فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️ صالحٌ بعد صالح
یک نفر را مثل او پیدا نمیتوانید بکنید
💎 #رهبرانه 💎
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت64
#سارینا
دستمو روی سینه ام گذاشتم و خم شدم.
سامیار اومد و منو نگاه کرد می دونست کار خودمه.
تا رسید امیر هم بهش گفت.
مامان گفت:
- ای وای نوشابه نیاوردم الان می..
که سامیار زودتر پاشد و گفت:
- خودم میارم.
و رفت بیاره.
برگشت و گذاشت رو میز.
انقدر خورده بودم تشنه ام بود رو به سامیار گفتم:
- بهم نوشابه بده.
سامیار برش داشت گذاشت جلوم.
بچه پرو می میری باز ش کنی؟
برش داشتم سنگین بودا گذاشتمش تو بغلم و دستشو با فشار اومدم وا کنم که راحت وا شد و فواران کرد روم.
خشک شده همون جور مونده بودم و نوشابه از سر و صورت و لباس هام سر می کرد رو صندلی و شلوارم .
دوباره خنده جمع بلند شد و سامیار گفت:
- ت
نوشابه ضرر داره با این کار تا عمر داره نوشابه نمی خوره و پوسیدگی استخون نمی گیره!
با خشم نگاهش کردم و گفتم:
- واقعا؟
سر تکون داد که بطری نوشابه رو گرفتم سمتش و به جاش فشار اوردم با فشار همشو روش خالی کردم و حالا اون خشکش زده بود و گفتم:
- برا تو هم ضرر داره با من از این شوخی ها بکنی اینم تلافی ش.
اقا بزرگ با خنده قربون صدقه ام رفت.
سامیار درجا پاشد رفت حمام منم همین طور.
#صبح
#سامیار.
توی خونه عمو نشسته بودم و به ساعت نگاه کردم.
دقیقا نیم ساعت شده بود و خانوم با اشتها یی که نمی دونم اول صبح از کجا اومده بود داشت صبحونه می کرد.
بهش نگاه کردم که یه لقمه بزرگ گرفت و گفت:
- اینم واسه تو راه مرسی مامان من رفتم.
زن عمو گفت:
- کجا مادر تو که چیزی نخوردی!
کم مونده بود شاخ هام بزنه بیرون بابا کل میز و خورد .
سارینا گفت:
- برگشتم بازم می خورم و اومد سمتم.
چقدر توی لباس مدرسه بچه تر نشون ش می داد و قد شو کوتاه تر می کرد.
و خیلی هم مظلوم بود اما چشاش چشاش دریای شیطنت بود.
بلند شد و سوار ماشین شدم راه افتادیم.
جلوی در مدرسه وایسادم همون طور که لقمه می خورد با دهن پر گفت:
- 2 بیا دنبالم.
سری تکون دادم و پیاده شد و چشم دوختم بهش تا بره تو!
مطمعن بودم کیارش یه جایی همین اطرافه و منتظر یه فرصت هست تا سارینا رو بگیره واسه انتقام از من که کل دارایی شو گرفتم!
بلاخره گیرت میارم کیارش بیا و بیین!
ای کاش اون روز از دستم در نمی رفتی تا حساب تو می رسیدم.
به خاطر توی لعنتی مجبورم سارینا رو تحمل کنم!
کی پیدات می کنم و هم از شر تو راحت می شم هم ترفیع مقام می گیرم هم دست این سارینا ی لوس خلاص می شم!
پوفی کشیدم و نگاهی به دور و ور انداختم و حرکت کردم سمت اداره.
#سارینا
رفتم سمت کلاس که دیدم فقط زهرا و فاطمه هستن و با دیدن من سریع دویدن سمتم و زهرا گفت:
- کلوب قراره برگزار بشه بریم؟ هم بریم تاب بخوریم تا ساعت2 برمی گردیم بریم خونه تا کسی نیومده بریم.
سری تکون دادم و با ذوق سر تکون دادم.
سریع از مدرسه زدیم بیرون و پیاده راه افتادیم سمت کلوب.
هر چند ماه یه بار برگزار می شد و مسابقه استعداد یابی رقص برگزار می شد و به بهترین کسی که خوب برقصه جایزه های ناب می دادن! همیشه بقیه تعریف شو می دادن و من خوب بلد بودم برقصم و می خواستم امروز برم بیینم چطوره!مطمعنم جایزه مال خودمه.
زهرا یه طوری همش نگاهم می کرد که نمی فهمیدم چشه!
ساعت9 بود رسیدیم کلوب.
یه خونه بود بزرگ بزرگ هیچ صدایی نمی یومد.
دیوار هاش خدا می دونه چند اجره است!
فاطی زنگ و زد و زهرا یه چیزی گفت مثل رمز در وا شد که صدای اهنگ اومد و داخل رفتیم درو بستیم.
با بهت به این عمارت نگاه کردم.
همه با لباس های مختلف مشغول رقص بودن و بقیه دور پیست رقص جمع شده بودن و مواد و مشروب و این چیزا می خوردن!
محو اطراف بودم و یه حسی درونم قل قل می خورد برم سریع وسط.
که حس کردم اون ور پیست رقص یه چهره اشنا شدیدم.
شبیهه کیارش!
انگار به من زل زده بود و یه نفر از جلوش رد شد و دیدم نیست.
توهمی شدم اون که سامیار گرفت.
زهرا نبود و فقط فاطی جفتم بود.
چشم چرخوندم و دنبال ش بودم بیینم چطور برم تو پیست رقص.
که دیدم اون ور تر داره با یه مرد صحبت می کنه متعجب شدم نیم رخ
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت65
#سارینا
متعجب شدم!انگار نیم رخ کیارش بود .
نکنه خیالاتی شدم؟
کسی زد رو شونه ام برگشتم فاطمه بود.
دوباره برگشتم نگاه کردم نبود کسی و زهرا تنها بود.
هووف خدا.
زهرا اومد سمتم و گفت:
- بریم رژ بزنیم؟ لوازم اوردم.
سری تکون دادم و گفتم:
- بریم منم می خوام برم وسط.
توی روشویی رفتیم و جلوی اینه موندیم .
زهرا گوشیش زنگ و یه نگاه به فاطمه کرد و گفت:
- یه دقیقه بیا.
و بردش بیرون .
وا یعنی من غریبه ام؟
شونه ای بالا انداختم که حس کردم صدای در اورد برگشتم یه زود رفت توی دستشویی.
#راوی
کیارش در دستشویی بود و کمین کرده بود باران را بدزد!
اما مانده بود بین تمام این جمعیت چگونه او را بیرون ببرد؟
نقشه ای به ذهن ش خورد و تا امد در را باز کند صدای داد و همهمه همه جا را فرا گرفت.
معمور ها ریختن اینجا!
#سارینا
با صدای بقیه ترسیده سریع از روشویی دویدم بیرون هر کی به یه طرف فرار می کرد و می گفت پلیس اومده.
نگاهی به اطراف کردم و نمی دونستم چه خاکی تو سرم بکنم!
اخرش هم همه رو گرفتن به ردیف کردن تا ببینیم چیکارمون کنن.
صف طولانی بود و خسته رو زمین نشستم که خانوم پلیس سمتم اومد و گفت:
- هی دختر پاشو ببینم.
برو بابایی گفتم.
اومد سمتم و بازمو گرفت بلندم کنه که جیغ زدم:
- بابا ولم کن می خوام بشینم به من چه منو گرفتی به خدا من از مدرسه اومدم هنوز نرقصیده بودم .
دستم و گرفت ببره پیش رعیس شون.
پوفی کشیدم و دنبال ش رفتم سر بلند کردم که گردن ام رگ به رگ شد.
هیییییییع سامیار.
با سر و صدای ما سر بلند کرد و با دیدن من چشاش گشاد شد.
بدبخت شدم.
از پشت میز بلند شد و اومد سمتم یکی از پسرا گفت:
- هه پلیس ها هم چشم چرون شدن.
چون سامیار زل زده بود بهم با تعجب و اومده بود سمتم.
با نگاه خشن ی برگشت سمت پسره که من جاش شلوار مو خیس کردم و گفت:
- پلیس ها هیچ وقت مثل شما بی ناموس چشم چرون نمی شن رقاص!
اخمای پسره به شدت در هم رفت.
و سامیار با خشم نگاهشو دوخت بهم و گفت:
- اینجا چه غلطی می کنی؟
پشت پلیس زن تقریبا قایم شدم و جواب شو ندادم.
داد کشید که کل سالن لرزید:
- گفتم اینجا چه غلطییییی می کنی؟
جلو اومد و دستمو گرفت کشید اخ جون الان پارتی بازی می کنه ولم می کنه ولی زکی!
رو به معمور گفت:
- اینو ببر داخل ماشین خودم دستبند به دستش فرار نکنه!تا من بیام.
معمور گفت:
- ولی سرگرد نمی شه کسی رو برد تو ماشین تون ..
سامیار با خشم گفت:
- دختر عمومه سروان کاری که گفتم انجام بده.
سروان چشم ی گفت و دستبند زد به دستم و رآه افتاد.
جیغ زدم:
- سامیاررررر کثافط حداقل پارتی بازی می کردی برام مگه تو سرگرد نیستی خاک توسرت بزار به اقاجون می گم پوستت و بکنه اییی دستم.
همه معمور ها بهم نگاه می کردن و با دیدن محمد صداش زدم:
- محمد.
با تعجب نگاهم می کرد قدمی سمتم اومد که صدای داد سامیار نزاشت:
- سمت ش بری سروان یک هفته می فرستمت بازداشتگاه.
#رمان
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻😬👻 👻😬👻😬👻😬 👻😬👻😬👻 👻😬👻😬 👻😬👻 👻😬 👻 ࢪمآن⇩
👻👻😬👻😬😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻😬👻
👻😬👻😬👻😬
👻😬👻😬👻
👻😬👻😬
👻😬👻
👻😬
👻
ࢪمآن⇩
👋👀بچھمثبٺ👀👋
#به_قلم_بانو
#قسمت66
#سارینا
با خشم به سامیار نگاه کردم با یک تصمیم ناگهانی سروان که حواسش به محمد و سامیار بود رو محکم هل دادم و همون طور که تو تمرینات یاد گرفته بودم یکی کوبیدم تو زانوش که پرت شد روی زمین و ناله کرد.
بد جوری و بدجایی زده بودم .
با دو رفتم از دو تا خیابون عبور کردم و دیدم سامیار داره می دوعه دنبالم.
بشین تا برسی.
هر چی در توان ام بود گذاشتم و فقط می دویدم و تند تند خیابون ها رو می گذروندم.
کم نمیاورد و دنبال ام می دوید.
با دیدن در یه گاراژ که باز بود دویدم تو و پشت ماشین جا گرفتم.
وای خدا نفس م گرفت ها عجب کنه ایه.
تند تند نفس می کشیدم و برگشتم بیینم رفت ندیدمش حتما ندیدم رفت.
اخیشی گفتم و رومو برگردوندم که دیدم کنارم نشسته داره نفس نفس می زنه.
چشام چهار تا شد.
یا امام هشتم.
خیلی ریلکس اون یکی دستبند رو زد به دست خودش و پاشد مجبوری دنبالش راه افتادم.
چه غلطی کردم وایسادما ای کاش می دویدم.
پوفی کشیدم و برگشتیم همون جا.
همه تعجب کرده بودن سامیار چطور منو گیر انداخته.
ناسلامتی زیر دست خودش تعلیم دیده بودم معلومه بیشتر از من می تونه بدوعه.
بردم توی سالن و دستبند مو وا کرد زد به قفل در و نشست پشت میز.
خسته گفتم:
- هوی حداقل دستمو بزن پایین تر بشینم رو زمین خسته ام.
نگاه چپی بهم انداخت و گفت:
- همین جور می مونی ادم بشی بخوای زر زر کنی دهنت رو هم می بندم خوب؟مگه تو رقاصی اومدی اینجا؟
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- ها چیه ندیدی برقصم؟ می خوای یه طور برات برقصم کف کنی ؟
در حالی که اسم نفر بعدی رو می نوشت گفت:
- خفه شو فقط سارینا .
با حرص خودمو کشیدم جلو و با پام یه لگد محکم زدم به میز که عقب رفت و صدای بدی داد.
و داد زدم:
- بیا دستمو وا کن سامیار به خدا می دم اقاجون پوستت و بکنه.
پوزخندی زد و گفت:
- ترسیدم امر دیگه؟
فایده نداره مثلا اومدم خودمو لوس کنم و با ترفند و هزار روز و فشار اشک از چشام ریختم و با بغض الکی گفتم:
- ایی جای تیر دردم می کنه اخ.
و روی پهلوم خم شدم.
سریع پاشد و دستمو وا کرد نشوندم روی میز و صورتمو بین دستاش گرفت:
- چی شدی ببینمت خوبی؟ببرمت بیمارستان؟ احمق واسه چی می دویی نفهم.
ابراز علاقه اش هم با فوشه انتر.
برگشتم به حالت طبیعی م و لبخند ژکوند زدم و گفتم:
- شوخی کردم بخندیم.
با اخم نگاهم کرد و گفت:
- من چیکار کنم از دست تو؟
لم دادم به صندلی و گفتم:
- شکر خدا.
رو به محمد که می خندید گفت:
- برو یه قرص سردرد بگیر برام بیار محمد فقط زود!
محمد سری تکون داد و رفت.
لب زد:
- پاشو دستبند بزنم بهت اعتباری نیست باز در نری حال ندارم بیفتم دنبال یه الف بچه.
خسته گفتم:
- بابا ولم کن دیگه به خدا جایی نمی رم اووف جون اقا جون نمی رم .
و نشستم رو زمین.
نگاهی بهم کرد و گفت:
- می ری از سروان اسدی هم عذرخواهی می کنی که اون طور زدیش.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش.
به بقیه رسیدگی کرد و اونایی که بار اول بود می فرستاد برن و اونایی که چند بار رو بازداشت می کرد زنگ بزنه خانواده اشون.
خسته گفتم:
- بابا منم بار اولمه منو چرا نگه داشتی؟
داشت اسم نفر بعدی رو می نوشت و گفت:
- شما حساب ت جداست زیر 18 سالته باید زنگ بزنم عمو بیاد اونم توی اداره.
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
- باش بزن می دونی که من یکی یدونه ام اخم هم بهم نمی کنن تازه توروهم می زنن می گن چرا بچه رو نگه داشتی.
لب زد:
- عجب!
که گوشیم زنگ خورد.
از جای مخفی کیف ام درش اوردم که ابرویی بالا انداخت و گفت:
- گوشی هم که می بری مدرسه!سر راه حتما می ریم تا مدرسه ات.
همینو کم داشتم.
برو بابایی نثارش کردم مامان بود.
جواب دادم:
- سلام بر مهلا عشق علی.
مامان خندید و گفت:
- قربونت برم شیرین زبون یه وقت مدیری معاونی کسی نبینتت.
خودمو لوس کردم و گفتم:
- مامی جون این سامیار بداخلاقه منو گرفته دستبند زده می دونی دخترا گولم زدن رفتم پارتی رقص اومدم دیدم چه بده خواستم برگردم پلیس اومد بعد سامیار منو گرفت بقیه رو ازاد کرد منو دستبند زد.
مامان گفت:
- خاک به سرم دستت که زخم نشد مامانم؟ دورت بگردم کجایی الان میام .
و ادرس دادم.
با خنده قطع کردم و گفتم:
- اخ اخ سامیار پوستت کنده است.
بی توجه بهم اسامی بقیه رو نوشت.
یه ربع نشد مامان اومد بلند شدم زود رفتم بغلش.
بغلم کرد و بوسیدتم.
دستمو نگاه کرد ببینه زخم نشده باشه وقتی دید سالمه رفت سمت سامیار و گفت:
#رمان
- علیک سلام اقا سامیار.
سامیار بلند شد وگفت:
- سلام زن عمو.
مامان گفت:
- واسه چی این بچه رو نگه داشتی؟
همین چند وقت پیش سر قضیه شما دو تا تیر خورده خودت همش بودی دیدی که حالا به جای اینکه براش تاکسی بگیری برگرده بهش دستبند زدی ؟اگر دردش بگیره خودت باید جواب گو باشی.
سامیار گفت:
- دست من نیست زن عمو
#رمان
إنَّ الحُزن الصَّامت يهمسُ في القلب حتّى يُحطّمه . . .
که غمِ خاموش آنقدر در گوش دل زمزمه میکند که در آخر نابودش کند !
#قشنگیجاتعربی | مناسبِ#بیو🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مثل قاتل که سرِ صحنهیِ جُرمش برود
کاش میآمد و میدید که چه با ما کرده :)
#حس🥺 | #دلتنگی💔
#دلی♡
چقدر درک شدن دلنشینه
اینکه کسی باشه که بفهمه بیحوصلهگیات
از دلتنگیه، از خستگیه،
و به جای ناراحتی و اخم کردن،
حرفهاتو به دل نگیره وبا محبت آرومت کنه،
خوبه کسی باشه که بپذیردت وکنارت باشه،
با همهی بدی و بیحوصلگی ها و غر زدنات
یادش نره که تو همون خوبِ همیشگی هستی
که فقط کمی خسته شده...
elahi al-aff finall 4.mp3
4.14M
◉━━━━━━───────♡
↻ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ
آخرش رو به شدت میپسندم :)
به من گفت: بیا
به من گفت: بمان
به من گفت: بخند
به من گفت: بمیر.
آمدم
ماندم
خندیدم
مُردم ...
💥لیست تبادلات همسنگر 👇👇👇
➖➖➖➖➖➖
گروه محفل تبادل همسنگر👇
✨ بامدیریت
✨رازبانو
✨عشق خدا
درخواست تبادل * جج 👇
https://eitaa.com/joinchat/1570964272C0f715d86bc
➖➖➖➖➖➖
«دل♡نوشت راز»
خدا*عشق*انگیزه👇
🆔@delneveshtraz💙
➖➖➖➖➖➖
«قرآن و ادعیه منتظران ظهور»
قرآن* ادعیه* مناجات *👇
🆔 @quranvadoa❤️
➖➖➖➖➖➖
«تلما»
دلنوشته*نماهنگ*عاشقانه*👇
🆔@telmaas🧡
➖➖➖➖➖
«دختران فاطمی»
مذهبی * روزمرگی *طنز 👇
🆔@maDafaa💜
➖➖➖➖➖➖➖
«مهرسازی مها»
ساخت انواع مهر* دستساز*👇
🆔@maha_stamp💙
➖➖➖➖➖
«حرف دل»
دلنوشته های یهویی دلِ بیتاب 👇
@heart_line🤍
➖➖➖➖➖
«الخطاط»
خطاطی*👇
🆔@Alkhatat_raste🧡
➖➖➖➖➖➖➖
«فتوگرافر»👇
عکاسی*ادیت*فیلم برداری*
🆔@photographer_raste💛
➖➖➖➖➖➖➖
«یاران آسمانی»
زندگی نامه و وصیت نامه شهدا👇
🆔@Yaran_asemany🧡
➖➖➖➖➖➖
«کافه شعر»
شعر*عشق*دلتنگی👇
@shaeranehazshaer ❤️
➖➖➖➖➖➖➖
«ترنم باران»
مذهبی* اصول زندگی شاد * دلنوشته*👇
🆔@samte_aramesh💚
➖➖➖➖➖➖
«شهیدحاج قاسم سلیمانی»
مرور اندیشه ها و خاطرات*دانلود عکس و فیلمهای حاج قاسم*👇
🆔@shahidhajkhasemsolimani💙
➖➖➖➖➖➖
«روایت اول»
روایت های یک طلبه دغدغه مند* تبیین مسائل انقلاب اسلامی 👇
🆔@revayt_avvl🤎
➖➖➖➖➖➖
«جادوی شعر»
شعرهای عاشقانه *یـهویی * احســـاسـی👇
🆔 @Magic0💗
➖➖➖➖➖➖
«شعرناب»
شعر*متن* عکس نوشته*👇
🆔@Shere_naab 💙
➖➖➖➖➖➖
«السمسق»
تنها کانال فارسی، عربی ایتا* دلی و روز مرگی* 👇
🆔@al_samsagh💚
➖➖➖➖➖➖
«گالری شیک پوشان»
انواع کیف .کفش .شال .روسری وانواع لباس زنانه👇
🆔@gAleriZahra1383❤️
➖➖➖➖➖➖
هدایت شده از 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🌿- بِسمِخُداۍسَتّـٰارُالعیوب(:
🔵سلام امام زمانم✋
یوسفِ گُمگشتهای دارد دلِ کنعانیام
شمعم و درخویش میریزم شبی بارانیام
آه احساسِ مرا ای کاش میفهمید شهر
من به دنبالِ توام بس نیست سر گردانیام؟
یـٰارنیسٺیمامـٰا . .
میشـَۅدبہبهـٰاۍخۅبڪردنِ
حـٰاݪدݪمآنبیـٰایۍ؟:)!
#السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِه
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#امام_زمان
اونجاکهمداحمیگه:
بغلواکن،پناهبیکسیهایمنیارباب
بغلواکن،گریزونمازایندنیامنودریاب:)💔!
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🌱
عشاق الحسین محب الحسین.اسداللهی.mp3
4.46M
🎙سوا نکنیا، به ظاهرم نکنیااا
𝄞◉━━━━━────◉𝄞
◁ㅤ❚❚ㅤ▷
🎧مداحی های #جدید
به هر ڪجا که میروم ضمانتم نمیکنند
به طوس میروم مگرامام رضاڪمڪ کند💔:)
#رضاےمن
-اگر تمام جھان صف زند مقابل من
من از ولاے علے دست برنمےدارم . .
#فقطحیدرامیرالمومنیناست💛'☝️!
🔸#فضائل_امیرالمؤمنین
[20 روز تا غدیر]
امام صادق علیهالسلام فرمودند :
«همانا ابلیس که دشمن خداست چهار بار ناله زد: روزی که مورد لعن خدا واقع شد؛ روزی که به زمین فرود آمد؛ روزی که پیامبر(صلیاللهعلیهوآلهوسلم)مبعوث شد؛ روزغدیر خم.»
📚بحار الأنوار، ج۶۰، ص۲۴۱.