#آئین_همسرداری
🟢یاد بگیرید هر حرفی را چطور پاسخ دهید و به فرصتی برای عشق ورزی تبدیل کنید.
در جواب همسرتان که می گوید:
من خواستگارهای زيادی داشتم ...
به جای طعنه و تمسخر با لبخند بگویید:
پس من آدم خوش شانسی هستم که
تو رو به چنگ آوردم ...
مطمئن باشید نه تنها همسرتان دیگر این حرف را تکرار نخواهد کرد بلکه چنین پاسخ هایی (چه از طرف مرد یا زن) تاثیر مثبتی بر رابطه تان خواهد داشت.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#غزال
بعد از چند دقیقه شایان گفت:
- چیزی می خوری برات بگیرم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم نه ای گفتم.
بعد از چند ثانیه دوباره گفت:
- دادگاه گفت دیگه شیدا نمی تونه اصلا محمد و ببینه جریمه نقدی هم شد.
فقط سر تکون دادم.
که دستمو بین دست ش گرفت.
اخم ی کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که نزاشت و گفت:
- نکن این دستت چاقو خورده دردت می گیره.
لب زدم:
- دستمو ول کن.
لب زد:
- منظور من اون نبود که تو برداشت کردی.
در جواب ش گفتم:
- مهم نیست.
چونه امو گرفت و رومو برگردوند طرف خودش و گفت:
- چون مهم نیست می خوای گریه کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من همیشه گریه می کنم عادت دارم به گریه کردن.
با سوال ش تعجب کردم:
- چرا من ناراحتت می کنم سر محمد خالی نمی کنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا باید این کارو بکنم؟عقده ای ام؟کمبود دارم؟تو منو اذیت می کنی من سر یه بچه خالی کنم؟اونم محمد که عاشق منه!محمد شده قلب من اگه الان هم روی تخت بیمارستانم چون انقدر محمد و دوست دارم خودمو سپر بلا ش کردم که چاقو توی بدن من فرو بره روی اسفالت بدنم بریده بریده بشه اما خش به محمد نیوفته چون دوسش دارم.
لب زد:
- چرا دوسش داری؟
موهای محمد و نوازش کردم و گفتم:
- شاید چون مثل خودمه مادر نداره من پدرمم از دست دادم و حتی برادرم رو ولی محمد پدر داره البته یه پدری که گاهی اعصاب نداره و محمد و خیلی می ترسونه محمدم مثل من تشنه محبته نمی خوام مثل من بزرگ بشه ضعیف و شکننده بدون یه تکیه گاه دلی
#رمان
خواستم شعرۍ بگویم کہ تو در آن باشی
یادم آمد کہ تو خود معنۍاشعار مني🌝"
#ریلز 🚨 ✌🏻
مقام معظم رهبری:
بنده میبینم در آینده ملتمان،
آن روزی را که …
پن: و انجام شد 😎✌️🏻
#تنبیه_متجاوز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت71
#غزال
با حرف هام توی فکر فرو رفت و خواستم دستمو از دست ش جدا کنم با اینکه تو فکر بود اما محکم تر از قبل دستمو گرفت.
بیخیال ش شدم و محمد و نوازش کردم.
غروب بود که شایان رفت و نمی دونم کجا رفت!محمد ام بیدار شد و از تخت رفت پایین رفت سمت جارو توی اتاق که زود گفتم:
- محمد مامان دست نزنی ها کثیفه!
بلند ش کرد و گفت:
- می خوام اینجا رو تمیز کنم.
و کشید ش روی زمین که بدتر جارو کثیف بود کثیف تر شد.
نمی تونستمم خودم تنهایی از تخت برم پایین و ازش بگیرم جارو انداخت روی زمین که صدای بدی داد و رفت سمت سنگ روشویی بطری که اونجا بود رو پر از اب کرد و بعد خالی کرد کف سالن.
واییی گفتم و دوباره صداش کردم که بدتر خوشش اومد و خندید.
من نمی دونم شایان کجا رفته!
دوباره صداش زدم:
- محمد مامانی قربونت برم مریض میشی نکن دست نزن کثیفه محمددد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- می خوام برم بیرون یه دور بزنم بیام باشه مامانی؟
لب زدم:
- نخیر شما هیجا نمی ری گم می شی بعد اگه گم بشی دکتر امپولت می زنه ها.
یکم ترسید و اروم اومد سمتم و گفت:
- من نمی رم.
سعی کرد از تخت بیاد بالا اما نمی تونست قد ش نمی رسید خودمم نمی تونستم بکشمش بالا و از شانس من یه پرستار هم نمی یومد.
فایده ای نداشت درو و ورمو نگاه کردم که یه صندلی دیدم به محمد گفتم اوردش گذاشت زیر پاش و اومد بالای تخت کنارم دراز کشید نفس راحتی کشیدم و بهش نگاه کردم.
تا شب بیمارستان بودیم و نگران محمد بودم نکنه مریض بشه توی بیمارستان ازمم جدا نمی شد که ببرتش عمارت از طرفی عمارت هم خیالم راحت نبود که تنها بفرستمش پس به هر ظرب و زوری بود شایان و فرستادم برگه ترخیص رو گرفت.
محمد خوشحال از اینکه داریم می ریم خونه نگاهم کرد.
بچه ام فکر می کرد مردم حتما.
روی تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم که تکون نخوره دردم بیاد.
شایان اومد داخل و یه کسیه لباس دست ش بود.
روی تخت گذاشت و یه مانتو در اورد و گفت:
- بیا رو همین لباس بیمارستان بپوش تا بریم خونه بری دوش بگیری.
سری تکون دادم و گفتم:
- وای چادرم؟پاره شد؟
سری تکون داد و گفت:
- اره یکی برات گرفتم نمی دونم خوشت بیا یانه.
درش اورد خیلی خوشکل بود.
سری با ذوق تکون دادم و سرم کرد کشو برام زد و بازوی سالمم رو گرفت کمک کرد بیام پایین.
مونده بود کفش هام یه دستی هم که نمی تونستم مونده بودم به شایان بگم کمکم کنه یا نه.
که خودش خم شد کفش ها رو پام کرد بلند شد و گفت:
- بریم؟
سری تکون دادم محمد سمتم اومد تا بغلش کنم به شایان نگاه کردم که بغلش کرد و گفت:
- بابایی مامانی که نمی تونه بغلت کنه دست ش زخمیه تا خوب بشه بغلت می کنه باشه؟
محمد گفت:
- یعنی شب هم پیش من نمی خوابه؟
شایان گفت:
- چرا عزیزم میاد پیش پسر گلم می خوابه.
محمد سری تکون داد و گفت:
- می شه سرمو شب بزارم روی اون دست سالم مامانی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره پسر قشنگم.
خوشحال شد و برام بوس فرستاد.
سوار شدیم محمد خودش رفت عقب دراز کشید خم شدم سمت عقب وگفتم:
- قربونت برم مگه نمیای جلو؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه مامانی می خوام بخوابم.
#رمان
❌ گفتار و رفتار دوگانه شما؛ کودک را گیج و سردرگم میکند.
↩️ مثلا یک شب به کودک بگوییم باید دیگه در اتاق_خواب خودت بخوابی.
چند شب بعد بگوییم: اشکالی نداره روی تخت ما بخوابی!!
↩️ یا یک روز بگوییم دیگه اجازه نداری بیشتر از یک ساعت با موبایل بازی کنی.
و یک روز که کار داریم بگوییم: امروز هر چقدر خواستی بازی کن!
↩️ به کودک بگوییم نمیشه روی صندلی جلوی اتومبیل بشینی. یک روز که مجبوریم بگوییم تو کوچکی بیا صندلی جلو تا عقب ماشین، جا تنگ نباشه!!
یا اینجا پلیس نیست، بیا جلو بشین!
⚠️با این رفتار و گفتار چندگانه ما👇🏻
⭕️ کودک متوجه عدم قاطعیت ما میشود.
⭕️ بچه گیج و سردرگم میشه.
⭕️ سبب اضطراب فرزندمان میشه.
⬅️زیرا نمیداند کدام حرف ما همیشگی است، و نمیتواند روی حرفهای ما حساب کند.
#تربیت_فرزند