#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_چهاردهم
🔹خسته شدم از کنار خیابان ایستادن و تحمل نگاه های مردم. گوشه چادر مادر را گرفته و آن را جلوی صورتم می گیرم. مادر دستش را روی شانه ام می گذارد و نوازش می کند.
صدای بوق بوق کردن ماشین ها را می شنوم. حوصله ندارم ببینم چه شده. همون طور صورتم را لای چادر مادر قایم نگه می دارم. صدای در ماشین که باز می شود بابا می گوید: بیا نرگس جان، بیا دخترم و بغلم می کند و داخل ماشین می گذارد. نمی خواهم به راننده نگاه کنم تا باز هم مجبور نشوم نگاه ترحم آمیزش را تحمل کنم. مادر کنارم می شیند و پدر بعد از اینکه صندلی چرخ دار را تحویل بیمارستان می دهد سوار ماشین می شود و کنارم می شیند. مادر دست هایم را می گیرد. سرم را روی شانه مادر می گذارم و گریه می کنم. صدای قرآن از رادیو ماشین به گوشم می رسد:
كَمَا أَرْسَلْنَا فِيكُمْ رَسُولًا مِّنكُمْ يَتْلُو عَلَيْكُمْ آيَاتِنَا وَيُزَكِّيكُمْ وَيُعَلِّمُكُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَيُعَلِّمُكُم مَّا لَمْ تَكُونُواْ تَعْلَمُونَ* فَاذْكُرُونِي أَذْكُرْكُمْ وَاشْكُرُواْ لِي وَلاَ تَكْفُرُونِ
🔸آخر من چه چیز را شکر کنم؟ اره! خدایا ممنونم که ناقصم کردی. ممنونم که از این به بعد باید در رختخواب باشم. ممنونم که من را به این روز آوردی. خیلی خیلی ممنونم. آره. شاکی ام ازت. من تحملش را ندارم. و باز هم می زنم زیر گریه. باز هم قاری دارد می خواند. نفس می گیرد و ادامه آیات را این طور می خواند:
یا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ اسْتَعِينُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِينَ* وَلاَ تَقُولُواْ لِمَنْ يُقْتَلُ فِي سَبيلِ اللّهِ أَمْوَاتٌ بَلْ أَحْيَاء وَلَكِن لاَّ تَشْعُرُونَ*
🔹خوش به حالشان .آن ها می میرند و راحت می شوند. ولی من از همین الانش دارم زجر کش می شوم. ناقص بودن را چطوری صبر کنم؟ حتی نمی توانم نمازم را بخوانم که از این نماز برای صبرکردن این وضعیتم کمک بگیرم. آخر چطوری از صبر برای صبرکردن کمک بگیرم. حرفایی می زند ها. یاد آ خدا گفتن های آقای پناهیان می افتم. کم مانده با خدا در بیافتم. سعی می کنم به چیزی فکر نکنم تا بلکه اشکهایم کم تر جاری بشود. دستان مادرم را می گیرم و به قلبم فشار می دهم. خیلی تند می زند. اصلا چرا این قلب می زند. کاش بایستد و من را راحت کند. اشکهایم همین طور می آید و برای اینکه چشم تو چشم مامان و بابا نشوم سرم را انداخته ام پایین و به چیزی نگاه نمی کنم.. نه نرگس. فکر نکن. فکر نکن. به درک که فلج شدی. فکر نکن. به صدای قرآن گوش می دهم:
وَلَنَبْلُوَنَّكُمْ بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ * لَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعونَ * أُولَئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ *
🔹برای اینکه به چیزی فکر نکنم فقط به قرآن گوش می دهم. بعد از چند دقیقه آرام تر می شوم. سرم را بالا می آورم. روبرویم را نگاهی می اندازم. بلوار نزدیک خانه رسیده ایم. حریصانه به خیابان نگاه می کنم چون دیگر قرار نیست این جاها را ببینم. دیگر باید در خانه بمانم و بیرون نمی توانم بیایم. دیگر پایی و قدرتی ندارم که بتوانم در این خیابان ها قدم بزنم. باز هم گریه ام می گیرد. باز که فکر کردی نرگس. هزاربار بهت گفتم فکر نکن باز هی فکر می کنی و گریه می کنی. خسته نشدی اینقدر گریه کردی. هی خودم را لعنت می فرستم که آن روز رفتم دانشکده. خب می موندی و اتاقت رو می چیدی. کلاس که نداشتی.
🔸تمام جریانات آن روز یادم می افتد. موقع رد شدن از صندلی ها پایم خورد به پای سید و چقدر ریلکس گفت اشکالی ندارد. بستنی خوردنم با نسیم و حرفایش و کارهایش. آینه اش را جلوی صورتم گرفته بود و می گفت:
- ببین. بببین. خدایی اش این طوری خوشگل تر نشدی؟ یک کم تار مو بیرون باشه که اشکال ندارد. حالا هی من هر بار خوشگلت می کنم و تو هی هر دفعه عین قبل می یای دانشکده.
🔻مادر آرام تکانم می دهد. حواسم کاملا پرت است.
+ بله؟
= ریحانه خانم دارن با شما صحبت می کنن
+ ریحانه؟
🔻صدای ریحانه من را به خود می آورد.
- نرگس جان، امروز رفتم دانشکده. مسئول آموزش می گفت احتمالا واحد مدیریت منابع را ترم دیگر ارائه ندن و به خانم مولایی بفرمایید که این واحد را بردارن. رمز کاربریت را نمی دونستم که برات انجامش بدهم. اگه دوست داری رمزت را بگو تا این واحد را هم برات بردارم. جزوه چند جلسه ای را هم که سرکلاس نبودی از بچه ها گرفتم. با اساتیدت هم صحبت کردم و قرار شد این ترم را بدون حضور سرکلاس آزمون بدی. چیزی هم که از ترم نمونده.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_پانزدهم
🔻نگاهی از تعجب به پدر می اندازم. سرم را به حالت علامت سوال تکان می دهم. بابا می گوید:
- موقعی که داشتم ترخیصت می کردم، آقای احسانی، پدر ریحانه خانم تماس گرفتن و احوالت را پرسیدن. گفتم دارم کارهای ترخیص رو انجام می دم. گفتن ریحانه خانم آمده سمت بیمارستان و با هم برگردین خانه. بعد هم که ایشون اومدن و لطف کردن و ما هم سوار شدیم.
🔸از اینکه نفهمیده بودم راننده ریحانه است ناراحت می شوم. از اینکه حال زارم را ریحانه دیده بیشتر ناراحت می شوم. چیزی نمی گویم و سرم را می اندازم پایین. تلاوت آن آیات اشده و رادیو دارد نماآهنگ پخش می کند. از خودم حرصم می گیرد. زیر لب می گویم:
+ حالا ماشین دیگه ای نبود؟
انگار که بابا صدایم را شنیده باشد آرام زمزمه می کند:
- چقدر خدا هواتو دارد. ریحانه خانم رو برات رسوند.
به همون آرامی جواب بابا را می دهم:
+ آره خـــــیلی هوامو دارد. خــیلی. جون خودم.
🔻مامان دستم را فشار می دهد که یعنی چیزی نگویم. ادامه حرفم را می خورم. معلوم است که خدا من را از همه بیشتر دوست دارد که این طور فلجم کرده. نمی خواهم این دوست داشتنش را. نمی خواهم. و باز هم می زنم زیر گریه.
*
مصیبتی داشتیم برای رفتن به خانه. وقتی دم در پیاده شدیم، پدر می خواست بغلم کند. یک وزنه 75 کیویی را.
+ نکن بابا نکن. کمترت داغون می شه. نکن. بابا.
- دست کم گرفتی منو دختر. فکر کردی حالا چند کیلویی
🔹و بالاخره بغلم کرد و با چه سختی ای من را برد طبقه بالا در اتاقم. هر پله ای که رد می شد زانویش تا می خورد. خانه جدیدمان به اصطلاح دوبلکس بود. یک اتاق طبقه بالا به همراه یک پذیرایی و یک آشپزخانه کوچک و دستشویی. پله های بلندی وسط راهرو بود که با یک پیچ می خورد به طبقه پایین. سمت راست آشپزخانه ای نقلی بود و کنارش با یک راهروی کوچک که یک پله به پایین می خورد، حمام و دستشویی. روبروی پله های بین دو طبقه هم راهروی دو متری بود که یک طرفش می خورد به اتاق و یک طرفش به پذیرایی. در انتهای این راهرو دو متری هم در ورودی قرار داشت که می خورد به حیاط نقلی ای که دو سه تا دار و درخت هم توش بود. درخت ها سرسبز و پرپشت بودند و آنقدر ارتفاع گرفته بودند که از پنجره پذیرایی طبقه بالا می شد بهشان دست زد.
🔸همه ی خانه را مادر در این چند روز چیده بود. پدر، من را روی تختی که از قبل در اتاق پذیرایی آماده کرده بود خواباند. کنار دستم تاقچه ای بود که مادر رویش را گل های تازه مریم و رز گذاشته بود. چه بویی می داد گل های مریمش. پشت سرم میزتحریرم را گذاشته بودند و پشتش هم پنجره هایی که به بالکن کوچکی باز می شد و محوطه حیاط پایین دیده می شد. تخت را در حفاظ میزتحریرم گذاشته بودند که سوز پنجره به بدنم نخورد. پایین پایم ، وسط پذیرایی، پرده ای زده بودند که پذیرایی را به دو اتاق کوچک تر تبدیل کرده بود. پذیرایی دو در داشت. یکی آن طرف تیغه و یکی این طرف تیغه اش. همان جایی که پرده را آویزان کرده بودند. شاید هم قبلا به جای این تیغه، دیوار بوده. چه بدانم. به هر حال در این طرف تیغه و پرده، سمت چپ من بود. وقتی در باز بود می توانستم تا لب پله ها را رصد کنم. شاید برای همین تختم را این جا گذاشته بودند. چه روزگاری خواهم داشت از این به بعد.
🔹پدر از روی تاقچه کنار دستم، قرآنی را در آورد و کنارم نشست و همین طور که دستانش موهای سرم را نوازش می کرد برابم قرآن خواند. خیره به پدرم نگاه کردم. آره بابا. تو شکسته شدی. از این به بعد باید دختر افلیجت را جمع و جور کنی. از این به بعد باید من را کول بگیری و این ور و آن ور ببری. چرا باید به خاطر من اینهمه سختی بکشی. ای خدا. چرا؟ و باز هم می زنم زیر گریه. پدر همان طور که چشمش روی قرآن است و آیات را تلاوت می کند، اشک هایم را با انگشتش پاک می کند و به نوازش صورتم می پردازد. چقدر این نوازشش ارامش بخش است. چشم هایم را می بندم و با چشم بسته اشک می ریزم و پدر همچنان همان کارها را می کند و من همچنان همان طور اشک می ریزم.
🔻قرآن پدر تمام می شود. مادر با سینی وارد اتاق می شود. سینی را روی میز بالای سرم می گذارد. طوری که دستم راحت به آن برسد. حالا می فهمم که چرا تختم را پایین میز تحریرم گذاشتند. برای اینکه دستم به وسایل روز میز برسد. کمپوتی باز می کند و آبش را داخل لیوان می ریزد و دستم می دهد. خیلی تشنه هستم. لیوان را یک نفس سر می کشم و تشکر می کنم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_شانزدهم
🔹مادر لبخند می زند. مادر هم شکسته شده. زیر این بار چطور می خواهد دوام بیاورد. دختر دم بخت و دانشجویش فلج شده . دیگر چه کسی می آید این دختر را بگیرد و چه زمانی می تواند ازدواج کند و زندگی تشکیل بدهد. بیچاره مادرم. دسته گل بزرگ کرد که حالا از ساقه چیده بشود و یواش یواش خشک شود. بیچاره مادرم. و باز هم اشک می آید در صورتم. و باز هم دستان پدر که اشک هایم را پاک می کند و صورتم را به پهنای دستان بزرگ و زمختش نوازش می کند. سرم را زیر می اندازم. حرفی به زبانم نمی آید. نمی دانم چه بگویم. برادرم دم در ایستاده و نگاه نگاه می کند. نمی داند بیاید داخل یا نه. چهره اش غمگین وناراحت است. خواهرم پشت سرش قایم شده و ریز ریز گریه می کند. سعی می کند صدای گریه اش بلند نشود ولی من که می فهمم گریه می کند. از بس که آب دماغش را پشت سر هم بالا می کشد. با انگشت های دستم ور می روم. آرام می گویم:
- ببخشید
= چی را ببخشم؟
این را پدر می گوید.
-ببخشید تصادف کردم و این طور شما...
= وا. حرفایی می زنی. مگه دست شما بود. خیره ان شاالله. الحمدلله که زنده ای و سالم و سُر و مُر و گنده نشستی جلوی من و هی آبغوره می گیری. خانم، امسال دیگر نمی خواد از فضه خانم آبغوره بگیری، این دختر حسابی دارد برامون ابغوره می گیرد.
🔹از حرف پدر خنده ام می گیرد ولی غمی که در دلم هست مانع می شود که بخندم و به لبخندی اکتفا می کنم. اما این جملات و لحن شاد و بی غم پدر باعث می شود خواهرم دست از گریه بردارد و برادرم بهتر بتواند خودش را کنترل کند.
=بیاین تو بابا. بیاین ببینین کی بعد از یک هفته آمده خانه.
خواهر و برادرم داخل اتاق می شوند و با شرم و حیا خیلی آرام سلام می گویند. جواب سلامشان را می دهم و سرم را می اندازم پایین. برادرم می گوید:
" اتاق کناری، اتاق منه. اگه کاری داشتی یک صدا بکنی سریع می یام پیشت.
-ممنون.
🔻خواهرم می آید چیزی بگوید که مادر پیش دستی می کند:
^ اتاق فرزانه هم پایینه که دم دست من باشه و بیشتر تو کارهای خانه کمکم کند و اینقدر تنبل بازی در نیاره.
+ ئه، مامان. من کی تنبل بازی در آوردم؟
پدر لبخندی می زند و با یک یاعلی، از صندلی کنارم بلند می شود و می رود سمت در:
= خب تنهاتون می ذارم تا حرفهای نگفته یک هفته تون را با خواهرتون بزنین.
🔸به محض بیرون رفتن پدر، فرزانه می پرد جلو و روی صندلی جای بابا می نشیند و آرام نگاهم می کند. مادر قرصی را دستم می دهد. همین طور که آب پارچ را داخل لیوان آب می ریزد می گوید: این قرص را هر روز یک بار باید بخوری. چهره ی فرزانه همین طور بازتر و بازتر می شود. منتظر است مادر از اتاق بیرون برود تا شروع کند به حرف زدن. برادرم بالای سرش ایستاده و نگاهم می کند.
" این یک هفته که نبودی، خونه سوت و کور بود. دلمون برات تنگ شده بود. سعی کن زودتر خوب شی. برایت یک فیلم جدید گرفتم که دوست داری. جکی چان توش بازی می کند.
سی دی فیلم را می دهد دستم. تشکر می کنم.
"من باید برم نرگس. با دوستام قرار دارم. بعدا می بینمت.
- باشه. ممنونم بازم.
" خواهش می کنم. خداحافظ. خداحافظ مامان.
🔹برادرم از اتاق بیرون می رود. هیچ وقت ندیده بودم اینقدر مودب حرف بزند. مادر چهره متعجبم را که می بینه می گوید:
^ دو سه روزه این طور شده. تو کارها یک کم کمکم می کند ولی اکثرا یا پای سیستمه یا با دوستاش.
+ آره. نبودی نرگس. آن روز دعوامون شده بود سر سیستم. من با اینترنت کار داشتم. احمد هم پاشو کرده بود تو یک کفش که الا و بالله باید من بشینم. منم باید می رفتم فیس نما. یکی از بچه ها اس داده بود که بدو بیا که داریم کم می یاریم و ...
مادر که میبیند فرزانه تازه سر ذوق آمده و می خواهد داستان ها تعریف کند وسط حرفش می آید و با خب حالا گفتن ها و باشه برای بعد دست فرزانه را می گیرد و می برد بیرون تا من استراحت کنم. با اینکه کاری نکرده ام ولی خیلی خسته شده ام و چشمانم را که می بندم سریع خوابم می گیرد.
🔻صدای تق تقی از خواب بیدارم می کند. در اتاق بسته است. نمی توانم نگاه کنم ببینم چه کسی است که از پله ها بالا می آید و چه دستش است که به سر هر پله برخورد می کند و صدای تق تق از او بلند می شود. دست هایم را کش می دهم و نفس عمیقی می کشم. لیوان آبی که نخوره بودم را برمی دارم و تا ته سر می کشم. در اتاق باز می شود و پدر با ویلچر داخل اتاق می شود.
@salamfereshte
💎ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است
🌺عن عبداللّه بن عبّاس :كانَ رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله إذا جاءَ شَهرُ رَجبٍ جَمَعَ المسلمِينَ حَولَهُ وقامَ فيهِم خَطيبا ... ثمّ قال: أيّها المسلمونَ، قد أظَلَّكُم شَهرٌ عظيمٌ مُبارَكٌ ، وهو شَهرُ الأصَبِّ ، يَصُبُّ فيهِ الرحمَةَ عَلى مَن عَبَدَهُ إلّا عَبدا مُشرِكا أو مُظهِرَ بِدعَةٍ في الإسلامِ .
☘️بحار الأنوار ـ به نقل از عبد اللّه بن عبّاس ـ : چون ماه رجب فرا مى رسيد، پيامبر خدا ، مسلمانان را دور خود جمع مى كرد و براى ايشان سخن مى گفت ... و مى فرمود : «اى مسلمانان! ماه بزرگ و مباركى بر شما سايه افكنده است . اين ماه ، ماه فرو ريزنده است . خداوند ، در اين ماه ، رحمت خود را بر بندگانش فرو مى ريزد ، مگر آن كه بنده اى مشرك باشد يا پديد آورنده بدعتى در اسلام» .
📚بحار الأنوار : ج 97 ص 47 ح 33
@salamfereshte
#حدیث
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هفدهم
+ سلام نرگس جان. بیدارت کردم؟
جواب سلام پدر را می دهم. پدر ویلچر را می گذارد پشت میز تحریرم و می آید کنارم می نشیند. دستم را می گیرد و دستی به پیشانی ام می کشد. سرم را می بوسد و می گوید:
+کاری چیزی نداری بابا؟
= نه. ممنون.
🔹فرزانه پشت در قایم شده و می دود می رود در آشپزخانه. پدر به روی خودش نمی آورد که فهمیده فرزانه اینجاست. لبخندی به من می زند و چشمکی و از اتاق می رود بیرون. فرزانه وقتی مطمئن می شود پدر به پله های انتهایی رسیده می آید داخل اتاق. در را می بندد و روی صندلی کنارم می نشیند.
= خوب خوابیدی؟ نمی دونی چقدر منتظر شدم تا از خواب بیدار بشی. برات تعریف بکنم؟
- تعریف کن.
= فرشته پیامک زد که بدو بیا که کم آوردیم. حالا داداش هم سر سیستم داشت فوتبال بازی می کرد. به مامان گفتم یک کار واجب دارم. مامان هم گفت با خود داداشت صحبت کن. احمد هم که اجازه نمی داد. هر چی بهش می گفتم بابا ببین. این پیام. باید الان برم. می گفت تا بازیم تموم نشود نمی ذارم. می گفتم استپ کن و بعدش دوباره بازی کن و خلاصه هر چی گفتم فایده نداشت و دعوامون شد. تا اینکه یکی از دوستاش زنگ زد و رفت که با تلفن حرف بزنه منم نشستم و رفتم. بماند که بعد تلفنش باز کلی دعوا کردیم. خلاصه رفتم دیدم بچه ها با یک پسره درگیر شدن و دارن جوابش رو می دن. آن پسره هم سرتق، هی جواب این ها را می داد. یکی این یکی آن. منم رفتم جواب دادم و حسابی روشو کم کردیم
- در مورد چی بگومگو داشتن؟
=در مورد چی؟ در مورد اینکه خانم ها باحال ترن یا آقایون دیگر. آن پسره می گفت خانم ها عرضه کاری را ندارن و اصلا حال نمی ده باهاشون بودن و حرف زدن. ما هم بهمون برخورده بود و جوابشو هی می دادیم.
🔸پیش خودم فکر کردم سر چه چیز پیش پاافتاده ای بحث کردند ولی نخواستم بزنم تو ذوق فرزانه و چیزی نگفتم. مامان با یک کاسه سوپ وارد اتاق می شود.
^ چیه خواهرا خلوت کردن؟
+ چیزی نیست. داشتم داستان دعوامون را تعریف می کردم.
^ فرزانه سوپ می خوری؟
+ آره. می روم برمی دارم الان.
فرزانه به دو می رود به آشپزخانه طبقه پایین و برای خودش سوپ می ریزد و چون دیگر حوصله ندارد پله های به این بلندی را بالا بیاید از همان پایین داد می زند که بالا نمی آید و همان جا سوپش را می خورد. صدای تلفن بلند می شود و فرزانه جواب می دهد.
+ مامان، خاله پریه. می گن هستین جمعه بیان دیدنی؟
🔹مامان نگاهی به من می کند و وقتی چهره بی تفاوت من را می بیند می گوید که تشریف بیارن. به مغزم فشار می آورم که بفهمم امروز چند شنبه است ولی روزها از دستم در رفته.
- امروز چندشنبه است؟
^ سه شنبه. بیا مامان جان، سوپت را بخور.
بشقاب سوپ را می گیرم و قاشقی می خورم. خیلی خوشمزه است. ولی بعد از یکی دو قاشق معده ام درد می گیرد. مادر شربتی را می دهد بخورم و وقتی آن را می خورم بهتر می شوم.
^ دکتر گفت معده ات ممکنه درد بگیره و سریع تُرش کند. این شربت آلمینیوم ام جی را داده که هر وقت تُرش کردی و معده ات اذیت شد، بخوری. سریع آرومش می کند. بازم می خوری؟
- نه. ممنون. خیلی خوشمزه بود. ممنونم.
مادر با همان لبخند همیشگی اش، بوسه ای بر پیشانی ام می زند. و به سمت در اتاق می رود
^ نرگس جان، مادر، کاری داشتی یک صدا بکنی می یام بالا. جزوه های درسیت را ریحانه خانم داده بودن، گذاشتم روی میزت. گوشی ات هم گذاشتم داخل شارژ همان جا کنارته.
- ممنون
🔹گوشی را بر می دارم. هیچ پیامی نیامده. به نسیم پیام می زنم که دانشکده چه خبر؟ چه کار می کنن؟ جواب می دهد که خبر خاصی نیست. تو چه خبر؟ منم همان جواب را تحویلش می دهم. گوشی را می اندازم گوشه ای. یعنی این یک هفته که دانشکده نرفتم اصلا نپرسید من زنده ام یا مرده. حالا هم اصلا حالم را نمی پرسه. مگه ریحانه نرفته جزوه بگیره. نباید بگن چرا خودش نیومد. نباید سراغی ازم بگیره؟ از این همه بی احساسی و بی وفایی حالم به هم می خورد و از او ناراحت می شوم. انگار نه انگار که دو ساله با هم دوستیم. جزوه درسی ام را برمی دارم. از خط خوشش می فهمم مال مجید کوثری است . شروع می کنم به خواندن . هنوز خط اول را نخواندم که جزوه را پرت می کنم روی میز. حوصله هیچ کاری را ندارم. وقتی دیگر نمی توانم دانشکده بروم و فلج شده ام، درس و جزوه خواندن به چه درد می خورد؟ همین درس و دانشکده بود که من را به این روز در آورد. کاش آن روز نمی رفتم دانشکده و در خانه کمک مامان می کردم.. و باز هم اشکهایم سرازیر می شود. سرم را می برم زیر پتو و گوشه پتو را می کنم داخل دهانم تا صدابم بلند نشود و حسابی ضجه می زنم.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
ويروس.mp3
12.52M
🔎📖🔍 🔎📖🔍
✅پرسش:
در روایات است که #قم آشیانه اهل بیت علیه السلام است و با وجود تعداد زیادی از علما پس چرا کانون بیماری کرونا در قم است؟ آیا دعای علما اثر ندارد؟
👈اشكال اصلي: با چه روش تحقيق #علمي ثابت شد كه قم مركز شروع بوده؟!!!
بر فرض اثبات علمي
🌺 پاسخ از استاد محمدی ، کارشناس رادیو معارف
🔵ارسال سوالات از طریق ربات پیام رسان بله
https://ble.ir/pasokhgoo_ir_bot
🔴 ارسال سوالات از طریق ربات پیام رسان گپ:
https://gap.im/pasokhgoo_ir_bot
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
▪️ @pasokhgoo1 👈
#اعتقادی
#کرونا
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_هجدهم
🔻از درد به خودم می پیچم. دل درد آمانم را بریده. دست هایم را روی دلم فشار می دهم تا دردم کمتر بشود ولی بیشتر می شود. می خواهم مامان را صدا کنم. صدا دری گلویم خفه می شود. گریه ام می گیرد. حالت تهوع می گیرم و می خواهم بالا بیاورم. ای خدا. نمی توانم تحمل کنم. چقدر باید درد بکشم. تمام وجودم کوفته است و درد می کند. این دل پیچه و درد چی بود که یک هو سراغم اومد. فقط می توانم اشک بریزم و با صدای خفه ای مامان را صدا کنم. می دانم که صدایم به یک متری هم نمی رسد. انرژی ای برایم نمانده که بخواهم بلند صدا کنم. در اتاق هم که بسته است. یواش یواش درد کمتر می شود و آرام می شوم. اشک هایم را پاک می کنم. نمی فهمم این درد چه بود. ولی، صبر کن ببینم، بوی بدی بلند می شود. مثل بوی دستشویی و ... وااای خدای من، وای نه. وای خدا حالا چی کار کنم. باز هم گریه را از سر می گیرم. حالا من چی کار کنم؟ پس این درد و دل پیچه حرکت روده هایم بوده. پس چرا ؟ خدایا با این بدبختی و آبروریزی چی کار کنم؟ فقط می توانم تو سر خودم بزنم و هی فحش بدهم و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم. کسی به در می زند. فکر می کنم فرزانه است. اگه بیاد تو و ببینه من جامو.. چی کار کنم؟ خاک بر سرم که اینقدر بدبختم. فکر اینجاشو نکرده بودم. باز هم صدای در می آید. داد می زنم برو. نیا تو. نمی خواهم کسی را ببینم. شبح فرزانه از پشت شیشه در محو می شود. سعی می کنم خودم را جا به جا کنم اما نمی توانم. غرق در کثافت شده ام و هیچ کاری نمی توانم بکنم.
🔸 باز هم صدای در می آید.
- مگه نگفتم برو . نمی خوام کسی را ببینم.
+ منم مادر، نرگس جان. با اجازه می یام تو.
- نه مامان. تو نیا. تو را خدا نیا.
+ چی شده نرگس؟ حالت خوبه؟
🔻در اتاق را باز می کند و می آید داخل. به ثانیه نکشیده از جریان باخبر می شود. سرم را در بغلش می گیرد و می گوید اشکالی ندارد. سریع از دراور کنار اتاق چند دست ملحفه می آورد و از تو آشپزخانه نقلی بالا، کیسه زباله ای می آورد و کنار تختم می گذارد. همین طور قربون صدقه ام می رود و من هم گریه می کنم. روسری ام را از جالباسی بر می دارد و می اندازه روی صورتم. منم از خدا خواسته روسری را به صورتم فشار می دهم و گریه می کنم. از صدای در می فهمم که در اتاق را بسته و قفل کرده. بعد از چند دقیقه که باز صدای چرخاندن کلید می آید، می فهمم در اتاق را باز کرده. صدای پلاستیک دورتر و دورتر می شود و صدای در حمام را می شنوم. به اتاق برمی گردد و صندلی را کنارم می گذارد و می نشیند. روسری را از روی صورتم بر می دارد و با صورت باز و خندان نگاهم می کند.
+ چیزی نبود که. الان حالت بهتره؟ دکتر گفته بود که این حالت پیش می یاد. گفت ممکنه دلپیچه و حرکت روده ها را هم حس نکند. حالا تو حس کردی؟
- آره. خیلی درد داشت.
+ ناز خودمی عزیزم. خیلی خوبه که حرکت روده هاتو حس کردی. هر وقت این حالت را حس کردی بهم بگو. باشه؟ نزار دردت زیاد بشه. همون اول بگو.
- باشه.
+ ریحانه خانم آمده بود. بهش گفته بودی نمی خوای کسی را ببینی. این گل را دادن به من و رفتن و گفتن سلام برسونم.
🔸نگاهی به گل مریم روی میزم می اندازم. دو تا گل مریم وسط 5 تا رز قرمز با شویدی های اطرافش خیلی قشنگ تزیین شده بود. بوی گل مریم را تازه حس می کنم.
- فکر کردم فرزانه است. نمی خواستم بیاد تو و این وضعیت رو...
+ کار خوبی کردی. اشکالی ندارد. ریحانه خانم هم درک می کند.
سرم را می اندازم پایین. صدای بلبلی که آخرش به خفگی می رسد بلند می شود.
+ خاله ات اینا اومدن. الان بابا می آید و می یاردت پایین. من برم در را باز کنم.
🔹بابا از پله ها دارد بالا می آید و در راه پله ها صحبتی با مامان می کند و وارد اتاق می شود. ویلچر را از پشت میزم به کنار تخت می آورد و من را بغل می کند. چقدر لذت دارد که پدر بغلم می کند. خیلی به آغوشش نیاز داشتم. من را روی ویلچر می گذارد. می خواهد پاهایم را مرتب کند ولی من دستم را از دور گردنش باز نمی کنم. چشمانم را بسته ام و بغلش کرده ام. پدر مقاومت نمی کند و من را در آغوشش می گیرد و فشار می دهد. گریه ام می گیرد.
- چرا من اینقدر بدبختم بابا؟ چرا فلج شدم ؟ حالا دیگر هیچ کاری نمی تونم بکنم
= درست می شود باباجان. درست می شود. به خدا توکل کن.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نوزدهم
🔹مدتی در آغوش پدر گریه می کنم. دست هایم را از دور گردن پدر باز می کنم و در خودم فرو می روم. پدر چند بار محکم پشتم می زند و لبخندی تحویلم می دهد. پاهایم را مرتب می کند. کیسه ادرار را کنار ولیچر جاسازی می کند به صورتی که دیده نشود. پتو مسافرتی ای که مادر کنار تختم گذاشته را روی پاهایم می اندازد. شانه را دستم می دهد تا موهایم را شانه کنم. گل سرم را که می زنم ویلچر را هل می دهد سمت پله ها.
+ چطوری می خوای من را از پله ها ببری پایین؟ کمرت درد می گیرد بابا. نمی خواد. همین جا می مونم
= نه جانم. کار سختی نیست. چند روزه این بالا موندی. می ریم پایین هم مهمان ها را می بینی و هم حال و هوات عوض می شود.
🔻ویلچر را دم پله ها سرو ته می کند و اول خودش از پله ها پایین می رود و با کنترل دست و پاهایش، ولیچر را یکی یکی از پله ها پایین می برد.
- به به. نرگس خانم. می گفتی ما می آمدیم بالا. خدا بد نده خاله. حالت خوبه؟ بهتری؟
+ سلام خاله پری. خوبم . ممنون.
= گفتم بیارمش پایین حال و هوایی هم عوض کند. خوش اومدید پری خانم. بفرمایید. نرگس جون را هم می یارم کنارتون .بفرمایید.
🔸همه به سمت پذیرایی می رویم و می نشینیم. خاله پری و دختر خاله ها رو به روی من می نشینند و مادر کنارم. پدر دم در می نشیند و خیلی معذب هست. امروز خاله پری کمتر آرایش کرده. هر وقت می رود بیرون آرایش کردنش به راه است ولی خانه ما که می آید از غلظتش کم می کند. لباس آبی روشنی پوشیده که رگه های سبز طاووسی دارد و با تار و پودهای طلایی بین این ها، جلوه ی بیشتری می کند. خاله پری روی وزن و تناسب اندام خیلی حساس است. برای همین لاغر و خوش اندام است. شلوارش از آن شلوارهای جدید است که مد شده و خیلی ها را دیده ام که می پوشند. بدن نماست و حسابی ساق پاهای خوشگل خاله را نشان می دهد. یکی از همین شلوارهای ساپورت را هم برای من هدیه آورده بودند ولی من چون دوست دارم شلوارم سفت و محکم باشد هنوز استفاده نکرده ام. سلیقه است دیگر. از شلوارهای نرم و وِل خوشم نمی آید.
🔹خاله مقنعه آبی آسمانی سرش کرده و کمی از موهای خرمایی اش را از مقنعه اش بیرون گذاشته. رنگ موهایش با رنگ مقنعه اش خیلی به هم نمی آیند. می توانم حدس بزنم مقنعه را دم در خانه مان سرش کرده. خاله عادت به مقنعه سرکردن ندارد و وقتی خانه ما می آید این مقنعه را که مادرم برایش دوخته سر می کند تا هم مادر خوشحال تر بشود که از هدیه اش استفاده می کند و هم حجابش را جلوی مادر و پدرم بیشتر رعایت کند. گاهی که مادر آلبوم عکسش را بهم ما نشان می دهد از دیدن قیافه خاله تعجب می کنم. در آلبوم، چهره خاله خیلی مذهبی تر از الانش است. چادر و پوششی کامل دارد و شرم و حیای خاصی در چهره اش پیداست. خاله پری دست می برد که مقنعه اش را در بیاورد.
🔹پدر با اجازه ای می گوید و می خواهد اتاق را ترک کند که خاله پری رو به پدر می گوید:
- تشریف داشته باشید حاج آقا.
= صاحب تشریف هستید. جایی کار دارم باید برم. می بخشید تنهاتون می ذارم.
- بزرگوارید. می بخشید جواد خدمتتون نرسیده. می دونید که. ی سری مسائل هست که خانه نشینش کرده. کاراش را هم آورده داخل خانه. هر چی بهش گفتم مرد! پاشو بریم زشته، انگار که کارنشدنی را از او خواستم.
- درک می کنم پری خانم. ان شاالله که درست می شود. خدمت از ماست. ما باید خدمتتون برسیم. با اجازتون.خدانگهدار همگی
🔸همه خداحافظی ای می گوییم و پدر از اتاق بیرون می رود و در را پشت سرش کامل می بندد. بلافاصله لبخندی روی لب های دختر خاله ها می آید. انگار به زنجیر کشیده شده بودند و الان از زنجیر آزاد شده باشند هر دو ناگهانی از جا بلند می شوند و شبه مانتوهابشان را در می آورند. یک چیزی مثل شنل که فقط با یک بند جلویش بسته شده. پریناز، دختر خاله آخری رو به مامان می گوید:
- خاله لباسم خوشگله؟
🔻و سریع همان یک گره نیم بندی که به شنل زرشکی اش بسته بود را باز می کند و شنل را از روی دوشش می اندازد.. دستان لاغرش از هر دو طرف باز می شود و دور خودش می چرخد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیستم
🔸پیراهن نارنجی رنگی پوشیده که پارچه اش از سرشانه به صورت ضربدر روی کمر به هم رسیده و چین های پارچه با مهارت خاصی جلوی بدن را تا حدی پوشانده. یقه بازی دارد اما پشت گردنی هم دارد. دامن کوچک چین داری سرش هست که چین هایش اتو نشده و شق و رق روی هم افتاده. همین طور که دور خودش می چرخد معلوم می شود که از پشت همان یک تیکه پارچه را هم ندارد. قد دامنش اینقدر کوتاه است که وقتی دور خودش چرخ می زند، باد می رود زیر دامنش و در هوا معلقش می کند و ساپورت نارنجی رنگی که زیرش پوشیده تا بالاترین قسمتش نمایان می شود. همه چیزش را ست نارنجی کرده. مادر از جا بلند می شود. صورتش را می بوسد و نوازشش می کند. از جنس لباسش تعریف می کند و می گوید باید عین همین پارچه را بخرد و برایش با دستان خودش یک لباس بدوزد. از او می پرسد چه رنگی را دوست دارد؟ پریناز هم می گوید نارنجی. مانده ام نارنجی چه دارد که اینقدر دوستش دارد.
🔹خاله پری تعارفات معمول را شروع می کند که نمی خواهد و می دهم خیاط لباس بهتری برایش بدوزد و ... که مادرم می گوید:
* نه خواهر جان، دوست دارم برای خواهرزاده ام یک لباس برازنده اش بدوزم. مگه نه پریناز؟ دوست داری خاله؟
> بله خاله جان. خیلی دوست دارم.
دختر خاله وسطی از کیف مدرسه اش کتابی را در می آورد و شروع می کند به ورق زدن
- حالا نمی شود یک موقع دیگر درس بخونی؟ نیم ساعت که به جایی بر نمی خوره! ناسلامتی اومدی خانه خاله ات ها!!
انگار نه انگار که کسی چیزی گفته. حتی سرش را هم بالا نمی آورد. صفحه مورد نظرش را پیدا می کند و شروع می کند به خواندن. شنل سرمه ای رنگش را باز نکرده و تنها گرهش دست نخورده باقی مانده.
🔻دختر خاله اولی هم که زیر شنلش، در حال درست کردن صورتش بوده، شنل را کنار می زند. مادر درجا خشکش می زند. لااقل من احساس می کنم که خشکش زده. خاله پری با افتخار به دخترش نگاه می کند. ورانداز کردن سرتاپای شهناز، کمی بیشتر طول می کشد چون خییلی به خودش رسیده. تمام مدتی که پریناز داشته خودنمایی می کرده و لباس و نرمشش را نشان مادرم می داده، شهناز داشته آن پشت خودش را مرتب می کرده. خودش شروع می کند به توضیح دادن که پنکیک و کرم پودر و بقیه نرم کننده ها را قبلا از خانه زده بوده. ریمل و خط چشم را خاله پری برایش کشیده بوده و دور لبش را هم داشته می کشیده که مادر صدایش می زند و می گوید که آژانس دم در منتظر است. چون دیده وقت ندارد فقط خط لبش را کشیده و رژ لبش را داخل ماشین کشیده که چهره اش خیلی ضایع به نظر راننده نیاید و الان داشته سایه چشم و رژ لبش را درست می کرده. اولین باری بود که می بینم شهناز آرایش می کند.
* خیلی خوب خودت را آرایش کردی ولی فکر می کنی خاله جان، الان موقعش هست؟ بهتر نیست بزاری کمی دیرتر ؟ الان شما درس و دانشگاه داری و این ها وقتت را می گیرد شهناز جان.
< نه خاله جان. تو دانشگاه اکثر دخترا همین طوری ان. خودشون بهم یاد دادن که از شبکه فلان ماهواره یاد گرفتن و منم نگاه کردم و چندباری امتحان کردم و الان اینی شد که می بینین. دانشگاه که درسش سخت نیست که خاله. به همه کارام می رسم.
- اره خواهر، می بینی چقدر قشنگ خودش را آرایش کرده؟ دست من را از پشت بسته. جوونه و ابتکار و خلاقیت دارد. از کانال فشن ماهواره هم بعضی چیزا را دیده. مدل لباس پریناز را هم از همون جا در آوردیم و دادیم براش دوختن. یک لباس سبز خیلی خیلی کم رنگ هم شهناز دارد که چون ملیله دوزی هاش اماده نبود امروز نپوشید. آنم خیلی قشنگه.
🔸مادر دیگر چه بگوید! فرزانه پیشدستی ها و ظرف میوه را از آشپزخانه می آورد. خیلی آرام و با طمانینه پیشدستی ها را جلوی مهمان ها می چیند و با همان آرامش، ظرف میوه را دست می گیرد. لباس فرزانه در مقایسه با لباس دختر خاله ها مثل کنده ی درخت می ماند. شهناز با آن چهره آرایش کرده و لباس تنگ زرشکی و یقه قایقی اش کجا و بلیزدامن فرزانه کجا. یک بلوز صورتی کمرنگ که رویش با زیبایی خاصی شکوفه های بهاری گلدوزی شده. و یک دامن سرمه ای فون که جلوی سمت راست دامن از همون شکوفه های بهاری گلدوزی شده. جوراب سفید نویی که همیشه برای مهمانی هایش کنار می گذارد و سفید سفید است. پاهایش را مرتب کنار هم گذاشته و کمی دولا شده و ظرف میوه را جلوی خاله می گیرد و بفرمایی می گوید.
- ممنون خاله جان، چه با وقار شدی فرزانه جان، دیگر وقت عروس شدنته ها
فرزانه لبخندی از سر رضایت می زند. از تعریف خاله تشکر می کند
@salamfereshte
💎متن دعای هفتم صحیفه سجادیه که رهبر انقلاب خواندن آن را به مردم توصیه کردند:
🔸و كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ إِذَا عَرَضَتْ لَهُ مُهِمَّةٌ أَوْ نَزَلَتْ بِهِ، مُلِمَّةٌ وَ عِنْدَ الْكَرْبِ :
🔹🔹🔹🔹🔹
يَا مَنْ تُحَلُّ بِهِ عُقَدُ الْمَكَارِهِ، وَ يَا مَنْ يَفْثَأُ بِهِ حَدُّ الشَّدَائِدِ، وَ يَا مَنْ يُلْتَمَسُ مِنْهُ الْمَخْرَجُ إِلَى رَوْحِ الْفَرَجِ. ذَلَّتْ لِقُدْرَتِكَ الصِّعَابُ، وَ تَسَبَّبَتْ بِلُطْفِكَ الْأَسْبَابُ، وَ جَرَى بِقُدرَتِكَ الْقَضَاءُ، وَ مَضَتْ عَلَى إِرَادَتِكَ الْأَشْيَاءُ. فَهِيَ بِمَشِيَّتِكَ دُونَ قَوْلِكَ مُؤْتَمِرَةٌ، وَ بِإِرَادَتِكَ دُونَ نَهْيِكَ مُنْزَجِرَةٌ.
أَنْتَ الْمَدْعُوُّ لِلْمُهِمَّاتِ، وَ أَنْتَ الْمَفْزَعُ فِي الْمُلِمَّاتِ، لَا يَنْدَفِعُ مِنْهَا إِلَّا مَا دَفَعْتَ، وَ لَا يَنْكَشِفُ مِنْهَا إِلَّا مَا كَشَفْتَ وَ قَدْ نَزَلَ بِي يَا رَبِّ مَا قَدْ تَكَأَّدَنِي ثِقْلُهُ، وَ أَلَمَّ بِي مَا قَدْ بَهَظَنِي حَمْلُهُ. وَ بِقُدْرَتِكَ أَوْرَدْتَهُ عَلَيَّ وَ بِسُلْطَانِكَ وَجَّهْتَهُ إِلَيَّ. فَلَا مُصْدِرَ لِمَا أَوْرَدْتَ، وَ لَا صَارِفَ لِمَا وَجَّهْتَ، وَ لَا فَاتِحَ لِمَا أَغْلَقْتَ، وَ لَا مُغْلِقَ لِمَا فَتَحْتَ، وَ لَا مُيَسِّرَ لِمَا عَسَّرْتَ، وَ لَا نَاصِرَ لِمَنْ خَذَلْتَ.
فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ افْتَحْ لِي يَا رَبِّ بَابَ الْفَرَجِ بِطَوْلِكَ، وَ اكْسِرْ عَنِّي سُلْطَانَ الْهَمِّ بِحَوْلِكَ، وَ أَنِلْنِي حُسْنَ النَّظَرِ فِيمَا شَكَوْتُ، وَ أَذِقْنِي حَلَاوَةَ الصُّنْعِ فِيمَا سَأَلْتُ، وَ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً وَ فَرَجاً هَنِيئاً، وَ اجْعَلْ لِي مِنْ عِنْدِكَ مَخْرَجاً وَحِيّاً. وَ لَا تَشْغَلْنِي بِالِاهْتِمَامِ عَنْ تَعَاهُدِ فُرُوضِكَ، وَ اسْتِعْمَالِ سُنَّتِكَ. فَقَدْ ضِقْتُ لِمَا نَزَلَ بِي يَا رَبِّ ذَرْعاً، وَ امْتَلَأْتُ بِحَمْلِ مَا حَدَثَ عَلَيَّ هَمّاً، وَ أَنْتَ الْقَادِرُ عَلَى كَشْفِ مَا مُنِيتُ بِهِ، وَ دَفْعِ مَا وَقَعْتُ فِيهِ، فَافْعَلْ بِي ذَلِكَ وَ إِنْ لَمْ أَسْتَوْجِبْهُ مِنْكَ، يَا ذَا الْعَرْشِ الْعَظِيمِ.
🌺ترجمه دعای هفتم:
اي آنكه گرهِ كارهاي فرو بسته به سر انگشت تو گشوده ميشود، و اي آن كه سختيِ دشواريها با تو آسان ميگردد، و اي آن كه راه گريز به سوي رهايي و آسودگي را از تو بايد خواست.
🔻سختيها به قدرت تو به نرمي گرايند و به لطف تو اسباب كارها فراهم آيند. فرمانِ الاهي به نيروي تو به انجام رسد، و چيزها، به ارادهي تو موجود شوند،
و خواستِ تو را، بي آن كه بگويي، فرمان برند، و از آنچه خواستِ تو نيست، بي آن كه بگويي، رو بگردانند.
تويي آن كه در كارهاي مهم بخوانندش، و در ناگواريها بدو پناه برند. هيچ بلايي از ما برنگردد مگر تو آن بلا را بگرداني، و هيچ اندوهي بر طرف نشود مگر تو آن را از دل براني.
☘️اي پروردگار من، اينك بلايي بر سرم فرود آمده كه سنگينياش مرا به زانو درآورده است، و به دردي گرفتار آمدهام كه با آن مدارا نتوانم كرد.
اين همه را تو به نيروي خويش بر من وارد آوردهاي و به سوي من روان كردهاي.
آنچه تو بر من وارد آوردهاي، هيچ كس باز نَبَرد، و آنچه تو به سوي من روان كردهاي، هيچ كس برنگرداند. دري را كه تو بسته باشي. كَس نگشايد، و دري را كه تو گشوده باشي، كَس نتواند بست. آن كار را كه تو دشوار كني، هيچ كس آسان نكند، و آن كس را كه تو خوار گرداني، كسي مدد نرساند.
🍀پس بر محمد و خاندانش درود فرست. اي پروردگار من، به احسانِ خويش دَرِ آسايش به روي من بگشا، و به نيروي خود، سختيِ اندوهم را درهم شكن، و در آنچه زبان شكايت بدان گشودهام، به نيكي بنگر، و مرا در آنچه از تو خواستهام، شيرينيِ استجابت بچشان، و از پيشِ خود، رحمت و گشايشي دلخواه به من ده، و راه بيرون شدن از اين گرفتاري را پيش پايم نِه.
🔻و مرا به سبب گرفتاري، از انجام دادنِ واجبات و پيروي آيين خود بازمدار.
اي پروردگارِ من، از آنچه بر سرم آمده، دلتنگ و بيطاقتم، و جانم از آن اندوه كه نصيب من گرديده، آكنده است؛ و اين در حالي است كه تنها تو ميتواني آن اندوه را از ميان برداري و آنچه را بدان گرفتار آمدهام دور كني. پس با من چنين كن، اگر چه شايستهي آن نباشم، اي صاحب عرش بزرگ.
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
دعای سلام الله الکامل با صدای استاد فرهمند.mp3
5.61M
🌹حتما بشنوید:
🍀دعای بسیار زیبا و آرامش بخش استغاثه به امام زمان عجل الله تعالی فرجه
با صدای استاد فرهمند
نووووشتان
@salamfereshte
💎در رجب ، جمله «استغفر اللّه » را فراوان بگوييد
🌺 پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله :رَجَبٌ شَهرُ الاِستِغفارِ لِاُمَّتي ، أكثِروا فيهِ الاِستِغفارَ ، فَإِنَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ ، وشَعبانُ شَهرِي ، استَكثِروا في رَجَبٍ مِن قَولِ : «أستَغفِرُ اللّهَ» ، وَاسأَ لُوا اللّهَ الإِقالَةَ وَالتَّوبَةَ فيما مَضى ، وَالعِصمَةَ فيما بَقِيَ مِن آجالِكُم .
☘️پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : رجب، ماه آمرزش خواهى امّت من است . پس در اين ماه ، بسيار آمرزش بخواهيد كه خدا ، آمرزگارى مهربان است. شعبان ، ماه من است . در رجب ، جمله «استغفر اللّه » را فراوان بگوييد و از خداوند ، در باره [گناهان] گذشته ، پوزش و توبه بخواهيد، و براى باقى مانده عمرتان ، مصونيت [از گناه].
بحار الأنوار: ج97 ص38 ح24.
@salamfereshte
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیستم_و_یک
🔻ظرف را جلوی دختر خاله ها می گیرد
- چه خبر از واتسآب؟ گروهتون هنوز به راهه؟
^بله. به راهه. شما چرا عضویتت را لغو کردی؟
- حوصله اش را نداشتم. گروه ها زیاد شدن دیگر. منم چندتاشون را لغو کردم. دوستام آن جا نیستن آخه.
^ ما را هم دوست خودت حساب کن شهناز خانم
- شما دوست، دختر خاله و کوچیک مایی.
🔸فرزانه تیکه شهناز را به خودش نمی گیرد و می گذارد به حساب لفاظی. لبخندی می زند و ظرف را جلوی مهناز می گیرد.
^ مهناز خانم میوه بفرمایید. چی می خونید؟
-ئه، فرزانه جان، ممنونم. عربی. تو عربی خیلی گیر دارم و گیرهام رفع نمی شود
فرزانه ظرف را جلوی پریناز که ایستاده و هنوز دلش می خواد دور خودش بچرخد و لباسش را نشان بدهد می گیرد:
^پریناز جان، بفرمایید.
انگار که تازه مراسم میوه تعارف کردن را دیده باشد، از سر تعجب ئه بلندی می گوید و کنار مهناز می نشیند. فرزانه دوباره ظرف را جلویش می گیرد. مادر که به آشپزخانه رفته بود تا چایی را بیاورد سر می رسد و فرزانه میوه ها را زمین می گذارد و سینی چای را جلوی مهمان ها می گیرد.
= زحمت نکش خواهرجان. آمده بودیم یک سربهتون بزنیم. خانه نقلی و قشنگیه. خریدین؟
- زحمتی نیست. رحمتین. نه خواهرم، اجاره است.
= آهان. دو طبقه است؟
- بله دوبلکسه.
= حیاطش که خیلی باصفا بود. گچ کاری هاش هم قدیمی و قشنگه.
🔹همین طور که از خانه و اطرافش می پرسد و تعریف می کند و سر می گرداند که اطراف را ببیند انگار تازه چشمش به من می افتد:
- نرگس جان، خاله شما چطوری؟ درسا چطوره؟ دانشگاهت خوبه؟ شهناز که حسابی تو دانشگاه دوست پیدا کرده. دانشگاه هاتون نزدیک هم نیست؟
+ نه. دانشکده ما مدیریته و شهناز دانشگاه آزاد درس می خونه. نزدیک ما نیستن.
- حتما دوستات خیلی نگرانت بودن. شهناز که ناخوش شده بود و یک هفته ای دانشگاه نرفته بود چندین بار دوستاش زنگ زده بودن و آمده بودن دم خانه که حالش را بپرسن.
" آره طفلی ها. انگار چندبار کامران و امیر با موتور آمده بودن دم خانه. من که اینقدر حالم بد بود که فقط دراز کشیده بودم. دکتر می گفت آنفولانزا گرفتی. تمام بدنم درد می کرد و با اینکه بعدش رفتم باشگاه و یک ماساژ حسابی ام داد ولی هنوز هم حالم جا نیومده!
+ ان شاالله بهتر می شین.
🔸مادر از مکالمه ای که پیش آمده خوشش نیومده و به مهربانی و ملاطفت به شهناز می گوید:
- آقایون که اسم بردی دوستات هستن خاله؟
" دوست که نه. از بچه های کلاسن. لاله و فریبرز من را با آن ها آشنا کردن.
- فریبرز همسر لاله خانم هستند؟
" نه دوستشه. آدم با جنمیه. دوستاش را بهم معرفی کرد تا ..
- خیرباشه ان شاالله
🔻مادر نمی گذارد بیشتر از این شهناز جلوی فرزانه از این حرف ها بزند. حسابی رفته داخل فکر و لبخند تلخی روی لب هاش نقش می بندد. شهناز از وقتی دانشگاه رفته خیلی عوض شده. خاله پری هم چند وقته عوض شدند. اصلا کلا خانوادگی یک مدتیه یک جوری شدند. یعنی آن مدلی که قبلا بودند نیستند دیگر چه برسد به مدلی که داخل آلبوم عکس مادرم دیده بودم.
🔹مادر نگاهم می کند. می فهمد که خسته شده ام و بلند می شود و در گوشم زمزمه ای می کند. خوشحال می شوم. همه نگاهم می کنند. حتی مهناز هم دست از مطالعه اش کشیده و نگاهش به صندلی چرخ دار قفل شده. صندلی چرخ دارم را به سمت در هل می دهد:
- تا شما میوه میل می کنید، نرگس جان را می برم تو حیاط هوای تازه بخوره.
= خواهش می کنم. بفرمایید.
🔸از در ورودی که رد می شویم، نسیم خنکی به صورتم می خورد. ناخودآگاه نفس عمیقی می کشم و چشمهابم را روی هم می گذارم. بوی نم تازه را خوب حس می کنم. چشانم را باز می کنم. چقدر حیاط تمیز شسته شده. دیگر خبری از فرغون و جعبه رنگ ها و آشغال پاشغال های کنار حیاط نیست. آفتاب صورتم را گرم می کند و مادر دستی به موهابم می کشد. هوای خنک لای موهابم می رود و بازهم ناخوداگاه نفس عمیق دیگری می کشم.
+ چقدر هوا خوبه مامان. کاش می شد همیشه همین جا موند!
- بله. خیلی خوب و دلچسبه. هم باد خنک می آید و هم آفتابش خیلی سوزان نیست. من برم پیش مهمان ها؟
+ بله حتما. من همین جا بمونم اشکالی که نداره؟
- نه .آوردمت که یک کم هوا بخوری دیگر. من از خاله عذرخواهی می کنم.
🔹خوشحال از اینکه از محیط مهمانی آمده ام بیرون، به اطرافم نگاه می کنم. باغچه رنگ و روی تازه ای گرفته و معلوم است که پدر حسابی به آنی رسیده. خاک های نرم و تازه الک شده روی سطح باغچه مثل یک تشک نرم پاشیده شده و آدم هوس می کند رویش بخوابد. شلنگ آب کنار حیاط دایره وار داخل هم رفته و طرح جالبی را ایجاد کرده. خیلی دلم می خواست می توانستم قدم بزنم اما.. باز هم اشک می آید سراغم.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_دو
🔹 اشکهایم را با دست هایم پاک می کنم و صورتم را به آسمان می چرخانم. به خدا می گویم: بیا ببین. تصویر قشنگیه نه؟ یک دختر روی ویلچر. که حتی جون نداره خودش ویلچر خودش رو حرکت بدهد.
سرم را پایین می آورم و به گل رز گوشه ی باغچه خیره می شوم. درِ خانه باز می شود و پدر از چارچوب در داخل می شود.
= سلام دخترم. خلوت کردی. مهمان ها رفتن؟
+ سلام بابا. نه هنوز هستن.
= دوست داری با هم بریم یک دوری بزنیم؟
+ بیرون؟ تو خیابون؟ نه نمی خوام خسته ام.
🔸یک هو پدر به سمت من خیز برمی دارد و فقط می فهمم کیسه پلاستیک خریدی که دست پدر بوده روی پایم است و پدر دارد صندلی چرخدارم را تند تند دور حیاط می چرخاند. کیسه را می گیرم که نیافتد و با دست دیگرم، دسته صندلی را می گیرم که خودم نیفتم.
= صدای باد تو گوشت می خوره؟ ترسیدی یا سرعتش را بیشتر کنم؟
+ من و ترس؟ نه بابا جان. آنی که ترسیده شمایین نه من. نکند می ترسین تندترش کنین؟
= من و ترس؟ اگه تو ترس نداری چون جَنَم من بهت رسیده دختر جان. بعد به من می گی ترسو؟
+ ئه بابا. نداشتیم ها..
🔻پدر نگاه عمیقی در صورتم می اندازد و خنده کنان سرعت حرکت صندلی را دور حیاط بیشتر می کند. آنقدر دور می زنیم که دیگر هر دو از رو می رویم و هر دو نفس نفس زنان به ایستادن رضایت می دهیم. عرق پدر حسابی در آمده. از صدای خنده ما همه دم پنجره می آیند و مادر از در حیاط ما را نگاه می کند.
= چه گرد و خاکی به پا کردی نرگس. ببین همه اومدن تماشا
🔹از حرف بابا خنده ام می گیرد. مادر با لیوان های آب جلو می آید و هر دو دستش را به سمت ما دراز می کند. تشنه ام شده بود. آب را که می خورم یک کم حالم جا می آید و نفس نفس زدن هایم کمتر می شود. انگار این همه را من دویده بودم. پدر صندلی ام را هل می دهد به سمت داخل ساختمان و زیرلب ذکر می گوید. مادر پشت سر ما لیوان به دست داخل ساختمان می آید و خوشحال است. خاله پری در راهرو دستی به صورتم می کشد. صورتم را می بوسد. با مادر هم دیده بوسی می کند. دخترخاله ها همین طور که در حال بستن گره شنلهایشان هستند پشت سر خاله از اتاق بیرون می آیند. با مادر دیده بوسی و تعارفات قبل از رفتن را می کنند.
🔻 پدر، صندلی ام را کنار پله ها هل می دهد و از همان جا با خاله پری خداحافظی می کند.
= به جواد آقا سلام برسونید. خوشحال می شدیم می دیدمشون. ان شاالله خدمت می رسیم.
^ بزرگی تون را می رسونم حاج آقا. تشریف بیارید خوشحال می شیم. خداحافظ نرگس جان. مراقب خودت باش خاله
+ خدانگهدار خاله جان. خوش اومدین. چشم. ممنون.
🔸حوصله تعارفات را ندارم. دست پدر را که کنارم آویزان است می گیرم و نگاه ملتمسانه ای به پدر می کنم. پدر لبخندی می زند و من را به آشپزخانه می برد. بوی غذا تمام ریه هایم را پر می کند. پدر تشت کوچکی را از کابینت بر می دارد. زیر شیر آب می گیرد. حوله ای را روی دوشش می اندازد. چهارپایه را جلو می کشد و روبروی من می نشیند. تشت را روی پاهایم نگه می دارد تا دست و صورتم را بشویم. دستم را داخل آب می کنم. خنکی آب قلقلکم می دهد. هر دو دستم را می برم زیر آب و بالا می آورم و به صورتم می پاشم. این کار را که چندبار تکرار می کنم حس خوشی به من دست می دهد. پدر حوله را دستم می دهد و تشت را روی کابینت کنار دستش می گذارد و روی چهارپایه می نشیند. کادوی منزل مبارکی و جعبه شیرینی ای که خاله آورده اند را گوشه آشپزخانه می بینم.
+ شیرینیه؟ پدر بهم شیرینی می دی؟
= بــــــــــــله. حتما
🔹پدر از روی چهارپایه بلند می شود و در جعبه را باز می کند و شرینی را مثل گارسون ها جلویم می گیرد و تعارف می کند. خجالت می کشم. بوسه ای به پیشانی ام می زند و مهربان تر بفرما می گوید. با خوشحالی می گویم: چقدر رنگ و وارنگه. یکی از شیرینی های رولتی را بر می دارم و به دو گاز می خورمش. پدر نگاهم می کند و می فهمد که باز هم می خواهم. باز هم بفرمای مهربان تری می گوید. این بار کیک خامه ای بر می دارم و خامه های تدرونش را هورت می کشم. پدر در جعبه را می گذارد و از یخچال برایم آب میوه ای می ریزد و دستم می دهد. دیگر سر و صداها خوابیده و معلوم است مهمان ها رفته اند.
= دوست داری پایین باشی یا ببرمت بالا؟
+ دوست دارم هرجا شما هستی باشم.
🔻پدر لبخندی می زند و دستش را روی شانه ام می گذارد. لیوان آب میوه را از دستم می گیرد و زیر شیر آب می شوید. دست هایش را با حوله سبزرنگش خشک می کند و من را به اتاقش می برد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیستم_و_سه
مادر تلفن را جواب می دهد.
- بفرمایید. سلام ریحانه خانم.... حال شما؟ ...مادر خوبن؟ ... بله. نرگس جان هم خوبه. الحمدلله. گوشی خدمتتون باشه
- ریحانه خانمه. حال داری بیان دیدنت؟
+ نه مامان. خواهش می کنم. حوصله ندارم.
🔹پدر نگاهم می کند ولی چیزی نمی گوید. مادر با عذرخواهی از ریحانه خداحافظی می کند. پدر اجازه داد دیشب را کنارش باشم و هنوز هم در اتاق پدر هستم. دیشب پدر برایم اشعاری از حافظ را خواند. در عالم خودش غرق شده بود و اشعار را به گونه ای می خواند که انگار دارد موسیقی دل نوازی را می شنود. مادر مثل همیشه زحمت کش و پرکار هست و برایمان آب میوه می آورد:
- هر دو بیمارید و آب میوه براتون خوبه. نرگس بخوره که بخیک ها و زخمش زودتر خوب بشه ، شما هم بخورید که دیگر سرماخوردگی ای تو تنتون نمونه.
= ممنون حاج خانم. راضی به زحمت نبودیم
مادر لبخند به لب از اتاق خارج می شود.
= درسات را می خونی دیگر؟
+ نه. برای چی بخونم؟!
= برا چی ندارد که. درست را بخون که دانشگاتو تموم کنی
+ دلتون خوشه ها. وقتی نمی تونم برم دانشگاه، درس به چه درد می خوره؟ من که نمی تونم سرکلاس ها باشم و امتحان بدهم و مدرکم را بگیرم. درس بخونم که چی؟
=این طورها هم که فکر می کنی نیست. خیلی ها با وضعیت بدتر از تو درس و دانشگاه را خوندن و مدارک عالی ای را هم گرفتن. ضمن اینکه بازم سه ماه دیگر می ریم عکس برداری مجدد تا...
+ بریم ام آر آی که چی؟ وقتی یکی فلج شده ، شده دیگر. بیخود دلم را به چیزهای واهی خوش نکنین. امید الکی می دین ها.
🔸پدر سرش را زیر می اندازد. همین طور که لیوان ها را جمع می کند تا ببرد زیرلب می گوید:
= این طورها هم نیست که فکر می کنی.
همهمه هایی از بیرون خانه شنیده می شود. پدر می گوید:
= من یک سر می روم بیرون ببینم چه خبره. انگار اتفاقی افتاده.
من و مادر نگران همدیگر را نگاه می کنیم. صدای آژیر آمبولانس هم می آید. آژیر پلیس هم اضافه شد. فرزانه هم که غرق در سیستم بود، با صدای آژیر از پشت سیستم بلند می شود.
^ چی شده مامان؟
- نمی دونم. بابا رفت ببینه چی شده.
احمد خانه نیست والا پله ها را دوتایکی پایین می آمد و تندتر از پدر سر از کوچه در می آورد. مثل همیشه با دوستانش بیرون رفته است. پدر برمی گردد. کتش را می پوشد. مقداری پول از گنجه بر می دارد و در حال رفتن می گوید:
= ظاهرا برای خانم همسایه اتفاقی افتاده.
- ما را بی خبر نذاری حاجی!
🔻صدای آژیر قطع می شود و بعد از چند دقیقه کوتاه، دوباره روشن می شود و ضعیف و ضعیف تر می شود. چهره مادر نگران است. قرآن پدر را از داخل کمد بر می دارد. کنارم می نشیند تا قرآن بخواند. بعد از حدود ده دقیقه، صداهای داخل کوچه کمتر می شود و نشان می دهد که جمعیت پراکنده شده اند. مادر قرآن را سرجایش می گذارد و چادر سر می کند تا از خانم ها بپرسد که چه اتفاقی افتاده است. صندلی من را تا پشت در حیاط می برد که نزدیکش باشم.
- سلام خانم حسین نژاد. صدای چی بود؟ چی شده؟
"سلام خانم مولایی. مثل اینکه حال خانم توانمند بد شده بود. دخترش داشته با تلفن باهاش حرف می زده که می بینه دیگر مادرش حرفی نمی زنه و هرچی صداش می کند جوابش را نمی ده. زنگ می زنه به اورژانس و آدرس خانه را می ده.
× سلام خانم مولایی. دخترتون خوبه؟
- سلام فاطمه خانم.الحمدلله. بهتره. شما خوبین؟
× الحمدلله. ما هم خوبیم.
" خلاصه که اورژانس می آید و می بینه کسی خانه نیست، به پلیس و آتش نشانی زنگ می زنن و اونا هم می یان و در را باز می کنن و بابرانکارد می یارنش بیرون. انگار بیهوش بود.
× آره. بیهوش بوده. یعنی حرکتی نمی کرده.
" آقاتون با آقای احسانی با آمبولانس رفتند.
- خیر باشه ان شاالله. الهی که طوری نباشه. بفرمایید در خدمت باشیم. بفرمایید فاطمه خانم. بفرمایید خانم حسین نژاد.
×نه، خیلی ممنونم. باید برم خانه. داشتم غذا درست می کردم. شما بفرمایید.
" ممنون. الهی که حال همه بیمارها خوب بشه. با اجازتون. خدانگهدار
🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون باشم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_چهار
🔹مادر داخل می شود و در حیاط را می بندد. ویلچر را هل می دهد که ببرد داخل اما دلم می خواهد بیرون بمانم. از مادر خواهش می کنم مرا همین جا بگذارد. نمی دانم کدام همسایه حالش بد شده. من که کسی را نمی شناسم. ولی مادر چه خوب با همسایه ها آشنا شده. لابد به خاطر این است که هر شب می رود مسجد محل و در سخنرانی و مداحی و روضه ها شرکت می کند. با اینکه یادم نمی آید آخرین بار کی مسجد رفته بودم ولی دلم برای مسجد تنگ می شود. برای گلدسته های سبز و چلچراغ های بزرگی که وسط گودی گنبد آویزان می کنند. برای پخش کردن قرآن ها بین خانم ها که همیشه در کودکی این وظیفه را انجام می دادم. ولی چه فایده. من که دیگر بیرون نمی توانم بروم. صندلی را می برم گوشه حیاط و از زاویه پشت در خانه، به حیاط نگاه می کنم.
🔸 باغچه ها و درخت هایی که روبرویم، گوشه حیاط جا خوش کرده و تا بالا و پشت پنجره اتاقم کشیده شده زیبا به نظر می رسند. کاشی های مستطیل شکل وسط حیاط، حیاط را مثل صفحه شطرنج تقسیم بندی کرده است. در ذهنم شروع می کنم مهره های شطرنج را چیدن و سرباز را حرکت می دهم. حریفم سرباز او را یک خانه می آورد جلو. من سرباز جلوی رخ را دوخانه می برم جلو. حریف سرباز جلوی شاه را می آورد جلو. رخم را دو خانه می برم جلو تا از حصار گوشه شطرنج رها بشود اما ای دل غافل، حواسم به فیل حریف نبود. الان است که مرا بزند. همین کار را هم می کند. رُخَم را از دست می دهم. نمی خواستم از دست بدهمش. فقط می خواستم از حصار و زندان بکشمش بیرون. باید از اول، جوانب کار را می سنجیدم. می روم سرباز دیگرم را حرکت بدهم که مادر صدایم می زند:
- نرگس جان، مادر، لباست کمه. سردت نشده؟
+ نه مامان. هوا خوبه.
🔹صدای زنگ اف اف بلند می شود. مادر از راهرو می گوید:
- نرگس جان، می شود در را باز کنی؟ ریحانه خانمه
+ باشه.
با در فاصله چندانی ندارم. دو تا فشار کوچک به چرخ صندلی می دهم و به در می رسم. در را که باز می کنم دسته گلی می آید تو صورتم.
^ دارام دارام. به به نرگس جان. تو حیاط چی کار می کردی؟ سلام.
+ سلام ریحانه خانم...خب.. داشتم شطرنج بازی می کردم.
نگاهی به اطراف می اندازد و چون صفحه شطرنجی نمی بیند با تعجب تکرار می کند:
^ شطرنج؟
+ بله. خودم با خودم. روی کاشی های حیاط . حالا بفرمایید داخل.
^ ممنونم. بفرما قابل شما را ندارد.
🔸جعبه شیرینی و گل را می دهد دستم. در را پشت سرش می بندد و به کاشی ها نگاهی می کند:
^ حالا کی برد؟
+ هنوز اولش بودم. تازه رخم را از دست داده بودم. دستتون درد نکند. اومدین خواستگاری دیگر...
هر دو می خندیم. مادر چادر به سر داخل حیاط می شود و با ریحانه سلام و علیک و خوش و بشی می کند. بفرما می زند که برویم داخل اما ریحانه می گوید:
^ اگه اجازه بدین حاج خانم، همین جا بشینم تا بازی شطرنج نرگس جان را ببینم. اگه هوا براشون سرد نباشه
نگاهی به من می کند تا نظرم را اعلام کنم. چشمکی می زند. موافقت می کنم و مادر حصیری را روی تخت کنار حیاط پهن می کند. گل و جعبه شیرینی را از من می گیرد و می رود که برایمان چایی بیاورد.
^ خب احوال خواهر گل ما چطوره؟ خوبی؟ حالت بهتر شده؟
+ ممنونم. خوبم.
^ کی دوباره باید بری برای آم آر آی؟
+ هفته دیگر
^ ان شاالله که خوب باشه. دانشگاه چطوره؟
+ خوبه. ممنون.
🔹حرف خاصی ندارم که با ریحانه بزنم. خودش هم می فهمد. مادر با سینی چای و شیرینی می آید و کنار ما می نشیند. با ریحانه حال و احوال می کند و تشکر می کند که آمده است دیدن من. رو به من می گوید:
- ریحانه خانم چندباردیگر هم اومدن وتماس گرفته بودن. ایشون خیلی لطف دارن.
^ اختیار دارید حاج خانم. وظیفه است.
- ریحانه جان، دیگر همسایه ها تو کوچه نبودن؟
^ نه. من که اومدم کسی تو کوچه نبود. چطور مگه؟
- هیچی. آخه یک اتفاقی افتاده بود. می خواستم ببینم خبرجدیدی شنیدی یا نه. با اجازه ات من برم به غذا یک سر بزنم.
- خواهش می کنم. بفرمایید.
🔻چشمهای پرسشگر ریحانه به من دوخته شده. اولش نمی خواستم چیزی بگویم ولی وقتی دیدم منتظر است گفتم:
+ یکی از همسایه ها حالش بد شده بود. بردنش بیمارستان.
^ کودوم همسایه؟
هر چه شنیده بودم را برایش تعریف می کنم و با خود می گویم: چه دخترسنگدلی دارد که فقط آدرس را داده به اورژانس و خودش حاضر نشده بیاید ببیند چه بلایی سر مادرش آمده.
@salamfereshte
🌹سالروز میلاد با سعادت مولی الموحدین، امیرالمومنین ،یعسوب الدین، امام علی علیه السلام و روز پدر مبارک باد. 🌹
🌟«امیرالمؤمنین قلّه است، به سمت آن قلّه حرکت کنید. وظیفهی ما این است، به سمت قلّه حرکت کنیم. صفات امیرالمؤمنین را [در نظر] بگیرید، بهقدر وسعمان، بهقدر توانمان در این جهت حرکت کنیم.» بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۱۳۹۵/۰۶/۳۰
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_پنج
🔹ریحانه دقیق به حرفهایم گوش می دهد. سر تکان داده و می گوید:
^ خیر باشه. بچه ها سراغت را می گیرن و حال و احوال می کنن. می خواستن خدمت برسن.
+ ئه. چه عجب نسیم سراغ ما را گرفت.
^ نسیم خانم را که ندیدم. ولی بچه های هیأت دوست داشتن ببیننت. برات خیلی دعا کردن.
🔻حالا این چشم های من هست که علامت سوال در آن موج می زند و ریحانه برای توضیح بیشتر ادامه می دهد:
^ هیئت متوسلین به ام الائمه حضرت زهرا سلام الله علیها. مخصوص خواهران هست و دوستان جوانی مثل شما توش فعالیت دارن. خواهرا برات حدیث کسا خوندن و حالا هی سراغت را می گیرن. به من می گن نرگس خانم را که نمی یاری هیئت، لااقل بگو ما بیایم عیادتشون.
🔸لبخند می زند. تعجب می کنم. من که آن ها را نمی شناسم. آن ها هم من را فقط در حد یک اسم می شناسند. به این که نمی گویند شناخت. پس چطور است که نگران حال من هستند و پیگیر و حتی می خواهند بیایند عیادت کسی که ندیده اند. وا. مگر می شود؟ نسیم که اینقدر با او جون جونی ام کاری به کارم ندارد آنوقت این ها که نمی شناسندم هی حال و احوال می پرسند. نمی توانم باور کنم ولی با این حال می گویم:
+ بگین تشریف بیارن. ممنونم که برام دعا کردن. منم دوست دارم ببینمشون.
^ خب شما که بله را گفتی. اگه حاج خانم هم اجازه را صادر کنن بهشون می گم خدمت برسن.
🔹هر دو می خندیم. ظرف شیرینی را سمتم دراز می کند و بفرمای دلنشینی می گوید. به چهره اش دقیق می شوم. چشمهای قهوه ای رنگش چقدر برق می زنذ. طوری نگاهم می کند که احساس می کنم تا عمق وجود و افکارم را دارد می خواند. سرم را زیر می اندازم. هنوز دستش به سمت من دراز است. دست دیگرش را روی پایم می گذارد و با فشار مختصری که می دهد دوباره بفرما می گوید. شیرینی سه گوش را برمی دارم و با لذت شروع می کنم به خوردن. از هیچ چیز در دنیا بیشتر از این شیرینی خامه ای های تازه خوشم نمی یاد. ریحانه از اینکه با اشتها می خورم خوشش می آید و می گوید:
^ یعنی اینقدر خوشمزه است. بزار منم امتحان کنم
و خودش یکی عین مال من بر می دارد و با حرکات صورت شروع می کند به نشان دادن لذت خوردن این کیک:
^ اوه اوه. چقدر لطیفه. چقدر خوشمزه است. چقدر خامه داره ها.
+ آره این خامه دارهاشو خیلی خوشم می یاد. خصوصا اینکه تازه باشه. از کجا خریدین؟
^ از همین شیرینی فروشی گلاب که تو خیابون اصلی هست. نزدیکه. بازم برات بخرم؟
+ نه بابا. فکر کنم با این جعبه بزرگی که آوردین تا چند هفته داشته باشیم.
^ اووووه. چند هفته. مگه شیرینی خور قهاری نیستی؟ قول می دم به پنج روز نکشیده تهش را در می یاری.
+ از کجا فهمیدین شیرینی خور قهاری ام؟
^ از انتخاب زود و سریعت.
🔸با دستی که روی پایم گذاشته بود، پایم را ماساژ می دهد. چقدر احساس راحتی می کنم. از حالت صورتم می فهمد که خوشم آمده. خوشحال می شود و پای دیگرم را هم با دست دیگرش ماساژ می دهد.
+ شما انگار تو ماساژ دادن واردین ها
^ تا حدی.
آفتاب حسابی پایین رفته و ریحانه نگاهی به ساعتش می اندازد.
^ خب نرگس جان، با اجازه ات من دیگر باید رفع زحمت کنم. اگه کاری داشتی این شمارمه. سه سوته که نه ولی سریع می یام و هرکاری از دستم بربیاد انجام می دم. اجازه مرخصی می دی شاهزاده خانم؟
+ صاحب پادشاهید. اجازه ما هم دست شماست ملکه اعظم. تشریف داشته باشید.
🔻از خنده ی باز صورتش معلوم است که از حاضرجوابی ام خوشش آمده. باهام دست می دهد و می گوید:
^ ما از دست دادن فرار نمی کنیم خلاصه ها... منزل ما هم تشریف بیارید. دفعه بعد نوبت شماست که بیای خانه ما. نشد بفهمیم این شطرنجت آخرش چی شد. کی برد؟
+ فعلا وقت استراحش بود. بقیه اش را که شما رفتی بازی می کنم و خبر می دم.
^ از قول من از حاج خانم هم خداحافظی کنید. التماس دعا. خدانگهدار نرگس جان.
+ چشم. حتما. خداحافظ
🔹موذن اذان می گوید و مادر مثل هر شب، راهی مسجد می شود. حالا می فهمم که چرا ریحانه به ساعتش نگاه می کرد و رفت. همان جا نمازم را می خوانم. کمی سردم شده است. می خواهم ادامه شطرنج را بازی کنم که پدر و مادر، هر دو با هم از راه می رسند.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
💎تا فرصت هست، بسيار آمرزش بخواهيد
🌺پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله:رَجَبٌ شَهرُ الاِستِغفارِ لِأُمَّتي ، أَكثِروا فيهِ الاِستِغفارَ ، فَإِنَّهُ غَفورٌ رَحيمٌ.
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : رجب ، براى امّت من، ماه آمرزشْ خواستن است. در آن، بسيار آمرزش بخواهيد كه او آمرزگار مهربان است.
📚بحار الأنوار : ج 97 ص 38 ح 24 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_شش
🔹همزمان که پدر صندلی ام را به داخل هل می دهد، جریان را برایم تعریف می کند:
= خانم توانمند، سکته قلبی کرده. تحت مراقبت های ویژه است. همسایه ها می گفتند که همسرش چندسال پیش فوت کرده و دختراش هم هر کودوم تو یک شهری هستند و اینجا تنهاست. لطف خدا بوده که دخترش پشت تلفن بوده و تونسته به موقع به اورژانس خبر بده. تو مسجد براش ختم امن یجیب گرفتن. شما هم براش دعا کن.
🔻پس برای همین دخترش فقط آدرس خانه ی مادرش را داده و شخصا نیامده. از خودم خجالت می کشم که در مورد چیزی که نمی دانستم زود قضاوت کردم. پدر به صورتم دقیق می شود. از مادر می پرسد:
= مهمان داشتیم؟
- بله. از کجا فهمیدی؟
= از صورت شاداب نرگس و چای و شیرینی های تو حیاط. حالا کی بوده که نرگس نق نقوی ما را شاداب و خندان کرده؟
+ ئه. بابا...
- ریحانه خانم بودن. سلام رسوند. بنده خدا چندبار بود می خواست بیاد.
یعنی واقعا من شاداب شده بودم؟
ا🔹🔸🔹🔸🔹
🔻صدای تلفن بلند می شود.
" سلام . از مطب دکتر کریمی تماس می گیرم. خانم نرگس مولایی؟
+ سلام. بله. بفرمایید.
" خانم، شما دوشنبه وقت فیزیوتراپی دارید. تماس گرفتم ببینم تشریف می یارید؟
+ بله ؟ فیزیوتراپی؟
مادر صدایم را می شنود. سریع می گوید :
- بگو می یایم. کی نوبت دادن؟
+ بله. برای چه ساعتی باید بیام؟
"رأس ساعت ده صبح اینجا باشین. خدانگهدار
+ چشم. خداحافظ.
- برا کی نوبت داد؟ هفته پیش چندبار زنگ زدم و اسمت را گذاشت تو نوبت و گفت خودش زنگ می زنه.
+ برای دوشنبه. ساعت 10 صبح.
🔹می روم دست و صورتم را بشویم. پدر یک روشویی کوتاه مخصوص من درست کرده که نشسته راحت بتوانم آب بردارم و کارهای دیگرم را انجام دهم. یک خط تلفن هم بالا کشیده که بتوانم گوشی تلفن را جواب بدهم. یک جورایی در این چند هفته من شدم منشی خانه: الو..بله..فرزانه با شما کار دارن. الو ..بله... مادر، فاطمه خانمن با شما کار دارن. الو..بله.. نه پدر تشریف ندارن. پیغامتون را بفرمایید خدمتشون می دم. بله بله. چشم. و یادداشت می کنم پیغام رو. فرزانه هم شیرین کاری کرده و یک سطل از پنجره اتاقم با طناب به پایین فرستاده و هی داد می زند: نرگس، طناب را بکش بالا. می کشم می بینم یک نامه نوشته این طوری:
" سلام نرگس جان. خواهر گل خودم. خیلی دوستت دارم. خواستم یادآوریت کرده باشم. فدات. بوس. امضا: فرزانه جانت "
🔸اوایل من هم جواب می دادم و زیرش یا در برگه دیگر دو سه جمله ای برایش می نوشتم ولی الان دیگر هسته شلیل هایی که از قبل ذخیره کرده ام را می گذارم در سطل و می فرستم پایین و داد می زنم: بپا عشقت نخوره تو سرت... سطل را می گیرد و طنابش را می کشد که یعنی به دستم رسید. صدای خنده اش بلند می شود:
^ صفای هسته شلیلتو عشقه. بکارمش یعنی؟ یک درخت بهم هدیه دادی؟
+ بابا رو رو برم هعی. کم تحویل بگیر خودتو. بیکاری تو دختر؟ هی برام نامه فدایت شوم پست می کند آنم با سطل زباله.. سطل خوش بوتر نداشتی حالا؟
^ این را هم با التماس از مامان کش رفتم.
+ بشورش لااقل. هر دفعه نامه ات به دستم می رسه باید برم دست و صورتم را بشورم
^ چه خوب. یعنی اینقدر دوست داری نامه هامو که می خوریشون؟ صورتت رودیگر چرا می شوری؟
🔻یک لحظه به حرفش فکر می کنم و با خودم می گویم: واقعاها، صورتم را چرا می شورم؟ بعد داد می زنم:
+ بفرست بالا آن سطل زباله ات رو؟
^ بازم هسته شلیل داری بفرستی برام؟
+ شلش کن فرزانه. کارش دارم.
🔸سطل زباله بالا می آید. کل ارتفاعش یک وجب و نیم است. داخلش هم به قطر بیست سانتی جا دارد. طناب را از سطل باز می کنم. یک پارچه را روی پاهایم می اندازم. سطل را می گذارم روی پارچه و صندلی را هل می دهم سمت دستشویی. صدای فرزانه بلند می شود. کلا همه حرفهایمان با صدای بلند هست چون من طبقه بالا هستم و فرزانه پایین و حس و حال بالاآمدن از پله های بلند را ندارد.
^ چی شد پس؟ هسته ی من کو؟
+ دارم وایتکسش می زنم.
^ چی کار می کنی؟
+ ماشین پستچی ات را دارم می شورم.
^ گفتی چی کار می کنی؟
🔻به بالای سرم نگاه می کنم. فرزانه به سه شماره آمده بالای سرم.
+ می بینی که. دارم وایتکس می زنم سفید بشه.
^ ای بابا. نزن بابا. نزن. من عمدا این را خاک مال می کنم. مادر هم چندبار شسته و می گه کثیفه و این طوری نده به نرگس. منم هربار خاکمالش کردم. زحمت نکش. بِدش به من این ماشین پستچی ام رو.
دست از شستن می کشم. فرزانه سطل را بر می دارد. چند بار تکانش می دهد که آبش بچکد. می رود سمت پنجره و می اندازدش در باقچه حیاط.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هفت
🔹در حالی که به حالت دو دارد از پله ها پایین می رود داد می زند:
^ بدو برو دم پنجره که نامه داری
همین طور هاج و واج مانده ام که این دیگر چه کاری است. دست هایم را می شویم. به اتاق نرسیده ام که صدای دادش بلند شده:
^ نرگس، نامه ات را بکش. نامه داری.
طناب را که دوباره به سطل بسته است می کشم و سطل بالا می آید. یک کم سنگین شده. داخلش را که نگاه می کنم تعجب می کنم:
+ اَه، فرزانه. این سیب را چرا انداختی تو این سطل کثیف؟
^ اَه ندارد. زحمت بکش بشورش و به عشق من بخور. سیب نشانه ی عشقه ها. مثبت اندیش باش..
🔸نگاهی به سیب می کنم. اصلا میلی به خوردنش ندارم. باز خیالم راحت است که یک دور سطل را شستم و لااقل الان فقط خاکی است. سیب و سطل را همان جا روی پلاستیکی که روی میز پهن کرده ام می گذارم تا دوباره هوس فرستادن نامه به سرش نزند. جزوه های درسی ام را برمی دارم و به ادامه مطالعه ام می پردازم. فردا امتحان دارم و می خواهم نمره 20 را بگیرم. بعد از ظهرها ریحانه خانم می آید خانه ی ما و من درس هایم را برایشان توضیح می دهم. دیگر ریحانه برایم غریبه نیست. احساس می کنم مثل خواهرم دوستش دارم. در این یک ماه، هر روز یا زنگ می زد یا می آمد دم خانه و حال و احوال می کرد. هر دفعه یک چیزی می آورد و به قول مادر، حسابی برایم خرج کرده. گل. شیرینی. روسری. شال. مسقطی. سرویس ساده رومیزی. سرویس اداری لوازم رومیز. باقلوا. گز. چراغ مطالعه. از همه مهمتر کتاب هایی که برایم می خرید و هدیه می آورد. "مسافر کربلا". "داستان سیستان". "تپه جاویدی و راز اشلو". "به مجنون گفتم زنده بمان". "مفردمذکر غائب". "تو که آن بالا نشستی". "بچه های کارون"." پنجره های تشنه"." آب هرگز نمی میرد" و کلی کتاب دیگر. دیگر هر روز مشتاقم بدانم امروز برایم چه چیزی می آورد.
🔹مادر با سینی همیشگی بالا می آید و لیوان شیر و شیرینی را جلویم می گذارند.
- خسته نباشی.
+ ممنونم. زحمتتون می شه مامان. اینقدر این پله ها رو بالا نیاین. بالا هست که. می رم می خورم.
- از دست مادر خوردن چیز دیگه ایه. تازه دوست دارم خودم برات بیارم. چی می خونی؟
+ فردا امتحان دارم. درسامه. مامان؟
- جانم
+ به نظرتون امروز ریحانه چی برام می آورد؟
- بد عادت شدیا. مگه هر روز باید برات چیزی بیاره؟
🔻مادر راست می گوید. هر روز که نباید برایم هدیه ای بیاورد. واقعا بد عادت شده ام. مادر سینی خالی را بر می دارد و از پله ها پایین می رود. نگاهی به کتابهای روی تاقچه می اندازم.
صدای فرزانه دوباره بلند می شود:
^ سطل رو بفرست پایین همشهری
+ همشهری رفته یک شهر دیگر درس بخانه. خانه نیست.
باز صدای خنده فرزانه بلند می شود.
به ساعت نگاهی می اندازم.
+ اوه اوه. یک ساعت بیشتر وقت ندارم. حسابی وقت تلف کردم. باید تند تند بخونم.
🔹با صدای زنگ در به خودم می آیم. به ساعت نگاهی می اندازم. همیشه سرساعت می آید. فرزانه داد می زند :
^ ریحانه خانم اند همشهری. اومدی خانه؟
+ بله. راهنماییشون کن تشریف بیارن بالا دربون.
^ چشم قربان.
صدای لِک لِک دمپایی های فرزانه و خوش و بش کردن هایش با ریحانه خانم را می شنوم. به آینه کوچک روی میزم نگاهی می اندازم و موهایم را دستی می کشم و صندلی را به جلو هل می دهم.
" سلام نرگس خانم گل. حالت چطوره؟
+ سلام ریحانه جان. ممنونم. شما خوبین؟
" الحمدلله. ما با دیدن شما خیلی خیلی خوب می شیم.
🔸خجالت می کشم ولی از این حرفش خوشم می آید. مثل همیشه مرا در آغوش می گیرد و دیده بوسی می کنیم. کنارم روی صندلی می نشیند. چشم در چشم من می اندازد. دستهایم را می گیرد. با لبخند مخصوص همیشگی اش با شادابی تمام می گوید:
" دلم برات تنگ شده بود نرگس جان. خوبی؟
+ منم همین طور. منتظرتون بودم. ممنون. خوبم.
🔹نفس عمیقی می کشد. چشم هایش برق می زند. کیفش را باز می کند و کادویی را طرف من می گیرد. هر دو می دانیم که این مراسم همیشگی دیدار ما با همدیگر هست. یک مراسم نانوشته که شروع و انتهایش نامعلوم است. کادو را می گیرم. نگاه تشکر آمیزی می اندازم.
+ الان بازش کنم؟
" هر وقت که دوست داری عزیزم.
+ می شود الان بازش کنم؟
" بله که می شود.
+ ممنون
🔻کادو را باز می کنم. یک کتاب." از یاد رفته". خیلی مشتاق خواندنش هستم.
" از درسا چه خبر؟ رسیدی بخونی؟
+ بعله. خوندم. وقت بگیری نیم ساعته همه رو برات کلاس می روم.
به صندلی تکیه می دهد و با حالت آماده باشی می گوید:
" بفرما ما سراپا گوشیم استاد.
کتاب را روی میز می گذارم. درس دادنم را شروع می کنم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_هشت
🔹ریحانه خانم خیلی با دقت به حرفهایم گوش می کند. گاهی سوالی می پرسد و گاهی مطلب را تکمیل می کند. از مباحثه کردن با او لذت می برم. این مباحثه کردن را هم خودش به من یاد داد. حتی مطالعه کردن را هم او به من یاد داد. شب ها خواب نداشتم. دائم گریه و فکر و خیال به سراغم می آمد. پدر من را به اتاق خودش می برد و تا صبح بالای سر من بود و برایم شعر و ماجرا تعریف می کرد.
🔸همان اوایل، این موضوع را به ریحانه خانم گفتم و از او خواستم برای تشکر از پدرم تسبیح عقیق بخرد. روز بعد با تسبیح و کاغذ کادو آمد. با همدیگر هدیه پدر را کادو کردیم. موقع رفتن به مادر گفت: اگه اجازه بدین سر شب بیام پیش ریحانه. مادر اول زیر بار نرفت که نمی خواهد و خسته می شوید و این حرفها ولی اصرار ریحانه خانم را که دید قبول کرد. شب راس ساعت هشت ریحانه آمد. . کتابی دستش بود. کمکم کرد دراز کشیدم. کنارم نشست. ابتدا هدیه اش را در آورد. یک روسری حریر آبی سفید خیلی زیبا و نرم. عطر خیلی خوبی داشت. روسری را روی صورتم انداخت. از بوی خوشش کیف کردم. با اجازه ای گفت و شروع کرد به ماساژ دادن دست هایم. سرم را به سمتش برگرداندم.
+ نمی خواد ریحانه خانم. نکنین. دستاتون درد می گیرد. خسته می شین.
" نگران دست های من نباش. چشم هاتو ببند و راحت دراز بکش.
+ نه نمی خواد ریحانه خانم. خجالت می کشم آخه.
" نکش خب، پاره می شود.
🔹و لبخند زد. دست از ماساژ دادن کشید. روسری را که از صورتم کنار زده بودم برداشت. صورتم را به پهنا نوازش کرد. بوسه ای به پیشانی ام زد. روسری را روی صورتم گذاشت. کتف هایم را شروع به ماساژ دادن کرد. عملا از روی صندلی بلند شده بود. صدای نفس هایش را می شنیدم. صورتش با صورتم فاصله کمی داشت. ذکر می گفت. همین طور که ذکر می گفت مرا ماساژ می داد. چشمهایم را باز کردم. از همان زیر روسری نگاهش کردم. گشادگی خاصی در چهره اش بود. چشم هایم را بستم. احساس آرامش عجیبی کردم. بعد از کتف هایم، هر دو دست و بعد هم پاهایم را ماساژ می داد. خیلی حرفه ای ماساژ می داد و دست های قدرتمند عجیبی داشت. بعد از ماساژ، برایم چند صفحه ای قرآن خواند و ترجمه کرد. سپس کتابی که دستش بود را برایم خواند. داستان بود. داستان که تمام شد، دعایی خواند که اوایل اسمش را نمی دانستم ولی خیلی دلنشین بود. هر عبارت را که می خواند ترجمه هم می کرد. بعدها که پرسیدم فهمیدم دعای آل یاسین و دعای ندبه را می خواند. و بعد هم در حال خواندن سوره اناانزلنا آنقدر نوازشم می کرد تا خوابم می برد. بعدتر ها موقع دعا خوابم می برد. و اخیرا موقع خواندن داستان.
🔸کلاس درسم تمام می شود. ریحانه خانم برایم کف می زند و احسنت گویان اطمینان می دهد که نمره کامل را می گیرم. خوشحال و سرمست از تشویق هایش، صندلی را هل می دهم سمت یخچال کوچکی که مادر کنار اتاق گذاشته است.
+ مادر یک ساعت پیش برام شیر و شیرینی آورد. نگه داشتم با هم بخوریم. بفرمایید.
" به به. می گم تپل شدی ها. از بس حاج خانم بهت شیرینی می دن بخوری.
هر دو می خندیم. لیوانی از شیر برایش پر می کنم و لیوان خودم را هم بر می دارم. هر دو را از دستم می گیرد. بشقاب شیرینی را از یخچال بر می دارم. در یخچال را می بندد. صندلی من را هل می دهد و خودش می نشیند.
+ فردا وقت فیزیوتراپی دارم. امروز زنگ زد گفت ساعت ده برم.
" خیلی خوبه. با کی می ری؟
+ نمی دونم. هنوز صحبتش رو نکردم.
ریحانه به ساعت اتاقم نگاهی می اندازد. لبخند صورتش دلنشین تر می شود. می دانم که سر ساعت پنج و نیم باید جایی باشد.
+ نمی شود امروز رو بیشتر بمونی؟
"نه عزیزم. باید برم. شب بازم می یام پیشت. کتاب رو یک ورقی بزن ببین خوشت می یاد..
🔻یاد هدیه ام می افتم. "از یاد رفته." یعنی چی داخلش نوشته شده. دیده بوسی می کنیم و ریحانه می رود. لب پنجره می روم و رفتن ریحانه را تماشا می کنم. کوچه ما حالت سه راه دارد و خانه ی ما، مسلط به همه راه هاست. روبروی خانه یک کوچه و سمت راست و چپ هم هر کدام یک کوچه. ریحانه به خانه سرنبش از کوچه سمت راست می رود. کلید می اندازد و در را باز می کند. تعجب می کنم. بلند داد می زنم:
+ مامان، خانه ی ریحانه اینا کودوم خونس؟
فرزانه داد می زند:
^ می خوای نامه بهش پست کنی؟ سه خانه آن طرف تر. تو کوچه سمت راستی. همونکه پرده پنجره هاشون چندرنگه.
+ آهان. دیدمش. همون پرده بنفش و آبی و سبز کمرنگه؟ پس چرا رفت تو خانه سرنبشی؟
^ چی؟ نشنیدم. بلندتر بگو.
+ هیچی.
کتاب را از روی میز برمی دارم و شروع می کنم به خواندن.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺قال رسول الله صلی الله علیه و آله : خَيرُ العِبادَةِ الاستِغفارُ .
🍀پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : بهترين عبادت، استغفار كردن است.
📚الكافي : 2/517/2 .
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#استغفار
#ماه_رجب
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_بیست_و_نه
🔹هر از گاهی نگاهی از پنجره به بیرون می اندازم ببینم ریحانه چه زمانی از خانه بیرون می آید. بعد از حدود یک ساعت، تقریبا موقع اذان، در خانه باز شده و ریحانه به سمت مسجد، راهی می شود. صدای اذان که پخش می شود، مادر ریحانه هم از منزل خودشان بیرون می آید و به سمت مسجد می رود. مانده ام چرا تا به حال نیامده بودم پای پنجره و آدم های کوچه را رصد نمی کردم.
- ئه، مادر، خوبیت ندارد شما کوچه رو متر می کنی ها
خجالت می کشم و از پنجره فاصله می گیرم.
- کتاب جدیده؟ باز ریحانه خانم برات هدیه آوردن؟
+ بـــــــــــــــله. این چندصفحه رو هم که خوندم خیلی جالب بودن. نوشته باید به همدیگر تذکر بدیم.
- تذکر چی؟
+ همین که چی درسته چی غلطه. یعنی همین که شما الان بهم گفتین خوبیت ندارد از پنجره ذاق سیاه مردم رو چوب می زنم.
- درسته. حرف درستیه. وقت کردی چندتا از مطلب هاشو هم برام بخون.
+ خاطره است. خاطره ی اونایی که این تذکرها رو دادن و طرز برخوردهای مختلف و ...
- وضو گرفتی؟
+ بله. دارم.
🔸مادر میز نمازم را برایم آماده می کند. مُهر تمیزِ گِردِ بزرگی را می گذارد و جهت قبله را با نگاهش چک می کند. صندلی ام را به سمت میز هل می دهد. چادر و مقنعه را دستم می دهد. تسبیح سبزرنگی که هدیه ریحانه خانم است را از روی تختم بر می دارد و دور مهر می پیچد.
- کاری نداری؟ من برم مسجد؟
+ نه. ممنونم. برای منم دعا کنین.
- حتما. اگه کاری داشتی فرزانه خانه است.
+ باشه. ممنون
🔻نمازم را می خوانم. چادر و سجاده را جمع می کنم و گوشه طاقچه می گذارم. مادر که از مسجد می آید در مورد فیزیوتراپی فردا با پدر صحبت می کند. مشغول مطالعه کتاب می شوم. آنقدر محو کتاب شده ام که گذشت زمان را حس نمی کنم و وقتی ریحانه خانم را دم در اتاق می بینم تازه می فهمم که ساعت هشت شب شده است و دوساعتی مشغول مطالعه بودم.
" سلام نرگس جان. ماشاالله. تمومش کردی؟
+ سلام ریحانه خانم. بله تقریبا. آخراشه.
" ماشاالله لا قوه الا بالله. فوووووووت. چشمت نزنن با این سرعتت. یک پا زانیتا شدی ها. یواش برون ما هم بهت برسیم
+ اختیار دارید. شما که بنز الگانس هستید..
" برنامه ی فردات چی شد؟
+ کودوم برنامه؟ ها فیزیوتراپی؟ نمی دونم. مامان داشتن با پدر صحبتش رو می کردن. در جریانش نیستم.
" من یک دقیقه برم و برمی گردم.
🔺تا ریحانه یک سر می رود پیش مادر، من هم چند خاطره آخر کتاب را تمام می کنم. اول کتاب تاریخ مطالعه کتاب را می نویسم و زیرش را امضا می کنم.
" خب، بریم تو کارش؟
+ بریم.
🔸صندلی ام را کنار تخت می برد. کمکم می کند روی تخت دراز بکشم. روسری را دستم می دهد و خودش کنار تختم می نشیند. همین طور که حرف می زد آرام آرام نوازشهایش به ماساژ تبدیل می شود. حرف هایش را خیلی دوست دارم. آرام می گوید:
" می دونی چیه نرگس، خدا خیلی دوستت داره. این روزا همش دارم شکر می کنم که خدا تو رو به من داد. منم خیلی دوستت دارم. آنقدر که پیش مادرم دائم ازت تعریف می کنم و مادرم دوست داره بازم بیاد دیدنت. ولی می گه همین که من می یام بسه و زحمتتون می شود.
+ نه خواهش می کنم. چه زحمتی. زحمت ها رو شما دارین همش می کشین.
" شما برای من رحمتی. اینکه می بینم چقدر شاد و سرحال هستی برام یک عالم ارزش دارد. دلم می خواد تو رو با خودم به یک جاهایی ببرم. یک جاهایی که خودم خیلی دوستشون دارم. دوست دارم از دوست داشتنی هام بهت هدیه بدهم.
+ منم دوست دارم باهاتون بیام.
" واقعا؟ اگه این طوره حتما می برمت.
🔹لبخندش بازتر می شود و چشم های پرمحبتش را کمی می بندد و لبهایش را به ذکر باز می کند. بسم الله الرحمن الرحیم و ننزل من القران ما هو شفاء و رحمه للمومنین. شروع به خواندن سوره حمد می کند. چشم هایش را می بندد. دستهایش شانه هایم را قوت می دهد. نگاه من، خیره به صورتش هست. صدای تلاوتش را تا عمق وجودم می شنوم. عضلات صورتش همان حالت لبخند همیشگی اش را دارد. احساس می کنم چقدر او را دوست دارم. غرق تلاوت شده است و شمرده شمرده، مرتب سوره حمد را می خواند. دستانم را ماساژ نرمی می دهد و سراغ پاهایم می رود. گرمای دستانش را حس می کنم . همیشه برایم تعجب آور است که چطور گرمای دستانش را حس می کنم. در حالی که وقتی دست های خودم را روی پاهایم می گذارم هیچ احساس گرمایی نمی کنم. خدا را شکر می کنم که مرا با او آشنا کرده است.
@salamfereshte