زندگی یک صفحهی امتحانه،
هرطور تحویل بدی، هرطور
حلش کنی، هرطور بنویسی،
همونطور هم باهات تا میشه !
فقط تنها فرقش اینه که از
این داستانا نیست که تو
بدخط بنویسی استاد نتونه
بخونه . .
استاد ِجهان هرجور بنویسی
بلده بخونه مهم اینه درست
نوشتی یا باطل ریختی تو برگه .
[#تلنگـــــــــر🗯]
بچه مذهبی ویترینِ اسلامه
چه خوشش بیاد چه نیاد !
شاید با ی رفتاری یکی رو عاشق
اسلام کنیم و شاید با یه رفتاری
یکی کلاً بگه من از مذهبیها
بدم میاد ؛ رفقا مراقب باشیم ..
#التماس_تفکر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به قول آقایِ ابتهاج :
خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من میکنم افشردن جان است ؛
« تا بفهمم چیست صدبار از خودم پرسیدمش
عشق آسان بود اما من نمیفهمیدمش ... '! »
.♥️🌙•
عاشقانه شهدایی 🥲
رفقایم توی بسیج فهمیده بودند مصطفی ازم خاستگاری کرده؛از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه»
با خانمها که حرف میزد، سرش را بالا نمیگرفت
سر برنامه های بسیج اگر فکر می کرد حرفش درست است، کوتاه نمی آمد؛به قول بچه ها حرف، حرف خودش بود؛ معذرت خواهی در کارش نبود
بعد از ازدواج، محبتش به من آنقدر زیاد بود که رفقایم باور نمی کردند این همان مصطفایی باشد که قبل از ازدواج می شناختند؛طاقت نداشت سردرد من را ببیند
-همسر شهید مصطفی احمدی روشن
#شهیدانه
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت10
#یاس
رسیدم تهران و اول رفتم خونه می دونستم پاشا میاد و عمرا اگه اینجا می موندم.
درس های فردا مو برداشتم و فرم مدرسه امو پوشیدم با لباس گرم چادرمم زدم و زدم بیرون .
تاکسی گرفتم یه راست رفتم گلزار شهدا.
تنها جایی که می تونست ارومم کنه گلزار شهدا بود.
فانوس های کنار هر مزار شهید و بوی گلای بهم ارامش می داد.
سلامی به شهدا کردم و طبق معمول به مزار ها نگاه کردم و اونی که دوست داشتم باهاش خلوت کنم و انتخاب کردم و روی مزارش نشستم.
اول با گلاب شستم مزار شهید رو و بعد گل رو روی مزارش گذاشتم .
به غیر از من خیلیا اینجا بودن .
چادرمو طور روی صورتم گذاشتم که اشک هام مشخص نباشه.
#پاشا
هر چی بهش زنگ زدم قطع کرد اخر سر هم گوشی رو خاموش کرد.
هوفی کشیدم غیرتم اجازه نمی داد این موقعه شب زن م تنها بیرون باشه!
بلاخره به گلزار شهدا رسیدم.
فکر می کردم کسی نباشه اما افرادی در حال رفت و امد بود یکم خیالم راحت شد.
اینجا اصلا تاریک و ترسناک نبود!
کنار مزار هر شهید فانوس بود و حالت قشنگی داشت.
تک یا دو نفره کنار هر قبر تک و توکی ادم نشسته بود .
چشم چرخوندم که دیدمش.
از روی کیف استایل ش فهمیدم خودشه.
سمت ش رفتم و روبروش نشستم.
چادر توی صورت ش بود و درست نمی دیدم مطمعنن و گفت:
- اقا لطفا اینجا نشنید ممنون .
لب زدم:
- کی گفت بی اجازه ام این همه راه تنها بیای؟
با مکث چادر رو از روی صورت ش برداشت و متعجب بهم نگاه کرد.
انقدر گریه کرد بود رد اشک روی صورت ش خشکیده بود.
فین فینی کرد و گفت:
- دوست داشتم همون طور که تو بلد نبودی روی قول ت وایسی منم نتونستم اونجا بمونم الانم برو.
لب زدم:
- هوا سرده سرما می خوری پاشو بریم خونه.
جوابمو نداد و گفتم:
- یا پا می شی یا جلوی همه این ادم ها میندازمت رو کولم می برمت!
#یاس
بلند شدم و جلو تر راه افتادم.
داشتم از مسیر تاریک می بردمش تا سریع بتونم از دستش در برم.
متعجب گفت:
- من از این راه نیومدم خیلی تاریکه! یاس کجایی نمی بینمت.
با قدم های اروم و خمیده توی قسمت تاریک تر رفتم و چشم هامو بستم مسیر و حفظی توی ذهنم بلد بودم و پا تند کردم و وقتی کامل ازش دور شدم شروع کردم به دویدن.
وقتی مطمعن شدم اثری ازش نیست نفس راحتی کشیدم اما جای امن نداشتم حالا! چیکار می کردم؟
فهمیدم باید می رفتم خونه تو انبار می خوابیدم.
اصلا به فکرش هم نمی رسید من برم خونه!
سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه.
زود توی انباری رفتم اما خیلی تاریک و کثیف بود.
مجبوری برگشتم تو خونه که صدای ماشین ش اومد از پنجره نگاه کردم خودش بود.
انقدر عصبی و کلافه بود که حد نداشت.
چیکار می کردم،؟
سریع زیر تختم رفتم که بخت خوبم اومد دقیقا خودشو محکم انداخت رو تختم چون قدیمی بود میله اش محکم اومد پایین و خورد روم .
جیغی کشیدم که سه متر از تخت پرید سریع خم شد زیر تخت و با دیدن من نفس راحتی کشید و تخت بلند کرد بازمو گرفت کشیدتم از زیر تخت بیرونو تخت و ول کرد.
سریع بلند شدم سمت در برم که چراغ خواب مو پرت کرد جلوم محکم خورد تو دیوار و خورد شد جیغی زدم و سر جام خشکم زد.
همون کنار تخت رو زمین نشست و سرشو بین دستاش گرفت و گفت:
- قدم از قدم برداری از این اتاق بری بیرون من می دونم با تو!
همون کنار در رو زمین نشستم .
حسابی خسته بودم و نا نداشتم.
دراز کشیدم و کوله امو زیر سرم گذاشتم که گفت:
- بلند شو بیا رو تخت .
نمی خوامی زمزمه کردم.
و خیلی زود خوابم برد.
ساعت 5 صبح گوشیم زنگ خورد.
نشستم و پتویی که روم انداخته شده بود و کنار زدم حتما کار پاشاست.
خودشم دو قدم اون ور تر دراز کشیده بود و پاهاشو چسبونده بود به در یعنی درو بسته بود!
اروم بلند شدم و خواستم درو باز کنم که با چشای بسته گفت:
- کجا به سلامتی؟
لب زدم:
- وضو بگیرم نمازه.
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت11
#یاس
مکث کرد و گفت:
- کیف ت کو؟
با حرص گفتم:
- سر جام.
چشاشو وا کرد و به کیف م نگاه کرد و خیز برداشت برش داشت توشو نگاه کرد کتابا و پول و گوشی مو که دید پاشو برداشت و گفت:
- برو زود بیا .
رفتم و درو کوبیدم بهم .
وضو گرفتم و توی پذیرایی نماز مو خوندم.
اگه کیف م دست ش نبود می رفتم!
مجبوری برگشتم که دیدم خوابه.
اروم از لای در رفتم تو خم شدم کنارش و سعی کردم خیلی اروم کیف مو از دست ش در بیارم.
با استرس دستمو جلو بردم و اروم اروم کیف مو کشیدم چادرمم برداشتم و ده برو که رفتیم.
سریع کفش هامو پوشیدم و بند اخری و بستم که صدای دویدن شو فهمیدم.
دویدم سمت در حیاط نرسیده به در دستش رسید به چادرم و بازومو کشید نگهم داشت.
جیغ ی از حرص کشیدم که بی توجه بردتم داخل و در سالن و قفل کرد.
رو مبل دراز کشید و خوابید.
عمرا من بزارم تو بخوابی.
به اطراف نگاه کردم و با دیدن پارچ اب برش داشتم و روش خالی کردم که داد ش به هوا رفت.
از دادش ترسیدم و یه لحضه از کارم پشیمون شدم.
با چشای سرخ ش بهم نگاه کرد.
الاناست که بیاد بزنم!
مثل دخترای موادب روی مبل روبروش نشستم .
انگار که نه نگار کاری کرده باشم!
دست به کمر گفت:
- الان من چی بپوشم با این کاری که کردی؟
اگه عصبی نبود قطعا می گفتم خوبت کردم پسره ی پرو.
ولی گفتم:
- عصبیم کردی خوب لباسای امیر هست.
چون سرد ش بود بی حواس رفت بالا که به قفل و کلید روی مبل نگاه کردم.
لبخند پر رنگی زدم و کلید و برداشتم باز کردم و دویدم بیرون.
سرکوچه پیش تاکسی محل تاکسی گرفتم و برو که رفتیم.
به ساعت نگاه کردم ۵ و نیم بود.
کنار پارک پیش دبیرستانم پیاده شدم و دید داشتم روی مدرسه که تا باز شد درش برم.
تاریک بود و یکم ترسیدم.
یه ربع بعد ماشین پاشا جلوی در مدرسه ام بود.
همه جا رو هم که بلد بود! فکر کنم همیشه منو تعقیب می کرد شایدم خودش هر روز می یومد دمبال خواهرش فیروزه که منو ببینه!
#رمان
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت12
#یاس
هوا هنوز کامل روشن نشده بود و واقعا ترسناک بود.
با دیدن چند تا پسر که تلو تلو خوران وارد پارک شدن ترس ام بیشتر شد.
با دیدن من بلند بلند یه چیزایی می گفتن و می خندیدن.
یهو یکی شون همون طور شل و ول دوید سمتم.
تو اون لحضه به هیچی فکر نکردم و سریع کیف مو بلند کردم دویدم تو خیابون و از دوتا خیابون با سرعت عبور کردم و در ماشین پاشا رو باز کردم پریدم بالا.
پاشا که داشت می رفت با دیدن من خشکش زد.
اب دهنمو قورت دادم و قفل در رو زدم .
دیدم همین طور داره نگاهم می کنه.
بهش توپیدم:
- ها چیه؟
از شیشه به پارک نگاه کرد که حالا چند تا پسر مست اونجا بودن.
فهمید چرا تسلیم شدم و اومدم پیشش.
راه افتاد و گفت:
- از همین الان دارم بهت می گم که اویزه گوشت کنی فقط یک بار دیگه بی اجازه ام مخصوصا شب جایی بری اون روی سگ من بالا میاد کار دست خودت می دی!
به بیرون نگاه کردم و گفتم:
- فکر نمی کنی امشب تقصیر خودت بوده باشه؟ برای اولین بار روی اولین قول ت نموندی! چطور می تونم روی بقیه قول هات حساب باز کنم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- توهم از همون خاندانی معلومه که مثل همونا باهام رفتار می کنی!
سعی کرد با ارامش حرف بزنه:
- چرا درک نمی کنی؟ می دونی چند ساعت پشت فرمون بودم؟ از صبح تا ۲ دم در خونه منتظر تو که حداقل باز عین بچه ها تو اتاق ت خودتو حبس نکنی! از اینجا تا شمال توی اون ترافیک توی این هوای سرد من رو قول هایی که بهت دادم هستم توهم یکم منو درک کن مثلا چادری ای! من شنیدم دخترای چادری درک شون بالاست دوباره هم که برم گردونی تهران واسه چی سرخود پاشی میای؟ خون خون منو می خورد همش فکر می کردم نکنه بلایی سرت اومده به طور چند تا ادم لاشی نکنه خورده باشی! خانواده ات چطور باهات رفتار می کردن و صبح تا شب هر جا می خواستی می رفتی به من ربطی نداره من رو زن م غیرت دارم ناموس منی! بی من جایی نمی ری خواستی بری خودم می برم و میارمت خوب؟
شاید یه کوچولو قبول داشتم راست می گه! اون به خاطر اینکه خسته شده بود.
به همین خاطر گفتم:
- باشه.
لبخندی و گفت:
- افرین خانوم من حالا هر جا می خوای بری بگو ببرمت بریم صبحونه بخوریم؟ بعدشم بریم خونه یکم من بخوابم بعدشم می رسونمت مدرسه خودمم میام دمبالت خوبه؟
اره ای زیر لب گفتم وخواست اهنگ بزاره که گفتم:
- یا مداحی یا هیچی!
باشه ای گفت و با سر اشاره کرد من بزارم.
یه مداحی از مهدی رسولی گذاشتم :
- تو اسمونی و منم خاکی ام
اگه حبیب فدایی ته من کیم!
بجز یه لاف عاشقی من کیم!
اره درگیر تشویشم!
تو خاک روضه است ریشه ام!
.....
جلوی رستوران وایساد و پیاده شدیم.
داشت منو رو می گرفت به دستش زدم که برگشت و گفتم:
- من می رم دستامو بشورم.
سر تکون داد و با نگاه ش بدرقه ام کرد.
فکر می کردم فقط ما ساعت ۵ و نیم صبح تو خیابونیم اما خیلیا اینجا بودن و رستوران شلوغی بود!
#رمان
#دلی♡
اگر کسی را یافتی
که در لبخندت غمت را دید
در سکوتت حرفهایت را شنید
و در خشمت محبتت را فهمید
بدان او بهترین دارایی زندگی توست...
«اللیلُ تاریخُ الحنین؛ وَ انتَ لَیلی!»
شب تاریخ دلتنگیست؛ و تو شب منی!
#محمود_درویش
Aliha – Hame Migan (320).mp3
6.96M
♧خواننده :علیهاـ ـ ـ
♤نام قطعه :همه میگن بفکرش نباش
▷ ●━━─── ♪
ㅤ ◁ 🫧🩵 ▷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*شب می تواند آغاز یک آرامش
و یک خوابِ جانانه باشد؛
حتی با حجمی از فکر و خیال!
اگر نگاهت به خدا باشد ...
شبتون آروم🥲
#شب_خوش🌙✨
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ...
پروردگارم [به بندگانش] نزديك و اجابت كنندۀ [دعاها] است
Indeed, My Lord is near, the responsive
|💌#عشق_فقط_خدا|
#سلام_امام_زمانم
خورشید عالم تویی و بی حضور تو
عاقبت تاریخ بخیر نمی شود
ای آفتاب زندگی می
گرچهره رابرون نکنی ازنقاب خود
صبحی دمیده نگردد بہ خواب عالم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
بـزنــد شــنــبــه بـــیــــــــایـی ... و دل جــــمـعــه بــــــــســوزد ...
《حیا داشتن مردو زن نمیشناسد
چه در رفتار چه در گفتار
ما مردان نباید هر گفتاری
هر پوششی استفاده کنیم
جوان باحیا کسی است که
بالاتر از مچ دستش رانامحرم نبیند..》
🌷شهید حسین عطری 🕊
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدانه
⚠️#تلنگر
میگفت
زندگیکردنت،
طوریهستڪهاگهگفتن:
الهیخدایکیمثلخودتروبهتبده؛
راحتبتونیبگیآمین؟!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋☀️🦋
🦋☀️🦋☀️
🦋☀️🦋
🦋☀️
🦋
#ࢪمان√
🌸دختࢪعموۍچآدࢪۍمن!🌸
#به_قلم_بانو ❄️
#قسمت13
#یاس
دست و صورت مو شستم و چادر مو مرتب کردم برگشتم.
نشستم که سفارش مونو اورد .
با نگاه چندشی زل زدم به کله پارچه!
پاشا برام کشید که عقب رفتم با صندلی متعجب گفت:
- نمی خوری؟
نگاهم بین پاشا و کله پارچه رد و بدل شد.
حس می کردم می خوام بالا بیارم.
بی معطلی سریع دویدم سمت روشویی و خورده و نخورده همه چیو بالا اوردم.
پاشا بی اینکه به این موضوع توجه کنه که اینجا روشویی خانوم هاست و ممکنه یکی حجاب نداشته باشه اومد داخل!
با نگرانی گفت:
- خوبی؟ من نمی دونستم بدت میاد .
بهش اشاره کردم بره بیرون .
باشه ای گفت و رفت بیرون دست و صورت مو شستم و بیرون رفتم .
جلوی در منتظرم بود سمتم اومد و گفت:
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- من سر اون میز نمیام ها.
راه افتادیم و گفت:
- نه جمع ش کردن.
باشه ای گفتن و نشستیم اثری ازش نبود.
منو رو نشونم داد و گفت:
- ببین چی می خوری.
یه نگاهی انداختم و گفتم:
- برگر.
بلند شد رفت و بعد برگشت.
نشست و گفت:
- الان میاره .
باشه ای گفتم که گفت:
- یه هفته وقت داریم بعد مدرسه میام دمبالت بریم لباس عروس ببینیم و تالار.
ارنج مو روی میز گذاشتم و گفتم:
- نمی شه عروسی نگیریم؟
متعجب نگاهم کرد و گفت:
- نگیریم؟ چرا؟ همه دخترا که دوست دارن عروسی بگیرن برقصن خوش باشن! بدرخشن تو چشم بقیه!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- بجز من! من جلوی بقیه که نامحرم ن نمی رقصم! نمی خوام تو چشم باشم نمی خوام همه چی ساده اش قشنگه تجملات زیاد باشه انسان از خدا دور می شه! لباس عروسمم کاملا محجبه می خوام باشه! ارایش هم نمی کنم .
پاشا گیج شده بود جا به جا شد و گفت:
- چرا ارایش نمی کنی؟ من هر چقدر بخوای خرج می کنم برات!
گفتم:
- بحث پول نیست تو مگه تازه غیرتی نشدی گفتی نمی خوای نصف شب من برم بیرون اما غیرتت اجازه می ده من زیبایی هامو جلوی بقیه مرد ها به نمایش بزارم؟ مگه من عمومی ام! همه مرد ها تا یکی به زن شون تعرض کنه غیرت شون بالا می زنه اما وقتی زن شون لباس لختی بپوشه جلوی مرد نامحرم برقصه ارایش کنه و مردی اونو ببینه هیچ فرقی با تعرض نداره! واقعا به غیرتت بر نمی خوره موها و بدن من و صورت ارایش کرده ام و کسی ببینه؟ همه اتون اینطورین که کسی زل بزنه به زن تون رگ غیرت تون باد می کنه ولی اگه خانوم یه فرد درست بپوشه و رفتار کنه کسی بهش نگاهی نمی کنه!
دست گذاشته بودم روی نقطه ضعف ش یعنی غیرت ش!
اخم کرد و گفت:
- راست می گی به این توجه نکرده بودم! اره نمی خواد ارایش کنی تو مال منی! برای من ارایش می کنی یه لباس عروس محجبه می گیرم برات که یه تار مو ت هم پیدا نباشه!
خوبه پس حرفه ام گرفته بود.
خداکنه بتونم روش تاثیر بزارم.
تا اخر صبحونه فکرش درگیر حرفام بود و ساکت بود.
بعدشم رفتیم خونه و گرفت خابید ساعت ۷ و نیم هم منو و برد مدرسه.
داشتم پیاده می شدم که گفت:
- بیا این کارت و بگیر 1212 رمزشه.
کیف مو برداشتم و گفتم:
- پول دارم.
سر تکون داد و گفت:
- باید خرج زن مو بدم همیشه توی این برات پول می ریزم بگیر.
گرفتم و ممنونی گفتم.
خداحافظ ی کردم و رفتم مدرسه.
همیشه ساعت 7 مدرسه بودم و با تاکسی میومدم و امروز با پاشا و ماشین بی ام وی!
همیشه فیروزه با پاشا پز می داد بقیه .
چند نفری که دم در بودن با دست نشونم می دادن.
همین کافی بود تا سوژه مدرسه بشم.
پچ پچ هاشون اذیتم می کرد و نمی زاشت روی درس تمرکز کنم!
وای دیدی این دختره با داداش فیروزه اومد؟
نکنه رل زده باشه؟
یعنی کجا ها باهم رفتن؟
مثلا چادریه ها خاک تو سرش.
تا جایی که مدیر مدرسه هم فهمید.
سر زنگ کلاس شیمی وارد کلاس شد و با اخم و تخم گفت:
- کریمی بیا دفتر.
بلند شدم و گفتم:
- اگر شما هم می خواید بگید
#رمان