eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
474 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 1سال بعد یک سال گذشت. یک سال که برای خانواده ما پر از خوشی و عشق بود. با عشق شایان دوباره جون گرفتم و زندگی اون روی خوشش رو بهم نشون داد. با تمام وجودم توی این یک سال عشق شایان رو با تار و پودم با تک تک رگ های توی بدنم حس کردم لمس کردم. یه خانواده گرم و صمیمی تشکیل دادیم. انقدر بهم وابسته شده بودیم که بدون هم اصلا نمی تونستیم. تنها کبود زندگی مون که محمد همیشه اسم ش رو میاورد بچه بود. محال بود روزی نگه من داداشی یا ابجی میام. اما من راضی نمی شدم چون می گفتم محمد هنور کوچیکه و خودمم کم سن ام من تازه گیا داشتم می رفتم توی 19 سآل. هیچوقت شب تولد 18 سالگیم و یادم نمی ره که شایان کلی مهمون دعوت کرده بود و سوپرایزم کرده بود. همه ی خانواده و فامیل شایان از رفتار های مهربون شایان تعجب کرده بودن همه می گفتن شایان و چه به مهربونی چه به لطافت اما شایان واقعا مهربون بود فقط به قول خودش کسی قبل از من وجود نداشت که لیاقت مهربونی شو داشته باشه. بعد از اتفاق اون شب دیگه اتفاقی نیوفتاد فقط شیدا بعد از یک ماه گذاشت رفت و گفت یه روز برای تلافی برمی گرده و بد تلافی می کنه که من و شایان جدی نگرفتیم حرف هاشو و خداروشکر فعلا که یک ساله اثری ازش نبود. این چند وقت مدام حالم بهم می خورد بلاخره امروز محمد و گذاشتم پیش لیلا خانوم و بعد کلی سفارش ها که مراقبش باشه اومدم دکتر جواب ازمایش مو بگیرم . حدس زدن ش کار سختی نبود مطمعن بودم که باردارم! اما مدام به خودم تشر می زدم که نه و فلان. واقعا با این سن کمم می ترسیدم مادر بشم! از درد هاش از بالا اوردن از اتاق عمل از همه چی. راننده وایساد و پیاده شدم. چادر مو مرتب کردم و وارد ازمایشگاه شدم. خداروشکر چون صبح بود هنوز افراد کمی اومده بودن و زیاد شلوغ نشده بود. سمت قسمت تحویل ازمایشات رفتم و رو به مسعول بخش گفتم: - سلام غزال مولایی هستم اومدم برای گرفتن جواب ازمایش ام. سری تکون داد و بعد از چند دقیقه انتظار برگه رو اورد و گفت: - تبریک می گم شما باردار هستید3 ماه تونه. با اینکه خودم می دونستم حتما باردارم اما خبرش باز هم شوکه ام کرد. فقط تونستم برگه رو بگیرم و به راننده بگم برگردیم روستا. تمام صحنه های درد بارداری اومد جلوش چشم هام و ترس ورم داشت. وقتی رسیدم عمارت شایان هم بود و کنارش هم محمد وایساده بود. بهشون که رسیدم شایان گفت: - سلام خانوم من کجا رفته بودی؟ همزمان با سلام گفتن زدم زیر گریه و فوری رفتم داخل و مستقیم رفتم بالا توی اتاق. پایین تخت نشستم و زانو هامو توی بغلم جمع کردم اما با فکر اینکه شاید اینجوری بچه اذیت بشه پامو کشیدم. وای خدا من هیچی از بارداری نمی دونستم. شایان و محمد فوری اومدن داخل. نگران شایان این ورم نشست و محمد این سمتم. شایان گفت: - غزال چی شده؟چرا گریه می کنی؟ فقط با گریه نگاهش کردم که زد تو سر خودش و گفت: - داری سکته ام می دی چی شده. با گریه گفتم: - رفتم جواب ازمایش رو گرفتم. سریع گفت: - خوب چی شد؟ لب زدم: - گفت باردارم سه ماهه. و بیشتر گریه کردم دیدم شایان و محمد مات موندن. یهو محمد چنان جیغی از خوشحالی کشید که یه دور سکته رو زدم و چشام از ترس گرد شد . حالا خودش و شایان دوتایی باهم هوار می کشیدن جوری که گوشام داشت سوت می کشید در به شدت باز شد و خدمتکار ها و بادیگارد ها ریختن داخل. وای خدا این بدبخت ها فکر کردن شاید بهمون حمله شده.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 گفتم: - حالا بازم می گی واسه راحتی من بود؟ مگه تو اصلا به من فکر می کردی شازده؟ با خشم گفت: - این چرندیات چیه بس که افکارت مریض شده. با خشم برگشتم و دو تا طیله ی سرخ و اشکی مو دوختم به دو تا چشمش که متعجب نگاهم کرد و داد کشیدم: - ذهن من مریض نشده تو حافضه ات کوتاه شده یه عقب گرد بزن به 2 سال پیش دو ساعت بعد از این محل پارک خوب فکر کن یادت اومد؟ همه اینایی رو که گفتم تو گفتی تو فهمیدی؟یادت اومد؟ کم اورد و عصبی شد. با پوزخند گفتم: - چی شد یادتون اومد؟ یهو داد کشید: - اه بس کن دیگه زخم زبون هاتو اوردمت بیرون خوش باشیم دور برداشتی هیچی نمی گم منو بگو هی می خوام از دل ش در بیارم دل که نیست سنگه! من اهل منت کشی نیستم. دیگه نموندم! بازم زد له کرد. من احمق چرا بهش رو دادم و اومدم؟ دوید دنبالم: - سارینا وایسا . محل ش ندادم و از ماشین عبور کردم و زنگ زدم اسنپ. به زور تونستم بین گریه هام ادرس رو بگم. بازمو گرفت که برگشتم و یه کشیده محکم حواله ی صورت ش کردم و با هق هق داد زدم: - فقط گمشو نبینمت دیگه. از خشم سرخ شده بود و دست ش رفت بالا. پوزخندی بهش زدم و پلکی زدم که قطره های درشت اشک با سرعت ریخت و به دست ش نگاه کردم و گفتم: - می خوای بزنی؟ اه ای گفت و دست شو پایین اورد. به راه ام ادامه دادم و با رسیدن اسنپ سریع سوار شدم. شماره امیر رو گرفتم و با گریه همه چیو براش گفتم انقدر عصبی شده بود که حد نداشت و گفت حساب سامیار رو می رسه. با اعصابی خورد کمی توی خیابون چرخ زدم و مامان زنگ زد گفت برم خونه اقاجون ناهار اونجایم. اصلا حال و حوصله نداشتم ولی چون مامان اصرار کرد دل شو نشکوندم. در سالن و وا کردم و داخل رفتم. همه بودن الا سارینا. سلام ی کردم که امیر با خشم نگاهم کرد بلند شد و جلوم وایساد. بهش نگاهی کردم که دست ش بالا رفت و مشت محکمی حواله ی صورت ام کرد و دومی رو محکم تر زد که عقب رفتم و هین همه بالا رفت. دستشو تهدید وار جلوم تکون داد و گفت: - ببین شازده دفعه بعدی ببینم دور سارینا بپلکی حرمت اینکه پسرعموم هستی می زارم کنار حرمت اینکه بابات عمومه می زارم کنار می دم انقدر بزنتت انقدر بزنتت که خون بالا بیاری می دم طوری بزنتت که جای 6 ماه سارینا 1 سال بری کما فهمیدی؟ دستمو به بینی م کشیدم و گفتم: - سارینا دختر عمومه هر چقدر خوام می رم سمت ش. یقعه امو گرفت و گفت: - دیگه خیلی داری زر می زنی جناب سرهنگ . پوزخندی زدم و گفتم: - رابطه من و سارینا به تو ربطی نداره. نیشخندی زد و گفت: - عجب! و بلند داد زد: - سارینا بیا کارت دارم. کمی بعد سارینا از پله ها اومد پایین و با دیدن ما سمت امیر اومد و گفت: - جانم داد‌اش؟ امیر زل زد بهم و گفت: - همه کارت کیه؟ به کی همه چیو می گی؟ کی همه کار ها رو برات انجام می ده؟ با اجازه کی کاری رو انجام می دی؟ سارینا لب زد: - تو داداش. امیر خنده عصبی کرد و گفت: - رابطه تو و سامیار به من ربط داره دیگه؟ نشست رو مبل و گفت: - اره. امیر با خشم گفت: - و امروز کدوم بیشرفی اذیتت کرد؟ سارینا بهم نگاهی انداخت و با غم گفت: - همونی که یقعه اش تو دستته! امیر گفت: - شنیدی دیگه؟کر که نیستی! هلش دادم عقب و گفتم: - من می رم سمت سارینا ببینم کی می خواد جلومو بگیره. امیر حمله کرد سمتم و بی هوا مشت محکمی توی فک ام کوبید و منم مشت محکمی بهش زدم. بقیه سریع سمتمون اومدن سارینا با جیغ و گریه بین دوتامون وایساد. رو به امیر گفت: - داداش اروم باش گونه ات کبود شد. ای کاش می شد نگران منم باشه! اما بد خراب کرده بودم.