eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
300 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
691 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 شیدا سمتم اومد جلوم خم شد و گفت: - دیدی گفتم فقط به فکر پسرشه؟حتی به فکر تو و اون بچه ای که مال خودش هست نیست! اشکام بود که فقط از درد روی صورتم می نشست. شیدا رو به شایان لب زد: - حالا بگو از روستا پرت ش کنن بیرون. شایان خواست چیزی بگه که شیدا گفت: - یالا. شایان به خدمتکار ش اشاره کرد: - لیلا خانوم برو وسایل غزال و بیار. شیدا خانوم سریع با چشم های گریون بالا رفت. با وسایل ام برگشت با درد هق زدم: - ساک مو بده. داد بهت بازش کردم لباس هایی که از قبل خودم قبلا با خودم اورده بودم رو جدا کردم پول و بقیه چیزا هایی که شایان داده بود رو پرت کردم جلوش. با درد دستمو بالا اوردم و حلقه ازدواج مون رو در اوردم انداختم جلوش. با غم بهم نگاه کرد اما دیگه ارزشی برای من نداشت. توی همه منو خورد کرد. با کمک لیلا خانوم از جا بلند شدم با صدای محمد بهش نگاه کردم: - مامانی توروخدا نرو مامانی من می میرم مامانی. اشکام روی صورت ام چکید رو بهش گفتم: - یه روز میام دنبالت عزیزم می برمت پیش خودم تا اون روز منتظرم بمون خوب؟ سری با گریه تکون داد و لنگ زنان سمت در رفتم شیدا به بادیگارد ش اشاره کرد و گفت: - نمی خوام توی این روستا ببینمش می بری شهر اونجا ولش می کنی. بادیگارد ش چشم ی گفت. از عمارت بیرون اومدم لیلا خانوم با اشک کمک کرد سوار ماشین بشم درو بست و بادیگارد راه افتاد. تمام جونم درد می کرد داشتم می مردم از درد. بادیگارد از اینه نگاهی بهم انداخت و گفت: - خانوم من پلیسم توی دستگاه شیدا نفوذی ام الان نمی تونم برای شما کاری بکنم چون هنوز تازه اول معموریت هست اما شما رو می برم رستوران برادرم اونجا بهتون کار می ده اما قول می دم خیلی زود برگردید سر خونه زندگی تون. سری تکون داد و گفتم: - ممنونم. خواهش می کنمی گفت و به شهر که رسیدیم نمی دونم چقدر گریه کرده بودم اما انقدری بود درست همه جا رو نمی دیدم و چشام تار می دید. صورتم که دست می زدم ورم کرده بود خدا می دونه چه شکلیم کرده. اخه چطور تونست منو بزنه! اگه بچه می مرد چی؟نکنه بچه ام مرده؟ با این فکر اشکام بیشتر روی صورتم ام ریخت که دیدم ماشین وایساد. جلوی بیمارستان بود. پلیسه برگشت سمتم و گفت: - باید اول بریم دکتر ببینیم بچه اتون سالمه یا...ح رف شو خورد. سری تکون دادم و داخل رفتیم. بقیه یه طوری نگاهم می کردن که دلم می خواست بمیرم. چیکار کردی با من شایان. وقتی رفتم پیش دکتر و چکاپ انجام دادم گفت باید سنوگرافی بدم. بعد از یک یک ساعت که معموره کارت شو نشون داد و گفت کارمون فوریه اجازه دادن بریم داخل و خداروشکر بچه سالم بود خانوم دکتر گفت: - ماشاءالله بچه سالمه پسر هم هست. شاید اگر مثل چند ساعت پیش بودیم خیلی خوشحال می شدم اما حالا! بعد از دکتر معموره منو رسوند رستوران برادرش که خیلی رستوران بزرگ و شیکی بود یکمم باهاش رفت زد و بعد رفت. برادرش سمتم اومد و گفت: - سلام خوش اومدید بفرماید بریم قسمت خدمه. سری تکون دادم و گفتم: - سلام چشم. وارد قسمت کارکنان رستوران شدیم. نگاهی به بقیه که با تعجب به من نگاه می کردن کردم و گفتم: - سلام. همه جواب سلام مو دادن و صاحب رستوران براشون توضیح داد چی شده چند تا از دخترا سمتم اومدن و گفتن منو می برن به اتاق خواب خودشون. اقای تیموری صاحب رستوران سری تکون داد. وارد اتاق دخترا شدیم. 4 تا تخت بود سه تاش که مال این سه تا دختر بود و یکیش خالی بود. فاطمه ساک مو روی اون تخت گذاشت و گفت: - تو اینجا می خوای عزیزم بشین من یخ بیارم بزارم رو صورتت. تشکری کردم و نشستم دوتای دیگه دورم نشستن و یکی ش برام چایی ریخت اما فکر کنم چایی زعفرون بود. گرفت سمتم که لب زدم: - ممنون اما زعفرون برای بچه خوب نیست. چشمای سه تاشون گرد شد و همزمان گفتن: - بچههههههه؟
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩ 👋👀بچھ‌مثبٺ👀👋 قرمه سبزی داغ بود و ریخته بود روی پاش از بالا تا پایین و با دو رفت بیرون و صدای داد ش کل عمارت و برداشته بود. خوب ش کردم پسره ی بیشعور خجالت نمی کشه! بعد یه ربع برگشت و با چهری سرخ شده از عصبانیت نگاهم کرد و گفت: - خجالت نمی کشی؟ با عصبانیت چشامو بستم و گفتم: - ببین اقا پسر یه خاندان روی من حساسه خش بردارم خط می ندازن روی خودت و خاندان ت بیا دست منو باز کن! دست به سینه نگاهم کرد و به استانه ی در تکیه داد. پوفی کشیدم و گفتم: - حداقل برو به اون سامیار نامرد بگو بیاد. بازم ریلکس نگاهم کرد و گفت: - شاید تا قبل اینکه خون خورشت داغ که سه ساعت پختم ش رو بریزی روم این کارو می کردم اما الان نه. به اطرافم نگاه کردم بلکه یه چیزی باشه بزنم تو صورت این دلم خنک بشه بس که زبون نفهم بود. با دیدن بشقاب برنج برش داشتم و پرت کردم سمت ش و از اون جایی که نشونه گیریم دقیق بود خورد تو سرش و دونه های برنج از موها و صورت ش ریخت پایین. داد ش کل عمارت و برداشتم و سرش خون اومده بود. اخیش دلم خنک شد. فقط زد بیرون و پشت گوشی داشت روی سامیار داد می زد بیا این وحشی رو ببر. حالا بزار دستم باز بشه نشونت می دم وحشی کیه! بعد نیم ساعت باز قیافه ی چندش ش نمایان شد. ریلکس نگاهش کردم و گفتم: - این دفعه بخوای بری رو اعصابم این کاسه ماست رو پرت می کنم. دستش به سرش بود و سرشو پانسمان کرده بود و گفت: - تو سر کی رفتی انقدر شری؟ به توچه ای گفتم. چقدر شبیهه خودم بود. بی اختیار گفتم: - چقدر تو شبیهه منی . ابرویی بالا انداخت و گفت: - من 28 سالمه تو شبیهه منی! گیج گفتم: - فامیلامونی؟ تکیه اشو از در گرفت و اومد روی تخت نشست که خودمو جمع تر کردم و زل زد بهم و گفت: - پس سارینای وحشی که می گن تویی! بابا صد رحمت به وحشی و خیلی وحشی. به شدت عین سامیار روی اعصابم برد و کاسه ماست رو برداشام پرت کردم که سریع سرشو خم کرد و خورد تو دیوار خورد شد. با چشای گرد شده نگاهم کرد و گفت: - یا ابلفضل خدایا این چه شریه سامیار گذاشته تو کاسه ی من. دیگه چیزی دم دست ام نبود بزنمش . واقعا خیلی شبیهه ام بود و حس می کردم خودش هم عین من شره . که صدای در اومد. و چند دقیقه بعد سامیار از در اومد تو. و به این پسره توپید: - چته دو دقیقه یه بچه رو نمی تونی نگه داری. پسره گفت: - یه نگاه به من بنداز پای من و بنداز سوخته خانوم قرمه سبزی رو چپ کرده روش بشقاب برنج و زده توی سرم و کاسه ماست هم پرت کرده جاخالی دادم. با دیدن سامیار اخم کردم و گفتم: - با اجازه ی کی منو اوردی اینجا؟ امیر پوستت رو می کنه! کنارم نشست و خرید ها رو گذاشت توی بغلم و گفت: - فعلا که امیری نیست خوبی؟می بینم داداش مو بدجور ناکار کردی! متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - داداش؟ سامیار گفت: - اره معمور مخفیه اطلاعاتیه از بچگی کارش همینه کلا گمنامه! نگاهش کن کپی شی . متعجب بهش نگاه کردم و گفتم: - واقعا؟ سر تکون داد و گفت: - اره کامیار اسمشه از من بزرگ تره 4 سال.