❣️ سلام امام زمانم❣️
او حاضر و ما منتظران پنهانیم
هرچند که از غیبت خود میخوانیم
با این همه ای روشنی جاویدان
تا فجر فرج منتظرت می مانیم.
#السلامعلیکیابقیهالله
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
ایتمامِآرزویِیڪنوڪرِخسته:))
قسم به کتری جوشیده در حسینیه
که با کسی که نخواهد تورا نمیجوشم🤚🏼❤️
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را
در عزا بنشاند شمع و گل و پروانه را
#هشتم_شوال🥀🍂
#سالروز_تخریب_قبور_ائمه💔
#تسلیت_باد🏴
#بقیع
دنیای ما از #هشتم_شوال ویران شد
وقتی بُقاع آسمان با خاک یکسان شد...
enc_16830945378879383646677(1).mp3
8.03M
🌷🌼🌷🌼🌷
🌺🧚♀️«دوستت دارم معنای بزرگی دارد»
یعنی مسئولیت،
یعنی مردانگی،
یعنی قدرت،
یعنی صداقت...
وقتی نمیتوانید پای حرف خود بِایستید،
هیچگاه آنرا به زبان نیاورید!
چون این ناتوانی و بی مسئولیتی شما،
یک آدم معصوم را به افسردگی، ناامیدی، بیاعتمادی، اضطراب، بحرانروحی و حتی به مرز خودکشی و جنون میکشاند...!
(چه .زن .چه .مرد فقط)
«مرد. باشید!»
🌸🍃
⚠️ تلنگر
آیتالله بهجت:
به فکر خود باشیم، خود را اصلاح کنیم. اگر به خود نرسیدیم و خود را اصلاح نکردیم، نمیتوانیم دیگران را اصلاح کنیم.
#گوهر_ناب 💎
چرا از نظر طب النبی هر روز هفته برنج نخوریم؟🔍
🏵زیرا مصرف بیش از آن باعث افزایش غلظت خون میشه ، سعی کنید فقط برنج ایرانی و همراه با زیره میل کنید چون که زیره مضرات برنج را کاهش میدهد.
🍏 #طب_اسلامی 🍊
•✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
دل شکستهی ما باز در حوالی توست...
#چهارشنبه_های_امام_رضایی💛
#السلام_علیک_یا_علیبنموسیالرضا
🕊🕊🕊🍃
بخوان امن یجیب و چشمهایت را ببند آرام
خودت را رو به ایوانِ طلای او مجسم کن...
#دوست_شهید_من ❤️
روی حجابمان غیرت به خرج میداد. میگفت: مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمیشه، میراث خاکی حضرت زهرا چادره. شما با #حجاب باشید، چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یه ذره حجابشون رو خوب میکنن.
🌹🌹شهید محسن حججی🌹🌹
#شهیدانه 🍀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت79
#غزال
تا بیاد غذا رو کشیدم و گذاشتم روی میز.
توی اشپزخونه اومد و نشست صندلی جفت شو با پا داد عقب و گفت:
- بشین پیشم بخور تنهایی نمی تونم بخورم.
نشستم و دوباره با پاش صندلی و کشید جلو.
برام کشید و بعد برای خودش کشید.
شروع کرد به خوردن که گفتم:
- چیزی هم پیدا کردین؟
سری به عنوان منفی تکون داد و اشاره کرد بخورم.
باشه ای گفتم با اینکه اشتها نداشتم اما شروع کردم به خوردن وقتی تمام کرد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هیچی نخوردی که.
سری تکون دادم و گفتم:
- اره سیرم خوب بود غذا؟
به صندلی تکیه داد و گفت:
- اره عالی بود عزیزم مننون.
سری تکون دادم و بلند شد میز و جمع کردم که کمکم جمع کرد و ظرف ها رو شستم خواست بره تو اتاق که گفتم:
- نه صغرا خانوم پیش محمد خوابه برو یه اتاق دیگه گناه داره بیدارش کنیم من محمد و میارم میام اون اتاق.
باشه ای گفت و رفت اتاق مهمان.
توی اتاق رفتم و محمد و بغل کردم اروم چشاش وا شد دید منم دوباره خوابید.
درو بستم و توی اتاق مهمان رفتم.
شایان روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود.
محمد رو هم کنارش گذاشتم و روی هر دو شون پتو گذاشتم.
اروم لبه تخت نشستم و بهشون نگاه کردم.
حالا می تونستم مفهوم خانواده داشتن رو حس کنم و شایان رو شوهرم بدونم.
شاید الان بود که مزه ی زندگی باز اروم اروم داشت می رفت زیر زبونم.
به هر دوشون نگاه کردم و لبخندی زدم.
از ته دل دعا کردم زندگی مون خوب تر بشه و سه تایی بتونیم بدون نگرانی کنار هم زندگی کنیم و مایه ی ارامش هم باشیم.
#رمان