#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_چهار
🔹از گلزار که برمی گردیم، حال همه مان خوب است. آرام هستیم اما چهره ها بازتر شده. شهناز، آرام تر شده. مهناز هم همین طور. پریناز که حسابی خوش است و به محض وارد شدن به خانه، خودش را در آغوش مادر می اندازد و می گوید:
" خاله نبودی خیلی خوش گذشت
و شروع می کند به تعریف کردن پر آب و تاب چیزهایی که دیده. مادر مشتاق و با چهره ای گشاده، نگاهش می کند و بارک الله و مرحبا و تحسین و قربان صدقه اش می رود. خوشحال از خوشحالی پریناز و مادر، به اتاق پدر می روم و لباسهایم را در کمد مادر می گذارم. لقمه نان و خرما و کیکی که در گلزار شهدا، برای پدر و مادر گرفته ام ، روی میز تلفن می گذارم و برای تجدید وضو، از اتاق خارج می شوم.
☘️ پیامک ریحانه، دقایقی است مرا به فکر برده است. آن را با مادر در میان می گذارم. موافق است اما باید نظر پدر و خاله پری و آقا جواد را هم بپرسد. منتظر می شوم تا تلفن مادر با خاله تمام شود. رویم نمی شود از حال و اوضاعشان بپرسم اما با این وجود می پرسم:
- مامان، من نگران خاله پری هسم. اوضاعشون چطوره؟
= دعاشون کن مادر. بهترن. بهتر می شن به لطف خدا. دعاشون کن.
🔸مادر، با پدر تماس می گیرد. پدر هم موافق است. حالا دیگر وقتش است موضوع را با بچه ها در میان بگذارم. به پذیرایی می روم و جمعشان را با این جمله به هم می ریزم:
- بچه ها، ی فکری
🔻همه، سرهایشان از روی موبایل و کتاب بیرون می آید و تفکراتشان به هم می ریزد. فرزانه که مشغول نوشتن چیزی بود می گوید:
^ ای بابا. کل تمرکزم رو که به هم زدی نرگس. چی شده؟
- دیروز رفتیم گلزار یادتونه ساندویچ و خرما و این ها بهمون دادن ؟ می گم چطوره ما هم ی بسته های افطاری درست کنیم و بریم پخش کنیم. نظرتون؟
مثلا در حال فکر کردن هستند. ادامه می دهم:
- پدر و مادر هامون هم موافقن. ی کمکی هم کردن. اینم اولین مشارکت پولی. منم خودم چهل تومن دارم می زارم روش. با همین هم می شه کلی بسته درست کنیم. پایه این؟
🔹پریناز که از همه شور و شوق بیشتری دارد می گوید:
"من که پایه ام.
فرزانه نگاهی به پریناز که از او جلو زده می کند و می گوید:
^ منم موافقم. منم چهل تومن می زارم. به احمدم گفتی؟
- احمد!؟ وا.. نه. برا چی؟
^ خب شاید اونم بخاد مشارکت کنه
- آها از اون لحاظ. باشه.
🔸تلفن را برداشته و شماره احمد را می گیرم. جواب نمی دهد. پیامک می زنم و جریان را برایش می نویسم. به اتاق برمی گردم. پول هایمان را که روی هم می گذاریم، دویصت تومانی جمع می شود. قرارمان را می گذاریم که شب قدر بیست و سوم، افطاری را پخش کنیم و برنامه شب قدر را هم در گلزار بمانیم. قرار است این بار، پدر و مادر هم با ما بیایند. همه را به ریحانه می گویم. در جواب بسیار ابراز خوشحالی می کند و می گوید:
+ سعی می کنم فردا رو هماهنگ کنم بتونیم با هم بریم خرید. می دونی، عمو اینجا هستند و تنهان. حالشون هم مساعد نیست. خانم توانمند یادته؟ تقریبا همان طور اند. روزها و زمان هایی که کنارشون نیستم حالشون خیلی وخیم می شه. باید کنارشون باشم و براشون حرف بزنم و کتاب بخونم. گاهی مامان این کار رو می کنه. پدر هم خیلی سرشون شلوغه. با اینکه تمام وقت استراحتشون رو می ذارن برای عمو ولی تا الان سه بار تا اتاق آی سی یو رفتن و برگشتن. برای همین، خیلی باید مراقب باشم. خیلی وقت بود می خواستم اینا رو بگم نمی شد. الان عمو رو بابا بردن حمام. اینجا نیستن بشنون برای همین تونستم کمی توضیح بدم. ببخش که کنارتون نیستم. ولی خیلی خوشحالم. تو خودت حسابی فرمانده شدیا
🔸از این تعریف ریحانه خوشحال و شرمنده می شوم. پیامک احمد هم آمده. همان جا پیامک را برایش می خوانم:
" سلام نرگس جون. چطوری؟ شماره حسابتو بده منم مشارکت خودم و بچه ها رو برات واریز کنم. دمتون گرم.. ما اینجا داریم ی مسجد بزرگ می سازیم. به مامان سلام برسون. برامون دعا کنین. "
🔹از ریحانه خداحافظی کرده و شماره حساب را برای احمد پیامک می کنم. پیام را نشان مادر داده و خبر را به بچه ها می دهم. که قرار است فردا برویم خرید و احمد و دوستانش هم قرار است کمک کنند. بحث کاملا جدی شده. شور و شوقی در وجودمان می افتد. یاد آن روزی می افتم که قرار شکلات های رنگی را برای مراسم نیمه شعبان بسته بندی کنیم و برای خرید رفته بودیم و ..
🔸 در این افکار بودم که پیامک واریزی احمد هم می آید. حالا پانصد و شصت تومان داریم. زنگ در خانه به صدا می آید. فرزانه به دو می رود و برمی گردد و می گوید: ریحانه خانم بود. این رو داد بدم به شما. پاکت را می گیرم. او هم هشتاد تومان فرستاده." شد ششصد و چهل تومان. مطمئنم یک فراخوان بزنیم بیشتر از این حرفا می شه" این را فرزانه می گوید و می پرسد: فراخوان بزنم؟
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_پنج
🔹وقت کم بود و دیگر به کارهای فراخوان نمی رسیدیم. گوشی به گوشی و پیامکی به چند نفر از دوستان و آشناها گفتیم و نتیجه اش نزدیک یک میلیون تومان پول شد. چیزی که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم. با خودم می گفتم نهایتا دویصت تومان می رویم می خریم دیگر.. نشستیم و چیزهایی که به ذهنمان رسید بخریم را نوشتیم. بطری آب. خرما. کیسه فریزر. شکلات. نان. پنیر بسته بندی. بامیه. می خواستیم ساده باشد و دیگر چیزی اضافه اش نکردیم. باید دقیق عمل می کردیم. اضافه پولش را هم بامیه یا خرما یا کیکی چیزی پخش می کردیم. تعداد را روی 400 بسته بستیم اما قیمت دستمان نبود که بتوانیم محاسبه کنیم. این شد که با بچه ها به سوپری محل رفتیم.
🔸کار آن روزمان شده بود حساب و کتاب و پیدا کردن مغازه ای که ارزان تر باشد. بطری آب را هم از فروشگاه بزرگ گرفتیم که تعداد بدهد و ارزان تر. خود به خود همه چیز جور می شد و ما متعجب و البته بسیار خوشحال از این حمایت های خدا. حتی برخی فروشنده ها همین که نیت ما را می فهمیدند، خودشان هم چند قلم به خریدمان اضافه می کردند و مشارکت شان را این گونه نشان می دادند. خدا قبول کند از همه شان.
حالا کار اصلی بسته بندی بود که باید یک روزه انجامش می دادیم. و حتی کمتر. 400 بسته کم نبود. ریحانه پیشنهاد داد بساط بسته بندی را در مسجد پهن کنیم که بچه های مسجدی هم کمک باشند. فکر خوبی بود. آن همه خرید در پذیرایی مان جا نمی شد. خریدها را خرده خرده به مسجد برده بودیم و حالا نوبت خودمان بود که پیاده، به سمت مسجد، روانه شویم.
🔹وارد مسجد که می شویم، همه مان از تعجب، دهانمان بسته می ماند. سفره های بزرگ را پهن کرده اند و به صورت بسیار منظم، هر قلم جنس را در گوشه ای گذاشته اند. سینی های بزرگ بامیه و خرما جداگانه. دستکش ها و .. به بچه ها می گویم:
- انگار ما دیر رسیدیم.
🔸همه می خندیم و مشغول به کار می شویم. تعداد نفرات خوبی آمده اند و کار بسته بندی، زیاد طول نمی کشد. قرار است اول، وانت برادر حجت، مسئول و فرمانده بسیج آقایان را پر کنیم. بسته های آماده شده را دست به دست تا دم در قسمت خواهران، رد می کنیم. و از در مسجد دیگر، بارگیری با آقایان است. این همه هماهنگی ها را ریحانه و مسئول بسیج انجام داده اند. خوشحال از این مشارکت، خدا را شکر می گویم. نمی شود بسته های زیادی را روی هم بچینیم. له می شوند. خود برادر حجت نیست اما بقیه برادران، تمام این ریزه کاری ها را بلد اند و انجام می دهند. اگر احمد هم اینجا بود، حتما یکی از آن ها می شد و چقدر از دیدنش خوشحال می شدم. همه کسانی که دوست دارند در ماجرای پخش هم حضور داشته باشند، سوار ماشین می شوند. من و فرزانه و دخترخاله ها جلوی مسجد منتظر آمدن پدر هستیم. پدر و مادر هم سر ساعتی که گفته بودیم حرکت می کنیم، می آیند.
🔹 هوا هنوز روشن است و یک ساعتی تا افطار مانده. چند بسته آخر را هم عقب ماشین پدر می گذارند. سوار ماشین پدر می شویم. در تعقیب وانت، به سمت گلزار شهدا حرکت می کنیم. وسط راه، متوجه می شویم که آقا جواد و خاله پری هم در راه هستند. آنقدر از شنیدن این خبر خوشحال شدیم که خستگی کار فشرده خرید و بسته بندی آن هم با زبان روزه در این هوای گرم، از تنمان بیرون رفت. بیشتر خوشحال دخترخاله ها بودم که بعد از چندین روز، والدینشان را خوش و خرم می توانستند ببینند. یعنی امیدوارم که اینگونه باشد و اختلاف هایشان تمام شده باشد.
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_شش
- بله.. خیلی هم خوبه. ریحانه جان شما نتونستی بیای؟ نه عزیزم.. جات خیلی خالیه. باشه خداحافظ
🔹جریان را به مادر می گویم. پدر موافق است. مادر اما می گوید چون خاله پری می آیند گلزار شهدا دخترخاله ها که نمی توانند بیایند. فرزانه سریع می گوید:
+ من با نرگس می رم خیالتون راحت
= منم برگشتنی میام دنبالتون.
🔸وانت جلویی نگه می دارد. پژو 206 که بقیه خواهران آنجا بودند و پدر هم ماشین را نگه می دارند. یکی از جوانان بسیجی پیاده شده و خود را به پنجره پدر می رساند. یکی دیگرشان به سمت درب راننده خودرو 206 می رود.
" سلام حاج آقا. خداقوت. حاج آقا از ماشین شما داوطلب داریم؟
= بله پسرم. دوتا از دخترها می یان.
" حاج آقا قراره آقا سعید با ی تاکسی برن سمت مترو. برگشتنه هم می شه برگردن گلزار برای مراسم، هم اینکه برگردن مسجد. هر طور شما بفرمایین
= ما هم مراسمو گلزار می مونیم. خانواده رو برسونم گلزار می رم دنبالشون. کودوم ایستگاه مترو می رن؟
" نه حاجی. معلوم نیست احتمال خیلی زیاد کارشون زود تموم می شه. خواهر آقا سعید هم هستند. پس با هم برمی گردن گلزار. نگران نباشین
🔹یکی از خواهران خودرو 206 پیاده می شود. بعد از کمی صحبت با آقایی که احتمالا همان آقا سعید، برادرش باشد، به سمت ما می آید:
^ سلام خواهرا. خداقوت. سلام حاج خانم. خوب هستید؟ قبول باشه.
* سلام دخترم. برای شما هم قبول باشه.
🔸ما هم سلام کرده و خداقوت می گوییم. یکی از آقایان تاکسی کرایه کرده و دو نفر دیگر، بسته هایی را از پشت وانت، عقب تاکسی می گذارند. جوانی که با پدر صحبت کرده بود سوار وانت می شود. دخترخاله ها، هم می خواهند بیایند و هم می خواهند بروند گلزار شهدا. قرار می گذاریم همدیگر را موقع دادن بسته ها یاد کنیم و در ثوابش، همه را شریک کنیم. با پیاده شدن ما، جا برای دخترها بازتر می شود و کمی راحت تر می نشینند. وانت حرکت می کند. خودرو 206 هم پشت سرش و پدر هم خداحافظی کرده و حرکت می کند. ما هم سوار تاکسی می شویم. تا مسافت کوتاهی مسیرمان پشت سر پدر و وانت است اما از یک مسیر، ما به خیابان دیگری می پیچیم و دیگر، پدر را نمی بینیم. حس غربتی وجودم را فرا می گیرد. حس نشاط و کنجکاوی از اینکه قرار است چه اتفاقی در مترو بیافتد، آن حس غربت را لای خود می پیچاند و کم و کمترش می کند تا اینکه خواهر آقا سعید به حرف می آید:
^ فاطمه هستم. ایشون هم برادرم آقا سعید. شما رو با ریحانه خانم زیاد دیدم. می تونم اسمتونو بپرسم؟
- نرگس هستم. شرمنده ولی متاسفانه من شما رو به جا نمی یارم. ببخشید. ایشون هم فرزانه، خواهرم هستن.
^ خدا حفظتون کنه. مشخصه از چهره شون. خیلی شبیه به همین.
🔸من و فرزانه نگاهی به همدیگر کرده و تعجب می کنیم چون خودمان اصلا احساس نمی کنیم به هم شبیه باشیم. با این حال چیزی نمی گوییم. صحبت آقا سعید و راننده هم حسابی گل کرده و بحث شان راجع به گرانی و وضعیت بد جامعه توجه ما را جلب می کند. به حرفهایشان گوش می دهیم و تا خود مترو که مسافت خیلی زیادی هم نیست، دیگر هیچ کدام از ما خانم ها حرفی نمی زند.
🔹هوا گرگ و میش است و مردم سریع تر قدم برمی دارند. حتی فکر می کنم سرعت ماشین ها هم بیشتر شده و می خواهند دم افطار، خودشان را زودتر به سفره ها برسانند. برخی ها لباس های پلوخوری شان را پوشیده اند و مشخص است که مهمان هستند. برخی دیگر هم مدام بوق می زنند. هر کدام از بچه ها سه کیسه دست می گیرند و من چون یک دستم به عصا است، فقط یک کیسه را می توانم با خود بیاورم. جور کیسه دیگر را فرزانه و باقی مانده هایش را که جمعا شش تایی می شود، آقا سعید می کشد. حدود بیست دقیقه وقت داریم. از پله های برقی پایین می رویم. کیسه ها را گوشه ای گذاشته و منتظر آمدن قطار می شویم.
🔸 آقا سعید با مامورقطار صحبت می کند و هر دو با هم می روند. یک دقیقه تا آمدن قطار مانده. هنوز ده دقیقه تا افطار مانده. به فاطمه خانم می گویم: هنوز اذون نشده. بسته ها رو بدیم؟ فاطمه خانم هم نمی داند بدهیم یا نه. جلوی بسته ها می ایستیم و منتظر می شویم که آقا سعید بیاید و از او بپرسیم. قطار می آید اما آقا سعید و ماموری که با او رفته است، نمی آیند. جمعیت به سرعت از کنارمان رد می شود. آرام می گویم:
- ما با این سرعتشون، چطوری بهشون بسته بدیم؟
+ آره. همهمه می شه و جلوی راه گرفته می شه
^ می شه پخش بشیم. دو سه متر دو سه متر وایسیم
- اینم خوبه. برادرتون نیومد؟
^ نمی دونم کجا رفته
🔹تا آمدن قطار بعدی، هفت دقیقه فرصت است. محوطه خلوت می شود. مامور ایستگاه مترو و آقا سعید با دو موکت لوله شده می آیند. گل از گل فاطمه خانم می شکفد. دستش را خوانده اما من هنوز نمی دانم جریان چیست.
@salamfereshte
💎 وقت خلوت
☘️اگر ماها از سحر استفاده نکنیم،
در این دنیای شلوغ،
وقت دیگری نداریم برای
خلوت با خودمان، با دلمان، با خدای خودمان؛
واقعاً وقتی باقی نمیماند.
📚بیانات مقام معظم رهبری دامت برکاته در تاریخ ۱۳۹۸/۰۲/۱۰
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_هفت
🔹آقا سعید به کمک مامور ایستگاه قطار، گوشه ای را با موکت فرش می کنند. جعبه ای را باز می کنند. چشمم که به مهرها می افتد، من هم جریان را می فهمم. صدای نزدیک شدن قطار می آید. آقا سعید خودش را به ما رسانده و به قول فاطمه خانم آماده باش می دهد.
. هر کدام کیسه ای دست می گیریم و با فاصله در دو طرف راهرو، می ایستیم. چادرم را با گیره ای محکم کرده ام که جلوی چادر باز نشود. فاطمه خانم چادرش از جلو زیپ دارد. فرزانه هم سوزن اضافه روسری اش را در آورده و مثل من، جلوی چادرش را می بندد. قطار می ایستد. مسافران از قطار پیاده می شوند. صدای ربنا در بلندگو پخش می شود.
🔸 بسته ها را یکی یکی و به سرعت تعارفشان می کنیم. سعی می کنیم خواهران را با بدهیم و برادران را آقا سعید اما تعداد زیاد است. بدون اینکه سرم را بالا بیاورم بسته ها را به برادرانی که برای گرفتن بسته جلو می آیند هم می دهم. کمی که از آن حجم اولیه کم می شود، سرم را بالا می آورم و ضمن نگاه کردن به صورت روزه داران خواهرم، به آن ها تعارف می کنم. از دیدن چهره های آرایش کرده و حجاب های ناقصشان اذیت می شوم. دوست دارم کمک شان کنم. نمی توانم بی تفاوت باشم. جای ریحانه خالی. اگر او بود هم بی تفاوت نمی ماند.
🔹همزمان که بسته ها را تقدیم می کنم، لبخند زده، قلبم را متوسل به مولایمان صاحب الزمان ارواحناله الفداه می کنم. محبت خواهرانم، وجودم را سرشار می کند. با همان حالت و به احترام، به صورت کلی می گویم:
- قبول باشه. خواهرای گلم، موهاتونو هم بپوشونین که خدا بیشتر ازتون راضی باشه. طاعاتتون قبول.. التماس دعا
🔸این جملات را به صورت مقطع، همان طور که بسته ها را می دهم می گویم. از جمعیت کاسته می شود. حالا فرصت می کنم به فرزانه و فاطمه خانم هم نگاهی بیاندازم. آن ها هم مثل من، یک کیسه از بسته ها را داده اند و دو کیسه دیگر باقی مانده. کیسه های آقا سعید فقط یکی اش مانده. منتظر قطار بعدی می شویم. پنج دقیقه دیگر می رسد. در این فاصله برای اقامه نماز به سمت موکت ها می رویم. چند نفری در حال نماز هستند.
🔹فاطمه خانم کنار کیسه ها می ایستد تا ما نمازمان را بخوانیم. یک نماز را که می خوانیم صدای آمدن قطار هم می آید. بدو بدو کفش هایمان را می پوشیم. فرزانه کیسه های مرا هم با خود می برد و کنار خودش روی زمین می گذارد. هیجان وجودم را می گیرد. قطار رسیده. بچه ها همه سر جاهای قبلی شان ایستاده اند. فقط من مانده ام. عصایم را دست گرفته و سعی می کنم سریع تر حرکت کنم. عصایم لیز می خورد. خدایی می شود که نمی افتم. آرام تر حرکت می کنم و با خود می گویم: "دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است. " خنده ام می گیرد. به فرزانه می رسم. کیسه را دستم می دهد و من هم مشغول دادن بسته های افطاری می شوم. با همان وضعیت و صحبت های قبلی ام:
" خواهران گلم. عزیزانم.. موهاتونو بپوشونین. نماز روزه هاتون قبول. خواهرای گلم، آرایش نکنین. باور کنین این طوری خدا راضی تر و خوشحال تره. طاعاتتون قبول باشه. ما رو هم دعا کنین. خدا قبول کنه. "
🔸این وسط، برخی ها بهشان برمی خورد و لقمه را نمی گیرند. مجدد بهشان تعارف می کنم و لبخند پرمهری می زنم: بفرمایین عزیزم.. بفرمایین چیز قابل داری نیست. نوش جانتون. بعضی ها اخم می کنند و بسته را می گیرند. برخی هم اخم هایشان را کمی باز می کنند و تشکر می کنند. کیسه آقا سعید خالی شده است. ما هنوز مشغول دادن بسته ها هستیم و او، مسیر خروجی را می رود و برمی گردد. کیسه ها و احیانا هسته هایی که روی زمین از دستشان افتاده را برمی دارد و آن ها را در سطل زباله می اندازد. نزدیک خواهرش می رود و چیزی می گوید. بسته های افطاری را از فاطمه می گیرد و خودش مشغول پخش آن ها می شود. باز هم آن حجم اولیه جمعیت کمتر شده و فرصت بیشتری برای تقدیم کردن و صحبت کردن با تک تک خانم ها پیدا می کنم.
🔹فاطمه از کنار ما رد می شود و به سمت موکت ها می رود. پس برادرش جایش را عوض کرده که او به نماز اول وقت برسد. برخی از خانم ها، چادری، مانتویی، و حتی آن هایی که فقط یک شال مختصر به سر دارند و ... بعد از گرفتن بسته هایشان به سمت موکت رفته و مشغول نماز خواندن می شوم. برایشان دعا می کنم که این نماز اول وقت شان دستگیرشان باشد. چقدر جای ریحانه و دخترخاله ها خالی است.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺امام على (عليه السلام) : لاتَعزِم عَلى مالَم تَستَبِنِ الرُّشدُ فِيهِ
🍀تصميم به انجام دادن كارى كه درستى آن برايت روشن نيست، مگير .
📚ميزان الحكمه ، ح 12922
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_هشت
🔹در مسیر رفتن به گلزار شهدا و شرکت در مراسم شب قدر، به ریحانه پیامک می دهم. جوابی نمی دهد. حتما مشغول دعا و مراسم است. به گلزار می رسیم. از فاطمه خانم و برادرش خداحافظی کرده و دنبال آدرسی که پدر داده است می رویم. پیدایشان می کنیم. همه در کنار هم نشسته اند و مشغول خواندن دعای جوشن کبیر هستند. صدای دعا از بلندگو پخش می شود و مردم هم با آن، هم نوا شده اند.
🔸با دیدن آقا جواد و خاله پری، خستگی و سوزش پایم را فراموش می کنم. چقدر دلچسب تر شده اند. به فرزانه می گویم:
- آقا جواد عوض شده. نه؟
فرزانه که در حال نشستن و مرتب کردن کیف و چادرش است می گوید:
+ آره. ته ریش گذاشتن.
🔻مجدد نگاه می کنم. راست می گوید. ته ریش گذاشته اند. چرا خودم نفهمیدم. از اینکه این طور دقیق به شوهرخاله ام نگاه کرده ام وجدان درد می گیرم. سرم را پایین انداخته و کنار مادر می نشینم
= چطور بود؟
- خوب بود. جاتون خالی. حس خیلی خوبی داشت. کاش می شد آدم هر شب از این کارها بکنه. برا شما چطور بود؟
= اینجا هم خوب بود خدا روشکر.
🔹مادر، لقمه ای از کتلت هایی که برای افطاری درست کرده است را دستم می دهد. از روی پر مهرش خجالت می کشم. تشکر کرده و می پرسم:
- راستی مامان، بسته های افطاری کم نیومد؟ جمعیت اینجا خیلی زیاده
= حتما کم اومده. خیلی ها افطاری با خودشون آورده بودن. بسته ها رو نمی گرفتن و فقط یک بامیه برای تبرک برمی داشتن.
🔸از این فهم عمیق مردممان، کیف می کنم. لقمه را به دهان برده و گاز می زنم. مادر، لیوان شربتی دستم می دهد و می گوید:
= شربت گلاب است. سرحال می یای.
🔹لیوان را می گیرم. احساس خیلی خوبی دارم. در حال جویدن لقمه خوش مزه مادر باشی و بوی گلاب در مشامت پیچیده باشد و گوشت به صدای دعا، نوازش داده شود. خیلی خوب است. نسیم خنکی می وزد و کیفم را کوک تر می کند. مادر، لقمه ای هم دست فرزانه می دهد و لیوان شربتی گلاب هم. فرزانه می گوید:
+ ممنونم. ولی شکم من مثل نرگس خیلی قانع به این یک لقمه نیس ها.
= می دم بازم . شکموی خوشگل.. بخور نوش جونت. دومی و سومی هم تو راهه.
🔸بعد از لقمه دادن های مادر، انگار چشمم تازه به اطراف باز می شود و بهتر می توانم ببینم. جمعیت همین طور زیاد و زیادتر می شود. مادر قرص هایم را دستم می دهد. لبخند زده و به دعا خواندنش ادامه می دهد. سمت چپ کمرم کمی می سوزد. مدام این پا آن پا می شوم. مادر انگار بو برده باشد می گوید:
= نرگس می خوای این روسری رو ببند به کمرت. خسته شدی حسابی.
🔻همیشه از اینکه مادر، خواسته و نیازهایم را زودتر از خودم می فهمد متعجب هستم و این بار هم، متعجب تر می گویم:
- ممنون. شما از کجا فهمیدین؟
= مشخصه دیگه. این همه کار کرده باشی خسته می شی. فهمیدن نمی خواست
🔸مادر همان طور که مشغول خواندن دعاست، به آرامی، کمرم را از روی چادر، ماساژ می دهد. درد در کمر و شکمم می پیچد و بیشتر می شود. مادر دعا می خواند و آرام، کمرم را مالش می دهد. دست راستم را روی زمین می گذارم تا وزنم کمتر روی کمرم باشد. حتما مادر متوجه دردم شده است. با ماساژهای مداوم مادر، کمرم گرم می شود و درد کمتر می شود. نفس عمیقی می کشم. برای اینکه حواسم را پرت کنم، مفاتیح را باز کرده و شروع می کنم به خواندن دعای جوشن. از ابتدای ابتدا.. می خوانم و سعی می کنم حسابی متمرکز بشوم که چه چیزی را دارم می خوانم.. ده فراز اول را که رد می کنم، سر را برای استراحت گردنم، بالا می آورم.
🔹کمی جابه جا می شوم. از مادر تشکر می کنم و می گویم که کمرم بهتر شده است. اما مادر دست از ماساژ برنمی دارد. حتما دستش درد گرفته اما به روی خودش نمی آورد. همین است که می گویند فداکاری را از مادر باید یاد گرفت. به چهره نورانی و شکسته اش نگاه می کنم. خدایا بهترین ها را به مادرم بده." یاد پدر می افتم. سرمی چرخانم و او را که کمی آن طرف تر، نشسته نگاه می کنم. انگار در حال حرف زدن با شهیدی است که سنگ مزارش جلوی روی پدر است. دلم می خواست کنارش می بودم و می شنیدم که به او چه می گفت. آخر پدر هم دوران دفاع مقدس جبهه بوده. حتما دلش برای دوستانش تنگ شده است. "خدایا، بهترین ها را به پدرم هم بده" رویم را به سمت مادر چرخانده و می گویم:
- مامان جان، خسته می شین.. خیلی کمرم بهتر شده.. من که آب شدم از خجالت
= وا. کاری نمی کنم که. دارم دعامو می خونم. راحت باش
🔸"مگر می شود مادرت ماساژت بدهد و تو بی خیال و راحت به کارهای دیگرت بپردازی؟ حرفهایی می زنی ها مادر جان" من که از پس مادر برنمی آیم. باز هم تشکر می کنم و او را می بوسم. مادر هم مرا می بوسد و به دعا خواندنش ادامه می دهد.
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺امام رضا (عليه السلام): مَن قَرأ فِى شَهر رَمَضان آیَة مِن کِتابِ الله کَان کَمَن خَتَم القُرآن فِى غَیرِه مِنَ الشُّهور
☘️هركس در ماه رمضان يك آيه از كتاب خدا را قرائت كند مثل اينست كه در ماههاى ديگر تمام قرآن را بخواند.
📚بحار الانوار، ج 93، ص 346
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_نود_و_نه
🔹بدون هدف، نگاهم روی جمعیتی که مشغول دعا خواندن هستند می چرخد. فاطمه خانم را می بینم که ایستاده، مشغول خواندن دعاست. تحسینش می کنم. با آن همه خستگی، باز هم می ایستد. من که توان نشستن را هم ندارم چه برسد به ایستادن. برادرش را در کنارش نمی بینم. برای آن ها هم دعا می کنم که "خدایا بهترین مقدرات را برایشان تقدیر کن" پرچم های ایران و پلاکاردها، با وزش نسیم، به آرامی تکان می خورند. بوی خوشی در فضا می پیچد. نفسی عمیق می کشم تا وجودم از این بوی خوش، سیراب شود.
🔸با شهدایی که در اطرافمان هستند درد و دل می کنم. هم تشکر به خاطر کمک هایشان برای درمان و فلج نشدنم. هم تشکر به خاطر تمام حالات خوشی که از بعد از آشنایی با آن ها برایم به وجود آورده اند. دلم می شکند. دلم می خواهد من هم مثل آن ها باشم. مثل مادر خوب و عالی باشم. اشک از چشمانم سرازیر می شود. قلبم انگار خیلی شکسته باشد، شُر شُر اشک می ریزم. "خدایا، این اشک ها را هم خودت به من داده ای. خدایا چرا اینقدر گریه می کنم آخر؟" صدای ریحانه در گوشم می پیچد که می گفت" وقتی دلت می شکند، خدا با تو کار دارد و همه چیز را طوری مقدمه چینی کرده که دست آخر به سمت خودش بروی. " حالا من هستم و این دل شکسته و اشک جاری، "خدایا می خواهی در این اشک ها چه بگویم؟ چه بخواهم؟ "
🔹سر به سجده می گذارم و همان طور که شهدا را واسطه قرار می دهم، شروع می کنم به دعا کردن. برای پدر و مادرم. خاله و خانواده اش. ریحانه و عمویش. برای هر کسی که می شناسم و به یادم می آید. مگر می شود وسط مزار شهدا، سر بر مهر بگذاری و قلبت پر نشود از شهادت؟ اشک می ریزم و شهادت را از خدا تمنا می کند. انگار اینجا که سر برمهر گذاشته ام، در این شب قدر، بعد از آن همه فحش شنیدن در مترو و نشنیده گرفتن، در نبود ریحانه، دلم بدجوری شکسته است. "یعنی همه این ها را خدا برای من برنامه ریزی کرد که بیایم و در آغوش شما شهدا، ناله کنم و تقدیر یک سال آینده خودم را بگیرم؟ خدایا، مقدراتم را با شهدا گره بزن. خدایا مرا با شهدا، به امام زمانمان برسان. خدایا مرا خدمتکار امام زمان قرار ده.. خدایا.. خدایا.."
🔹دیگر نمی دانم چه بگویم.. فقط گریه می کنم. صدای مادر به گوشم می خورد که دعای فرج می خواند. من هم شروع می کنم به خواندن دعای فرج.. می خوانم. نه یک بار. نه دو بار.. بارها و بارها.. آرام می شوم. سر از سجده برمی دارم. اشک هایم را با دستم پاک می کنم. سر و اضاعم را مرتب کرده و بی حال، گردن کج کرده و به صدای دعای جوشن گوش می دهم. نسیمی که می وزد، بوی گل های اطراف را در فضا پخش می کند و صورتم را خنک تر می کند. نفس عمیقی می کشم. مفاتیح را روی دست گرفته و مشغول خواندن بقیه فرازهای دعای جوشن می شوم.
🔸دیگر نزدیک سحر است. اینجا انگار هیچکس قصد رفتن به خانه و سحری خوردن ندارد. جمعیت همان طور کیپ در کیپ نشسته است. من هم گرسنه نیستم. حتی خوابم نمی آید. خودم تعجب می کنم. پدر دو سه بار گفته که هر وقت خواستید بگویید که برگردیم خانه. ولی هیچکداممان دلمان نمی خواهد اینجا را ترک کنیم. بچه ها لای مزارهای شهدا دنبال بازی می کنند و می خندند. هنوز از ریحانه خبری ندارم. چند بار گوشی ام را چک کرده ام اما پیامی نیامده. مجدد به گوشی ام نگاهی می اندازم. مجدد به ریحانه پیامک می دهم که جایت خالی است و نگرانت هستم. این بار جواب می آید:
"سلام عزیزم.. خوبم ممنونم. دلم پیش شماست و دعاگوت هستم. امشب خیلی ما رو دعا کن گل نرگسم. برای بیمارمون هم دعا یادت نره."
🔸جوابش را می دهم. دیگر پاسخی نمی دهد. خیالم راحت می شود که حالش خوب است اما ته دلم، کمی شور می زند. ریحانه ای که سر و تهش در گلزار شهداست، چطور شده که شب قدر، آن هم شب بیست و سوم، نتوانسته جور کند و گلزار بیاید؟ پیامک می دهم: زنگ بزنم؟ جوابی نمی آید. چند دقیقه که می گذرد، خودش زنگ می زند.
+ سلام نرگس جون. خوبی؟ ببخش یک کمی سرم شلوغه. اوضاع چطوره؟
- اینجا همه چی خوبه. کلی برات دعا کردم و به یادت بودم. چرا سرت شلوغه؟ چیزی شده؟ یک کمی نگرانم دلم شور می زنه
+ چیزی که.. عمو کمی حالشون بد شده آوردیمشون بیمارستان. یک کمی درگیر این چیزها بودم. دعامون کن..
- الان چطورن؟
+ بهترن خداروشکر. خیلی بهترن. ان شاالله فردا می بینمت نرگس جون.
🔻پس بی خود نگران نبودم. کمی به صدای ریحانه و جمله بندی هاش مشکوک می شوم. چرا گفت حال عمویش خیلی بهتر شده. برای دل خوشی من بود؟ یا واقعا حالشون از آن وضعیت وخیمی که بود خیلی بهتر شده؟ یا شاید هم ...
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید
#فلسطین، برای چه کسی است؟
#روز_قدس، روز بزرگداشت پیروزی آینده #امت_اسلامی است
پیروزی، نزدیک است.
در ثواب انتشار، سهیم باشید
@salamfereshte
#آزادی_قدس_خونبهایت
#تولیدی
#نماهنگ
#مناسبتی
🍀رسولُ اللّه ِ صلى الله عليه و آله :
🔹 حيثُما كُنتُم فَصَلُّوا عَلَيَّ ، فإنَّ صلاتَكُم تَبلُغُني
🔸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله : هر جا كه باشيد بر من درود فرستيد ؛ زيرا درود شما به من مى رسد .
میزان الحکمه، ح 10941
🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹
@salamfereshte
#حدیث
💎 فوریترین وظیفه مبارزه با خیانت کمرنگ کردن مسأله فلسطین است
🍀 امروز روز قدس است؛ روزی که با ابتکار هوشمندانه امام خمینی همچون حلقهی وصلی برای همصدائی مسلمانان دربارهی قدس شریف و فلسطین مظلوم تعیین شد.
🌸 ملتها از روز قدس استقبال کردند و آن را همچون نخستین کار واجب یعنی برافراشته نگهداشتن پرچم آزادی فلسطین گرامی داشتند.
🔹سیاست عمدهی استکبار و صهیونیسم، کمرنگ کردن مسألهی فلسطین در ذهنیت جوامع مسلمان و به سمت فراموشی راندن آن است.
🔸و فوریترین وظیفه، مبارزه با این خیانتی است که به دست مزدوران سیاسی و فرهنگی دشمن در خود کشورهای اسلامی صورت میگیرد.
📚بیانات مقام معظم رهبری در تاریخ ۹۹/۳/۲
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#آزادی_قدس_خونبهایت
🌺امام علی(علیه السلام): كونا لِلظّالِمِ خَصْما وَ لِلْمَظْلومِ عَوْنا
🍀پيوسته دشمن ظالم و ياور مظلوم باشيد.
📚نهج البلاغه، فرازی از نامه 47
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صدم
🔹تا به حال در موقعیت دلداری دادن دوست صمیمی ام نبوده ام و الان نمی دانم چه کار باید بکنم. روی صندلی می نشینم و به صدای قرآنی که از سالن می آید گوش می دهم. کنارم می نشیند و خوش آمدگویی ها و تعارفات معمول را انجام می دهد.
🔸نمی دانم چه جوابی باید به او بدهم. فقط تسلیت می گویم. ریحانه دست روی زانویم می گذارد و لبخند تلخی می زند. شاید بهتر باشد بحث را عوض کنم.
- راستی، دانشگاه رو چی کار کنیم؟ خیلی فرصت نداریم. حال و حوصله داری الان پیش ثبت نام رو بکنیم؟
🔻ریحانه، سنگین، از جایش بلند می شود. از پیشنهادی که داده ام پیشمان می شوم اما شاید هم خوب باشد. حال و هوایش کمی عوض شود. باز هم می گویم:
- واقعا متاسفم ریحانه جان. دیشب خیلی دعاشون کردم. خدا رحمتشون کنه و به شما صبر بده.
+ ممنونم عزیزم. راحت شدن. خیلی اذیت بودن. جاشون خیلی خالیه. نگران پدر هستم. براشون دعا کن نرگس جون. خب این هم از کامپیوتر.. بریم سایت دانشگاه.. اول شما رو ثبت نام کنیم بعد هم من.
- نه اول خودت و ثبت نام کن خیال من راحت بشه
🔹کمی فضا عوض می شود و چهره ریحانه بازتر. پیش ثبت نام درس ها را می کنیم و برای تایید، باید یک روز به دانشگاه برویم. رفتن در فضای دانشگاه بعد از چند مدت خانه نشینی، حس و حال روز اول مدرسه را به من می دهد. چند هفته دیگر کلاس ها شروع می شود و کارهایمان را باید سر و سامان بدهیم. مادر و پدر ریحانه، برای مراسم و بقیه کارها، سرشان شلوغ است و برای اینکه مزاحمشان نباشم، زود خداحافظی می کنم. با خودم می گویم این چند روز باید حسابی دور و برشان باشیم که احساس غم کمتری کنند.
🔸عصا به دست، به خانه برمی گردم. سعی می کنم عصا را روی زمین نگذارم و بدون اتکا، راه بروم. تا خانه مان چند قدمی بیشتر نیست. کمی کمرم اذیت می شود اما می توانم. سعی می کنم دستم را به دیوار هم نگیرم. به در خانه که می رسم، حسابی به نفس نفس می افتم. گرمای هوا خودش را بیشتر نشان می دهد. خوشحال از این موفقیت، تصمیم می گیرم این تمرین را جدی تر بگیرم و لااقل این مسافت شاید هفت متری را همیشه، بدون کمک عصا راه بروم. به محض باز کردن در خانه، بوی نعنا و سبزی ریحان مشامم را پر می کند. به گوشه حیاط نگاه می کنم. فرزانه مشغول آب پاشی است و بوی سبزی ها بلند شده است. سلام کرده و می پرسم:
- بابا رفت پیش آقای احسانی؟
" سلام. فکر کنم آره. ریحانه خانم چطور بود؟ مامان هم داره حلوا درست می کنه که دست خالی نره خونشون. تو چرا صبر نکردی با هم بریم؟
- نتونستم
" مراسمشون کی هست؟
- امروز که دفن شدن. شب مسجد مراسمه و بعد هم سوم و هفت دیگه
"حیف شد ما نرفتیم سر خاک.
🔻راست می گوید. حیف شد. حتما خیلی گریه کرده. هر وقت یاد ناراحتی و غم ریحانه می افتم، قلبم احساس سختی و سنگینی بسیاری می کند. فرزانه، با نگاهش مرا دنبال می کند و لحظه آخری که می خواهم وارد ساختمان خانه شوم می گوید:
" نرگس... هیچی.. مراقب خودت باش.
🔹لبخند می زنم . در شیشه ای را پشت سرم محکم می بندم که هوای گرم بیرون، وارد خانه نشود. کولر آبی مان روشن است و صدای ریز موتورش، تنها صدایی است که در خانه می آید. به آشپزخانه می روم. حلوا آماده است اما از مادر خبری نیست. در اتاق مادر را می زنم. کسی جواب نمی دهد. کمی منتظر می شوم و روی پله ها می نشینم. خبری نمی شود. از پله ها بالا می روم تا لباسهایم را عوض کنم و کمی خنک شوم. صدای مادر از اتاق احمد می آید. ناخودآگاه گوشم را به سمت در اتاق احمد می چرخانم که ببینم چه خبر است. صدای احمد که می آید دیگر نمی توانم خودم را کنترل کنم. "پس احمد اومده. چقدر دلم براش تنگ شده" در اتاق را می زنم و بدون اینکه منتظر پاسخ شوم، در را باز می کنم و فریاد زنان وارد می شوم: - وای احمد تو اومدی.. چقدر دلم برات تنگ شده .
🔸احمد همان طور که هاج و واج مرا نگاه می کند لبخند می زند. از ذوق کودکانه ای که کرده ام خجالت می کشم و سرجایم می ایستم. برادر کوچک ترم است و حسابی می خواهم مثل زمانی که با مدرسه به اردو می رفت و یک هفته ده روز نمی دیدمش، او را در آغوش بفشارم و بنشیند و برایم تعریف کند. اما خجالت می کشم. در این مدت چقدر بزرگ شده است. چهره اش آفتاب سوخته شده. ریش های کم پشتش، پر تر شده است و موهایش هم بلندتر شده. جلو می آید و رسمی تر از دوران کودکی اش، مرا در آغوش می گیرد و سرم را می بوسد و می گوید:
= چقدر داغی. منم دلم برات تنگ شده بود حسابی. آبجی.
🔹مادر با همان لبخند زیبای همیشگی اش، نگاهمان می کند و از اتاق بیرون می رود. صدای فرزانه می آید که می خواهد با مادر به دیدن مادر ریحانه برود. احمد می گوید:
= تو نمی خوای بری؟
- الان اونجا بودم. خب بگو ببینم.. چه خبر؟ چه کارها کردین؟ بلا ملا که سرت نیومده؟
@salamfereshte
ya zahra:
🌺رسول خدا صلى الله عليه و آله : عَلامَةُ حُبِّ اللّهِ حُبُّ ذِكرِ اللّهِ ، وعَلامَةُ بُغضِ اللّهِ بُغضُ ذِكرِ اللّهِ .
🍀نشانه دوستى خدا ، دوست داشتن ياد خداست و نشانه دشمنى با خدا ، دشمنى با ياد كردن خداست .
📚مستدرك الوسائل ج5 ص286ح5870
@salamfereshte
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_یک
🔹یک ساعتی است در اتاق احمد هستم و خاطرات جالب و جذابش را گوش می دهم. آن قدر با هیجان تعریف می کند که بارها حسرت به دلم می ماند که ایکاش من هم پسر بودم و در جمعشان و با آن کارهای سختی که می کردند. از برادر حجت خیلی تعریف می کند و اخلاق و وجناتش و مراقبت هایی که از همه بچه ها داشته است. این سطح از اخلاق یک جوان، برایش جالب و جذاب است.
🔸احمد روی زمین نشسته و من لبه تختش. از حالم می پرسد و می گوید: سختت نیست مدت طولانی نشسته ای؟ تجربه یک ساعت قبلم را برایش می گویم. خوشحالی را به وضوح در چهره اش می توانم ببینم. عصایم را از دم در می آورد. تشکر می کنم و قبل از اینکه او بخواهد بگوید "بابا نرگس، پاشو از اتاق برو بیرون خسته شدم از بس فک زدم"، حرفی که البته هیچوقت نخواهد گفت، به او می گویم: بقیه اش رو هم باید برام تعریف کنی ها. فعلا من راحتت می زارم که ی کمی استراحت کنی.
*************
🔹دیدن گریه های دوستان صمیمی ام، سخت ترین چیزی است که تا امروز داشته ام. حتی سخت تر از آن تصادف و وضعیت فجیعی که داشتم. ساعت هشت صبح، قرارمان است. دو دقیقه زودتر از در خانه بیرون می آیم و می بینم ریحانه زودتر از من، منتظر ایستاده است:
- سلام ریحانه جان. صبح بخیر. بابا ما اومدیم بگیم خیلی وقت شناسیم تو که زودتر اومدی باز
+ سلام عزیزم. اختیار داری. وقت شناسی دیگه. بریم؟
🔸سوار ماشین می شویم و به دانشگاه می رویم. ریحانه فقط کار پایان نامه و چند واحد درسی اش مانده و من هم که یک ترم کامل، درس برداشته ام. می روم به اتاق آموزش تا ثبت نامم را تایید کنم و ببینم هر درسی، در چه کلاسی است و چه طبقه ای و از همین کارهای دانشگاهی معمول. ریحانه هم برای کارهای پایان نامه اش می رود که البته اصلا نمی دانم موضوعش چیست و حتی در چه مرحله ای است.
🔹 حدود ساعت ده کار هر دویمان تمام می شود و در کتابخانه، همدیگر را می بینیم. ریحانه سه کتاب مربوط به پایان نامه اش را گرفته. صدای خش خشی به گوشمان می رسد. هر چه سعی می کنم گردن نچرخانم اما نمی توانم. مشکوک شده ام. برمی گردم و نگاه می کنم. یکی از بچه ها بسته چیپسی باز کرده و در حال خوردن است. چه قرچ قرچی هم راه افتاده. تقریبا حواس تمام اطرافیانش پرت شده. به ریحانه نگاه می کنم. صورتش ناراحت است. لبخند تلخی روی لب هایش می زند و می خواهد به سمت آن دختر برود. دستش را می گیرم و می گویم: بزار من برم.
🔸جلو می روم. با عصا قدم برمی دارم و خود را به او می رسانم. کنارش می ایستم. اول متوجه عصایم می شود و بعد هم من. نگاهی می کند. من هم نگاهش می کنم و لبخند می زنم. کمی خم می شوم. از همان روی شال نیمه ای که بر سر دارد، بوسه ای به کناره سرش می زنم و آرام در گوشش می گویم:
- ماه مبارکه خواهر گلم. مسافر یا عذر دیگری هم داشته باشی، جلوی جمع، چیزی نخوری بهتره. عزیزم..
🔹 و مجدد او را می بوسم و کمر راست می کنم. بسته چیپسش را داخل کیفش می گذارد و عذرخواهی می کند. از حسن رفتارش تشکر می کنم و او هم عینا همان را به من می گوید. به سمت ریحانه که منتظرم ایستاده و می روم. از کتابخانه که بیرون می رویم می گوید:
+ ماشاالله به این رزمنده ما.. یک پا بسیجی شدیا..
- تازه کجاشو دیدی. مترو نبودی ببینی چقدر اون جا برا خودم فحش جمع کردم
+ نوش جونت. خدا زیادش کنه
- چی رو؟ فحش رو؟
+ نه بابا. دلسوزی باطنی و روحیه بسیجی و خیلی چیزهای دیگه.
🔸انتظار تعریف های ریحانه را نداشتم. هم شرمنده می شوم و هم خوشم می آید. چقدر از این تعریفش انرژی می گیرم. به خانه که می رسیم، دیگر هر دو هلاک شده ایم. قیافه هایمان وارفته و دهن هایمان خشک است. خداحافظی کرده و به خانه می رویم. مادر، در حال تلاوت قرآن است و پدر، خلاف روزهای دیگر، در خانه است. تعجب می کنم وقتی می بینم دستش هم باند پیچی شده. سلام که می کنم دلواپس می شوم که چرا صورت بابا کمی زخمی است.
- مامان. بابا چی شده؟ چرا صورتش زخمیه؟ نکنه دعوا شده
^ نه عزیزم. خدا رحم کرده. حالا لباساتو در بیار برات تعریف کنم. چیزی نیست
+ چیزی نیس بابا. نگران نباش. ی اسپری خوشبوکننده تو داشبورد ماشین بود، به خاطر گرمای شدید هوای داخل ماشین ترکید و هر چی بود رو به اطراف پخش کرد. ی انفجار کوچیک. خدا روشکر کسی تو ماشین نبود.
- وااااای بابا.. شما خوبین؟
🔹کیف و هر چه وسایل دارم همان جا روی زمین می اندازم و به دو خودم را به پدر می رسانم. پدر متعجب نگاهم می کند. اشک از چشمانم سرازیر می شوم. اختیار از کف می دهم و دستش را می گیرم و مدام می بوسم و گریه می کنم. پدر، آنقدر سرم را نوازش می کند تا آرام می شوم.
@salamfereshte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آیت الله آقا مجتبی تهرانی(ره):
✨وداع جانسوز با ماه مبارک رمضان:
🌹خدایا ما غلط کردیم/خدایا این همه را بخشیدی ما را هم ببخش
@salamfereshte
🌺عید سعید فطر را تبریک عرض میکنم به همهی شما نمازگزاران عزیز، به همهی ملّت ایران و به همهی امّت اسلامی. 🌺
✨در عظمت این روز همین بس که در این نمازی که در قنوتِ آن بارها ذکر الهی را میگوییم، خدا را قسم میدهیم «بِحَقِّ هٰذَا الیَوم»؛ این، عظمت این روز را به ما یادآوری میکند.
📚بیانات مقام معظم رهبری در خطبه های نماز عید فطر در تاریخ ۱۳۹۸/۰۳/۱
@salamfereshte
#آیت_الله_خامنه_ای
#مقام_معظم_رهبری
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_دو
مادر دم در ایستاده و محبت از چشمانش می بارد. فرزانه با صدای گریه هایم از طبقه بالا پایین می آید:
^ وای چه خواهر دل نازکی. فقط موندم اون کتاب من زنده ام رو تو چه جوری خوندی
🔸پدر سرم را می بوسد. خجالت می کشم و روی زمین می نشینم. پدر می گوید: کمرت درد نمی کنه؟ پات چطوره دخترم؟ دقت کردی این دو سه متر رو دویدی
- واقعا؟ کمر و پاهام خوبه. واقعا دویدم؟ راست می گین. اره. عصام کو؟
🔻مادر عصایم را که کنار بقیه وسایل، روی زمین انداخته ام نشانم می دهد.فرزانه باز شیطنتش گل می کند:
^ چه فیلم هندی ای رو از دست دادم.
= برو دختر شیطون.. برو
^ چشم
🔹همه می خندیم. فرزانه وسایلم را برمی دارد و می گوید:
^ حالا بدو از پله ها بیا بالا دنبال وسایلت.. دویدن که بلدی.
مادر می پرسد:
+ از دانشگاه چه خبر؟ ثبت نام کردی؟
🔸همه را برای مادر توضیح می دهم و اصلا حواسم نیست که مادر، ایستاده و به حرفهایم گوش می دهد. خدا را شکر می کند. کمی می ایستد تا اگر حرف دیگری دارم هم بزنم. تازه متوجه می شوم و عذرخواهی می کنم که معطلشان کرده ام. پدر لبخند رضایتی می زند و مادر می گوید:
+ اشکالی نداره. این حرفا چیه. ان شاالله به خوشی و سلامتی درساتون شروع بشه و رشد کنین
🔹 خیلی گرمم است و با اینکه جلوی باد کولر نشسته ام، اما باز هم از درون مثل تنور هستم. مادر به اتاق دیگر می رود. پدر را می بوسم. اجازه می گیرم و از اتاقشان خارج می شوم. روی پله ها، نزدیک به اتاقی که مادر در آن است، می نشینم و چند دقیقه ای به صدای تلاوت مادر گوش می دهم. دلم می خواهد گوشی ام را بگذارم و صدای آرامش بخشش را ضبط کنم. چرا تا به حال به این فکر نیافتاده بودم؟ گوشی را به حالت ضبط می برم اما مادر، صدق الله العلی العظیم را قبل از اینکه من وارد اتاق بشوم می گوید. راهم را کج می کنم و به اتاقم می روم.
*************
🔻شادی و نشاط خاصی دارم. دفترهای نو چهل برگ خریده ام. مداد نوکی ام را تمیز کرده ام و حسابی برق افتاده. پاک کن کوچک جدیدی خریده ام. خودکارهایم را مجدد برچسب اسم زده ام که گمش نکنم و هر جا می روند، آخرش پیش خودم برگردند. همه را در کوله ام گذاشته و به سمت دانشگاه، با بهترین دوستم، رفته ام و حالا سر کلاس، روی همان میز و صندلی های تکراری ترم های قبل نشسته ام و منتظر که استاد، وارد شوند.
🔹بچه ها مثل همیشه شلوغ کاری می کنند و بلند بلند حرف می زنند. سعی می کنم به دانشجوهای پسر نگاه نکنم. یک ماه مبارک رمضانم را نمی خواهم با چند نگاهی که هیچ سود خاصی برایم ندارد خراب کنم. دفتر خاطراتم را باز می کنم و از صبح که از خانه بیرون آمده ام را ریز به ریز شروع می کنم به نوشتن. دانشجوها یکی یکی وارد کلاس می شوند و کلاس تقریبا پر می شود. لابه لای نوشتن، سرم را بالا می آورم.
🔻 چشمم به یکی از دانشجوها می افتد که او را سال قبل ندیده بودم. حتما انتقالی ای مهمانی چیزی است. دفتر دویصت برگی، جلویش باز است و چند کتاب روی پاهایش. پاهایش را صاف و مرتب کنار هم، روی پنجه نگه داشته که کتاب ها از روی پایش نیافتند.گردنش را پایین انداخته و مشغول خواندن آن دفتر دویصت برگ است. صورت سبزه و لاغر اما نه آنقدر استخوانی اش، آنقدر جدی است و روی دفتر، تمرکز دارد که انگار هیچ چیز در اطرافش نیست. به خودم می گویم: "تمرکز را از این دختر یاد بگیر. چیه هی وسط نوشتن، سرتو می یاری بالا و این ور و اون ور، رصد می کنی" با این نهیب، به ادامه نوشتن می پردازم. از دختری که دیده ام هم می خواهم بنویسم که استاد وارد کلاس می شود. دفتر را بسته و به احترام استاد، از جایم برمی خیزم.
🔹وسط درس، از گوشه چشم، به آن دختر نگاه کرده و رفتارش را زیر نظر می گیرم. نه با کسی حرفی می زند نه حتی لبخند و .. تمام حواسش به استاد و درس است. مدام می نویسد و برگه پر می کند. از آن فاصله نمی توانم دست خطش را ببینم اما از نوع نوشتنش، حدس می زنم خطش ریز باشد. حسابی حواسم را پرت کرده. به نوشته های استاد روی تخته نگاه می کنم و باز هم به خود نهیب می زنم: "امروز حسابی سرخوش شده ای. حواست به بقی اس و درس و بیخیال شده ای. بابا دانشجووو" به لحن حرف زدنم با خودم خنده ام می گیرد. به خودم قول می دهم که تا آخر کلاس، به آن دختر هیچ نگاه دیگری نکنم. یعنی تا بیست دقیقه دیگر. ابروهایم را در هم می کنم و چشمانم را کمی ریزتر که یعنی دارم روی استاد و نوشته های روی تخته، تمرکز می کنم. حواسم به دختر پرت می شود. "نه. نگاه نمی کنم. بیخیال. درس رو بچسب. "
@salamfereshte
هدایت شده از مرکز ملی پاسخگویی به سؤالات دینی
🌺امام حسن (عليه السلام ): لاتُعاجِلِ الذَّنبَ بِالعُقُوبَةِ واجْعَلْ بَينَهُما لِلاِعتِذارِ طَريقا
☘️در مجازات خطا كار شتاب مكن و ميان خطا ومجازات، راهى براى عذرخواهى قرار ده .
📚 بحار الأنوار ، ج 78 ، ص 113
🌎 مرکز ملی پاسخگویی به سوالات دینی
🔹 @pasokhgoo1 👈
#حدیث
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_سه
🔹تا چند بار مدام هی وسوسه می شوم به آن دختر نگاه کنم. نمی دانم چه چیزی دارد که اینقدر برایم جذاب شده. "شاید به خاطر اینکه دانشجوی جدید است. نه. چند تا دانشجوی جدید دیگر هم هستند. شاید به خاطر حفظ حجاب و نوع چادرش که عربی است. شاید به خاطر آن سکوت مطلقی که از قبل کلاس داشته. "با اینکه نگاهش نمی کنم اما باز هم حواسم پرت او شده است. مجدد به خود نهیب می زنم که:" ای بی عرضه. تمرکز کن بچه. "و هر بار که حواسم پرت او می شود، نهیب می زنم که: "بیخیال. حالا باشه بعد. الان درس. بیخیال. ول کن." بعد از چند بار، دیگر حواسم به درس استاد است و تازه می فهمم راجع به اهمیت شخصیت شناسی در نوع روابط بین المللی حرف می زده است. چه جالب. شناخت شخصیت های بومی هر ملیتی، در نوع روابط تاثیر می گذارد.
🔸صدای بچه ها بلند می شود که : "استاد ساعت کلاس تمام شد." استاد، نگاهی به ساعت روی دیوار می کند و خسته نباشیدی می گوید. من هم خسته نباشید به استاد می گویم. با خود می گویم: "تا ما اومدیم تمرکز کنیم که کلاس تموم شد. راسی از دختره چه خبر؟" و سرم را این بار، راحت به سمتش برمی گردانم و می بینم هنوز در حال نوشتن است. در خودکارش را می بندد و کتاب هایی که تمام مدت کلاس روی پایش نگه داشته بود را روی میز می گذارد. بچه ها در حال خارج شدن از کلاس اند. او بی توجه به بقیه، نشسته و یکی از کتاب ها را باز می کند و گردنش را روی کتاب خم می کند و مشغول مطالعه می شود.
🔻از جایم بلند می شوم. از زیر چادر، کمرم را کمی می مالم. انگار توان نشستن روی این تک صندلی های زمخت را ندارم. باید برای این مسئله هم فکری بکنم. بدون عصا، به سمت دختر می روم. هم برای تمرین، هم برای اینکه نمی خواهم توجهش به صورت اضافه، به من جلب شود. سرش که هیچ، گردنش روی کتاب فرو رفته .
- سلام
🔸سرش را بالا می آورد. خیلی نزدیک به او ایستاده ام. می خواهد از جا بلند شود. کمی عقب می روم. دست می دهد و می گوید:
^ سلام. خوب هستین؟
- ممنونم. شما خوبی؟ چه کتابی می خونی؟
🔻نگاهی به کتاب روی میزش می اندازد و می گوید:
^ ممنون. کتاب عاقل شده ام.
نگاه عاقل اندر سفیهی به او می اندازم و لبخندی که یعنی مگر عاقل شدن هم کتاب می خواهد. او هم لبخند می زند. کتاب را سمت من می گیرد و می گوید:
^ خاطرات بچه هایی است به روستاها برای کار جهادی رفته ان
🔸یاد احمد می افتم و می گویم:
- ئه. چه جالب. برادر منم امسال رفته بود اردوجهادی.
حالا برای او جالب می شود. نگاه و چهره شادابش این را فریاد می زند. می پرسم:
- بریم بیرون؟ حال و هوایی عوض کنیم؟
^ آخه.. باشه بریم.
🔹دفتردویصت برگ و کتابهایش را جمع کرده و همه را داخل کیف کوچکش جا می دهد. متعجب می شوم این همه کتاب و دفتر را چطور جا داد. معلوم است که سنگین است اما گله ای ندارد و حتی خمی به ابرو. کیفش را روی دوشش می اندازد. من هم عصا و کیفم را برمی دارم و از کلاس بیرون می رویم. در راهرو، حرفی نمی زند. منم سکوت کرده ام. نه خیلی تند، نه خیلی آرام، قدم برمی دارد. پله ها را پایین می رویم و وارد محوطه جلوی دانشکده مان که می شویم، آثار ناراحتی را از چهره اش می خوانم. چادرش را جلوتر کشیده و می گوید:
^ حالا کجا بریم؟
🔸 سمت راست پرچین ها را نشانش می دهم. جایی خارج از این محوطه است و روبروی درب کتابخانه. آن جا هم دو نیمکت گذاشته اند و معمولا کسی آنجا نمی شیند مگر اهل کتاب باشد یا کله اش برای آفتاب، تنگ شده باشد. هیچ سایه ای ندارد و نیمکت ها، دو طرف مسیر منتهی به کتابخانه، آفتاب می گیرند. از پرچین که رد می شویم و نیمکت های هدف را می بیند، به من نگاه می کند:
- دوست نداری اینجا رو؟ خب بریم ی جای خوش آب و هوا. اینجا می شد دوش آفتاب بگیریم بدون مزاحمت نگاه بقیه. تازه شاید ریحانه هم بیاد.
^ نه مشکلی با آفتاب ندارم. من بچه آفتابم. همین جا بشینیم. چند دقیقه که بیشتر نیس.
🔹می نشینیم. صندلی ها داغ هستند. کمرم داغ داغ می شود. روی صندلی جابه جا می شوم تا قشنگ، کمرم به صندلی بچسبد و دردش کم شود. برعکس من، او لبه صندلی می نشیند.
- من نرگس هستم. اسم شما چیه؟ دانشجوی جدید هستید؟
^ منم بتول هستم. بله. انتقالی گرفته ام.
🔸حروف را خیلی غلیظ ادا می کند. غلظتی که با لطافت صدای زنانه اش قاتی شده، لحنش را شیرین و دل نشین می کند. بیشتر از این نمی خواهم اطلاعات شخصی بگیرم که احساس ناامنی نکند. از کتاب و درس امروز حرف می زنیم و ساعت را نگاه می کنیم که وقت استراحت تمام شده و باید برای کلاس بعدی برویم
@salamfereshte
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_چهار
🔹ریحانه مثل همیشه، دقیق به حرفهایم گوش می دهد و رانندگی می کند. بعد از اینکه کل جریان را تعریف می کنم، حسابی ابراز خوشحالی می کند و مشتاق می شود که بتول خانم را ببیند. این را که می گوید، یک جوری می شوم. انگار که ناراحت شده باشم یا .. نمی دانم چرا ولی پشیمان می شوم که چرا آشنایی ام را بتول را برایش گفته ام. هر چه فکر می کنم، حرف خاصی هم نزده که این طور ناراحت شده ام. به هر حال، خیلی راغب نیستم که بتول را ببیند. نه اینکه عیبی داشته باشد یا چه. نمی دانم. هر چه بالا و پایین می کنم که این چه حالی است، متوجه نمی شوم تا اینکه ریحانه بازهم می گوید:
+ از پنجره راهرو کتابخونه دیدمتون نشسته بودین زیر آفتاب. نیومدم پایین که مزاحمتون نباشم. به نظر دختر خوبی می یاد. خدا به هم ببخشدتون. الهی که رفیقای خوبی برای هم باشین
🔸از این حرفش خوشحال می شوم. به کوچه که می رسیم تشکر کرده و خداحافظی می کنم. هنوز هم از چیزی ناراحتم که خودم نمی دانم چیست. از پشت سر، ریحانه را نگاه می کنم که ماشین را پارک می کند و دست تکان می دهد. دستم را بالا می برم و با دست دیگر، کلید را می چرخانم و وارد خانه می شوم.
بعد از نوشتن خاطرات آن روزم، زنگ موبایل، ساعت 8 شب را می زند. یادش بخیر سر این ساعت، ریحانه به خانه ما می آمد و برایم کتاب می خواند. "خدایا، ممنونم که مرا از آن وضعیت بیماری در آوردی"
🔻به ریحانه پیامک می زنم: "جایت خالی است. کجاست ریحانه عزیزم که برایم کتاب بخواند و من غر بزنم و او نازم را بکشد" بلافاصله جواب می آید:"همین دو سه خونه اونورتر. بیام نازتو بکشم خوشگل؟ کتاب چی در دست مطالعه داری؟" نگاهی به کتابهایش می اندازم. همه را خوانده ام. این چند وقت که ریحانه مشغول عمو و مشکلاتش بوده و من هم درگیر مسائل دختر خاله ها، خیلی او را ندیده ام. واقعا دلم برایش تنگ شده. حالتی شبیه بغض پیدا می کنم. می نویسم: "هیچ کتاب جدیدی ندارم."
🔸انگار بعضی از ساعت های خوش زندگی ام، متوقف شده باشد، خیره نگاه می کنم و منتظرم ریحانه، پاسخم را بدهد. چیزی نمی گوید. باز هم منتظر می شوم. جوابی نمی آید. به بتول زنگ می زنم و حال و احوال های معمول را می کنم. از او می خواهم برایم یک کتاب غیردرسی ای که دوست دارد بیاورد و من هم خودم همین کار را می کنم. به کتاب های زیادی که از ریحانه کادو گرفته ام نگاهی از سر حسرت می اندازم. تصمیم می گیرم به جای امانت دادن، برای بتول خانم، کتابی بخرم. با خودم می گویم: "ولی فردا که نمی تونم بخرم قبل از دیدنش. حالا فعلا اولی رو امانت می دم، بعدش براش کادو می خرم. آره. اینجوری بهتره." دلم نمی آید کتاب هایم را به کسی بدهم. اماخب، اینجا ماندنش چه فایده ای دارد؟ من که دیگر با آن ها کاری ندارم. چطور است همه شان را بسپرم وقف در گردش.. دفتر خاطراتم را باز می کنم و مشغول نوشتن می شوم:
"چت شده نرگس. تا دیروز این کتاب ها به جونت بسته بود و حالا خیلی راحت می خوای همه رو بدی وقف در گردش. نکنه از دست ریحانه عصبانی ام اره. عصبانی ام. اون دیگه برام وقت نمی ذاره. انگار نه انگار که من دوستشم. تازه می خواد با بتول هم دوست بشه. پس من اینجا .. "
🔻به اینجا که می رسم، دست از نوشتن برمی دارم. به شدت عصبانی ام اما.. تازه می فهمم آن حال بدم موقع برگشت، در اثر همین تفکر بوده. اینکه دیگر ریحانه مرا دوست ندارد. یا با من ارتباط ندارد و می خواهد با بتول ارتباط بگیرد. به خودم می گویم: "خاک تو سر بدبختت کنن. همین ی خصلت رو کم داشتی." دفتر را می بندم و خودکار را روی آن می کوبانم. فعلا از بذل و بخشش کتاب ها خودداری می کنم.
🔹 فرزانه از آن طرف صدا بلند می کند که:
^ چی شده؟ خوبی آبجی؟
با یک خوبم، جوابش را می دهم. بیست دقیقه ای از هشت گذشته. پیامک بتول خانم می آید: "من فردا کلاس اول رو نمی تونم بیام نرگس جون. ان شاالله ساعت ده می بینمت. مراقب خودت باش" بیشتر دمغ می شوم. سعی می کنم توجهی نکنم. جزوه ای که امروز از کلاس نوشته ام را باز می کنم و مباحث مختصر درسی را که استاد داده، مرور می کنم. اسم مقاله ای را که قرار است تا هفته دیگر بخوانم را روی برگه ای یادداشت کرده تا از اینترنت، دانلود کنم. چراغ اتاقم را خاموش می کنم و از پله ها پایین می روم.
🔸پیدا کردن مقاله به سرعت برق است. آنر ا دانلود کرده و روی فلشی که دارم می ریزم تا فردا، پرینت بگیرم. از پله ها بالا می روم. حال و حوصله هیچ کاری ندارم. چراغ که خاموش است. فلش را داخل جامدادی ام گذاشته و روی تخت، دراز می کشم و خاطرات خوش امروزم را مرور می کنم. چقدر دلم می خواست الان ریحانه اینجا بود و با اون حرف می زدم. دلم برایش خیلی تنگ شده. خیلی.
@salamfereshte
✨💎✨💎✨
🌺مردى آمد خدمت امام حسين عليه السلام و گفت مردى گناهكارم و نمى توانم از گناه خودارى كنم مرا موعظه كن. امام عليه السلام در پاسخ فرمود:
🍀افْعَلْ خَمْسَةَ أشْياءَ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ. پنج كار انجام بده بعد هر چه خواستى گناه كن
1️⃣فأَوَّلُ ذلِكَ: لا تَأْكُلْ رِزْقَ اللّه ِ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ،اول اینکه روزى خدا را نخور هر چه مى خواهى گناه كن؛
2️⃣والثّانى: اُخْرُجْ مِنْ وِلايَةِ اللّه ِ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ، دوم اینکه از حكومت و سرپرستى خدا خارج شو، هر چه دلت مى خواهد انجام ده
3️⃣والثالِثُ:اُطْلُبْ مَوْضِعاً لايَراكَ اللّه ُ وَاذْنِبْ ماشِئْتَ، سوم اینکه جايى را انتخاب كن كه خدا تو را نبيند بعد هر چه مى خواهى گناه مرتكب شو
4️⃣والرّابِعُ: اِذا جاءَ مَلَكُ الْمَوْتِ لِيَقْبضَ رُوحَكَ فَادْفَعْهُ عَنْ نَفْسِكَ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ، جهارم اینکه زمانى كه عزرائيل آمد روح ترا از بدنت بگيرد او را از خودت دور كن هر چه خواستى انجام بده؛
5️⃣والْخامِسُ: اِذا اَدْخلَكَ مالِكٌ فى النّارِ فَلا تَدْخُلْ فِى النّارِ وَاذْنِبْ ما شِئْتَ. پنجم اینکه وقتى كه مالك جهنم خواست تو را وارد آتش كند وارد نشو بعد هرگناهى كه مى خواهى انجام ده .
📚موسوعة كلمات الامام الحسين عليه السلام، ح ۵۵۹
@salamfereshte
#حدیث
#اخلافی
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_پنج
🔻کلاس آنقدر شلوغ است که همین اول صبحی، سرم درد می گیرد. دانشجوها بلند بلند حرف می زنند و حتی برخی شوخی های زننده ای هم می کنند. اعصابم خرد شده و تحمل این همه بی ادبی و بی حرمتی را ندارم. هنوز این اخلاق بد را ترک نکرده اند. حالا دیگر شوخی هایشان به دیگران هم سرایت کرده. یکی نسیم می گوید یکی عباس. اصلا دلم نمی خواهد پشت نسیم در بیایم. چون او هم مزخرف می گوید اما هر دویشان حوصله ام را سر برده اند. بتول خانم هم که نیامده. من هم باید بگذارم دو دقیقه قبل از آمدن استاد بیایم که مجبور نشوم رفتارهای این ها را ببینم. به صورتی که نه دعوا باشد و نه ضعفی در صدایم باشد، بعد از اینکه گلویم را صاف می کنم، با صدای بلند می گویم: "لطف کنید شان کلاس و درس را رعایت کنید. "
🔸نسیم، امروز همه لباس هایش بنفش است. شال و لاک دست و .. پر شالش را گوشه کتفش مرتب می کند و می گوید: "با من بودی؟" جوابی نمی دهم. خیز برمی دارد و نفس می گیرد که بخواهد جوابی بدهد. عباس می گوید:"معلومه که با شما بودن." دلم نمی خواهد سر بلند کنم و نگاه جدی و عصبانی ام را به عباس بدوزم. بالاخره نامحرم است و دلم نمی خواهد ولو به این نگاه، ذره ای چشمانم خرابش شود. خودم را مشغول نوشتن می کنم و سعی می کنم توجهی به هیچکدامشان نداشته باشم. سید، همان خواستگارم محترمانه و جدی می گوید:" همه مراعات کنین. عباس بس کن دیگه شما هم" با این حرف سید، عباس چیزی نمی گوید و کنار مجید کوثری و سید، می نشیند.
🔹 زیر چشمی که نگاهشان می کنم، با هم پچ پچ می کنند و دیگر صدایشان بلند نمی شود. نسیم اما غیضی از من به دل گرفته. احساس می کند او را جلوی همه ضایع کرده ام. به طرفم می آید. روی صندلی نشسته و آن را جلو می کشد و می گوید:"چیه رفیق قدیمی.. داری تلافی می کنی؟ " نگاهم را از روی دفتر برداشته و به صورت سرخاب سفیدآب شده اش نگاه می کنم. بی غیض. بی ناراحتی. حتی بدون اینکه جدیتی در چهره ام باشد. برای یک صدم ثانیه، مردد می مانم لبخند هم چاشنی صورتم بکنم یا برداشت بد و تمسخر کردن می کند و بهتر است لبخند نزنم؟ به نتیجه چون نمی رسم، لبخند خاصی نمی زنم. سرم را نزدیک تر می برم و می گویم:
"نه عزیزم. تلافیِ چی؟ دیوار موش داره، موش هم گوش داره. کمیته انضباطی که دوست نداری بری.. حتی بهتره کمتر سِت کنی. حسابی عروس شدی ها نسیم جان.. اینجا هم که تازه داماد زیاده تو دانشگاه."
🔸 طوری نمی گویم که تیکه انداختن باشد اما وقتی حال کسی خراب باشد، بهترین حرفها را هم تیکه می بیند. با غیض نگاهم می کند و می خواهد یک جواب آبدار به صورتم پرت کند که استاد داخل کلاس می شود. به نسیم لبخند می زنم و دستم را روی دست لاک زده اش می گذارم و از جا بلند می شوم. دستش را می خواهد پس بکشد. محکم می گیرم و باز هم به صورتش لبخند می زنم. موقع نشستن، دستش را رها می کنم. صندلی اش را کمی جلوتر می برد که مرا نبیند و رو به استاد، پشت به من، می نشیند.
🔹جلسه اولی است که این استاد را می بینم. لباس های تمیز و مرتبی دارد. من از دیدنش کمی جا می خورم اما بقیه، بسیار متعجب شده اند. من خوشم می آید اما مطمئنم که برای لااقل چند نفر، باب اذیت و تمسخر باز شده است. امیدوارم احترام استاد را نشکنند. چه اشکالی دارد استاد عبا و عمامه بر سر داشته باشد؟ استاد، عبایشان را برداشته، آن را تا کرده و به پشتی صندلی می گذارند. لباسشان مرتب و تمیز است. به گمانم ترکیب رنگی سفید و آبی آسمانی و خاکستری است. یک رنگی بین این ها.
🔻به خودم نهیب می زنم: "نامحرم اند ها. حواست به نگاه هایت باشد." از این نهیب، خوشحال می شوم. تازگی ها این نهیب ها را دوست دارم. احساس می کنم یک دوست صمیمی که عاشق من است، از درون من، مواظب من است. گاهی البته که دلم می خواهد کاری را انجام دهم، این نهیب، زجر آور می شود اما بودنش را دوست دارم. استاد، بسم الله می گوید و مقدمه ای از درس ارائه می دهد که قرار است در این ترم، چه چیزهایی بیاموزیم. چهره نسیم را نمی بینم. دلم نمی خواهد به عباس و بقیه بچه ها نگاه کنم. صدای یکی بلند می شود که: امتحان هم داریم؟ استاد حاج آقایمان پاسخش را اینطور می دهد:"هم فعالیت های کلاسی و کنفرانس و هم برگه امتحانی، نمره پایان ترم رو تشکیل می ده." پس کنفرانس هم داریم.
🔸موقع توضیحات استاد، برگه ای برداشته و با خودکار های رنگی که دارم، گلی برای نسیم می کشم و آن را سایه می زنم. لا به لای یادداشت برداری از درس استاد، برگ هایش را کشیده و تکمیل می کنم. گل زیبایی می شود. دورش را با خودکار آبی، هاله ای کمرنگ می کشم و بیرون هاله را، با مداد مشکی، کمی تیره می کنم. نمی دانم مفهومش را نسیم متوجه می شود یا نه اما، می خواهم فقط، نشانش دهم که هنوز هم او را دوست دارم و برایم مهم است.
@salamfereshte
💎فرشتگان پیام آور بشارت الهی💎
🍀إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا
🌹 رَبُّنَا اللَّهُ🌹
💪 ثُمَّ اسْتَقَامُوا💪
🌸 تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ 🌸
🍀أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا 🍀
🌺وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ
🌼🌸🌼🌸🌼
🍀ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
🌹ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﻣﺎ ﺧﺪﺍﺳﺖ ;
💪 ﺳﭙﺲ [ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﺮ ﺍﻳﻦ ﺣﻘﻴﻘﺖ ] ﺍﺳﺘﻘﺎﻣﺖ ﻭﺭﺯﻳﺪﻧﺪ ،
🌸ﻓﺮﺷﺘﮕﺎﻥ ﺑﺮ ﺁﻧﺎﻥ ﻧﺎﺯﻝ ﻣﻰ ﺷﻮﻧﺪ [ ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ]
🍀ﻣﺘﺮﺳﻴﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻫﮕﻴﻦ ﻧﺒﺎﺷﻴﺪ
🌺ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻬﺸﺘﻲ ﻛﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﺍﺩﻧﺪ ، ﺑﺸﺎﺭﺕ ﺑﺎﺩ .
📚(سوره فصلت، آیه٣٠)
@salamfereshte
#قرآن
#داستان_بلند
#به_تو_مشغول
#قسمت_صد_و_شش
🔹بعد از کلاس، برگه به دست، همین جمله را به او می گویم:"نسیم جان. هنوز هم برام مهمی و دوستت دارم. این گل تقدیم به شما" و آن را به نسیم می دهم. اولش کمی بی تفاوت نگاه می کند. بعد از چند ثانیه فقط تشکر می کند. من هم لبخند می زنم. نمی توانم فعلا محبت زیادتری نشان دهم تا برداشت اشتباه نکند که دارم از جمله تذکری که در کلاس داده ام، عذرخواهی می کنم. عصایم را برمی دارم و به قصد رفتن به کتابخانه و نشستن در سالن مطالعه، کلاس را ترک می کنم.
🔸کتابخانه، بسیار بزرگ و البته بسیار هم خنک است. صدای سکوت خاص کتابخانه، به گوشم می خورد. گاهی ورق زدن های کتاب که معلوم نیست چه کسی ورق زده و .. قاعدتا این ساعت از روز، هر کتابخانه عمومی دیگری بود، پر بود از دختر و پسرهای دانشجوی کنکوری اما اینجا، صدای ورق زدن هم نمی آید، چه برسد به پر زدن یک پرنده. به اطراف نگاه می کنم. فقط کتابدار آنجاست که پشت سیستم نشسته و مشغول است. جلو می روم و شماره عضویتم را می گویم. کارت کتابخانه ام را که از چند ماه پیش همان طور آنجا جاخوش کرده بود می گیرم و به سمت قفسه های باز می روم. پرسه زدن لای کتاب ها را بسیار دوست دارم. حال و هوای خاصی دارد.
🔹طبق راهنمای نصب شده روی قفسه کتاب، دنبال کتب دفاع مقدس می گردم. چشمم به ادبیات و رمان فارسی می افتد. حس رمان خوانی چند سال پیشم تحریک شده و مرا به آنجا می کشاند. اکثر رمان هایش را خوانده ام. آن موقع فکر می کردم عجب رمان های مطرحی هستند و چقدر هم درگیر احساسات القا شده شان می شدم اما حالا که با کتاب های واقعا مفید دیگری آشنا شده ام، رغبتی به ورق زدن رمان های غربی ندارم چه رسد به خواندنش. تازه به قول بچه ها، من سانسور شده هایش را می خواندم. پر بود از حرفهای حال به هم زن و جلوه دادن های الکی.. حتی گاهی، از روی یک رمان، می فهمیدم نویسنده اش کیست. آنقدر که نویسنده هایشان، یک سبک زندگی خاصی را می گفتند.
🔸 به خود می گویم: "حالا این تحلیل های ذهنی را بزار کنار، ببین ی رمان ایرانی خوب پیدا می کنی"
بین نویسندگان ایرانی که می شناسم و خیلی هایشان را هم نمی شناسم، می گردم ببینم چه کتابی چشمم را می گیرد."به نظر می رسه این جدید باشه. جلدش که نو می زنه" کتاب را برمی دارم. کتاب قطوری است اما سبک. حتما از کاغذ ایرانی استفاده کرده اند. خوشم می آید. فقط به همین علت هم اگر باشد، می خواهم این کتاب را ببرم و بخوانم. نام نویسنده اش چقدر آشناست. محمد رضا سرشار.. سرشار.. هر چه فکر می کنم یادم نمی آید. به هر حال آشنا بودن نامش می شود دلیل دوم برای اینکه همین رمان را ببرم و بخوانم. کتاب را باز می کنم و کمی می خوانم:
☘️" محمد، دورتر ، در میان سبزه های کوتاه رسته در زیر نخلها، گویا به یافتن چیزی بود. برکه آواز در داد و او را خواند. محمد آمد. دستان کوچک خویش را در پشت نهان ساخته بود و لبخندی پنهان، در چهره داشت.پس با حرکتی تند، دستان را به دو سوی گشود و گفت: برای شما! در دست راستش، شاخه ای نرگس صحرایی، و در دست چپ، یک شاخه شقایق بود. آمنه و برکه، به شادی، گل ها را از او گرفتند. "
🔹مجدد روی جلد کتاب را نگاه می کنم. رمان کودکی پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم است. چه جالب. یک شعف درونی خاصی پیدا می کنم. کلمات چقدر با لطافت انتخاب و نوشته شده اند. دیگر در برداشتن این کتاب، تردیدی به خود راه نمی دهم. با افتخار، آن را روی دست گرفته و به سمت سالن مطالعه می روم. می خواهم بخوانمش. پنج دقیقه بیشتر فرصت نیست. با یک تامل کوتاه می فهمم فرصت نیست. راهم را به سمت کتابدار کج کرده و کارت کتابخانه ام را می دهم که ثبتش کند. دو ثانیه بیشتر طول نمی کشد. دو هفته وقت برای مطالعه. تشکر می کنم و از آن هوای بسیار خنک، خارج می شوم. به محض خارج شدن یادم می افتد که دنبال ریحانه نگشته ام. دیگر فرصتی نیست. به سمت کلاس، حرکت می کنم.
🔸دقیقا لحظه قبل از ورود استاد به کلاس، می رسم. با دیدن بتول خانم، خوشحال می شوم و سرعتم را زیادتر می کنم که تا استاد به دم در کلاس نرسیده، روی صندلی بنشینم. گویا در نبود من بین دانشجوها اتفاقی افتاده، جو کلاس کمی سنگین و مشکوک است. استاد وارد می شود. صندلی کنار بتول را انتخاب می کنم که نزدیکش باشم. به هم دست می دهیم و سلام می کنم و آرام می پرسم: من نبودم دعوا شده؟ با اشاره استاد را نشان می دهد و می گوید: بعدا می گم.
@salamfereshte