زمان:
حجم:
516.2K
#راهکارهای_زندگی_موفق
در جز یازدهم قرآن
📌قضاوت ممنوع
#منبر_سه_دقیقه_ای
┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅
AUD-20240214-WA0001.mp3
زمان:
حجم:
2.04M
#طنزانه😂
بذارید زنگ آلارم نماز صبح 👌👌
حتما بذارید
بهتون قول میدم که بیدار می شید
سبحانالله😭
چقدر قشنگ داره بیدارمون میکنه
ماشالله به این صدا😭😭
انتشار این صدا صدقه جاریه است
نشرش واجب است.👌👌👌
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
4.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دوست_شهید_من ❤️
✅ شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده که بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود.
❇️ هشتاد روز پس از شهادتش در لای یکی از کتاب هایش دست نوشته ای پیدا شد که شهید در آن نوشته بود:
«خدایا اگر خلق تو نمیدانند، تو میدانی که من در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت بن الحسن، امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم.»
شهید مدافع حرم🕊🌹
#اسماعیل_خانزاده
─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت5
#غزال
متعجب گفتم:
- اون خانومه کیه؟
دوباره اروم گفت:
- مامان راستکیم.
سری تکون دادم و معلوم نیست چیکار کرده این بچه ازش اینطور می ترسه.
وارد سالن شدیم.
شلوغ بود سالن و معلوم بود کل خاندان شون اینجان!
با ورود ما سکوت کردن پدر ارباب زاده سلام کردم و روی مبل تک نفره ای نشست.
به من نگاه کردن که گفتم:
- سلام.
به محمد نگاه کردم که اونم سلام کرد.
محمد به یه خانوم با ترس نگاه کرد که فهمیدم مادرشه!
اونقدری ارایش روی صورت ش بود که نتونم چهره واقعی ش رو تشخیص بدم.
مادر محمد گفت:
- معرفی نمی کنی شایان خان؟
شایان با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت:
- دایه ی بچه ام غزال خانوم.
مادر محمد با نیش و کنایه گفت:
- از این عادت ها نداشتی دایه های بچه اتو پشت سرت راه بندازی این ور اون ور ببری جدیدا زیاد دایه عوض می کنی!
بلند شد و اومد جلوم وایساد دستاشو باز کرد و گفت:
- بچه امو بهم بده.
مونده بودم چیکار کنم که محمد دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد طوری که گفتم الانه خفه بشم و روی از مادرش برگردوند و گفت:
- مامانی من گرسنمه.
مادرش دستاشو جلو اورد و گفت:
- مامان تو منم نه این بیا خودم بهت می دم.
محمد خودشو محکم بهم چسبوند و با ترس گفت:
- تو مامان من نیستی غزال مامان منه.
مادرش عصبی شد و پیراهن محمد و کشید که زیر دست ش زدم و با عصبانیت و صبری که لبریز شده بود گفتم:
- چیکار می کنی مگه نمی بینی نمی خواد بیاد پیشت؟ بچه رو خفه کردی.
جلو اومد تا دست روی خودم بلند کنه که ارباب زاده بلند شد بین مون قرار گرفت و مانع شد و گفت:
- بس که شیدا دستت به بچه بخوره من میدونم با تو شیرفهم شدی؟
برگشت و رو به خدمتکار گفت:
- برای اقازاده غذا بیار.
و رو به من گفت:
- بشینین.
چشم ی زیر لب گفتم و روی مبل نشستم . محمد سرشو از توی گردنم در اورد و صورت مو بوسید و گفت:
- خوب کردی منو بهش ندادی.
لبخندی بهش زدم.
توی بغلم نشست و از ترس اینکه مبادا بلند بشه شیدا بره طرف ش جم نخورد
ادامه دارد...
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡🌱🧡
🧡🌱🧡🌱
🧡🌱🧡
🧡🌱
📚ࢪمآن
🧡خیـــآلتــــــــــو🧡
#بہ_قلم_بانو
#قسمت6
#غزال
خدمتکار گل میز جلومو پر کرد از عصرونه.
محمد و روی یه پام نشوندم و خم شدم براش لقمه گرفتم و توی دهنش گذاشتم که مادرش باز با نیش و کنایه گفت:
- خودش مگه دست نداره بخوره؟همین جور بچه رو لوس می کنید!
بهش نگاه کردم و گفتم:
- محمد فقط 5 سالشه به مهر و محبت نیاز داره پسر 20 ساله نیست که بگیم باید روی پای خودش وایسه!
دندون قرچه ای کرد و گفت:
- اصلا کی تو رو توی خانواده ما راه داده؟اصلا کی هستی تو؟
محمد پیش دستی کرد و گفت:
- همه بچه ها با مامان هاشون میان منم مامانمو اوردم،مامان منه!
لبخندی روی لبم نشست و قربون صدقه اش رفتم که شیدا گفت:
- تو خفه شو.
ارباب زاده عصبی شد و غرید:
- با بچه من درست حرف بزن زنیکه!
شیدا با عصبانیت گفت:
- تو کی هستی که بچه ات کی باشه با هر کی هر طور دلم بخواد حرف می زنم.
محمد از مبل پایین اومد و لیوان شربت رو بلند کرد و محتویات ش رو ریخت روی شیدا که جیغ شیدا بلند شد.
سریع پاشدم و محمد و پشت خودم پناه دادم.
از جا بلند شد و داد کشید.
پدر بزرگ محمد رو به ارباب زاده گفت:
- این چه کاری بود بچه ات انجام داد؟
ارباب زاده با اخم به محمد نگاه کرد یه طوری که من ترسیدم.
سمت محمد اومد که جلو وایسادم و گفتم:
- محمد بچه است.
بی توجه منو کنار زد و دست محمد و کشید برد توی یکی از اتاق ها تا خودمو رسوندم در اتاق و قفل کرد.
به در زدم و گفتم:
- ارباب زاده چیکار می کنی محمد فقط از شما طرفداری کرد توروخدا دست روش بلند نکنین اون فقط بچه است ارباب زاده.
با صدای گریه محمد اشکام روی صورت ام ریخت و التماس ش کردم درو باز کنه.
بلاخره درو باز کرد و بی توجه به من رفت توی سالن نشست.
با نفرت نگاهش کردم و سریع توی اتاق رفتم و درو بستم.
محمد رو زمین نشسته بود و ریز ریز داشت می خندید.
سریع بغلش کردم که لبخندش پرید اشکامو با دست ش پاک کرد و گفت:
- مامانی گریه کردی؟
همه جا شو چک کردم اثری از کتک نبود بهت زده گفتم:
- چرا گریه کردی؟ترسوندی منو.
محمد با خنده گفت:
- بابایی فقط ادا دراورد همش الکی بود تازه به من گفت خوب کردم.
چشام گرد شد امان از دست این پدر و پسر!
نفس راحتی کشیدم از فکر اینکه کسی بخواد روی محمد دست بلند کنه هم اعصابم خورد می شد.
محمد از پنجره به حیاط نگاه کرد که بچه ها داشتن بازی می کردن.
بلند شدم و گفتم:
- تو برو توی حیاط منم برات لقمه می گیرم میام پیشت خوب؟اینجوری نقشه بابایی ت هم خراب نمی شه!
رو هوا بوسی برام فرستاد و از اتاق بیرون اومدیم همه به ما نگاه کردم که محمد نمایشی سر شو انداخت پایین و مغلوب بدو بدو رفت بیرون.
استاد نمایشه ها.
منم خودمو مثلا عصبی و ناراحت نشون دادم براش لقمه گرفتم و از سالن زدم بیرون.
روی صندلی چوبی نشستم و محمد و نشوندم روی پام لقمه رو دادم دستش گرفت و شروع کرد به خوردن.
بعد اینکه خورد رفت پیش بچه ها.
هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم یه روز دایه بچه بشم!
من دختر سالار خان عزیز دردونه بابا که همه چی تحت اختیارش یود هر چی می خواست فراهم بود حالا به کجا رسیده بودم؟
بعد فوت بابا همه چی افتاد دست داداش.
اونم که توی قمار و عیش و نوشش همه چی رو از دست داد جوری که این دم اخری منو هم جای طلب ش فروخت.
حالا دختر سالار خان جز فرار چه کار دیگه ای می تونست بکنه؟
نه به عزت و ابروی بابا نه به برادر عیاش ام.
بغض توی گلوم نشست و هر لحضه ممکن بود بترکه!
دلم تنگ مزار بابا شده بود.
اما اگر می رفتم اونجا قطعا امیر پیدام می کرد و منو می داد دست یکی بدتر از خودش که منو باهاش قمار کرده بود.
ادامه دارد...
#رمان
🗣توجه🗣توجه
تو کانالمون یه رمان باحال رو شروع کردیم
هر روز سه قسمت از رمان رو پست میکنیم
واینمبگم به شخصه خودم خیلیییییییییییییی به این رمان علاقه دارم و دوسش دارم ♥️🥺
امیداورم شما هم خوشتون بیاد البته یجورایی مطمئنم خوشتون میاد انشاءالله 🙂💜🔏
#دلبرانه
شیشه عطر بهار
لب دیوار شکست...
و هوا پر شد از بوی خدا
و من اینگونه دعایت کردم
که خدا در همه جا باز کنارت باشد.
ا┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅ا
🌸 کانال دوستان خوب 🌹🌸 🌸
ا┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅ا
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
#سلام_امام_زمانم❣
بے تــُᰔـــو اینجـــــآ ،
هَمہ دَرحَبس أبــــَـد، تَبعیـــــدَند➛
_سٰالهـــــآ،
⇦هِجر؎و شَمسے هَمہ۔۔
بےخُورشیـــــدَند۔۔۔✰
_سِیـــــرتَقویم جَلٰالے بِہ؛
« جَمٰال تـُــــوخـُــــوش أست۔۔𔘓»
⇦فَصلهـــــآ رٰا هَمہ؛
بٰا فــــٰـاصلہ أت سَنجیدَند۔۔!
تُوبیــٰـــایے هَمہ سٰاعتهـــــآ،
_ثٰانیہ هـــــآ۔۔۔
⇦أز هَمین روز ،
هَمین لَحظہ۔۔
_ هَمین دَم عِیـــــدَند⇨
﴿سَـــــلٰام مُـــــولٰا؎؏َـزیزَم۔۔۔﴾
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلْفــَرَجْ
#امام_زمان
┅┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┅┅