eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
476 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
45 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان²²•¹²•¹⁴⁰² https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ همون طور که حدس می زدم بیماری قلبی گرفته بودم! تمام شب با ناله و گریه های من می گذشت و مسکن های گاه و بی گاه پرستار ها. حدود سه هفته ای بود اینجا بودم بجز یه هفته اولی که به خاطر ضربه سرم و ضعیفی بدنم که طول کشید تا بهوش بیام! پاشا هر روز می یومد برای عذر خواهی و التماس! واقعا با چه رویی می یومد؟ چطور می تونست توی چشای من نگاه کنه؟ چطور می تونست جلوی همین پرستار ها سر بلند کنه و بگه من شوهرشم! کسی که اینطور دست روی زن ش بلند می کنه ادمه؟ از حیوون هم پست تره! امروز قرار بود ساشا بیاد و بریم پزشکی قانونی. با کمک پرستار اماده شدم که پاشا اومد تو و طبق معمول با یه دسته گل نرگس! با دیدنم تعجب کرد و گفت: - یاس م کجا می ری؟ تو که ترخیص نشدی؟ بریم خونه؟ پوزخندی زدم ! چه دل خوشی داشت خونه! ساشا داخل اومد و پاشا مردد پرسید گفت: - جایی می بری یاس رو؟ ساشا گفت: - اره می خواد بره پزشکی قانونی. دست گل از دست پاشا افتاده و بهت زده گفت: - چی! پزشکی قانونی؟ یاس راست می گه! جواب شو ندادم و با کمک پرستار راه افتادم . به صدا کردن های پاشا توجه ای نکردم. به اشک هایی می ریخت و غرورش که جلوی مردم خورد می شد هم توجه ای نکردم! مثل اون روزی که کل خندانمون با تمسخر به چهره و تن کبود من نگاه می کردن و ترحم از نگاه شون بیداد می کرد! سوار ماشین ساشا شدیم و ساشا قفل مرکزی رو زد و حرکت کرد. می دونستم خیلی ناراحته برادر شو توی این شرایط می بینه! ولی حداقل انسانیت داشت و تنها ناجی من شده بود! رفتیم پزشکی قانونی و جای کتک ها رو برسی کردن و فرستادن دادگاه . و دو روز دیگه اولین دادگاه مون بود! اب شدن پاشا رو می دیدم اما نمی تونستم مثل دفعات قبل بازم چشم پوشی کنم تا باز بار بعدی یه بدتر ش سراغم بیاد! کارش این بود بیاد توی اتاق م توی بیمارستان خواهش و التماس کنه و کلی وعده بده و شب و دم در تو راه رو بخوابه وروز از نو و روزی از نو. وقت دادگاه که رسید با ساشا رفتیم. تا خود جایگاه باز پاشا التماس م کرد! اما دیگه فایده ای نداشت! اولین سوال قاضی این بود: - چرا می خوای طلاق بگیرید؟ لب تر کردم و گفتم: - اقای قاضی من از بچه گی طبق رسم و رسومآت مزخرف نشون کرده ی پسر عموم بودم با اجبار خانواده ها زن ش شدم در صورتی که هیچ تفاهمی باهم نداشتیم و پاشت ادعا می کرد عاشق منه! من این فرصت و بهش دادم که خودشو ثابت کنه! من مذهبی و اون هیچ بویی از مذهب نبرده و این خودش یه فرق خیلی بزرگه! هیچ ارزشی برای من قاعل نیست وقتی رفیق ها میان یا خانون رفیق هاش منو یادش می ره اقای قاضی ما رفته بودیم یه شب بیرون شام بخوریم رفیق هاشو دید و من دوساعت تو کافه منتظرش بودم منو یادش رفته بود اقای قاضی! با اب و تاب از خانوم های رفیق هاش تعریف می کرد! و (داستان اون روز که زد تو صورتم و این اتفاقات وبرای اقای قاضی تعریف کردم) و گفتم: - الانم که دارید می بینید به خاطر قضاوت ش من اینجوری سیاه و کبودم و بعد از سه هفته به کمک پرستار بلند شدم اومدم .
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ بعد شنیدن حرفام قاضی گفت: - اون اقایی که فوتشاپ کرده عکس ها رو کجاست؟ پاشا سر به زیر گفت: - شکایت کردیم حکم شلاق بریدن براش و حکم ش رو کشید! و الان حبسه اقای قاضی! قاضی گفت: - شما واقعا وقتی خانوم تون حجاب نداشته و اون فرد چشم چرونی می خواسته بکنه هیچی بهش نگفتید و به جاش به خانوم تون هم کشیده زدید؟ پاشا با مکث گفت: - بعد رفتن خانوم با اون فرد حسابی دعوا کردم و به مشت و لگد کشید کارمون و من شرمنده خانومم. قاضی سری به نشونه تاسف تکون داد و گفت: - و وقتی هم عکس ها به دستتون رسید بی تحقیق این بلا رو سر خانوم تون اوردین؟ پاشا نگاهی بهم انداخت و گفت: - من پشیمونم اقای قاضی من خیلی دوسش دارم و روش حساسم وقتی اون عکس ها رو دیدم حقیقتا دیونه شدم و خون به مغزم نرسید و نفهمیدم چی شد! اقای قاضی من نمی خوام از زن م جدا شم نمی تونم ازش دل بکنم خامی کردم جوونی کردم شرمنده اشم حتا دیگه نمی زارم خم به ابروش بیاد فقط با من برگرده سر خونه زندگی مون هر کاری بگه من انجام می دم فقط برگرده سر خونه زندگی مون! قاضی گفت: - توی این شرایط قانون می گه زوجین باید 6 ماه باهم زندگی کنن اگر به توافق رسیدن که خداروشکر اگر هم نه و دوباره روی شما دست بلند کرد خانوم می تونید طلاق تونو بگیرید! پایان دادگاه. شش ماه؟ ناباور به ساشا نگاه کردم. مطمعنم می دونست که اخرش اینه چون تعجبی نکرد اصلا! پاشا زود سمتم اومد و گفت: - یاس بریم خونه؟ حالت بد می شه زیاد سر پا باشی! ساشا از کنارم رد شد و اروم گفت: - این اخرین بار رو هم.بهش فرصت بده. و خداحافظ ی کرد و رفت. حکم قاضی بود و چاره ای نداشتم! پاشا رو کنار زرم و خودم اروم اروم راه افتادم سمت ماشین پاشا که زود تر درو برام باز کرد و
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ نشستم و از درد لب مو گاز گرفتم. حالا فقط مونده بود کاری کنه دست از پا خطا کنه تا طلاق مو بگیرم! ماشین و دور زد و گفت: - برات یه سوپرایز دارم . نگاهی بهش انداختم. نگاهشو به چهره پر از دردم دوخت و گفت: - یکم تحمل کن زود می رسیم کلی استراحت کنی قربونت برم. خم شد و دکمه صندلی رو زد خابوندش. حالا بهتر بود و تحمل درد و جای کمربند ها اسون تر. چشامو بستم حسابی خسته شده بودم! بعد سه هفته از خوابیدن و درد کشیدن توی بیمارستان تازه بلند شده بودم و این همه توی دادگاه سر پا بودم و معلوم بود بهم فشار می یاد. سرم فقط بهتر شده بود و بدتر از همه مچ دستم بود که ابی چیزی بهش می خورد زود درد می گرفت! کم مونده بود رگ م زده بشه! ماشین وایساد و گفت: - رسیدیم عزیزم وایسا بیام کمکت. واقعا به کمک نیاز داشتم. در سمت منو باز کرد و دستمو گرفت کمک کرد پیاده بشم! بی رمق نگاهی به جلوم انداختم که با دیرن خونه روبروم شکه شدم. همون خونه ای بود که پسندیده بودم. ناباور به پاشا نگاه کردم که لبخند زد و گفت: - با کلی بدبختی دوباره خریدمش اخه یکی خریده بودش و با کلی التماس ازش خریدمش! درو باز کرد و وارد حیاط شدیم. همه جا اب و جارو کشیده بود و حوز پر از ماهی. حتا خونه رو کامل رنگ زده بود و نماش از قبل صد برابر بهتر شده بود. نمای چوبی جلوی در ها با اسپند و دعا های قشنگ تزعین شده بود. جلوی در ها یه میز چوبی کوچیک و متوسط و بزرگ بود و که سه تا سنگ تزعینی که روشون دعا نوشته بود با نما چیده شده بودند. وارد خونه شدیم! تمام وسایلی که انتخاب من بود توی خونه چیده شده بودن به اضافه کلی عکس شهدا و امام خمینی و رهبر که سر تا سر خونه با حالت و نمای زیبایی توی دیوار زده بودن. دقیقا فضای مذهبی که عاشقش بودم. مهو تماشای اطراف بودم که پاشا سمت اتاق مون بردم و درو باز کرد. کل اطراف و با عکس های عروسی مون و عکس های من که نمی دونم از کجا گیر اورده بود پر کرده بود. یه طرف عکس های من یه طرف عکس های اون وسط این عکس ها عکس های عروسی مون! روی تخت خابوندم و یه بالشت پشت کمرم گذاشت و گفت: - خوبی؟ سری تکون دادم و باز به اطراف نگاه کردم. نشست رو تخت پایین پاهام و گفت: - کلی زحمت کشیدم برای اینجا تا فقط یه لبخند روی لب ت بیاد!من خیلی دوست دارم خیلی! فقط نمی دونم چه رفتاری باید باهات داشته باشم! ممنون می شم یادم بدی!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌ چه شب‌هایی که بیهوده بیدار موندیم ولی ، دو خط قرآن و دو رکعت نماز نخوندیم ...
@sajedifr1_10540910929.mp3
زمان: حجم: 2.95M
آرامش‌‌‌واقعي؟‌ - کلام‌ ِالله .🤍🎧>
میگویند شب دو حرف دارد اما نمیدانند دلتنگ که باشی ، شب هزاران حرف دارد ...
✨🌜 ✍ خدا چه می‌کند؟ 🔹سلطان به وزیر گفت: سه سوال می‌کنم اگر فردا جواب دادی، می‌مانی وگرنه عزل می‌شوی. ▫️سوال اول: خدا چه می‌خورد؟ ▫️سوال دوم: خدا چه می‌پوشد؟ ▫️سوال سوم: خدا چه کار می‌کند؟ 🔹وزیر از اینکه جواب سوال‌ها را نمی‌دانست، ناراحت بود. او غلامی فهمیده و زیرک داشت. 🔸وزیر به غلام گفت: سلطان سه سوال کرده که اگر جواب ندهم برکنار می‌شوم. اینکه خدا چه می‌خورد، چه می‌پوشد‌ و چه کار می‌کند؟ 🔹غلام گفت: هر سه را می‌دانم اما دو جواب را الان می‌گویم و سومی را فردا! اما خدا چه می‌خورد؟ خدا غم بنده‌هایش را می‌خورد. 🔸اینکه چه می‌پوشد؟ خدا عیب‌های بنده‌های خود را می‌پوشاند. و پاسخ سوم را اجازه بدهید، فردا بگویم. 🔹فردا، وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد. 🔸سلطان گفت: درست است ولی بگو جواب‌ها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ 🔹وزیر‌ گفت: این غلامِ من انسان فهمیده‌ای است، جواب‌ها را او داد. 🔸سلطان گفت: پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده. 🔹غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. 🔸بعد وزیر به غلام گفت: جواب سوال سوم چه شد؟ 🔹غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چه کار می‌کند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر می‌کند و وزیر را غلام.
شب با تمام تیره گی اش یکرنگ است چه ساده آرامش می بخشد چه خوب می شد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ و آرام بخش شبتــون بخیر🌚 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‎‌‌ 🌙✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌🌿- بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:
🍃 صفحه ۱۵۹ 🌿 هر روز یک صفحه ⬅️ با 🌹🌸 با ما همراه باشید