فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۹ فروردین، #روز_ارتش جمهوری اسلامی ایران گرامی باد.
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت80
#غزال
1سال بعد
یک سال گذشت.
یک سال که برای خانواده ما پر از خوشی و عشق بود.
با عشق شایان دوباره جون گرفتم و زندگی اون روی خوشش رو بهم نشون داد.
با تمام وجودم توی این یک سال عشق شایان رو با تار و پودم با تک تک رگ های توی بدنم حس کردم لمس کردم.
یه خانواده گرم و صمیمی تشکیل دادیم.
انقدر بهم وابسته شده بودیم که بدون هم اصلا نمی تونستیم.
تنها کبود زندگی مون که محمد همیشه اسم ش رو میاورد بچه بود.
محال بود روزی نگه من داداشی یا ابجی میام.
اما من راضی نمی شدم چون می گفتم محمد هنور کوچیکه و خودمم کم سن ام من تازه گیا داشتم می رفتم توی 19 سآل.
هیچوقت شب تولد 18 سالگیم و یادم نمی ره که شایان کلی مهمون دعوت کرده بود و سوپرایزم کرده بود.
همه ی خانواده و فامیل شایان از رفتار های مهربون شایان تعجب کرده بودن همه می گفتن شایان و چه به مهربونی چه به لطافت اما شایان واقعا مهربون بود فقط به قول خودش کسی قبل از من وجود نداشت که لیاقت مهربونی شو داشته باشه.
بعد از اتفاق اون شب دیگه اتفاقی نیوفتاد فقط شیدا بعد از یک ماه گذاشت رفت و گفت یه روز برای تلافی برمی گرده و بد تلافی می کنه که من و شایان جدی نگرفتیم حرف هاشو و خداروشکر فعلا که یک ساله اثری ازش نبود.
این چند وقت مدام حالم بهم می خورد بلاخره امروز محمد و گذاشتم پیش لیلا خانوم و بعد کلی سفارش ها که مراقبش باشه اومدم دکتر جواب ازمایش مو بگیرم .
حدس زدن ش کار سختی نبود مطمعن بودم که باردارم!
اما مدام به خودم تشر می زدم که نه و فلان.
واقعا با این سن کمم می ترسیدم مادر بشم!
از درد هاش از بالا اوردن از اتاق عمل از همه چی.
راننده وایساد و پیاده شدم.
چادر مو مرتب کردم و وارد ازمایشگاه شدم.
خداروشکر چون صبح بود هنوز افراد کمی اومده بودن و زیاد شلوغ نشده بود.
سمت قسمت تحویل ازمایشات رفتم و رو به مسعول بخش گفتم:
- سلام غزال مولایی هستم اومدم برای گرفتن جواب ازمایش ام.
سری تکون داد و بعد از چند دقیقه انتظار برگه رو اورد و گفت:
- تبریک می گم شما باردار هستید3 ماه تونه.
با اینکه خودم می دونستم حتما باردارم اما خبرش باز هم شوکه ام کرد.
فقط تونستم برگه رو بگیرم و به راننده بگم برگردیم روستا.
تمام صحنه های درد بارداری اومد جلوش چشم هام و ترس ورم داشت.
وقتی رسیدم عمارت شایان هم بود و کنارش هم محمد وایساده بود.
بهشون که رسیدم شایان گفت:
- سلام خانوم من کجا رفته بودی؟
همزمان با سلام گفتن زدم زیر گریه و فوری رفتم داخل و مستقیم رفتم بالا توی اتاق.
پایین تخت نشستم و زانو هامو توی بغلم جمع کردم اما با فکر اینکه شاید اینجوری بچه اذیت بشه پامو کشیدم.
وای خدا من هیچی از بارداری نمی دونستم.
شایان و محمد فوری اومدن داخل.
نگران شایان این ورم نشست و محمد این سمتم.
شایان گفت:
- غزال چی شده؟چرا گریه می کنی؟
فقط با گریه نگاهش کردم که زد تو سر خودش و گفت:
- داری سکته ام می دی چی شده.
با گریه گفتم:
- رفتم جواب ازمایش رو گرفتم.
سریع گفت:
- خوب چی شد؟
لب زدم:
- گفت باردارم سه ماهه.
و بیشتر گریه کردم دیدم شایان و محمد مات موندن.
یهو محمد چنان جیغی از خوشحالی کشید که یه دور سکته رو زدم و چشام از ترس گرد شد .
حالا خودش و شایان دوتایی باهم هوار می کشیدن جوری که گوشام داشت سوت می کشید در به شدت باز شد و خدمتکار ها و بادیگارد ها ریختن داخل.
وای خدا این بدبخت ها فکر کردن شاید بهمون حمله شده.
#رمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 #منبر_کوتاه 🔖
🔅ميخواي به خدا نزديك تر باشی
✅نزديك ترين اتسان به خدا کیه؟
🔰استاد#رفیعی
#آئین_همسرداری
راز زندگی زناشویی زوجهای شاد و موفق چیست؟
✔️با هم حرف بزنید
✔️آرزوها و رویاهایتان را با هم سهیم شوید
✔️برنامهریزی اقتصادی داشته باشید
✔️با هم بیرونرفتن را متوقف نکنید
✔️همسرتان را گاهی شگفتزده کنید
✔️تعریف و تشویق کنید
✔️همهٔ مسائل را حل کنید
✔️حالت دفاعی نداشته باشید
✔️با هم گفتوگو کنید نه مشاجره
✔️آغوشهای بیاهمیت را فراموش نکنید
✔️تفاوتهایتان را بپذیرید
✔️زمانی که اشتباه میکنید، به آن اعتراف کنید
✔️خاطرات خوشتان را به یاد بیاورید
✔️در جمع به همسرتان احترام بگذارید
✔️رابطه جنسی همهچیز نیست
✔️گوش شنوا داشته باشید
✔️فعالیت مشترک داشته باشید
✔️واژههای نیکو به کار ببرید
✔️همدیگر را ترغیب و تشویق کنید
✔️زمانی را بدون فرزندانتان باشید
✔️روزتان را با بوسه شروع کنید
✔️شما یکی هستید
✔️اطمینان مجدد دهید که همه چیز خوب است
✔️حداقل یکبار در روز به او بگویید: «دوستت دارم»
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
#مهارتهای_همسرداری
چگونگی برخورد با همسر عصبی
✅باورش کن
بیشتر مردان دل شان می خواهد که که همسرشان باورشان کند. آن ها دوست ندارند که همسرشان در توانایی ها واستعدادهایشان
(مثلا در تامین امنیت و رفاه و…)شک داشته باشد.
با رفتار و گفته هایتان به آن ها بفهمانید که توانایی ومهارت و استعداد و پشتکارشان را باور دارید البته دروغ نگویید بلكه سعی كنيد خصوصيت مثبت وی را پررنگ تر كنيد.
✅حرف بزن
برای این كه همسرتان بفهمد شما او را درک می كنيد او را با همه كم و كاستی هايش به عنوان مرد زندگيتان قبول داريد هر روز به مدت کوتاهی در همین خصوص با او حرف بزنید.
بیست دقیقه در هر روز این صحبت بیست دقیقه ای را از همسرتان دریغ نکنید چون تاثیرش خیلی بیشتر از بیست دقیقه ای است که در ذهن شماست.
#همسران_مثبت
━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━━
4_5906974887053889471.mp3
8.2M
نمیخوام با یه تصمیم اشتباه
ضرر کنی ...🌱
#گلی
#سهیل_مهرزادگان
بیا که نصف جهان را به نام من بزنند
چرا که شهر دلم "اصفهان" دلتنگی است...
#غلامرضا_شرفی_زاده
╔═💎💫═══╗
#عاشقانه_مذهبی🤍
╚═══💫💎═╝
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت81
#غزال
شایان با صدای بلند بلند قربون صدقه ام می رفت و محمد از ذوق بالا و پایین می پرید.
خدمه وقتی شنیدن باردارم خوشحال شدن همگی و بهم تبریک گفتن.
با دیدن این اوضاع و شور و خوشحالی بقیه گریه یادم رفت و لبخندی روی لبم نشست.
باورم نمی شد بقیه انقدر خوشحالن به خاطر بارداری من.
روی تخت نشسته بودم و کلافه به شایان نگاه کردم.
با حرص گفتم:
- شایان برو کنار دلم پوسید توی این اتاق مگه زندانیم؟
شایان شونه هامو گرفت و خوابوندم روی تخت و دست به سینه وایساد بالای سرم و گفت:
- خیر عزیزم ولی شما الان دیگه دونفری یه نی نی هم با خودت داری و باید کاملا مراقب سلامتیت باشی بهتره استراحت کنی.
نشستم و بلند شدم کنارش زدم و گفتم:
- هیچیم نمی شه می خوام برم پایین هوا بخورم مگه بادکنک ام که فوتم کنن بترکم.
شایان نگران نگاهم کرد و گفت:
- وایسا بیام دستتو بگیرم رو پله ها نخوری زمین.
نگاهی به خودم کردم فقط یکم تپل شده بودم یه کوچولو هنوز تغیر انچنانی نکرده بودم که نتونم جلوی پامو ببینم و بخورم زمین.
محمد این دستمو گرفت و شایان این دستمو.
با چشای ریز شده و تهدید وار به دوتاش نگاه کردم مثل دو تا نگهبان می موندن.
لب زدم:
- اگه الان نرید پایین و نزارید خودم مثل همیشه بیام من می دونم و شما دوتا پدر و پسر از صبح تاحالا منو دیونه کردید اقا اصلا این نی نی تونو از توی شکم من در بیارید من راحت بشم.
محمد کنجکاو گفت:
- می شه درش بیاریم من باهاش بازی کنم؟
با سوال محمد خنده ام گرفت.
شایان خندید و گفت:
- اره عزیزم ولی وقتی 9 ماهش بشه الان 3 ماهشه 6 ماه دیگه میاد که باهاش بازی کنی.
محمد سمتم اومد و دستاشو باز کرد خواستم بغلش کنم بریم پایین که شایان فوری بغلش کرد و گفت:
- پسر بابا تو که نمی شه بری بغل مامانت اون نی نی داره اگه بری بغلش نی نی مون دردش میاد مامانی هم درد ش میاد.
محمد گفت:
- ولی اون که تو شکم مامانیه چجوری دردش میاد؟
راه افتادیم سمت پایین و شایان گفت:
- خوب وقتی تو رو بغل کنه تو سنگینی یکم بهش فشار میاد باید زور بزنه تو رو بلند کنه و اگه زور بزنه نی نی توی دل ش دردش میاد.
محمد سری تکون داد و سه تایی رفتیم توی حیاط.
روی تاب نشستیم و محمد دست کشید روی شکمم و گفت:
- مامانی میشه اسم شو من بزارم؟
قربون صدقه اش رفتم و گفتم:
- اره قربونت برم من.
شایان گفت:
- اول باید ببینیم نی نی داداشیته یا ابجیت.
با لبخند دستی به موهای محمد کشیدم و گفتم:
- خوب تو دو تا اسم بگو یکی برای دختر یکی برای پسر.
محمد یکم فک کرد و گفت:
- اگه نی نی داداشی بود بزاریم ماکان اگه ابجی بود بزاریم آروشا.
شایان بوسیدتش و گفت:
- قربون پسر خوش سلیقه ام برم من.
شایان لب زد:
- غروب بریم دکتر؟ببینیم بچه دختره یا پسر؟یکمم سیسمونی بخریم.
محمد منو بغل کرد و گفت:
- مامانی بگو اره بگو اره.
دستمو دور حلقه کردم و گفتم:
- چشم بریم.
موقعه ناهار بود و سه تایی روی میز نشستیم .
شایان هم برای من کشید هم برای محمد.
انقدر برام کشیده بود که هاج و واج داشتم به غذا نگاه می کردم حتی برای خودش هم کمتر از این ریخته بود.
نصف شو برگردوندم توی دیس که گفت:
- چرا ریختی تو دیس؟من گذاشتم تو بخوری.
متعجب گفتم:
- شایان خودت انقدر نمی تونی بخوری بعد من این همه رو انتظار داشتی بخورم؟
شایان متعجب گفت:
- خوب تو الان دونفری دیگه مگه غذات هم دوبرابر نمی شه؟
محمد گفت:
- یعنی نی نی غذا نمی خوره؟پس چجوری غذا بخوره بزرگ بشه من باهاش بازی کنم؟
غذا رو توی دهن محمد گذاشتم و گفتم:
- چرا عزیز دلم بزرگ می شه غذا هم می خوره زود زود هم میاد که تو باهاش بازی کنی حالا غذا تو بخور.
سری تکون داد و مشغول شد.
رو به شایان گفتم:
- مگه این بچه چقدر می خوره اخه هر چقدر من بخورم یکم کوچولو شو هم این بچه تغذیه می کنه.
محمد با دهن پر گفت:
- اسم داره اسمش اروشاست من مطمعنم دخ..
#رمان
⸾🌻💛⸾
وخـداگفــت :
شـبراآفریــدم
تاازبیقرارےهایت
برایـمبگویے ..! :)
مراقبمهربونیاتونباشید!−😌🌱
شبخوش✨🌙
#امام_حسینم💔🫀
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
#سلاممولایمهربانم♥️
🤲 شکر خدا که صبحم با سلام
بر شما به خیر میشود...
🤲 شکر خدا که قلبم
با نام شما جلا مییابد...
🤲 شکر خدا که عطر یاد شما
در لحظه هایم جاری است ...
🤲 شکر خدا که دوستتان دارم ...
شکر خدا که دلتنگتان هستم ...
شکر خدا که شما را دارم ...♥️
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
اِیباد،بَرآنیارِسَفَرکَردِهبِفَرما . .
بازآی،کِهدَرماندِهیِدَرمانِتوهَستیم!(:❤️🩹"
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَج✨🕊
#السلامعلیڪیابقیةاللھ
●🪴♥️●
- اینکهدلتنگتواماقرارمیخواهدمگر؟
اینکهازمندلخوریانکارمیخواهدمگر؟🫁'🌱'🫠~:)
#صلےالله_علیڪ_ایها_اربابــــ
با تو حتي راضي ام، حاضر به تبعيد از بهشت؛
گاز خواهم زد تمام سيب هاي كال را!...
#میثم_رنجبر
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت82
#غزال
یهو غذا پرید تو گلوش و افتاد به سرفه.
تا حد سکته رفتم با دستای لرزون سریع اب ریختم اما فقط سرفه می کرد و نمی تونست نفس بکشه داشت کبود می شد.
جیغی از ترس کشیدم شایان سریع بلند ش کرد و زد پشت کمرش اما بدتر داشت کبود می شد و صداش هی کمتر می شد که کبرا خانوم رسید به زور دست کرد تو گلوش که بالا اورد و بچه ام تونست نفس بزنه.
از ترس و وحشت فشارم افتاده بود و بی حال به صندلی تکیه دادم.
شایان بهت زده روی زمین نشست و کبرا خانوم به حال محمد رسید.
لیلا خانوم هم رسید و با دیدن من به صورت خودش زد سریع اب طلا بهم داد یکم خوردم صورت مو باد زد و گفت:
- رنگ به رو ندارین خانوم استرس که واسه شما مثل سم می مونه.
هنوز استرس توی کل وجودم بود و می لرزیدم.
کم کم دردی توی شکمم پیچید که باعث شد به لباسم چنگ بزنم و روی میز خم شم.
این بار شایان وحشت زده به من نگاه کرد و سریع خودشو بهم رسوند از روی میز سرمو بلند کرد و گفت:
- قربونت برم چی شد عزیزم ببینمت غزال.
لیلا خانوم کمر مو ماساژ داد و یه کار هایی انجام داد که باعث شد استرس ام کم و کم تر بشه و دردم هم فروکش کرد.
وای خدا این چه دردی بود از مرگ هم بدتر بود.
دستامو باز کردم و به محمد اشاره کردم که کبرا خانوم دست و صورت شو شست و روی پام نشوندش محکم بغلش کردم و سرشو روی سینه ام گذاشتم.
کم مونده بود جونم برای محمد در بیاد.
این بچه تمام وجود من بود و اگه خار به پاش می رفت انگار اون خار توی قلب خودم رفته بود.
شایان یکم اب خورد و گفت:
- مادر و پدری دست به دست هم دادین منو سکته بدین خدایی اون از ذوق صبح این از الان سکته نکنم خوبه.
خدانکنه ای زیر لب گفتم.
محمد اروم گفت:
- مامانی نی نی خوبه؟
سرشو بوسیدم و گفتم:
- اره قربونت برم اما الان مهم نی نی نیست مهم تویی دردت به جونم تو خوبی عمرم؟
با صدای ناز ش گفت:
- اره مامانی جونم خوبم.
#رمان
عیناک...
احلی طلوع الشمس...
#عبدالزهراء
چشات...
قشنگترین طلوع خورشیده..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدی وقتے توی
جاده هاے مه گرفته ی شمال میرونی
مه جلو دیدتُ میگیره و هیچی جز خط سفیدای وسط جاده نمیبینی...؟
از روزی که دیدمت
انگار همـه چیزو مه گرفته...
چشمام فقـط تُ رو میبینه!😅🥲
╰═•🧡🍊🧡◍⃟🎼═╯
ما رو از جـــنــــگ مۍترسونن؟!😏
مــا از نــــســــل آقـــایــــۍ هستیم که
زرهــــــــش پــــشــــت نـــداشــت! 👎
#حجاب