eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
468 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
41 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 بعد از شام باهم توی اتاق رفتیم دخترا خواب بودن. لباس راحتی تن محمد کردم و بی سر و صدا توی رخت خواب رفتیم. محکم اومد توی بغلم و اروم پیش گوشم گفت: - دیشب که پیشم نبودی کلی گریه کردم مامانی اگه منو بغل نکنی من خوابم نمی بره. صورت مثل ماه شو بوسیدم و با صدای اروم براش قصه گفتم که خیلی زود خواب ش برد. حالا که کنارم بود کلی ارامش داشتم و بخشی از درد هام تسکین پیدا کرده بود. چهره ی خسته و درمونده شایان جلوی چشم هام کنار نمی رفت! نفس امو کلافه بیرون دادم و سعی کردم بخوابم . 1یک ماه بعد طبق معمول بالای سر دیگ ها بودم و داشتم می گفتم چیکار بکنن. اقای تیموری یه اشپز جوان اورده بود حدود 19 سالش بود و چون بی سرپرست بود مجبور شده بود برای مخارج دانشگاه ش بیاد همه فرمول ها رو بهش یاد دادم و اونم خیلی زود یاد گرفت. روز هایی هم که امتحان داشت خودم درست می کردم تا به درس هاش برسه. شایان تقریبا هر روز به بهونه دیدن محمد شیدا رو می پیچوند و می یومد اینجا هر روز بدتر از دیروز بود حال و احوال ش! انگار پیر شده بود. اولا اصلا حوصله اشو نداشتم و بدرفتاری می کردم اما با دیدن اوضاع ش واقعا دلم به رحم اومد. اون شیدا داشت تلافی این یک سال رو در میاورد و هر چی خوشی کرده بودیم داشت از توی چشم مون در میاورد. می خواست انتقام طلاق شو از شایان بگیره چون اسن طلاق باعث شده بود خورد بشه توی فامیل و حالا داشت همون بلا رو سر شایان میاورد. توی جمع خورد ش می کرد من و محمد و ازش گرفته بود و شایان به خاطر محمد نمی تونست کاری بکنه! تقریبا یه هفته پیش بود که فهمیدم بعد از اینکه شایان منو از خونه انداخت بیرون شیدا اون مواد و به محمد تزریق کرد تا یه برگ برنده ای همیشه داشته باشه. تا چند روز زندگی نداشتم و کارم شده بود گریه اما وقتی می دیدم محمد سالمه و به موقعه اون دارو رو بهش می ده که البته من چیزی ندیدم یه بار شایان اومد محمد و سر ماه برد محمد گفت بردم توی یه اتاقی و یه امپول بهم زد. چی بهش زد خدا می دونه! ای کاش پولدار بودم یه درس حسابی به این شیدا می دادم. محمد نشسته بود و کتاب رنگ امیزی که براش خریده بودم تا موفق کار های من سرگرم بشه رو رنگ می کرد با اینکه اینجا گرم بود ولی حاظر نمی شد توی اتاق منتظرم باشه باید همیشه جلوی چشم ش می بودم. بهش نگاه کردم که داشت منم زنگ امیزی می کرد. لبخندی زدم و پخت غذا تمام شده بود. اقای تیموری تقریبا هر روز ازم تشکر می کرد و می گفت از روزی که اومدم مشتری هاش چند برابر شده به خاطر دستپخت من هم تونسته بود افراد نیازمند جدیدی سر کار بیاره و هم حقوق ها رو بالا تر ببره. واقعا مرد با ایمان و خوبی بود. مریم همین دانشجو 19 ساله چیزای لازم امروز رو هم یاداشت کرد و بلند شد و گفت: - خسته نه باشی خانوم سراشپز شما دیگه برید من هستم حسابی خسته شدید پخت امروز زیاد بود البته هر روز داره بیشتر از دیروز می شه کلی سفارشات بیرون بر هم داریم. لبخندی زدم و گفتم: - خداروشکر انشاءالله که همیشه اینجا همین طور پر رونق باشه. لبخندی زد و گفت: - تا افرادی مثل شما و اقای تیموری هست همیشه همین طور می مونه. تشکری کردم و محمد و صدا کردم. وسایل شو جمع کرد و اومد سمتم. خواستم بغلش کنم که نزاشت و گفت: - مامانی نی نی یادت رفت. عادت کرده بودم به بغل کردن ش و حالا که توی ماه چهارم بودم چاق تر شده بودم
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 کامیار با خشم نگاهم کرد و بی توجه بهش گفتم: - من گرسنمه! کامیار با کنایه گفت: - برو غذا درست کن یا حضرت عالیه تا حالا دست به ماهیتابه و گاز نزده؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - دقیقا مامان من حتا نمی زاره یه قاشق جا به جا کنم . کامیار پنبه رو به بینی ش فشار داد و گفت: - داداش ما رو ببین کیو می خواد بگیره باید بره سر خیابون شکم شو سیر کنه! با اخم بهش نگاه کردم و گفتم: - هه مگه داداشت قراره به خاطر شکم ش با من ازدواج کنه؟ اگه واسه شکم شه که بره اشپز بگیره! کاملیا پارازیت اومد وسط و گفت: - یه دختر باید کد بانو باشه عزیزم اشپزی بلد نباشی که به درد نمی خوری! کامیار لایک بهش نشون داد و منتظر به سامیار نگاه کردم که گفت: - اره خوب هر دختری باید اشپزی بلد باشه. بلند شدم و گفتم: - عه پس مسیر و اشتباه اومدی جناب بنده این کاره نیستم علاقه ای هم ندارم زن تو بشم! زنگ بزن داداشم بیاد دنبالم. سامیار گفت: - یاد می گیری عزیزم همه از تو شکم مادرشون اشپز نشدن! نشستم و گفتم: - یکی زنگ بزنه سفارش غذا بده . کاملیا واسه خود شرینی بلند شد و گفت: - خودم می پزم. و رفت اشپزخونه. گوشی سامیار زنگ خورد گرفت سمتم و گفت مامانته. پوفی کشیدم و گفتم: - الان باز گریه می کنه همش تقصیر توعه انقدر مامان من اذیت شد خاک تو سرت. با دهنی صاف شده نگاهم کرد و گوشی رو گرفتم. بغض کرده گفت: - سارینا مامان. صداش اکو وار توی خونه پیچید. متعجب به سامیار نگاه کردم که گفت: - حتما بلوتوث ام به باند ها وصل شده تو حرف تو بزن. پوفی کشیدم و گفتم: - سلام مامان جان خوبی؟ زد زیر گریه گفت: - الهی دورت بگردم خوبی؟ اذیتت که نکرده سامیار! نگاهی به سامیار انداختم و گفتم: - نه مامان مگه جرعت شو داره؟ مامان اروم تر شد و گفت: - الان کجایی مامان؟ غذا خوردی؟ گفتم: - نمی دونم مامان یه ویلا الان رفتن درست کنن خوب بود می خورم نبود سفارش می دم نگران نباش. بغضش و قورت داد و گفت: - دورت بگردم من مامان جان دارو هاتو می خوری که؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - اره مامان بابا کجاست؟ صدای بابا پیچید: - سلام شیر دختر بابا این مامانت که گوشی رو نمی ده به من هر چی بهش می گم بابا خانوم دخترم یه تنه همه رو حرفیه دختر نیست که پسره باورش نمی شه! خندیدم و گفتم: - معلومه که شیرم ناسلامتی خودت بزرگم کردی ها هم دخترم برات هم پسر . بابا کیف کرد و گفت: - می دونم بابا جان عزیزی خاندانی الکی که یکی عزیز کل فامیل نمی شه! عموت گفت بهت بگم یه فرصت به سامیار بدی جبران کنه برات بابا جان یکم باهاش نرم تر باش بزار خودشو ثابت کنه عزیزم شاید حال خودت هم بهتر شد. پوزخندی زدم و گفتم: - من دیگه به هیچ مردی نیاز ندارم بابا وقتی نیاز داشتم نبود الانم نیاز ندارم . سامیار خیره نگاهم می کرد و چیزی نمی گفت. بابا لب زد: - یعنی اگه الان سامیار بره زن بگیره برات مهم نیست؟ اخم کردم و به سامیار نگاه کردم و گفتم: - غلط کرد!بابا این دفعه خودم با ماشین از روش رد می شم جای 6 ماه کما ی من 2 سال بره تو کما. بابا نمکی خندید و گفت: - ببین دوسش داری ولی چون رنجوندت نمی خوای دوست داشتن شو ببینی بهش فرصت بده دخترکم شاید لیاقت اینکه کنارت باشه رو پیدا کنه! شاید حق با بابا بود. لب زدم: - باشه بابا یه کاریش می کنم هوای مامان رو داشته باش داداش امیرم کجاست؟ بابا گفت: - بهم گفت چی شده حالش بهتر شده بود سامیار رو زده بود الانم رفته تو اتاقت رو تخت گرفته خوابیده می گه بوی عطر سارینا رو می ده. بغض کرده گفتم: - دلم براش تنگ شده هر شب پیش امیر بودم سختمه ازش دل بکنم. بابا با خنده گفت: - بلاخره که چی تو باید ازدواج کنی امیر باید زن بگیره. حس حسودی م گل کرد و گفتم: - اگر زن شو بیشتر من دوست داشته باشه تک تک موهاشو می کنم. بابا خندید و گفت: - حسود . خندیدم و گفتم: - من برم بابایی فعلا. خداحافظ ی کردیم و گوشی و دادم به سامیار.