.
💔#سلام_امام_زمانم💔
♦السَّلاَمُ عَلَي الْقَائِمِ الْمُنْتَظَرِ وَ الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ
سلام بر قيام كننده مورد انتظار، و عدل آشكار
🤲🏻 صلی الله علیک یا ابا صالح المهدی وعلی آبائک ورحمت الله و برکاته ولعن الله اعدائک بعددعلمه
📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف
#اللّٰهُمَّ_عَجِّلْ_لِوَلِیِّکَ_الْفَرَجُ
صبحتون معطر به عطر صلوات بر مهدی صاحب زمان (عج)
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمدوعجلفرجهُم
4_5872778662385816575.mp3
14.25M
💠 "یوم الانتقام"
🎤با صدای: حاج ابوذر روحی
#بازنشر
#حاجابوذرروحی
#یوم_الانتقام
✊#مرگ_بر_اسرائیل
🌷🚩
📣توجه📣توجه📣
حسینیان کارِ خود را کردند
زینبیان نوبت شماست
اگر #جهاد_تبیین نکنیم این #پیروزی_عظیم، توسط دشمن در ذهنها به شکست تبدیل خواهد شد.
اسرائیل بیشتر از سپر آهنیِ خود، به رسانهها امید بسته است.
#از_ساعاتی_دیگر شبهات به صورت گسترده شروع خواهد شد.
💬 محمد حسین راجی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این پیشگو را که ۴۰ سال پیش کنار شهید سليماني ایستاده و با قاطعیت امروز را پیشگویی میکند را آیا میشناسید؟
#امام_زمان
#لبیک_یا_خامنه_ای
#آیه_گرافی
💠 سوره مبارکه بقره آیه ۲۱۶
كُتِبَ عَلَيْكُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ كُرْهٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَيْئًا وَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَيْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ يَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
جهاد بر شما مقرّر شد ، در حالى كه براى شما ناخوشايند است
و چه بسا چيزى را ناخوش داريد در حالى كه خير شما در آن است
و چه بسا چيزى را دوست داريد در حالى كه ضرر و شرّ شما در آن است
و خداوند (صلاح شما را) مىداند و شما نمىدانيد.
🛑 سرلشکر باقری: عملیات ایران در حد تنبیه بود/ توانایی حمله ۱۰ برابر بزرگتر را داریم
🔹رئیس ستاد کل نیروهای مسلح با بیان اینکه قصدی بر ادامه عملیات علیه اسرائیل نداریم، عملیات از نظر ما خاتمه یافته است، اظهار داشت: عملیات ایران در حد تنبیه بود، پاسخ ایران به هراقدامی بسیار بزرگتر خواهد بود.
#عزت_ملی
#اقتدار_ایران🇮🇷
⚠️ #تلنگر
آیتالله مجتهدی تهرانی:
کسانی که به هر دری میزنند ولی کارشان درست نمیشود برای این است که نماز اول وقت نمیخوانند. جوانها به شما توصیه میکنم اگر میخواهید هم دنیا داشته باشید و هم آخرت، #نماز_اول_وقت بخوانید.
#گوهر_ناب 💎
💫با_ما_همراه_باشید✨
┅┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┅┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت69
#غزال
چشم که باز کردم یه سرم و یه کسیه خون بهم وصل شده بود.
تخت کناریم به تختم چسبیده شده بود محمد روش خواب بود و دستمو توی دست ش گرفته بود.
شایان هم پایین تخت نشسته بود و سرش پایین بود عمیق توی فکر بود.
کمی تکون خوردم و صداش زدم:
- شایان.
سر بلند کرد و بهم نگاه کرد.
وقتی دید چشام بازه و دارم نگاهش می کنم از تخت فوری پایین اومد و نگاهی بهم کرد و گفت:
- خوبی؟حالت خوبه؟درد نداری؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نمی دونم فعلا خوبم.
نفس راحتی کشید به محمد نگاه کردم و گفتم:
- محمد و چرا گذاشتی رو این تخت؟کثیفه مریض می شه بچم!
شایان نیم چه خنده ای کرد که لبخند ی زدم وگفتم:
- به چی می خندی؟
شایان لبه تخت نشست و گفت:
- به لفظ بچم که گفتی انگار مثلا بچه توعه خوبه که انقدر به فکرشی.
بهش نگاه کردم و گفتم:
- مگه بچه منم نیست؟
شایان گفت:
- خوب نه درواقعه بچه منه محمد.
لبخند از روی لبم پاک شد و غم روی صورتم نشست اشک توی چشمام حلقه زد که گفت:
- چی شد؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- بستگی داره تو از چه دیدی به من نگاه کنی اگه به دید همسرت نگاه می کردی می شد بچه امون اما اگه به دید همون خدمتکار سابق نگاه کنی می شه بچه ات.
لب زد:
- منظورم این نبود.
رو از برگردوندم و به محمد نگاه کردم و گفتم:
- منظورت واضح بود من فقط یادم رفته بود به خاطر محمد باهام ازدواج کردی!
فقط نگاهم کرد و بعد چند ثانیه گفت:
- محمد نگرانت بود تا کنارت دراز نکشید دستتو نگرفت اروم نشد.
موهای محمد و نوازش کردم که خابالود چشماشو باز کرد و بهم نگاه کرد چند بار پلک زد و گفت:
- مامانی گریه می کنی؟درد داری؟
لبخندی به روی ماه ش زدم و گفتم:
- نه عزیزم بیا تو بغلم بخواب.
با خوشحالی خودشو بالا تر کشید سرشو روی بازوم گذاشت و دستشو دورم حلقه کرد و چشماشو بست.
موهاشو نوازش کردم و به چهره خوشکل و معصوم ش زل زدم.
این بچه تمام زندگی من بود شده بود قلبم نفسم روحم.
#رمان
🌱🪴🌱
_-وتواۍبانو
بدان...
جنگومینوترڪش
همہاشبہانهبود
شہیدفقطخواستثابتڪند
چادردراینسرزمینتابخواهیۍفدایۍ دارد..:)
#چادرانه🙂🌱
منازحاشاکردنِاینعشـقبیزارم
"الایاایّهاالناس"
دوسـتشدارم...🫀🥺
#عـاشقآنہ⊹. ִ🐾
🫀🎼♥️◍⃟🎼═
🟢اسرار_زندگي
💍چهار ویژگی مهم یک ازدواج خوب :
🔑 جاذبه خوب(کشش و ظاهر جسمانی)
🔑 کاراکتر و شخصیت طرفین از نظر سلامت و مچ بودن
🔑 شباهت فرهنگی
🔑 رفاقت و صمیمیت
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#آئین_همسرداری
🟢یاد بگیرید هر حرفی را چطور پاسخ دهید و به فرصتی برای عشق ورزی تبدیل کنید.
در جواب همسرتان که می گوید:
من خواستگارهای زيادی داشتم ...
به جای طعنه و تمسخر با لبخند بگویید:
پس من آدم خوش شانسی هستم که
تو رو به چنگ آوردم ...
مطمئن باشید نه تنها همسرتان دیگر این حرف را تکرار نخواهد کرد بلکه چنین پاسخ هایی (چه از طرف مرد یا زن) تاثیر مثبتی بر رابطه تان خواهد داشت.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت70
#غزال
بعد از چند دقیقه شایان گفت:
- چیزی می خوری برات بگیرم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم نه ای گفتم.
بعد از چند ثانیه دوباره گفت:
- دادگاه گفت دیگه شیدا نمی تونه اصلا محمد و ببینه جریمه نقدی هم شد.
فقط سر تکون دادم.
که دستمو بین دست ش گرفت.
اخم ی کردم و خواستم دستمو عقب بکشم که نزاشت و گفت:
- نکن این دستت چاقو خورده دردت می گیره.
لب زدم:
- دستمو ول کن.
لب زد:
- منظور من اون نبود که تو برداشت کردی.
در جواب ش گفتم:
- مهم نیست.
چونه امو گرفت و رومو برگردوند طرف خودش و گفت:
- چون مهم نیست می خوای گریه کنی؟
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- من همیشه گریه می کنم عادت دارم به گریه کردن.
با سوال ش تعجب کردم:
- چرا من ناراحتت می کنم سر محمد خالی نمی کنی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- چرا باید این کارو بکنم؟عقده ای ام؟کمبود دارم؟تو منو اذیت می کنی من سر یه بچه خالی کنم؟اونم محمد که عاشق منه!محمد شده قلب من اگه الان هم روی تخت بیمارستانم چون انقدر محمد و دوست دارم خودمو سپر بلا ش کردم که چاقو توی بدن من فرو بره روی اسفالت بدنم بریده بریده بشه اما خش به محمد نیوفته چون دوسش دارم.
لب زد:
- چرا دوسش داری؟
موهای محمد و نوازش کردم و گفتم:
- شاید چون مثل خودمه مادر نداره من پدرمم از دست دادم و حتی برادرم رو ولی محمد پدر داره البته یه پدری که گاهی اعصاب نداره و محمد و خیلی می ترسونه محمدم مثل من تشنه محبته نمی خوام مثل من بزرگ بشه ضعیف و شکننده بدون یه تکیه گاه دلی
#رمان
خواستم شعرۍ بگویم کہ تو در آن باشی
یادم آمد کہ تو خود معنۍاشعار مني🌝"
#ریلز 🚨 ✌🏻
مقام معظم رهبری:
بنده میبینم در آینده ملتمان،
آن روزی را که …
پن: و انجام شد 😎✌️🏻
#تنبیه_متجاوز
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت71
#غزال
با حرف هام توی فکر فرو رفت و خواستم دستمو از دست ش جدا کنم با اینکه تو فکر بود اما محکم تر از قبل دستمو گرفت.
بیخیال ش شدم و محمد و نوازش کردم.
غروب بود که شایان رفت و نمی دونم کجا رفت!محمد ام بیدار شد و از تخت رفت پایین رفت سمت جارو توی اتاق که زود گفتم:
- محمد مامان دست نزنی ها کثیفه!
بلند ش کرد و گفت:
- می خوام اینجا رو تمیز کنم.
و کشید ش روی زمین که بدتر جارو کثیف بود کثیف تر شد.
نمی تونستمم خودم تنهایی از تخت برم پایین و ازش بگیرم جارو انداخت روی زمین که صدای بدی داد و رفت سمت سنگ روشویی بطری که اونجا بود رو پر از اب کرد و بعد خالی کرد کف سالن.
واییی گفتم و دوباره صداش کردم که بدتر خوشش اومد و خندید.
من نمی دونم شایان کجا رفته!
دوباره صداش زدم:
- محمد مامانی قربونت برم مریض میشی نکن دست نزن کثیفه محمددد.
بهم نگاه کرد و گفت:
- می خوام برم بیرون یه دور بزنم بیام باشه مامانی؟
لب زدم:
- نخیر شما هیجا نمی ری گم می شی بعد اگه گم بشی دکتر امپولت می زنه ها.
یکم ترسید و اروم اومد سمتم و گفت:
- من نمی رم.
سعی کرد از تخت بیاد بالا اما نمی تونست قد ش نمی رسید خودمم نمی تونستم بکشمش بالا و از شانس من یه پرستار هم نمی یومد.
فایده ای نداشت درو و ورمو نگاه کردم که یه صندلی دیدم به محمد گفتم اوردش گذاشت زیر پاش و اومد بالای تخت کنارم دراز کشید نفس راحتی کشیدم و بهش نگاه کردم.
تا شب بیمارستان بودیم و نگران محمد بودم نکنه مریض بشه توی بیمارستان ازمم جدا نمی شد که ببرتش عمارت از طرفی عمارت هم خیالم راحت نبود که تنها بفرستمش پس به هر ظرب و زوری بود شایان و فرستادم برگه ترخیص رو گرفت.
محمد خوشحال از اینکه داریم می ریم خونه نگاهم کرد.
بچه ام فکر می کرد مردم حتما.
روی تخت نشستم و دستمو به بازوم گرفتم که تکون نخوره دردم بیاد.
شایان اومد داخل و یه کسیه لباس دست ش بود.
روی تخت گذاشت و یه مانتو در اورد و گفت:
- بیا رو همین لباس بیمارستان بپوش تا بریم خونه بری دوش بگیری.
سری تکون دادم و گفتم:
- وای چادرم؟پاره شد؟
سری تکون داد و گفت:
- اره یکی برات گرفتم نمی دونم خوشت بیا یانه.
درش اورد خیلی خوشکل بود.
سری با ذوق تکون دادم و سرم کرد کشو برام زد و بازوی سالمم رو گرفت کمک کرد بیام پایین.
مونده بود کفش هام یه دستی هم که نمی تونستم مونده بودم به شایان بگم کمکم کنه یا نه.
که خودش خم شد کفش ها رو پام کرد بلند شد و گفت:
- بریم؟
سری تکون دادم محمد سمتم اومد تا بغلش کنم به شایان نگاه کردم که بغلش کرد و گفت:
- بابایی مامانی که نمی تونه بغلت کنه دست ش زخمیه تا خوب بشه بغلت می کنه باشه؟
محمد گفت:
- یعنی شب هم پیش من نمی خوابه؟
شایان گفت:
- چرا عزیزم میاد پیش پسر گلم می خوابه.
محمد سری تکون داد و گفت:
- می شه سرمو شب بزارم روی اون دست سالم مامانی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- اره پسر قشنگم.
خوشحال شد و برام بوس فرستاد.
سوار شدیم محمد خودش رفت عقب دراز کشید خم شدم سمت عقب وگفتم:
- قربونت برم مگه نمیای جلو؟
سری به عنوان منفی تکون داد و گفت:
- نه مامانی می خوام بخوابم.
#رمان