eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
299 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
708 ویدیو
26 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 ستایش بلند شد وسایل شو جمع کرد و زد بیرون. خواستم برم دنبال ش خوب نبود این موقعه شب بره. اومدم بلند شم که شایان مچ دستمو گرفت و نزاشت. متعجب گفتم: - شایان چیکار می کنی دستم اخ شایان مهمون توعه زشته اینطور بره بزار برم دنبال ش شایان. خودشو زد به اون راه و وقتی صدای ماشین ش اومد که از ویلا زد بیرون دستمو ول کرد و گفت: - خوب امشب که دور همیم خواب تعطیل جرعت حقیقت بازی کنیم؟ همه اووووو کشیدن و موافقت کردن. با عصبانیت گفتم: - شایان. بهم نگاه کرد و گفت: - جانم؟ با حرص گرفتم: - چرا این کارو کردی اخه!حالا بدتر اونو عصبانی کردی. شونه ای بالا انداخت و بیخیال گفت: - به جهنم. سعی کردم خودمو و عصبانیت مو کنترل کنم و گفتم: - چرا متوجه نمی شی اون در ماه یک بار محمد و می بینه اگه بخواد تلافی کار های ما رو روی محمد خالی کنه چی! شایان توی چشم هام زل زد و گفت: - اون جرعت همچین کاری رو نداره چون می دونه اتیشش می زنم پس اعصاب خودتو بهم نریز. و با مکث گفت: - فردا هم روز دیدار محمد با شیداست. حالم بد شد!استرس و دلهره اومد سراغم. بلند شدم که شایان گفت: - چی شد؟کجا؟ لب زدم: - می رم پیش محمد. و توی اتاق رفتم. به محمد نگاه کردم نکنه شیدا اذیت ش کنه؟ با این فکر انگار کسی قلب مو به چنگ می گرفت. سریع سمت محمد رفتم و کنارش دراز کشیدم و بغلش کردم. این بچه بخشی از وجود من شده بود اگر کسی اسیب بهش می رسوند من دق می کردم. انقدر نوازشش کردم تا بلاخره خوابم برد اما همش با کابوس بیدار می شدم. کابوس اینکه شیدا محمد و کتک می زد. ساعت 4 صبح بود که دوباره از خواب پریدم. تنم خیس از عرق سرد بود. بازم کابوس. توی پذیرایی رفتم بقیه بیدار بودن و داشتن بازی می کردن که نمی دونم اسمش چی بود. در اتاق و بستم و کنار شایان نشستم. نگاهی بهم انداخت و گفت: - حالت خوبه؟رنگ به رو نداری. تو چشم هاش نگاه کردم و گفتم: - می شه فردا محمد نره؟ پوفی کشید و گفت: - از چی می ترسی؟ سرمو بین دستام گرفتم و گفتم: - می ترسم شیدا اذیت ش کنه کتک ش بزنه به خدا محمد چیزی ش بشه من می میرم. شایان سرمو با دستاش بالا گرفت و گفت: - ببین منو شیدا جرعت همچین کاری نداره خوب نترس پس قوی باش. نگران سری تکون دادم و تا خود صبح پریشون بودم. ساعت 7 بود که شایان گفت: - محمد و بیدار کن اماده اش کن شیدا 8 میاد دنبالش. ملتمس به شایان نگاه کردم که چشاشو به معنای برو خیالت راحت باشه باز و بسته کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاضرجوابی اصفهانیا😆 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✌🏼✌🏼 شاااااااااادبااااااااشین ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📣با ما همراه باشید ☆🌹🌸☆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تصویری از رهبر انقلاب هنگام ایراد خطبه‌های نماز عید فطر😎🤍
🦋 •• ⎚ ‌ خد‌اجانم ! بارهاگفتہ‌ای: -اِن‌اللہ‌کانَ‌بکم‌رحیماً -اِن‌اللہ‌مع‌الصابرین -اَلا‌بذکر‌اللہ‌تطمئن‌القلوب -وَاصبرلحکم‌ربک‌فأنک‌بأعیننا -فَاللہ‌وخیر‌حافظون -إفهوحسبـُہ پس‌دلگرمم‌بھ‌وجودت❤🌿'• شبتون بخیر🕊🌻
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۱ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
01.mp3
835.5K
🍃 صفحه ۱ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
Ansarian-Quran-Farsi-Juz-01-01.mp3
872.7K
🍃 صفحه ۱ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 ای بهترین دلِ بی قرارِ ما ای آبروی خلقِ دو عالم ما ای ماه پشت ابر بیا یابن فاطمه آقا همه ایل و تبار ما ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
{🤍🫀} «وَ لَن تَجِد مِن دُونِه مُلْتَحَدا‌» و هرگز جز خدا پناهی نخواهی یافت✨
این قلبها ڪه دربدر شاه‌ڪربلاسٺ یڪ گوشہ چشم مختصرِ شاه‌ڪربلاسٺ این شوق بےنهایٺ واین واین اینها تمام زیر سرِ آقای من پناه دلم باش!❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سری تکون دادم و توی اتاق رفتم. دلم اصلا نمی خواست محمد و بیدار کنم. ولی شایدم من اشتباه کنم اون مادرشه شاید دلش برای محمد تنگ شده باشه. با این فکر خودمو گول زدم و محمد و بیدار کردم چشاشو باز کرد و گفت: - سلام مامانی ژونم. لبخند زورکی زدم و گفتم: - سلام دور چشای خوشکلت بگردم عزیز دلم پاشو که باید اماده بشی بری. متعجب گفت: - کجا مامانی؟ نشست و بغلش کردم سمت روشویی رفتم و گفتم: - پیش مامان شیدات عزیزم امروز باید پیش اون باشی. پکر شد و ناراحت. همین کافی بود اشکام بریزه رو صورتم و گفتم: - قربونت برم یه امروزه اگه اذیتت کنه دیگه نمی زارم بری پیشش باشه مامانی؟ با ناراحتی سری تکون داد دست و صورت شو شستم و لباس هاشو تن ش کردم دستاشو دور گردنم حلقه کرد و گفت: - من ازش می ترسم مامانی اون ترسناکه بدخلاقه. با این حرف هاش جیگرم اتیش می گرفت و نمی تونستم کاری بکنم از این می سوختم بیشتر. با گریه گفتم: - اذیتت کنه با من طرفه دردت به جونم. اشکامو پاک کرد با دستای کوچولوش و گفت: - گریه نکن مامانی زود میام پیشت. سری تکون دادم و صورت شو بوسه بارون کردم. از اتاق بیرون اومدم تا محمد رفت بغل شایان براش صبحونه اماده کردم. شایان و محمد هر دو اومدن و روی سفره نشستن. محمد و توی بغلم نشوندم و بهش صبحونه دادم اما بچه ام انقدر ناراحت و پکر بود اصلا نخورد. شایان با دیدن حال ما دو تا حالش بد شده بود و اخماش توی هم بود. شیدا بهش تک زد و شایان گفت: - برو محمد و بده بهش دم دره. سری تکون دادم و بلند شدم محمد توی بغلم اومد و توی حیاط رفتم و بعد در ویلا رو باز کردم . دم در بود و به ماشین ش تکیه داده بود. با دیدن محمد سمت ش اومد و گفت: - سلام مامانی. و محمد و از بغلم گرفت و بوسش کرد محمد به زور با ترس سلام کرد و خودمو کنترل کردم باز گریه نکنم. نگاه حقیرانه ای به من انداخت و لب زدم: - مراقب پسرم باش. پوزخندی بهم زد و به محمد لبخند زد و توی ماشین نشستن و رفتن. احساس می کردم با تریلی از رو قلبم رد شد درو بستم و زیر یکی از درخت ها توی باغچه نشستم و زانو هامو بغل کردم. بجز استرس و فکر منفی چیزی توی سرم رد و بدل نمی شد. انقدر استرس داشتم اشکمم در نمی یومد و بدنم داشت خود خوری می کرد و حالم بدتر شده بود. شایان از ویلا بیرون اومد و مستقیم اومد روبروم نشست. دستام که از استرس یخ بسته بود رو بین دستاش گرفت و گفت: - غزال ببین من می دونم نگرانی و می دونم شیدا ذات خوبی نداره اما اینو بدون شیدا کاری با محمد نمی کنه چون می دونه اونوقت من یه روز خوش براش نمی زارم پس نگران نباش سالم محمد و بردا سالم هم برمی گردونه. یکم.با حرف هاش اروم تر شدم و استرس ام کمتر شد. بعد از صبحونه دانشنجو ها تک تک بلند شدن و خداحافظ ی کردن و رفتن. برای اینکه خودمو مشغول کنم و باز فکر های منفی سراغ ام نیاد خودمو با شستن ظرف های صبحونه سرگرم کردم اما فقط دستام بود که کار می کرد و فکر و دل و روح و جسمم تمام و کمال پیش محمد بود.
گر قسمت ما باده و گر خونِ جگر بود 🍂؛ ما نوبتِ خود را گذراندیم و گذشتیم ❤️‍🩹'📿. . !
کوله باریست پر از هیچ که بر شانه ماست🍃' گله از دست کسی نیست مقصر دل دیوانه ماست🪐'🌚:")!
‌‌- بكُل أغنیـة حِلوھ أغمُض عيُوني و أتخيَلك!🫀🎼 ‹ باهرآهنگِ شیرینی‌چشمانم‌رامیبندم‌وتوراتصور‌میکنم🎻 › 😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 محمد همیشه ازش می ترسید و فرار می کرد. اخ خدا سرم داره می ترکه کی شب می شه محمد و میاره دلم براش مثل سیر و سرکه می جوشید. روی مبل نشستم و از استرس ناخون هامو می جویدم نفهمیدم کی شایان کنارم نشست و دستمو عقب کشید و گفت: - نکن چیکار می کنی؟چرا اینجوری می کنی با خودت. دستامو تو هم پیچ دادم و گفتم: - نمی تونم اروم بگیرم دارم دیونه می شم محمد از اون می ترسه نمی شه ما هم بریم پیش محمد؟ شایان صورت مو بین دستاش گرفت و شمرده شمرده گفت: - عزیز من گفتم محمد و برمی گردونه سالم هم برمی گردونه نگران نباش اوکی؟ دستاشو کنار زدم بلند شدم و راه رفتم و گفتم: - من نگرانم نمی تونم استرس مو از خودم دور کنم مثل خوره افتاده به جونم تا شب سکته می کنم. شایان لب زد: - چادر تو بپوش بریم بیرون. سری تکون دادم ورفتم چادر مو بیارم. انقدر گیج شده بودم از استرس به جای اتاق خواب رفته بودم توی اشپزخونه. شایان با دیدن حالم پوفی کشید و رفت تو اتاق چادرم رو اورد وایساد جلوم و چادرم رو سرم کرد و گفت: - بیا بریم یه دوری بزنیم تا سرگرم بشی وقت بگذره بریم دنبال محمد. سری تکون دادم و سوار ماشین شدیم. حرکت کرد و همین جور توی خیابون ها تاب می خورد. خودشم تو فکر محمد بود اما بروز نمی داد و سعی می کرد خودشو محکم نگه داره. تا ظهر به همین روال گذشت و باز اروم نگرفتم بلکه بدتر شدم. با فکر اینکه الان داره محمد و کتک می زنه اشکام روی صورتم ریختن و نتونستم هق هق مو خفه کنم. شایان سرشو روی فرمون گذاشت و گفت: - اخه تو چرا انقدر نگرانی! با گریه لب زدم: - توروخدا منو ببر پیش محمد ببینم حالش خوبه بعد برگردیم توروخدا. سرشو بلند کرد نالان بهم نگاه کرد و سری تکون داد و گفت: - خیلی خب باشه. زنگ زد به شیدا - الو.. ........ - مادر محمد نگرانه می خوایم بیایم محمد و ببینیم و برگردیم ادرس بده. ....... - فقط می بینیمش و برمی گردیم عصبی نکن منو کولی بازی هم در نیار من خودم قانون و حفظم گفتم ادرس. و بعد قطع کرد. سمت ادرسی که شیدا گفته بود رفتیم و نیم ساعت بعد رسیدیم. سریع پیاده شدم و زنگ زدم. شایان پیاده شد و سمتم اومد. صدای تیک در اومد و درو باز کردم داخل رفتم. شیدا و محمد جلوی در ورودی بودن. شیدا پوزخندی زد و گفت: - نخوردمش که چرا اینجوری می کنید؟ محمد ساکت و پژمرده کنارش بود. زیر چشماش خشک بود اما نمی دونم چرا حس می کردم گریه کرده. جلوش زانو زدم و بغلش کردم و گفتم: - سلام قربونت برم خوبی مامان؟ ازش جدا شدم و بهش نگاه کردم که گفت: - سلام. متعجب بهش نگاه کردم. الان باید بغلم می کرد و خودشو برام لوس می کرد اما ساکت وایساده بود انگار ترسیده بود رنگ به رو نداشت. دوباره بغلش کردم و کنار گوشش بچ زدم: - مامانی چیزی شده،؟ جوابی نداد عقب اومدم که دیدم چادرم که به صورت ش خورده سفید شده انگار کرم بود. متعجب گفتم: - محمد کرم زدی به صورتت؟ شیدا هل شد و گفت: - اره داشت با وسایل ارایشی بازی می کرد. اخمی کردم دست محمد و گرفتم و کنار حوض بردمش و گفتم: - این مواد شیمیایی ضرر داره برای بچه. شایان هم سر تکون داد و به صورت محمد اب زدم و کرم رو شستم که دیدم صورت ش ورم داره یکم و کبوده! چشمام گرد شد قشنگ کرم و شستم که دیدم انگار جای دسته تو صورت ش. قلبم داشت وایمیستاد. زدم زیر گریه. شایان بهم نگاه کرد و گفت: - چیه؟چی شده؟ به صورت محمد اشاره کردم نگاه کرد نزدیک تر اومد و چشماشو باز و بسته کرد. سمت شیدا خیز برداشتم و یقعه اشو توی دستم گرفتم و گفتم: - چیکار کردی با بچه ام جای دسته تو صورت ش به چه حقی زدیش. جواب نداد که تکون ش دادم و گفتم: - با توام چیکار کردی با بچه ام ترسیده اصلا حرف نمی زنه. شیدا محکم هلم داد که افتادم روی زمین و دستم خورد توی ستون. شایان سریع سمتم اومد و کمک کرد بلند بشم و شیدا دوید داخل درو قفل کرد. شایان از عصبانیت چشماش قرمز شده بود و گفت: - بریم خودم شب میام اینجا می دونم باهاش چیکار کنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمضان‌رفت‌و‌ منم‌میروم‌از‌دست‌اگر، ڪربلا‌را‌ندهۍقبل‌محرم آقا:]!🥺💔 '!
خۅشبَخت‌تَرینَم‌ۅَقتۍ‌میپۅشَم‌تۅرا نَہ‌مَحـٰال‌اَست‌اَزسَربَردارَمَت••!-
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن
🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡🌱🧡 🧡🌱🧡🌱 🧡🌱🧡 🧡🌱 📚ࢪمآن 🧡خیـــآل‌تــــــــــو🧡 سمت محمد رفتم و با اینکه دستم خیلی درد می کرد توی بغلم گرفتم ش و از عمارت منحوس بیرون زدیم. چطور دلش اومد با بچه این کارو بکنه. توی ماشین نشستم و به صورت ش نگاه کردم. محمد و به خودم فشار دادم و گفتم: - باید حق این زن و بزاری کف دست ش. شایان سعی کرد عصبانیت شو کنترل کنه و گفت: - کاری می کنم به پام بیفته ببخشمش. حرکت کرد به محمد نگاه کردم و گفتم: - مامانی قربونت برم اذیتت کرد اره؟ هیچی نگفت و فقط نگاهم کرد. انقدر ترسیده بود که هیچی نمی گفت. ترسیده به شایان نگاه کردم و گفتم: - شایان محمد حرف نمی زنه انقدر ترسیده حرفی نمی زنه رنگ ش مثل گچ سفیده. شایان زد کنار چرخید سمت محمد و گفت: - محمدم نگام کن خوبی بابایی؟ جوابی نداد فقط بهش نگاه کرد. بیشتر گریه کردم و شایان گفت: - محمد بابا حرف بزن بیینم حالت خوبه ببین مامانت داره گریه می کنه. محمد به من و شایان نگاه کرد و دستشو اورد جلو. به شایان نگاه کردم و بعد به دست ش. شایان استین شو زد بالا جای چند تا کبودی بود انگار جای نشکون گرفتن بود. داشتم پس می یوفتادم. پیراهن شو کامل در اوردم چند جاش همین طور بود. هق زد و محمد و بغلم کرد و جیغ کشیدم: - گفتم محمد نرررررررره گفتم نررررررره گفتم اذیت ش می کنهههههه دیدی استرس داشتم دیدی دلم شور می زد ببین چیکار کرده با بچه ام. شایان روشن کرد خواست دور بزنه برگرده حساب شیدا رو برسه که بازوشو گرفتم و گفتم: - صبر کن برو پزشکی قانونی اینجوری شر شیدا برای همیشه کنده می شه بعد خودت حساب شو برس. شایان یکم فکر کرد و با سرعت سمت اونجا راه افتاد. وقتی رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتم. نوبت مون که شد توی اتاق رفتیم تا دکتر کبودی ها رو تاعید کنه. مال محمد و تاعید کرد دادم ش بغل شایان و دست خودمم بهش نشون دادم. دستم باد کرده بود و سبز و کبود شده بود. یه پماد برام زد که مردم و زنده شدم. اشکم در اومده بود انگار داشت استخون مو رنده می کرد. شکایت نامه تنظیم کردیم برای فردا و یه احضاریه هم فرستادن برای شیدا. تا غروب کارمون طول کشید اینجا و بعدش سمت ویلا رفتیم. توی ماشین نشستیم و محمد توی بغلم خواب ش برده بود. انقدر گریه کرده بودم که چشمام می سوخت. به شایان نگاه کردم و گفتم: - دیگه نمی زارن محمد بره پیش شیدا مگه نه؟ شایان سری تکون داد و گفت: - دادگاه که قطعیه فکر کن یه درصد بزارن مگر اینکه از روی جنازه من رد شن. نگران گفتم: - محمد خیلی ترسیده شایان حرف نمی زنه فقط نگاه می کنه. شایان نگاهی به محمد انداخت و گفت: - تا صبح ببینم چطور می شه خوب نشد می برمش پیش مشاور. سری تکون دادم و گفتم: - خدا لعنت ش کنه اخه چیکار بچه داشت چطور دلش میاد محمد فقط5 سالشه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"دعوای پیامکی ممنوع!!!"❌ بحث و مجادله به وسیله پیام نوشتاری، بدترین نوع بحث کردن است. زیرا طرفین نمی‌توانند لحن و حالت صحبت کردن یکدیگر را ببینند و این مسئله در اکثر موارد باعث سوءتفاهم می‌شود! اگر گاهی مجبور شدید مطلبی را در مواقع دلخوری، با پیامک انتقال دهید حتما منظور خود و یا حالت درونی خود را بیان کنید. مثلا بیان کنید که این پیامم شوخی بود و یا از روی علاقه و یا عصبانیت و ... بود. اما سعی کنید حضوری و یا تلفنی مسئله را حل کنید ⁣⁣‍‌‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 اگر زن یا شوهر احساس کند که دل همسرش در گروی جای دیگر است، ▪️ اگر احساس کند به او راست نمیگوید، ▪️ اگر احساس کند با دورویی برخورد میکند، ▪️اگر احساس کند صمیمیتی در بین نیست، هرچه هم محبت داشته باشد این محبت ضعیف خواهد شد. نگهداشتن محبت به این است که زن و شوهر اعتماد یکدیگر را جلب کنند. 👈 اطمینان که پیدا شد، محبت پایدار میشود و انس بوجود می آید. ⁣⁣‍‌‍‌‎‎‌‎‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‎━━🍃💠🍃🔸🍃🌹🍃━━