آنقدࢪ پوشاندی ؛
كِ خودمان هم باوࢪمان شد عیبۍ نداࢪیم ࣫͝ :)
«مذ أحببتك صار العالمُ أجملَ ممّا كان.»
از آن دم که تو را دوست داشتم؛
جهان زیباتر شد.️🫀✨️
-عزیزمحسین-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نگـٰاهڪهمیڪنم،فقطتوسختیـٰا؛
امـٰامحسینبوده،امـٰاممشتیـٰا💔..!
doost-dashtani.mp3
2.72M
🎙این که دیوونه تم خوبه...🥺
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
▪️مداحی های #جدید
صبح و غروب و عصر كہ
فرقى نميكند
وقـتــت بخـير اى هــمـہ ى
زندگانى ام...
#عصر_بخیر☕️
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت94
#سارینا
سامیار نفس شو فوت کرد و نشست کنارم.
کاملیا نگاهی بهمون انداخت و گفت:
- چیزی شده؟
نه ای گفتم.
شونه ای بالا انداخت و به سوهان کشیدن ناخون هاش ادامه داد.
مگه پلیس نیست چرا اینجوریه؟
صدای در اومد و همه تعجب کرده بودن.
من که می دونستم امیره.
کامیار رفت درو باز کنه و با سر و صدا در به شدت باز شد و امیر اومد تو.
پر کشیدم سمت ش و محکم بغلم کرد و گفت:
- الهی دورت بگردم من قربونت برم .
با دیدن سامیار حمله ور شد سمت ش و دست به یقعه شدن.
و چند تل مشت محکم رونه صورت سامیار کرد و منم دست به سینه نگاهشون می کردم.
بقیه سریع امیر و جدا کردن ازش خواستم برم کمک امیر که کامیار داد زد:
- سامیار یالا سارینا رو بردار فرار کن برو همون جا که خودت می دونی.
عقب عقب رفتم سمت امیر دویدم که کامیار بازومو گرفت و هلم داد سمت سامیار.
پرت شدم توی بغل سامیار و چنان بازومو گرفت گفتم الان می شکنه.
ولی یکم گیج بود و خون از بینی ش می ریخت .
کامیار چیزی به بقیه گفت که یکی شون ماده ای روی بینی دستمال انداخت و به بینی امیر فشار داد.
جیغ کشیدم و می خواستم برم کمکش اما سامیار و کامیار نمی زاشتن.
گریه می کردم و جیغ می کشیدم اما ولم نمی کردن و امیر بی هوش شد و روی زمین رهاش کردن و داد زدم:
- امیرررر داداششششش چیکارش می کردین امیررررر.
کامیار گفت:
- یالا باید بریم کاملیا دستمال.
کاملیا یه دستمال برداشت و از همون مواد ریخت روش و جلو اومد و به صورت م فشار داد چنان که حس کردم بینی م الان می شکنه و تا نفس کشیدم بیهوش شدم.
چشم باز کردم توی یه خونه دیگه بودیم!
اروم نشستم بقیه روی مبل ها نشسته بودن و سامیار و کاملیا روی مبل سه نفره و کاملیا داشت خون بینی شو پاک می کرد.
پلکی زدم دستمو به مبل گرفتم بلند شدم.
سامیار نگاهش خورد بهم و نگاهی به خودش و کاملیا انداخت و بلند شد .
با چشم دنبال کامیار گشتم نبود.
لب زدم:
- اون عوضی کوش؟
کاملیا اخم کرد و گفت:
- درست حرف بز..
دستم بالا رفت و یه کشیده محکم بهش زدم که سکوت همه جا حکم فرما شد و همه با بهت نگاهم کردن.
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- فقط یک بار! فقط یک بار دیگه جرعت داری کار امروز تو با من تکرار کن تا ببینی عواقب ش چیه خوب عزیزم؟
ناباور نگاهم کرد و ادامه دادم:
- و یک بار دیگه دست به سامیار بزنی جفت تونو اتیش می زنم!
جاش نشستم و پنبه رو برداشتم و به سامیار نگاه کردم که نشست.
و براش پاک کردم و به کبودی ها کرم زدم.
دارو گیجم کرده بود حسابی و مدام دستمو به سرم می گرفتم.
سامیار گفت:
- می خوای بریم بیمارستان؟
چشامو بستم و با غیظ گفتم:
- نه پسرعمو.
از عمد گفتم پسر عمو حرص ش بدم.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت95
#سارینا
این ویلا هم مثل همون دوتا اتاق داشت.
سمت اتاق رفتم که کاملیا جلوم سبز شد و گفت:
-اون اتاق منه زود تر برش داشتم!
لبخند حرص دراری زدم و گفتم:
- شما منو بیهوش کردید به زور اوردید اتاق هم مال تو باشه؟
کنارش زدم و توی اتاق رفتم و چادرمو اویزون کردم.
روی تخت دراز کشیدم و زود خوابم.
چشم که باز کردم ساعت 1 شب بود.
نشستم سامیار پایین تخت جا پهن کرده بود خوابیده بود.
از تخت پایین اومدم و چادرمو برداشتم سرم کردم.
بیرون زدم صدای خنده های کاملیا ویلا رو پر کرده بود و حسابی با پسرا گرم گرفته بود البته کسی زیاد نمی خندید جز خودش.
با دیدن کامیار اخمامو تو هم کشیدم که گفت:
- اینجور که تو نگاهم می کنی حتما باز می خوای بزنی!خدایی این بار بخوای بزنی می زنمت.
دست بلند کردم بزنم ش که دستمو گرفت و پیچوند.
اییی گفتم و پام لگد محکمی نثارش کردم بدتر دستمو پیچوند که جیغ کشیدم:
- سامیاررررررررر.
در اتاق به شدت وا شد و سامیار شلخته اومد بیرون سریع سمت مون اومد و تا کامیار ولم کرد یه مت محکم زدم تو بینی ش و پشت سامیار قایم شدم.
چشای کامیار گرد شده بود و دستشو به بینی خون الود ش گرفت.
چنان با خشم نگاهم کرد که همچین یه لحضه از کارم پشیمون شدم.
خواست بزنتم که سامیار مانع شد و به زور می خواست سامیار و کنار بزنه:
- من باید این دختره ی پرو برو بزنم ببین بینی مو چیکار کرده باید بزنم ش برو کنار برو کنار من یکی اینو بزنم دلم خنک بشه.
سامیار به زور نشوندش و برگشت سمتم و گفت :
- خوبی؟ چیزیت نشد؟
کامیار با خشم گفت:
- زده تو بینی من به اون می گی خوبی؟
ایشی کردم و گفتم:
- انگار حالا چقدر محکم زدم فقط دستم خورد به بینی ت.
بینی شو نشونم داد و گفت:
- این فقط دستت خورده اره؟ تو انگار من باباتو کشتم اینطور زدی.
خیلی ریلکس گفتم:
- خوبت کردم نوش جونت.
روی مبل نشستم و گفتم:
- اخ دستم درد گرفت که اینو زدم.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت96
#سارینا
کامیار با خشم نگاهم کرد و بی توجه بهش گفتم:
- من گرسنمه!
کامیار با کنایه گفت:
- برو غذا درست کن یا حضرت عالیه تا حالا دست به ماهیتابه و گاز نزده؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- دقیقا مامان من حتا نمی زاره یه قاشق جا به جا کنم .
کامیار پنبه رو به بینی ش فشار داد و گفت:
- داداش ما رو ببین کیو می خواد بگیره باید بره سر خیابون شکم شو سیر کنه!
با اخم بهش نگاه کردم و گفتم:
- هه مگه داداشت قراره به خاطر شکم ش با من ازدواج کنه؟ اگه واسه شکم شه که بره اشپز بگیره!
کاملیا پارازیت اومد وسط و گفت:
- یه دختر باید کد بانو باشه عزیزم اشپزی بلد نباشی که به درد نمی خوری!
کامیار لایک بهش نشون داد و منتظر به سامیار نگاه کردم که گفت:
- اره خوب هر دختری باید اشپزی بلد باشه.
بلند شدم و گفتم:
- عه پس مسیر و اشتباه اومدی جناب بنده این کاره نیستم علاقه ای هم ندارم زن تو بشم! زنگ بزن داداشم بیاد دنبالم.
سامیار گفت:
- یاد می گیری عزیزم همه از تو شکم مادرشون اشپز نشدن!
نشستم و گفتم:
- یکی زنگ بزنه سفارش غذا بده .
کاملیا واسه خود شرینی بلند شد و گفت:
- خودم می پزم.
و رفت اشپزخونه.
گوشی سامیار زنگ خورد گرفت سمتم و گفت مامانته.
پوفی کشیدم و گفتم:
- الان باز گریه می کنه همش تقصیر توعه انقدر مامان من اذیت شد خاک تو سرت.
با دهنی صاف شده نگاهم کرد و گوشی رو گرفتم.
بغض کرده گفت:
- سارینا مامان.
صداش اکو وار توی خونه پیچید.
متعجب به سامیار نگاه کردم که گفت:
- حتما بلوتوث ام به باند ها وصل شده تو حرف تو بزن.
پوفی کشیدم و گفتم:
- سلام مامان جان خوبی؟
زد زیر گریه گفت:
- الهی دورت بگردم خوبی؟ اذیتت که نکرده سامیار!
نگاهی به سامیار انداختم و گفتم:
- نه مامان مگه جرعت شو داره؟
مامان اروم تر شد و گفت:
- الان کجایی مامان؟ غذا خوردی؟
گفتم:
- نمی دونم مامان یه ویلا الان رفتن درست کنن خوب بود می خورم نبود سفارش می دم نگران نباش.
بغضش و قورت داد و گفت:
- دورت بگردم من مامان جان دارو هاتو می خوری که؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- اره مامان بابا کجاست؟
صدای بابا پیچید:
- سلام شیر دختر بابا این مامانت که گوشی رو نمی ده به من هر چی بهش می گم بابا خانوم دخترم یه تنه همه رو حرفیه دختر نیست که پسره باورش نمی شه!
خندیدم و گفتم:
- معلومه که شیرم ناسلامتی خودت بزرگم کردی ها هم دخترم برات هم پسر .
بابا کیف کرد و گفت:
- می دونم بابا جان عزیزی خاندانی الکی که یکی عزیز کل فامیل نمی شه! عموت گفت بهت بگم یه فرصت به سامیار بدی جبران کنه برات بابا جان یکم باهاش نرم تر باش بزار خودشو ثابت کنه عزیزم شاید حال خودت هم بهتر شد.
پوزخندی زدم و گفتم:
- من دیگه به هیچ مردی نیاز ندارم بابا وقتی نیاز داشتم نبود الانم نیاز ندارم .
سامیار خیره نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت.
بابا لب زد:
- یعنی اگه الان سامیار بره زن بگیره برات مهم نیست؟
اخم کردم و به سامیار نگاه کردم و گفتم:
- غلط کرد!بابا این دفعه خودم با ماشین از روش رد می شم جای 6 ماه کما ی من 2 سال بره تو کما.
بابا نمکی خندید و گفت:
- ببین دوسش داری ولی چون رنجوندت نمی خوای دوست داشتن شو ببینی بهش فرصت بده دخترکم شاید لیاقت اینکه کنارت باشه رو پیدا کنه!
شاید حق با بابا بود.
لب زدم:
- باشه بابا یه کاریش می کنم هوای مامان رو داشته باش داداش امیرم کجاست؟
بابا گفت:
- بهم گفت چی شده حالش بهتر شده بود سامیار رو زده بود الانم رفته تو اتاقت رو تخت گرفته خوابیده می گه بوی عطر سارینا رو می ده.
بغض کرده گفتم:
- دلم براش تنگ شده هر شب پیش امیر بودم سختمه ازش دل بکنم.
بابا با خنده گفت:
- بلاخره که چی تو باید ازدواج کنی امیر باید زن بگیره.
حس حسودی م گل کرد و گفتم:
- اگر زن شو بیشتر من دوست داشته باشه تک تک موهاشو می کنم.
بابا خندید و گفت:
- حسود .
خندیدم و گفتم:
- من برم بابایی فعلا.
خداحافظ ی کردیم و گوشی و دادم به سامیار.
#رمان
#طنزانه
امشب بعضی ها خاطره این کاراکتر رو برای ما زنده کردن...
با جمله همیشگی اش
من می دونم موفق نمیشیم....😐😁
😂😂😂
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید
☆🌹🌸☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا مَن لَایخفی عَلَیهِ شَیء "
ای آنکه چیزی بر او پوشیده نیست .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 به این میگن کار قشنگ
✅ کار ساعات ها سخنرانی رو در چند ثانیه انجام داد.
آره عزیزم؛
فرق داره کی رئیس جمهور باشه...
#انتخابات 🎥
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
وَاللَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُور
و خدا از راز درون سینهها آگاه است.
#دلی♡| عشق فقط خدا ♡
🟢سلام امام زمانم✋
ای آخرین امام من،ألغوث ألاَمان
عَجِّل عَلی ظُهُورکَ یا صاحبَ الزّمان...
وقتی که نیستی تو،خزان است روزگار
وقتی که می رسی،همه جا می شود بهار...
سـلامـ عزیز زهرا کجایے💚
دیـراَستدِلَـمچِشمبِہرآهَـتدآرَد؛
اِ؎عِشـق،سر؎بِہخـآنہمآنـزد؎シ..!
سلامتی و فرج مولایمان صاحب الزمـــان
عجل الله تعالی فرجه الشریف#صلوات⚘️
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
شعر در دسٺ ندارم ولے از روے ادب
اَلسَݪام اے همہے دار و ندار زینبシ🩵🫀″..!
#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ.. 🌱'(:
تمام لذت عمرم همین است
که مولایم امیرالمؤمنین است :)•🫀🖇•
#فقطحیدرامیرالمومنیناست'☝️!
#حدیث_روز 🗯
🌺رسول خدا صلي الله عليه و آله :
ما أحَلَّ اللّه ُ شَيئا أبغَضَ إلَيهِ مِنَ الطَّلاقِ
طلاق ، منفورترين حلال در نزد خداوند است .
📚كنز العمّال : 9 / 661 / 27871 . ] .