🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت12
#سارینا
یک هفته گذشته بود و الانم تازه مدرسه تعطیل شده بود منتظر بابا بودم بیاد دنبالم.
دخترا مثل گله گوسفند از مدرسه ریختن بیرون و منم همون دم در منتظر بابا بودم و هر چی نگاه می کردم پیداش نمی کردم.
با هووو کشیدن دخترا سر بلند کردم ببینم باز چی دیدن با دیدن ماشین سامیار ابرویی بالا انداختم.
لباس اداره تن ش نبود و کت و شلوار رسمی تن ش بود و به ماشین تکیه داده بود با چشم دنبالم می گشت!
منم از جام تکون نخوردم و اومدم مثل خودش ژست بگیرم و به در مدرسه تکیه بدم که همون لحضه یکی از دانش اموزا بی مهبا درو باز کرد ماشین معلم بره و افتادم زمین.
چپ چپ بهش نگاه کردم و بلند شدم.
دیدم داره میاد سمتم.
وسط راه وایساد و بهم اشاره کرد برم سمت ش.
اره ارواح عمت بشین تا بیام تو کار داری خودت میای.
منم محل ش نزاشتم و از جام تکون نخوردم.
عینک زده بود اما به خوبی معلوم بود ام کرده.
عینک شو براشت و از بین اون همه دختر که زل زده بودن بهش عبور کرد و وایساد جلوم و گفت:
- مگه با تو نیستم؟
لب زدم:
- به به جناب سرگرد سامیار رادمهر راه گم کردی؟
و از کلمات و می کشیدم تا حرص ش بدم.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد به اعصاب ش مسلط باشه!
و اروم گفت:
- سلام می خوام باهات حرف بزنم میای بریم؟
لب زدم:
- این شد یه چیزی بریم.
و راه افتادم سوار ماشین ش شدم و اونم سوار شد حرکت کرد.
لب زد:
- خوب اول می ریم غذا بخوری!
وای خیلی گرسنه ام بود سری تکون دادم و اونم حرکت کرد.
جلوی به رستوران وایساد و پیاده شدیم.
اخه کدوم احمقی با لباس مدرسه میاد رستوران؟ واییی خدا!
گوشه ترین میز نشستم و سامیار هم نشست و گفت:
- چی می خوری ..دختر عمو؟
می میری بگی سارینا!
منو رو برداشتم و گفتم:
- اممم خورشت قیمه .
سری تکون داد و گارسون رو صدا کرد و گفت :
- یه پرس قیمه ..
وسط حرف ش پریدم و گفتم:
- نه کمه دو پرس.
متعجب گفت:
- من نمی خورم!
لب زدم:
- برا تو نگفتم واسه خودم می گم یکی کمه.
سعی کرد چشاشو گرد نکنه و گفت:
- دو پرس با مخلفات بیارید.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت13
#سارینا
به صندلی تکیه دادم و پرو پرو نگاهش می کردم.
اونم طلبکارانه که انگار ارث باباشو دولپی خوردم یه اب هم روش داشت نگاهم می کرد.
من که عمرا از رو برم بلاخره خودش نگاهشو برداشت و پوفی کشید.
دستامو روی میز گذاشتم و سرمو روی دستام و گفتم:
- چیکارم داری اوردیم بیرون؟
دست به سینه نشست و زل زد توی چشای ابی م گفت:
- می گم بهت حالا.
سرمو کج کردم که چتری هام یه وری شد.
بعد از عمری جون کندن و گرسنگی کشیدن گارسون غذا رو اورد و میز رو پر کرد.
منم بدون اینکه بهش تعارف کنم شروع کردم والا می خواست خودش برا خودش سفارش بده عمرا از غذای خودم بهش بدم!
دولپی می خوردم اونم هی زل می زد بهم منم اصلا به روی خودم نمیاوردم.
همه رو خورده بودم و با خستگی به صندلی تکیه دادم واییی الان فقط باید بخوابی!
که صدای تیرک برق بلند شد:
- تو چرا این همه می خوری چاق نمی شی؟
منم مثل لات ها فیگور گرفتم و گفتم:
- چون گردن م کلفته!
با چشای گرد شده نگاهم کرد و یهو زد زیر خنده.
اولین بار بود خنده این چلغوز و می دیدم ولی از حق گذشته خیلی قشنگ می خندید چال هم داشت.
تا داشت می خندید ازش عکس گرفتم!
حتما می گید گوشیت کجا بود بعله من قایمکی گوشی می برم مدرسه اینجوریاسسسس.
بلاخره خنده اش تمام شد و دوباره با اخم و ته خند گفت:
- این جوک ها رو از کجات در میاری؟
منم لوزلمعده امو نشون ش دادم که گفت:
- اگه خوردی تا بریم.
سری تکون دادم و بلند شدیم.
رفت حساب کنه منم سمت ماشین رفتم که یکی محکم عین بز خورد بهم و نسکافه هایی که دستش بود ریخت رو لباسام.
از حرص جیغی کشیدم و بلند شدم یه کشیده ی محکم زدم به پسره.
هلش دادم و گفتم:
- مگه کوررررری ؟
همین جور مات داشت نگاهم می کرد که بیشتر کفری شدم و خواستم یکی دیگه بزنمش که گفت:
- چقدر چشات قشنگه دختر!
مهو جمله اش بودم که سامیار جلوم قرار گرفت و انقدر خداوکیلی درازه اصلا پسره رو نمی تونستم ببینم و یقعه پسره رو گرفت و چیزی کنار گوشش گفت بعدم هلش داد عقب دستمو گرفت سوار ماشین شدیم.
ای بابا نزاشت چهره اون پسره رو ببینم می خواستم اگه خوشکل بود زن ش بشم عروس ننه اش بشم!
#رمان
اینم سه پارت تقدیم نگاهتون🤍
من بعد به درخواست شما دوستان رمان فقط شب گذاشته میشه ممنون از همراهیتون🌠
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
🔴 سلام امام زمانم✋
🔹بیا عصاره حیدر، بیا چکیده ی زهرا
🔹بیا که بوی رسولی ، بیا که نور خدایی
🔹شب غریبی مان می شودبه یاد تو روشن
🔹تویی که در همه شبها چراغ خانه مایی
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان