هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
❣#سلام_امام_زمانم❣
📖 السَّلَامُ عَلَى رَبِيعِ الْأَنَامِ وَ نَضْرَةِ الْأَيَّام...
🌱 سلام بر تو ای مولایی که صفای آمدنت، زمستان دلها را بهار خواهد کرد و طراوت مهربانیت روزگار را نو.
🌱سلام برتو و بر بهار آمدنت
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
اللهم عجل لولیک الفرج🤲💚🤲
🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
Tahdir joze10.mp3
3.65M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی #جزء_دهم قرآن کریم
#صدای_آسمان
⏯ 🎙#ترتیل/ زمان: ۳۰:۲۳
🎤 استاد معتز آقایی
⬅️ با #ختم_قرآن 🌹🌸 با ما همراه باشید
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توی تقدیر من امسال بنویس.....🥲❤️🩹
#پیشنهادویژه
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت3
#غزال
حدود یک ساعت فقط طول کشید تا اساب بازی ها رو جمع کنم و یک ساعت هم طول کشید بچینمشون.
در کمد محمد رو باز کردم چند دست لباس کثیف بود که انداختم توی سبد رخت چرک ها و بقیه لباس هاشو مرتب چیدم.
اما اتاق پر از خاک بود انگار که درست بهش نمی رسیدن.
یهو محمد تو خواب شروع کرد به سرفه کردن.
نه یکی نه دوتا بلکه سرفه های زیاد.
سریع سمت ش رفتم و توی بغلم گرفتمش تکون ش می دادم بلکه از خواب بیدار بشه بتونم بهش اب بدم.
یهو در به شدت باز شد که هینی کشیدم پدرش با اسپری اسم سریع اومد داخل و چند پیش توی دهن محمد زد که اروم گرفت و بی حال توی بغلم رها شد و زمزمه هایی می کرد توی خواب که فهمیدم داره می گه مامانی!
توی بغلم تکون ش دادم و گفتم:
- جانم من همین جام عزیزم بخواب.
پدرش کلافه بلند شد و اتاق و متر می کرد با صدای ارومی که محمد بیدار نشه گفت:
- پسرم اسم داره هر لحضه ممکنه تنگی نفس بیاد سراغ ش نباید چشم ازش برداری.
محمد و از روی تخت بلند کردم و سمت در رفتم که گفت:
- چیکار می کنی این بچه خوابه!
لب زدم:
- مگه نمی گین تنگی نفس داره یه نگاه به اتاق و وسایل و کمد بندازین همه رو خاک برداشته این مثل سم می مونه براش.
با عصبانیت نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
- خیلی خوب محمد و بزار روی کاناپه به صغرا بگو بیاد.
همین کارو کردم و محمد و روی کاناپه خوابوندم و یه پتوی کوچیک روش گذاشتم.
توی اشپزخونه رفتم دوتا خدمتکار اینجا بود:
- ببخشید اقا گفتن صغرا خانوم بیاد.
یکی شون بلند شد و همراه ام اومد.
همین که وارد اتاق شدیم چنان دادی زد که از ترس قالب تهی کردم.
وای خدا این چقدر بی اعصابه!
صغرا خانوم که در حال موت بود.
بعد از داد و فریاد و تهدید هاش صغرا خانوم گفت:
- اقا مشکل چیه؟من چیکار کردم؟
پدر محمد رو به من گفت:
- بهش بگو تا بفهمه.
به صغرا خانوم نگاه کردم و گفتم:
- محمد اسم داره و خاک براش مثل سمه کل اتاق و وسایل ش رو خاک برداشته اتاق ش به حدی باید تمیز باشه که بشه توش جراحی کرد اگر هر روز به طور عالی نظافت بشه اسم محمد هم کم کم برطرف می شه.
اقا جلو اومد و گفت:
- من کار دارم می رم بیرون صغرا هر چی این دختره گفت انجام بدی و گرنه خودت می دونی با خودم و قرارداد فسخ شده!
بعد هم از اتاق بیرون رفت و درو کوبید.
ادامه دارد...
#رمان