eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
306 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
715 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 در قرآن کریم 🔸هر چه در توان دارید برای مهیا کردن تجهیزات نظامی به کار بگیرید تا دشمنان را به وحشت بیندازید ✳️با هم نزاع و جروبحث نکنید که باعث سستی شما ونیرویتان تضعیف میشود ✳️متولیان مساجد باید افرادی درستکادر ،کمک به محرومین شجاع و فقط از خدا حساب ببرند 💠خداوند نعمت هیچ ملتی را به بلا تغییر نمیدهد،مگر اینکه خودشان با رفتارشان شرایط را تغییر دهند 💠با کسالت نماز نخوانید و با کراهت انفاق نکنید که پذیرفته نمیشود ┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
❇️ بچه بودم داشتم قدم میزدم افتادم تو چاه، با خودم گفتم منم به سرنوشت حضرت یوسف دچار شدم،گفتم خدایا چقدر ما خوشگلارو اذیت میکنی؟ یکی با یه آچار زد به پام گفت یوزارسیف برو کنار . . . . تازه فهمیدم افتادم تو چاه مکانیکی.😂 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
«کریسدا رودریگز» طراح و نویسنده مشهور جهان قبل از مرگ در سن 40 سالگی بر اثر سرطان معده نوشت: 1. من گران ترین ماشین دنیا را در گاراژم داشتم، اما حالا باید از ویلچر استفاده کنم. 2. در خانه من انواع لباس ها، کفش ها و وسایل قیمتی مارک دار وجود دارد، اما اکنون بدنم در پارچه کوچکی که بیمارستان تهیه کرده است پیچیده شده است. 3 . خانه من مثل یک قلعه بود، اما الان روی دو تخت در بیمارستان می خوابم. 4. من به صدها نفر امضا داده ام اما این بار مدارک پزشکی امضای من است 5. من برای مرتب کردن موهایم به هفت آرایشگر رفته ام، اما اکنون - یک مو روی سرم نیست. 6. با جت شخصی می توانم به هر جایی پرواز کنم، اما اکنون به دو دستیار برای پیاده روی تا دروازه بیمارستان نیاز دارم. 7. با اینکه غذاها زیاده ولی الان رژیمم روزی دو قرص و شب چند قطره آب نمکه. 8. این خانه، این ماشین، این هواپیما، این مبلمان، این بانک، شهرت و شکوه بیش از حد، هیچ کدام از اینها به درد من نمی خورد. هیچ کدام از اینها به من آرامش نمی دهد. "هیچ چیز واقعی جز مرگ وجود ندارد." لطفا با داشته هایتان خوشحال زندگی کنید . ┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت صغرا خانوم رفتم و گفتم: - توروخدا ببخشید من فقط بهش گفتم خاک برای محمد خوب نیست نمی دونستم سر شما خالی می کنه! صغرا خانوم گفت: - تقصیر تو نیست دختر اقا همیشه همین جور عصبیه! سری تکون دادم که در باز شد و محمد خابالود اومد داخل و درحالی که چشاشو می مالوند گفت: - مامانی بابایی چرا عشبانیه؟(عصبانیه) خم شدم و بغلش کردم که دستاشو دور گردنم حلقه کرد و سرشو روی شونه ام گذاشت و گفتم: - چیزی نیست عزیزم تو بخواب. اومدم برم که صغرا خانوم گفت: - خانوم کجا من که نمی دونم باید چیکار کنم باید باشین. با صدای ارومی گفتم: - محمد و بخوابونم بیام. سری تکون داد توی سالن رفتم و روی مبل گذاشتمش پتو رو روش کشیدم و اروم اروم به پشت ش زدم تا که خواب ش برد. توی اتاق برگشتم و تمام لباس های امیرعلی رو جمع کردم دادم از نو بشورن کبرا خانوم و صغرا خانوم مشغول وسایل اتاق و بردن بیرون و کامل اتاق رو شستیم وقتی کامل مطمعن شدم خاک نیست وسایل و از اول چیدم. انقدر کار کرده بود کمرم صاف نمی شد! روی تخت محمد نشستم تا نفسی تازه کنم. صغرا خانوم یه لیوان شربت چهار تخمه بهم داد که تشکری کردم و ازش گرفتم. کنارم نشست و گفت: - چه چشم و ابرویی چه خوشکلی دختر تو رو چه به کلفتی حیف این بر و رو نیست؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: - چی بگم هر کی باید خرج خودش رو در بیاره صغرا خانوم راستی یه سوال داشتم مادر محمد کجاست؟ صغرا خانوم گفت: - والا چی بگم اقا و همسر سابق شون پسر عمو دختر عمو ان به خاطر نسبت فامیلی عروسی کردن از شما چه پنهون خانوم این دختر عموی اقا اصلا دختر سنگین و رنگینی نیست نیم وجب پارچه نمی پوشه شرم و حیا نداره که به خاطر همین بی ابرو بازی هاش و این پسر شهری هایی که باها‌شون رفت و امد داشت و صد البته خانوم اصلا دلخوشی از اقا و اون طفل معصوم اقا زاده ندارن اقا زاده که دید به فکر زندگی ش نیست و اصلا به اقازاده نمی رسه بلکه چند بار کتک ش زده طلاق ش داد و بس! ناراحت سری تکون دادم و گفتم: - اخه مگه بچه زدن داره؟چطور دستشو روی اون طفل معصوم بلند می کرد؟ ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
❣ 🌱السلام علی ربیع الانام ونضره الایام... سلام بر بهار دلها و سرسبزی روزگاران، سلام برمهدی صاحب الزمان، امام انس و جان 🌙 💕 🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹🌸🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعای ماه رمضان التماس دعا🤲🏻 •✾🌿🌺🌿✾•🌿🌺🌿•✾🌿🌺🌿✾•
- www.mplib.ir.mp3
4.16M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی قرآن کریم ⏯ 🎙/ زمان: ۳۳:۵۰ 🎤 استاد معتز آقایی ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
🤕سردرد ناشی از کمبود آب غالبا در بعد از ظهر رخ می‌دهد اگر سردرد ناشی از کم‌خونی است باید کم‌خونی را درمان کند. 🌴خرما و حلوا خرمایی هم فشارخون را بالا می‌برد و هم املاح لازم را تأمین می‌کند و هم کمبود و فقرآهن را خوب می‌کند. 🌴انسان بعد از سحری یا افطار مناسب است هفت عدد خرما بخورد. 🍎خوردن آب دو عدد سیب با عسل آویشن هم ⇦کم‌خونی را خوب می‌کند و هم⇦ ضعف عمومی را برطرف می‌کند. کمبود نیز موجب ضعف و بی‌حالی می‌شود که برای رفع آن خوب است که شیر و غذا را در ظرف‌های رویی طبخ کنند. 🍏 🍊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈
🌱 🔴 به اين دلايل برای كودكان موبايل و تبلت نخريم: 1️⃣ دایره واژگان کودک کاهش می یابد. 2️⃣ چاق شدن کودک افزایش می یابد. 3️⃣ فرآیند ذهنی کودک به تاخیر می افتد. 4️⃣ هوش هیجانی کودک به طرز چشمگیری کاهش می یابد. 5️⃣ سیستم اسکلتی دچار اختلال می شود. 6️⃣خواب کودک شدیدا مختل می شود. 7️⃣ توان یادگیری کودک کاهش می یابد. ┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
💠 در جز یازدهم قرآن 🔸از حدس و گمان و خیال پیروی نکنید 🔹بل راستگویان وکسانی که ظاهر و باطنشان یکی است رفاقت کنید 🔻عده ای از مسلمانان باید دنبال جهاد علمی و فرهنگی باشند و معارف دین را یاد بگیرند 🔷در انفاق کمیت و مقدار مهم نیست چه کم باشد چه زیادنزد خدا اجر دارد 🔹خدا به هیچ کس ظلم نمیکند و این مردم هستند بخود ستم میکنند 🔺قرآن درمانیست برای دردهای روحی تان 🔶خدا در مورد مردم لطف و بخشش دارد ولی بیشتر مردم سپاسگزار نیستند 🔷هیچ فردی در برابر اعمال دیگران مسئولیتی ندارد ┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅
516.2K
در جز یازدهم قرآن 📌قضاوت ممنوع ┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅
AUD-20240214-WA0001.mp3
2.04M
😂 بذارید زنگ آلارم‌ نماز‌ صبح 👌👌 حتما بذارید بهتون قول میدم که بیدار می شید سبحان‌الله😭 چقدر قشنگ داره بیدارمون می‌کنه ماشالله به این صدا😭😭 انتشار این صدا صدقه جاریه است نشرش واجب است.👌👌👌 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ ✅ شهید مدافع حرم اسماعیل خانزاده که بعد از شهادتش معلوم شد در زمان زندگی، خدمت امام زمان (عج) مشرف شده بوده و قبل از شهادت، در تقویم دیواری منزلشان، دور روز شهادت خودش خط کشیده بود. ❇️ هشتاد روز پس از شهادتش در لای یکی از کتاب هایش دست نوشته ای پیدا شد که شهید در آن نوشته بود: «خدایا اگر خلق تو نمی‌دانند، تو می‌دانی که من در سال ۱۳۸۱ هجری شمسی در شب یازدهم ماه مبارک رمضان توفیق ملاقات با حضرت حجت بن الحسن، ‌امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را داشتم.» شهید مدافع حرم🕊🌹 ─┅🍃🌸🍃•┅┅🍃🌸🍃•┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 متعجب گفتم: - اون خانومه کیه؟ دوباره اروم گفت: - مامان راستکیم. سری تکون دادم و معلوم نیست چیکار کرده این بچه ازش اینطور می ترسه. وارد سالن شدیم. شلوغ بود سالن و معلوم بود کل خاندان شون اینجان‌! با ورود ما سکوت کردن پدر ارباب زاده سلام کردم و روی مبل تک نفره ای نشست. به من نگاه کردن که گفتم: - سلام. به محمد نگاه کردم که اونم سلام کرد. محمد به یه خانوم با ترس نگاه کرد که فهمیدم مادرشه! اونقدری ارایش روی صورت ش بود که نتونم چهره واقعی ش رو تشخیص بدم. مادر محمد گفت: - معرفی نمی کنی شایان خان؟ شایان با اخم نگاهی بهش انداخت و گفت: - دایه ی بچه ام غزال خانوم. مادر محمد با نیش و کنایه گفت: - از این عادت ها نداشتی دایه های بچه اتو پشت سرت راه بندازی این ور اون ور ببری جدیدا زیاد دایه عوض می کنی! بلند شد و اومد جلوم وایساد دستاشو باز کرد و گفت: - بچه امو بهم بده. مونده بودم چیکار کنم که محمد دستاشو محکم دور گردنم حلقه کرد طوری که گفتم الانه خفه بشم و روی از مادرش برگردوند و گفت: - مامانی من گرسنمه. مادرش دستاشو جلو اورد و گفت: - مامان تو منم نه این بیا خودم بهت می دم. محمد خودشو محکم بهم چسبوند و با ترس گفت: - تو مامان من نیستی غزال مامان منه. مادرش عصبی شد و پیراهن محمد و کشید که زیر دست ش زدم و با عصبانیت و صبری که لبریز شده بود گفتم: - چیکار می کنی مگه نمی بینی نمی خواد بیاد پیشت؟ بچه رو خفه کردی. جلو اومد تا دست روی خودم بلند کنه که ارباب زاده بلند شد بین مون قرار گرفت و مانع شد و گفت: - بس که شیدا دستت به بچه بخوره من میدونم با تو شیرفهم شدی؟ برگشت و رو به خدمتکار گفت: - برای اقازاده غذا بیار. و رو به من گفت: - بشینین. چشم ی زیر لب گفتم و روی مبل نشستم . محمد سرشو از توی گردنم در اورد و صورت مو بوسید و گفت: - خوب کردی منو بهش ندادی. لبخندی بهش زدم. توی بغلم نشست و از ترس اینکه مبادا بلند بشه شیدا بره طرف ش جم نخورد ادامه دارد...
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 خدمتکار گل میز جلومو پر کرد از عصرونه. محمد و روی یه پام نشوندم و خم شدم براش لقمه گرفتم و توی دهنش گذاشتم که مادرش باز با نیش و کنایه گفت: - خودش مگه دست نداره بخوره؟همین جور بچه رو لوس می کنید! بهش نگاه کردم و گفتم: - محمد فقط 5 سالشه به مهر و محبت نیاز داره پسر 20 ساله نیست که بگیم باید روی پای خودش وایسه! دندون قرچه ای کرد و گفت: - اصلا کی تو رو توی خانواده ما راه داده؟اصلا کی هستی تو؟ محمد پیش دستی کرد و گفت: - همه بچه ها با مامان هاشون میان منم مامانمو اوردم،مامان منه! لبخندی روی لبم نشست و قربون صدقه اش رفتم که شیدا گفت: - تو خفه شو. ارباب زاده عصبی شد و غرید: - با بچه من درست حرف بزن زنیکه! شیدا با عصبانیت گفت: - تو کی هستی که بچه ات کی باشه با هر کی هر طور دلم بخواد حرف می زنم. محمد از مبل پایین اومد و لیوان شربت رو بلند کرد و محتویات ش رو ریخت روی شیدا که جیغ شیدا بلند شد. سریع پاشدم و محمد و پشت خودم پناه دادم. از جا بلند شد و داد کشید. پدر بزرگ محمد رو به ارباب زاده گفت: - این چه کاری بود بچه ات انجام داد؟ ارباب زاده با اخم به محمد نگاه کرد یه طوری که من ترسیدم. سمت محمد اومد که جلو وایسادم و گفتم: - محمد بچه است. بی توجه منو کنار زد و دست محمد و کشید برد توی یکی از اتاق ها تا خودمو رسوندم در اتاق و قفل کرد. به در زدم و گفتم: - ارباب زاده چیکار می کنی محمد فقط از شما طرفداری کرد توروخدا دست روش بلند نکنین اون فقط بچه است ارباب زاده. با صدای گریه محمد اشکام روی صورت ام ریخت و التماس ش کردم درو باز کنه. بلاخره درو باز کرد و بی توجه به من رفت توی سالن نشست. با نفرت نگاهش کردم و سریع توی اتاق رفتم و درو بستم. محمد رو زمین نشسته بود و ریز ریز داشت می خندید. سریع بغلش کردم که لبخندش پرید اشکامو با دست ش پاک کرد و گفت: - مامانی گریه کردی؟ همه جا شو چک کردم اثری از کتک نبود بهت زده گفتم: - چرا گریه کردی؟ترسوندی منو. محمد با خنده گفت: - بابایی فقط ادا دراورد همش الکی بود تازه به من گفت خوب کردم. چشام گرد شد امان از دست این پدر و پسر! نفس راحتی کشیدم از فکر اینکه کسی بخواد روی محمد دست بلند کنه هم اعصابم خورد می شد. محمد از پنجره به حیاط نگاه کرد که بچه ها داشتن بازی می کردن. بلند شدم و گفتم: - تو برو توی حیاط منم برات لقمه می گیرم میام پیشت خوب؟اینجوری نقشه بابایی ت هم خراب نمی شه! رو هوا بوسی برام فرستاد و از اتاق بیرون اومدیم همه به ما نگاه کردم که محمد نمایشی سر شو انداخت پایین و مغلوب بدو بدو رفت بیرون. استاد نمایشه ها. منم خودمو مثلا عصبی و ناراحت نشون دادم براش لقمه گرفتم و از سالن زدم بیرون. روی صندلی چوبی نشستم و محمد و نشوندم روی پام لقمه رو دادم دستش گرفت و شروع کرد به خوردن. بعد اینکه خورد رفت پیش بچه ها. هیچوقت فکرش رو هم نمی کردم یه روز دایه بچه بشم! من دختر سالار خان عزیز دردونه بابا که همه چی تحت اختیارش یود هر چی می خواست فراهم بود حالا به کجا رسیده بودم؟ بعد فوت بابا همه چی افتاد دست داداش. اونم که توی قمار و عیش و نوشش همه چی رو از دست داد جوری که این دم اخری منو هم جای طلب ش فروخت. حالا دختر سالار خان جز فرار چه کار دیگه ای می تونست بکنه؟ نه به عزت و ابروی بابا نه به برادر عیاش ام. بغض توی گلوم نشست و هر لحضه ممکن بود بترکه! دلم تنگ مزار بابا شده بود. اما اگر می رفتم اونجا قطعا امیر پیدام می کرد و منو می داد دست یکی بدتر از خودش که منو باهاش قمار کرده بود. ادامه دارد...
🗣توجه🗣توجه تو کانالمون یه رمان باحال رو شروع کردیم هر روز سه قسمت از رمان رو پست میکنیم واینم‌بگم به شخصه خودم خیلیییییییییییییی به این رمان علاقه دارم و دوسش دارم ♥️🥺 امیداورم شما هم خوشتون بیاد البته یجورایی مطمئنم خوشتون میاد انشاءالله 🙂💜🔏
شیشه عطر بهار لب دیوار شکست... و هوا پر شد از بوی خدا و من اینگونه دعایت کردم که خدا در همه جا باز کنارت باشد. ا┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅ا 🌸 کانال دوستان خوب 🌹🌸 🌸 ا┅┅┄┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┄┅┅ا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ بے تــُᰔـــو اینجـــــآ ، هَمہ دَرحَبس أبــــَـد، تَبعیـــــدَند➛ _سٰالهـــــآ، ⇦هِجر؎و شَمسے هَمہ۔۔ بےخُورشیـــــدَند۔۔۔✰ _سِیـــــرتَقویم جَلٰالے بِہ؛ « جَمٰال تـُــــوخـُــــوش أست۔۔𔘓» ⇦فَصلهـــــآ رٰا هَمہ؛ بٰا فــــٰـاصلہ أت سَنجیدَند۔۔! تُوبیــٰـــایے هَمہ سٰاعتهـــــآ، _ثٰانیہ هـــــآ۔۔۔ ⇦أز هَمین روز ، هَمین لَحظہ۔۔ _ هَمین دَم عِیـــــدَند‌⇨ ﴿سَـــــلٰام مُـــــولٰا؎؏َـزیزَم۔۔۔﴾ الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ ┅┅┄┅✾🌸🍃🌸✾┅┄┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙دعای ماه رمضان التماس دعا🤲🏻 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
Tahdir-(www.DaneshjooIran.ir) joze12.mp3
4.01M
🔊 گوش کنیم| تند خوانی 〖 قرآن کریم〗 🎤استاد معتزآقایی ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید