eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
688 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایــــــــا : در دفتر حضور و غیاب امروز، حاضری زدیم! حضورمان را بپذیر و جایگاهمان را در کلاس بندگی ات در ردیف بهترین ها قرار ده. الهی آمین🤲 الــهـــی بــه امــیــد تـــو💚
تولدت مبــ🥺ـارڪ پـدر ایــ🇮🇷ــران✨️'🤍:)!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بشکند دستی که ویران کرد این گلخانه را در عزا بنشاند شمع و گل و پروانه را 🥀🍂 💔 🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دنیای ما از ویران شد وقتی بُقاع آسمان با خاک یکسان شد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 صفحه ۷ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
07.mp3
3.29M
🍃 صفحه ۷ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
7.mp3
4.58M
🍃 صفحه ۷ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
enc_16830945378879383646677(1).mp3
8.03M
|⇦•هر چقدر این خاک.. و توسل ویژهٔ سالگرد تخریب قبور ائمه بقیع (ع) به نفسِ حاج مهدی رسولی •✾• ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ ↻
🌷🌼🌷🌼🌷 🌺🧚‍♀️«دوستت دارم معنای بزرگی دارد» یعنی مسئولیت، یعنی مردانگی، یعنی قدرت، یعنی صداقت... وقتی نمی‌توانید پای حرف خود بِایستید، هیچگاه آن‌را به زبان نیاورید! چون این ناتوانی و بی مسئولیتی شما، یک آدم معصوم را به افسردگی، ناامیدی، بی‌اعتمادی، اضطراب، بحران‌روحی و حتی به مرز خودکشی و جنون می‌کشاند...! (چه .زن .چه .مرد فقط) «مرد. باشید!» 🌸🍃
⚠️ تلنگر آیت‌الله بهجت: به فکر خود باشیم، خود را اصلاح کنیم. اگر به خود نرسیدیم و خود را اصلاح نکردیم، نمی‌توانیم دیگران را اصلاح کنیم. 💎
چرا از نظر طب النبی هر روز هفته برنج نخوریم؟🔍 🏵زیرا مصرف بیش از آن باعث افزایش غلظت خون میشه ، سعی کنید فقط برنج ایرانی و همراه با زیره میل کنید چون که زیره مضرات برنج را کاهش میدهد. 🍏 🍊 •✾🌿🌺🌿✾••✾🌿🌺🌿✾•
🕊🕊🕊🍃 بخوان امن یجیب و چشم‌هایت را ببند آرام خودت را رو به ایوانِ طلای او مجسم کن...
❤️ روی حجابمان غیرت به خرج می‌داد. می‌گفت: مانتو هر چقدر هم بلند و گشاد باشه، آخرش چادر نمی‌شه، میراث خاکی حضرت زهرا چادره. شما با باشید، چهار نفر هم که به شما نگاه کنند یه ذره حجابشون رو خوب می‌کنن. 🌹🌹شهید محسن حججی🌹🌹 🍀
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 تا بیاد غذا رو کشیدم و گذاشتم روی میز. توی اشپزخونه اومد و نشست صندلی جفت شو با پا داد عقب و گفت: - بشین پیشم بخور تنهایی نمی تونم بخورم. نشستم و دوباره با پاش صندلی و کشید جلو. برام کشید و بعد برای خودش کشید. شروع کرد به خوردن که گفتم: - چیزی هم پیدا کردین؟ سری به عنوان منفی تکون داد و اشاره کرد بخورم. باشه ای گفتم با اینکه اشتها نداشتم اما شروع کردم به خوردن وقتی تمام کرد نگاهی بهم انداخت و گفت: - هیچی نخوردی که. سری تکون دادم و گفتم: - اره سیرم خوب بود غذا؟ به صندلی تکیه داد و گفت: - اره عالی بود عزیزم مننون. سری تکون دادم و بلند شد میز و جمع کردم که کمکم جمع کرد و ظرف ها رو شستم خواست بره تو اتاق که گفتم: - نه صغرا خانوم پیش محمد خوابه برو یه اتاق دیگه گناه داره بیدارش کنیم من محمد و میارم میام اون اتاق. باشه ای گفت و رفت اتاق مهمان. توی اتاق رفتم و محمد و بغل کردم اروم چشاش وا شد دید منم دوباره خوابید. درو بستم و توی اتاق مهمان رفتم. شایان روی تخت دراز کشیده بود و چشاشو بسته بود. محمد رو هم کنارش گذاشتم و روی هر دو شون پتو گذاشتم. اروم لبه تخت نشستم و بهشون نگاه کردم. حالا می تونستم مفهوم خانواده داشتن رو حس کنم و شایان رو شوهرم بدونم. شاید الان بود که مزه ی زندگی باز اروم اروم داشت می رفت زیر زبونم. به هر دوشون نگاه کردم و لبخندی زدم. از ته دل دعا کردم زندگی مون خوب تر بشه و سه تایی بتونیم بدون نگرانی کنار هم زندگی کنیم و مایه ی ارامش هم باشیم.
حضࢪت‌ عشق! بفࢪما ڪہ‌ دلم خانۂ‌ توست؛🤌🏻^ سࢪِ عقل آمده هࢪ بنده‌ ڪہ دیوانۂ توست!👀🤍:)!
🐠❣ شمالیاااا هروقت میخوان ماهی درست کنن میگن… مواظب باش زهله‌ش نترکه چون اگه زهله‌ش بترکه ؛ ماهی تلخ میشه ؛ دیگه قابل خوردن نیست آدمام زهله دارن ، اگه یه روز ؛ یه جایی ؛ دلشون بترکه ، تلخ میشن اونقدر تلخ که دیگه به درد زندگی کردنم نمیخورن مواظب دل آدما باشیم که نترکه …💔🚶🏻‍♀️ ╰═.🐟💔◍⃟🎼═╯
مقدارِیارِ همنفس چون من نَدانَدهیچکَس ماهی که برخُشک اوفتَدقیمت بدانَد آب‌را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 1سال بعد یک سال گذشت. یک سال که برای خانواده ما پر از خوشی و عشق بود. با عشق شایان دوباره جون گرفتم و زندگی اون روی خوشش رو بهم نشون داد. با تمام وجودم توی این یک سال عشق شایان رو با تار و پودم با تک تک رگ های توی بدنم حس کردم لمس کردم. یه خانواده گرم و صمیمی تشکیل دادیم. انقدر بهم وابسته شده بودیم که بدون هم اصلا نمی تونستیم. تنها کبود زندگی مون که محمد همیشه اسم ش رو میاورد بچه بود. محال بود روزی نگه من داداشی یا ابجی میام. اما من راضی نمی شدم چون می گفتم محمد هنور کوچیکه و خودمم کم سن ام من تازه گیا داشتم می رفتم توی 19 سآل. هیچوقت شب تولد 18 سالگیم و یادم نمی ره که شایان کلی مهمون دعوت کرده بود و سوپرایزم کرده بود. همه ی خانواده و فامیل شایان از رفتار های مهربون شایان تعجب کرده بودن همه می گفتن شایان و چه به مهربونی چه به لطافت اما شایان واقعا مهربون بود فقط به قول خودش کسی قبل از من وجود نداشت که لیاقت مهربونی شو داشته باشه. بعد از اتفاق اون شب دیگه اتفاقی نیوفتاد فقط شیدا بعد از یک ماه گذاشت رفت و گفت یه روز برای تلافی برمی گرده و بد تلافی می کنه که من و شایان جدی نگرفتیم حرف هاشو و خداروشکر فعلا که یک ساله اثری ازش نبود. این چند وقت مدام حالم بهم می خورد بلاخره امروز محمد و گذاشتم پیش لیلا خانوم و بعد کلی سفارش ها که مراقبش باشه اومدم دکتر جواب ازمایش مو بگیرم . حدس زدن ش کار سختی نبود مطمعن بودم که باردارم! اما مدام به خودم تشر می زدم که نه و فلان. واقعا با این سن کمم می ترسیدم مادر بشم! از درد هاش از بالا اوردن از اتاق عمل از همه چی. راننده وایساد و پیاده شدم. چادر مو مرتب کردم و وارد ازمایشگاه شدم. خداروشکر چون صبح بود هنوز افراد کمی اومده بودن و زیاد شلوغ نشده بود. سمت قسمت تحویل ازمایشات رفتم و رو به مسعول بخش گفتم: - سلام غزال مولایی هستم اومدم برای گرفتن جواب ازمایش ام. سری تکون داد و بعد از چند دقیقه انتظار برگه رو اورد و گفت: - تبریک می گم شما باردار هستید3 ماه تونه. با اینکه خودم می دونستم حتما باردارم اما خبرش باز هم شوکه ام کرد. فقط تونستم برگه رو بگیرم و به راننده بگم برگردیم روستا. تمام صحنه های درد بارداری اومد جلوش چشم هام و ترس ورم داشت. وقتی رسیدم عمارت شایان هم بود و کنارش هم محمد وایساده بود. بهشون که رسیدم شایان گفت: - سلام خانوم من کجا رفته بودی؟ همزمان با سلام گفتن زدم زیر گریه و فوری رفتم داخل و مستقیم رفتم بالا توی اتاق. پایین تخت نشستم و زانو هامو توی بغلم جمع کردم اما با فکر اینکه شاید اینجوری بچه اذیت بشه پامو کشیدم. وای خدا من هیچی از بارداری نمی دونستم. شایان و محمد فوری اومدن داخل. نگران شایان این ورم نشست و محمد این سمتم. شایان گفت: - غزال چی شده؟چرا گریه می کنی؟ فقط با گریه نگاهش کردم که زد تو سر خودش و گفت: - داری سکته ام می دی چی شده. با گریه گفتم: - رفتم جواب ازمایش رو گرفتم. سریع گفت: - خوب چی شد؟ لب زدم: - گفت باردارم سه ماهه. و بیشتر گریه کردم دیدم شایان و محمد مات موندن. یهو محمد چنان جیغی از خوشحالی کشید که یه دور سکته رو زدم و چشام از ترس گرد شد . حالا خودش و شایان دوتایی باهم هوار می کشیدن جوری که گوشام داشت سوت می کشید در به شدت باز شد و خدمتکار ها و بادیگارد ها ریختن داخل. وای خدا این بدبخت ها فکر کردن شاید بهمون حمله شده.