eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
306 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
732 ویدیو
28 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 حدود یک ساعت فقط طول کشید تا اساب بازی ها رو جمع کنم و یک ساعت هم طول کشید بچینمشون. در کمد محمد رو باز کردم چند دست لباس کثیف بود که انداختم توی سبد رخت چرک ها و بقیه لباس هاشو مرتب چیدم. اما اتاق پر از خاک بود انگار که درست بهش نمی رسیدن. یهو محمد تو خواب شروع کرد به سرفه کردن. نه یکی نه دوتا بلکه سرفه های زیاد. سریع سمت ش رفتم و توی بغلم گرفتمش تکون ش می دادم بلکه از خواب بیدار بشه بتونم بهش اب بدم. یهو در به شدت باز شد که هینی کشیدم پدرش با اسپری اسم سریع اومد داخل و چند پیش توی دهن محمد زد که اروم گرفت و بی حال توی بغلم رها شد و زمزمه هایی می کرد توی خواب که فهمیدم داره می گه مامانی! توی بغلم تکون ش دادم و گفتم: - جانم من همین جام عزیزم بخواب. پدرش کلافه بلند شد و اتاق و متر می کرد با صدای ارومی که محمد بیدار نشه گفت: - پسرم اسم داره هر لحضه ممکنه تنگی نفس بیاد سراغ ش نباید چشم ازش برداری. محمد و از روی تخت بلند کردم و سمت در رفتم که گفت: - چیکار می کنی این بچه خوابه! لب زدم: - مگه نمی گین تنگی نفس داره یه نگاه به اتاق و وسایل و کمد بندازین همه رو خاک برداشته این مثل سم می مونه براش. با عصبانیت نگاهی به اتاق انداخت و گفت: - خیلی خوب محمد و بزار روی کاناپه به صغرا بگو بیاد. همین کارو کردم و محمد و روی کاناپه خوابوندم و یه پتوی کوچیک روش گذاشتم. توی اشپزخونه رفتم دوتا خدمتکار اینجا بود: - ببخشید اقا گفتن صغرا خانوم بیاد. یکی شون بلند شد و همراه ام اومد. همین که وارد اتاق شدیم چنان دادی زد که از ترس قالب تهی کردم. وای خدا این چقدر بی اعصابه! صغرا خانوم که در حال موت بود. بعد از داد و فریاد و تهدید هاش صغرا خانوم گفت: - اقا مشکل چیه؟من چیکار کردم؟ پدر محمد رو به من گفت: - بهش بگو تا بفهمه. به صغرا خانوم نگاه کردم و گفتم: - محمد اسم داره و خاک براش مثل سمه کل اتاق و وسایل ش رو خاک برداشته اتاق ش به حدی باید تمیز باشه که بشه توش جراحی کرد اگر هر روز به طور عالی نظافت بشه اسم محمد هم کم کم برطرف می شه. اقا جلو اومد و گفت: - من کار دارم می رم بیرون صغرا هر چی این دختره گفت انجام بدی و گرنه خودت می دونی با خودم و قرارداد فسخ شده! بعد هم از اتاق بیرون رفت و درو کوبید. ادامه دارد...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 در ماشین بچه مثبت رو وا کردم و سوار شدم درو محکم زدم که شترررق صدا داد. وییی اوووخی ارث باباش یه وقت خراب نشه از من دیه بگیره! با اخمای درهم سوار شد عین میرغضب می مونه ها! حرکت کرد و دست بردم سمت ستاره ی لباس پلیسی روی شونه اش تو دستم بود داشتم نگاهش می کردم که زد رو دستم محکم که با شدت دستمو عقب اوردم و ستاره اش کند! با بهت به دستم نگاه کرد به چه حقی منو زد؟ منم تا به خودش بیاد یه پس گردنی محکم بهش زدم و جیغ کشیدم: - داشتم فقط نگاه می کردم چتههه وحشی دستم قرمز شد. بعدم دستم که قرمز شده بود رو نشون ش دادم. عین کفتار از وسط نصف شده نفس می کشید! منم عین ببر زخمی! ها چیه فکر کردین الان ببر به این قشنگی رو به اون تشبیهه می کنم؟ والا. حدود نیم ساعتی بود داشت رانندگی می کرد که کلافه پاهامو اوردم روی صندلی و چهارزانو نشستم که اخم ش غلیظ تر شد. نالیدم: - من گرسنمههههههه . اونم عین خودم با عصبانیت و کشدار گفت: - کاررررد بخوره به اون شکمتتت دو دقیقه وایساآآ. با حرص زل زدم بهش و چتری هامو مرتب کردم تا بهتر اخم هامو بیینه اما اصلا به روی خودش نیاورد و داشت رانندگی می کرد. اصلا نمی دونم کدوم جهنم دره داشت منو می برد! بابا چطور منو داد دست این یابو؟ خر هم راضی نیست افسارشو این تو دست بگیره بس که نچسبه!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ داشتم به فرار فکر می کردم! به یه راه ی که منو از دست این نجات بده! از حرص زیاد ناخون هامو کف دستم فرو می کردم که یاد چیزی افتادم. بشکنی توی دلم زدم و با همون اخمم گفتم: - نزاشتید نماز مو بخونم که یه جایی نگه دارید نماز بخونم. یکم با حیرت و تعجب گفت: - عه نماز خون هم که هستی باشه! نماز مو که تو مدرسه خونده بودم چون من امروز تا ۲ مدرسه بودم درواقعه می خواستم فرار کنم فرار! می دونستم اگر امشب پام به اون ویلا باز بشه حتما منو هر طور شده زن ش می کنن! نقشه اشون هم همین بود همه اشون برن این قایمکی بیاد من و ببره چون می دونستن مرغ من یه پا داره و پاشا هم مثل من یه دنده است خودشو فرستادن که حریف ام بشه! با ایستادن ماشین گفتم: - چرا وایسادین؟ باز زل زده بود بهم و گفت: - مگه نمی خوای نماز بخونی؟ از شیشه به بیرون نگاه کردم انقدر تو فکر بودم یادم رفت کلا. اره ای زمزمه کردم و پیاده شدم. اونم پیاده شد و درو قفل کرد. خودشو بهم رسوند . بین راه ی شلوغی بود! هوا هم که سرد بود و حسابی سر اش و حلیم ی ها گرم بود. هر جا می رفتم پاشا می یومد حتما می خواست تو مسجد هم بیاد وایسه تا نماز بخونم و بریم! اینجوری که نمی شد! وایسادم و گفتم: - ناهارمو که کامل نزاشتید بخورم حداقل تا من وضو بگیرم اینجا به حوز روبروم اشاره کردم که وسط این بین راه ی بود و ادامه دادم: - شما یه چیز خوردنی بگیرید حلیم بگیرید. یکم نگاهم کرد و باشه ای گفت. واقعا دیوونه بودا اخه من جلوی این همه جمعیت اینجا وضو بگیرم؟ ولی باز خداروشکر رفت. سریع به اطراف نگاه کردم تا ماشینی اتوبوسی چیزی پیدا کنم که برگردم تهران.