🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت85
#غزال
شایان با مکث دست ش رفت سمت کمربندش.
خدایا خودت مراقبم باش.
درش اورد و سمتم قدم برداشت.
جلوم که رسید ناباور بهش نگاه کردم که گفت:
- ببخشید غزال جون بچه ام وسطه.
بهت زده گفتم:
- شایان من باردارم چیکار می کن...
که دست ش بالا رفت نمی زنه نمی زنه اما در کمال ناباوری کمربند و فرود اورد و روی صورتم نشست.
جیغی از دست کشیدم و دستامو روی شکمم گذاشتم حداقل به بچه ام اسیبی نرسه.
ظربه دوم ش روی بازوم نشست که فریادم کل عمارت رو پر کرد.
باور نمی شد که این شایانه که داره منو انقدر بی رحمانه می زنه!
من زن باردار شو.
مگه نگفت عاشقمه مگه ادم عشق باردار خودشو می زنه؟
به من رحم نمی کرد به بچه ام نمی خواست رحم کنه؟
صدای گریه های محمد که جیغ می زد مامان مو کتک نزن درد هامو چند برابر می کرد.
نمی دونم چقدر این عذاب طول کشید که شیدا گفت بسه.
تمام تنم درد می کرد مخصوصا صورتم.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت85
#امیر
راست می گفت اقا بزرگ!
اقا بزرگ سری تکون داد و گفت:
- ان شاءالله که خوشحال برمی گردن.
عصبی پاشدم و رفتم بالا.
#سارینا
چشم که باز کردم توی یه اتاق بودم.
نگاهی به کل اتاق انداختم یه اتاق ساده بود و همون جور با لباسام و چادرم روی تخت بودم و پتو روم بود.
اومدم نیم خیز شم که تازه متوجه دستم شدم.
چشمام گرد شد!
یه دستم با دستبند به تخت بسته شده بود.
یه طوری نشستم و یکم باهاش ور رفتم اما باز نمی شد.
یاد اخرین اتفاقات افتادم
من پاساژ امیر سامیار بیهوش!
اب دهنمو قورت دادم و بلند سامیار رو صدا کردم و جیغ زدم که صدای قفل در اومد و در باز شد.
یه پسری اومد داخل و بهم نگاه کرد و گفت:
- چته ابجی چیزی می خوای؟
لب زدم:
- واسه چی دست منو بستین؟ پدر تونو در میارم من پلیسم!
پسره دست به سینه انگار براش جک بگم نگاهم کرد و گفت:
- برو از سامیار شکایت کن از منم کاری بر نمیاد فقط گفته تا بره و بیاد اگر اب و دون می خوای بهت بدم.
اخمامو توهم کشیدم و گفتم:
- بزار بیام از این اتاق بیرون اول از همه از تو شکایت می کنم.
برو بابایی گفت و درو بست قفل کرد.
حرصم در اومده بود با دیدن کیف ام با ذوق برش داشتم و یه دستی بر عکس ث ش
کردم که همه چیزام ریخت بیرون.
اما گوشیمو ندیدم.
اخ سامیار دارم برات.
می دم امیر یه فصل مفصل کتک ت بزنه!
دستم داشت زخم می شد و حسابی دردم گرفته بود.
اشک تو چشام جمع شده بود ی عمرا از اون پسره ی بیشعور که حتا نمی دونم کی هست کمک بگیرم!
وای نمازم هام حتما قضا شده الهی دستت بشکنه سامیار.
در باز شد و با فکر اینکه سامیاره سر بلند کردم اما باز همون پسره بود.
جلو اومد و سینی غذا رو گذشت کنارم با خشم زدم زیر سینی و جیغ زدم:
- گمشو از ناموس خودت هم جای من بود انقدر ریلکس براش ۼذا مباوردی؟
که دیدم داره بالا و پایین می پره!
متعجب بهش نگاه کردم هییع قرمه سبزی چپ شده رو بود از روی زانوش .
#رمان