان خارج گردد (و پاک شود).»
سوم: 📌زيارت امام حسين (ع) در اين شب فضيلت بسيار دارد.
چهارم:📌 بعد از نماز مغرب، بيست رکعت نماز بخواند (هر دو رکعت به يک سلام) و در هر رکعت يک بار سوره «حمد» و يک بار سوره «توحيد» بخواند. رسول خدا (ص) در پاداش اين عمل فرمود: هر کس چنين کند، به خدا سوگند خودش، خانوادهاش، مالش و فرزندانش محفوظ بمانند و از عذاب قبر پناه داده شود... و در قيامت به سرعت از صراط بگذرد.
پنجم: 📌بعد از نماز عشا، دو رکعت نماز بهجا آورد، در رکعت اول «حمد» و «الم نشرح» را يک مرتبه و سوره «قل هو الله احد» را سه مرتبه بخواند و در رکعت دوم، سوره هاى «حمد»، «اَلَم نشرح»، «قل هو الله احد» و «معوّذتين» (سوره هاى ناس و فلق) را يکبار بخواند و پس از سلام سى مرتبه بگويد: «لا اله الاّ الله» و سى مرتبه «صلوات» بفرستد.
🍃رسول خدا (ص) فرمود: کسى که اين عمل را انجام دهد، خداوند گناهانش را مىآمرزد و از گناه پاک مىشود.
🍀روزه گرفتن در اين روز پاداش فراوانى دارد. در روايتى از رسول خدا(ص) مى خوانيم: «هرکس که روز چهاردهم ماه رجب را روزه بگيرد، خداوند پاداشى به وى عنايت کند که نه چشمى ديده و نه گوشى شنيده و نه بر قلبى خطور کرده باشد... .»
@salamfereshte
#اخلاقی
#ماه_رجب
هدایت شده از علیرضا پناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 یا من ارجوه لکل خیر
👆🏻چقدر به این جمله باور دارید؟
#تصویری
@Panahian_ir
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_دوازدهم
🔹لیوان به دست می روم نزدیک دکتر. با یک دست لیوان را گرفتم و با دست دیگر چادرم را.
- سلام آقای دکتر. خسته نباشید.
= سلام . تخت 4 بیمار شمان؟
- بله.
= عکسشون خوب نیست و این طور که نشون می ده، ضربه سختی خورده. با اینکه ما روده ها و طحالش رو ترمیم کردیم ولی ظاهرا به نخاعش هم آسیب رسیده. صبح که عکس العملی به معاینات نشون نداد. عکسشون هم ورم نخاعی را نشون می ده. باز فردا می یام بهش سر می زنم.
- یعنی به نخاعش آسیب رسیده؟ یعنی نمی تواند حرکت کند؟
= در بعضی موارد فلج کامل می شن. در بعضی موارد هم وقتی ورم نخاع بخوابه، با فیزیوتراپی و نرمش و ماساژ تا حدی میزان حرکتی افراد برمی گرده.
همین طور هاج و واج نگاه می کنم. دست هایم سست شده است. دکتر نگاهی به آزمایشاتش می کند و می رود سراغ پرونده بعدی.
🔻اینقدر توضیحات دکتر شوک آور بود که چند قدم آنطرف تر می ایستم. دکتر و پرستارها همه در ایستگاه پرستاری ایستاده اند. دکتر توضیحاتی می دهد و سرپرستار یادداشت می کند. نگاهم به آن هاست اما مدام با خود می گویم یعنی فلج شده؟ خدا نکندی می گویم و خودم را مدام دلداری می دهم که چیزی نیست. خوب می شود. لیوان آب را خودم می خورم. کمی که حالم جا می آید، برمی گردم سمت آب سرد کن و لیوانی دیگر برای نرگس پر می کنم. تصمیم می گیرم فعلا چیزی به او نگویم. به بخش پرستاری می روم و می گویم:
- اگه ممکنه فعلا بیمار در مورد وضعیتش چیزی ندونه تا به خانواده اش اطلاع بدهم.
- باشه.
خیالم که از پرستارها راحت می شود می روم سمت اتاق تا تشنگی چندین ساعته نرگس را با آب و مایعات برطرف کنم.
🔹کمی که می گذرد، مادر نرگس پیدایش می شود. طاقت نیاورده و خودش را به بیمارستان رسانده. خداقوتی می گویم و بعد از شرمندگی های بسیار از تشکرهای فراوانشان، راهی خانه می شوم. هنوز اول راه هستم که گوشی ام زنگ می خورد:
- سلام علیکم . حال شما؟ الحمدلله. خوبیم. شکر. الحمدلله بهترن. براشون دعا کنین. بله. بله چشم. حتما می یام. می بخشید کارهای ما هم افتاد به عهده شما. بله. چشم. حتما. ممنونم. خدانگهدار. التماس دعا
🔸مسئول پایگاه بسیج، تماس گرفته بودند حال نرگس را بپرسند. از علت نرفتنم سر جلسه راهبردی پرسیده بودند و وقتی متوجه حادثه شده بودند، هر چند وقت یک بار تماس می گرفتند و بنده خدا تمام کارهای من را هم به عهده گرفته بودند. خدا حفظشان کند. یک سر به پایگاه می زنم. جریان آسیب نخاعی را به مسئول بسیج که می گویم خیلی ناراحت می شوند.
- موندم خانم امیدی، چه طوری باید بهشون بگیم؟ نرگس دختر فعالیه. درس و دانشکده دارد و با دوستاش دائما این طرف و آن طرف می ره. حالا اگه بفهمه که دیگر نمی تواند رو پاهاش راه بروه چه حالی می شه؟
+ خدا قدرت تحملش رو بهش بده ان شاالله. اول باید با خانواده اش در میون بزاری و آن ها یواش یواش بهش بگن. شاید هم خود دکتر به صورت علمی براش توضیح بده خوب باشه و پذیرشش آسون تر.
- بله. همین طوره.
🔹بعد از رسیدگی به چند کار کوچک، خانم امیدی من را راهی خانه می کند تا استراحت کنم اما مگر می شود استراحت کرد. اینقدر نگران حال و عکس العمل نرگس و وضعیت آینده اش هستم که خواب به چشمانم نمی آید. پدر داخل اتاقم می شود. حال و احوالی می کند و از حال نرگس جویا می شود. جریان را برایشان می گویم. سرشان پایین می افتد و به حرفایم گوش می دهند. تسبیح در دستانشان می چرخد و می گویند:
- عجب، عجب، خیر باشه ان شاالله. باشه دخترم، من با پدرشون صحبت می کنم.
🔻دیگر نمی دانم چه بگویم. سکوت می کنم و سرم را می اندازم پایین. پدر دستی به سرم می کشد و سرم را بوسه ای می کنند و همان طور که مشغول ذکر گفتن هستند، خیلی آرام از اتاق بیرون می روند. یا ارحم الراحمین، یا ارحم الراحمین...
@salamfereshte
💎امشب را دریاب
🌺الإمامُ عليٌّ عليه السلام :يُعجِبُني أن يُفَرِّغَ الرَّجُلُ نَفسَهُ في السَّنَةِ أربَعَ لَيالٍ : لَيلةَ الفِطرِ ، و لَيلةَ الأضحى، و لَيلةَ النِّصفِ مِن شَعبانَ ، و أوّلَ لَيلةٍ مِن رَجَبٍ .
🍀امام على عليه السلام : خوش دارم كه انسان ، سالى چهار شب خود را وقف عبادت خدا كند : شب عيد فطر ، شب عيد قربان ، شب نيمه شعبان و شب اول ماه رجب .
📚بحار الأنوار : 97/87/12 .
@salamfereshte
🌺 عبارت "لا حول و لا قوه الا بالله" ، 99 درد را شفا می دهد.
🍀 اللهم اشف مرضانا 🍀
#حدیث
#شفا
#سلامتی
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_سیزدهم
🔸اشکهایم جاری می شود. دیگر توضیحات دکتر را نمی شنوم. پس یعنی اینکه پاهایم را نمی توانستم حرکت بدهم به خاطر داروی بی حسی نبوده. یعنی اینکه فقط دست هایم سرد می شده و سرما را در پاهایم حس نمی کردم به خاطر داروی بی حسی شان نبوده. یعنی اینکه احساس درد مبهمی در پاهایم داشتم برای بی حرکتی اش نبوده. یعنی من دیگر از امروز فلج شده ام. یعنی دیگر نمی توانم دانشگاه بروم. دیگر نمی توانم پایم را از خانه بیرون بگزارم. دیگر نمی توانم با نسیم کافی شاپ و بازار بروم. یعنی فقط باید دراز بکشم و به سقف نگاه کنم؟ مگر این سقف چه دارد که بقیه عمرم را بخواهم به آن خیره بشوم؟
🔻گریه ام بیشتر می شود. دکتر اتاق را ترک می کند. مادر هم با من اشک می ریزد. پدر چیزی نمی گوید و فقط کناری، روی صندلی نشسته است. شاید از سنگینی این مصیبت است که نمی تواند سرپا بایستد. بعضی بیمارها که بیدارند با نگاه های دلسوزانه شان خیره ام شده اند. چقدر از این نگاه ها بدم می آمد و از الان به بعد باید این نگاه ها را تحمل کنم. چرا در تصادف نمردم؟ چرا فقط آسیب نخاعی دیدم؟ چرا ماشین نزد من را له کند؟ چرا من را نجات دادند؟ چرا نگذاشتند بمیرم؟ چرا مرا زودتر به بیمارستان نرساندند که خون کنار نخاع لخته نشود؟ چرا ای خدا؟ آخر چرا با من این طور می کنی؟ مگر من چه کار کرده ام که اینقدر اذیتم می کنی؟ چرا همه بدبختی ها سر من می آید؟ گریه امانم را بریده. پدر لیوان آبی را نزدیک صورتم می آورد. رویم را بر می گردانم.
- بیا بخور دخترم، بیا بخور..
🔸صدای سرفه هایش خیلی دلخراش است. هنوز حالش خوب نشده. به زور نی را داخل دهانم می کند تا هورت بکشم. یک قلپ می خورم و با خود می گویم: آره نرگس، از این به بعد یکی باید برات آب بیاره. دیگر خودت نمی تونی بری سریخچال و بطری آب مخصوصت رو برداری. دیگر خودت عرضه نداری بری سیب های قرمز رو بو کنی و بخوری، حتما باید کسی این کارها رو برات بکند. باز هم قطرات اشک سیل آسا از گوشه چشمم سرازیر می شود. دست نوازش پدر هم نمی تواند آرامم کند. می خواهم تنها باشم. نگاه ها اذیتم می کند. رو به پدر می کنم و می گویم:
+ کی می ریم خانه؟
- می ریم. باید یک عکس دیگر ازت بگیرن تا ...
+ عکس نمی خوام. دیگر آدم قطع نخاعی عکس می خواد چه کار. بریم خانه. همین الان. دیگر نمی خوام این جا باشم.
- باشه دخترم. می ریم . یک کم صبر کن.
داد می زنم:
+ نمی خوام صبر کنم. من رو ببرین خانه. از الان باید هی التماس کنم که من را ببرین چون خودم نمی تونم رو پاهایم راه برم. ای خدااااااااااااااا
🔻باز هم می زنم زیر گریه. پدر از اتاق می رود بیرون. بعد از چند دقیقه پرستاری می آید و سِرُم دستم را باز می کند. چسب و انژیوکید را هم باز می کند و در گوش مادر چیزی می گوید. مادر کمکم می کند لباس هایم را عوض کنم. وسایلم را جمع می کند. پدر با صندلی چرخ دار وارد اتاق می شود. واااای . صندلی چرخ دار. چقدر صحنه دیدنش برایم زجر آور است. کاش آنقدر کوچک بودم که پدر مرا بغل می کرد ولی نیستم. پرستاری هیکلی می آید و همین طور که من را آماده بلند شدن می کند برای مادر و شاید هم پدر توضیح می دهد که : وقتی خواستید بلندش کنید، دوتا دست هایش را بیاندازید روی کول و کتفتان و بغلش کنید. موقع گذاشتن روی صندلی دقت کنید هر دو پایش سر جای مخصوص باشد و نیافتاده باشد. حتما ملحفه ای چیزی روی پاهایش بندازید. چون سرمای پاهایش را حس نمی کند. کیسه ادرارش را کنارش جاسازی کنید. برای دستشویی هم پوشک هست و اگه هم حرکت روده هایش را حس می کند برایش لگن بگزارید.
🔸با شنیدن این حرف ها گریه ام بیشتر می شود. به هق هق می افتم. یعنی حتی دیگه خودم نمی تونم برم دستشویی. یعنی باید برام لگن بزارن؟ ای خدا. چرا آخه با من این طور کردی. مگه من چی کار کرده بودم. همین طور عین ابر بهار گریه می کنم و خانم پرستار من را روی صندلی چرخدار می گذارد و همه کارهایی را که گفته بود انجام می دهد. مادر روسری ام را درست می کند. دیگر چادر سرم نمی کند. پدر صندلی را آرام هل می دهد و از بیمارستان می آییم بیرون.
🔹منتظر ماشین ایستاده ایم. چقدر هوای شهر دود آلود است. پدر به هر ماشینی که مسیر را می گوید، وقتی به صندلی چرخدار نگاه می اندازد سرش را بالا می اندازد و نمی ایستد. دیگر حتی ماشین هم برای ما نگه نمی دارد. مادر نگاه غمبارش روی زمین است. هنوز بغض گلویم را سخت فشار می دهد.
@salamfereshte
تامی توانید استغفار کنید
🌺رسول اللّه صلى الله عليه و آله :أكثِروا مِنَ الاِستِغفارِ في شَهرِ رَجَبٍ ، فَإِنَّ للّهِِ في كُلِّ ساعَةٍ مِنهُ عُتَقاءَ مِنَ النّارِ ، وإنَّ للّهِِ مَدائِنَ لا يَدخُلُها إلّا مَن صامَ [ شَهرَ] رَجَبٍ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : در ماه رجب ، بسيار طلب آمرزش كنيد؛ زيرا در هر ساعتى از اين ماه ، خداوند ، عده اى را از آتش مى رهانَد . براى خدا شهرهايى است كه تنها كسانى وارد آنها مى شوند كه [ماه] رجب را روزه بگيرند.
📚نهج الذكر با ترجمه فارسي ج4 ص 120
@salamfereshte
#اخلاقی
#ماه_رجب
#اعمال