eitaa logo
🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان
311 دنبال‌کننده
5هزار عکس
751 ویدیو
29 فایل
بِسمِ‌‌خُداۍ‌سَتّـٰارُالعیوب(:🌿- سمتِ آرامش👇 کانال 🌧⃟ೄྀღتـَـــــࢪنــمِ بــــــٰاࢪان https://eitaa.com/samte_aramesh محتوا؟! شاید دلے 🌚🫀! ڪپے؟! حلال ِبٰا ذڪرِ صلواٰت :)"♥️:♥️" - وقف ِ حضرت ِ حجت ؛ ⎞🔗💛⎝‌↫-_ "عــــــشق فقط خــــدا"
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ یعنی اسلام از همون موقعه قدر خانوم ها رو می دونست! پاشا توی سکوت بهم گوش می داد و گفت: - تاحالا راجب شون نمی دونستم چند باری بحث شون اومد رفقام گفتن به خاطر پول رفتن! بهش خیره شدم و گفتم: - پول؟ شهید برای پول بره؟ شهید از مال دنیا دل می کنه کسی که چشمی به مال دنیا نداره فقط شهید می شه شهادت الکی نیست شهادت فقط نصیب بنده های پاک و خوب خدا می شد کسی که لیاقت شهادت نباشه کل عمرش هم تو جبهه و جنگ باشه شهید نمی شه! اخه کی عزیز ترین فرد زندگی شو می فرسته برای پول بره شهید بشه؟ شهید حمید سیاهکالی مرادی عشق بین خودش و همسر شو دیدی؟ خوندی؟ درک کردی؟ نه! برو کتاب شو بخون تا بفهمی شهدا واسه چی رفتن! پاشا سری تکون داد و گفت: - درسته با اینکه از مذهب بدم می یومد ولی حرف هاتو دوست دارم خوشم اومده حس می کنم با چیزای خوبی اشنا شدم. سری تکون دادم و گفتم: - می ری تا جایی و بیای؟ متعجب گفت: - کجا عزیزم؟ پتو رو بالا تر کشیدم و گفتم: - یه ادرس بهت می دم بگو از طرف یاس اومدم منو می شناسن چند تا کتاب اسم شونو بگو بهت می ده بیار و بیا. بلند شد و گفت: - باشه . یه دفتر و قلم بهم داد و نوشتم: - شهید ابراهیم هادی مادر شمشاد ها یادت باشد مجید بربری شهید حججی پنجره چوبی و بهش دادم یه بار از روشون خوند و گوشی مو کنارم گذاشت و گفت: - حالت خوبه که برم؟ نرم بعد حالت بد بشه! سری تکون دادم و گفتم: - خوبم برو و بیا نزدیکه! چشم گفت و رفت . ای کاش همیشه انقدر حرف گوش کن باشه. کم کم خواب اومد سراغ چشم هام و خوابم برد. با صدای در که محکم خورد دیوار از خواب پرسیدم. به پاشا که نفس راحتی کشید خیره شدم و خابالود گفتم: - ترسیدم پاشا این چه طرز در باز کردنه چی شده! کتاب ها رو روی تخت گذاشت و گفت: - هر چی زنگ می زدم جواب ندادی فکر کردم باز حالت بد شده. با مظلومیت گفتم: - نچ خوابم برد. لبخندی زد و گفت: - بچه! متعجب گفتم: - بچه؟ چی بچه! من بچه نمیارم زود بچه اوردن. چشاش گرد شد و گفت: - چیو داری می گی؟ شونه ای بالا انداختم و گفتم: - بچه رو دیگه. پاشا قهقهه اش به اسون رفت که با اخم نگاهش کردم و یکی زدم تو بازوش و گفتم: - چته واسه چی می خندی! به دل سیر که خندید گفت: - من خودتو می گم بچه تو فکر کردی گفتم بچه می خوام! عجب سوتی داده بودم. با دیدن چهره وارفته ام بیشتر خندید که چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - حالا چرا به من گفتی بچه؟ لپ مو کشید و گفت: - اخه وقتی می خوای از زیر کاری که کردی در بری یا کارتو ماس مالی کنی عین بچه ها خودتو لوس و مظلوم می کنی. بیا تمام حرفه هامم بلد بود که. تا خود شب هی مسخره ام می کرد و می خندید و می رفت می یومد سر به سرم می زاشت و بچه می گفت. هفته بعد یک هفته گذشته بود یک هفته ای که حالم بهتر شده بود و کبودی صورتم بهتر شده بود یعنی می شه گفت از بین رفته بود. می تونستم راه برم بشینم اما پاشا زیاد نمی زاشت می گفت تا کامل خوب بشم. از گل نازک تر بهم نمی گفت و گیج شده بودم نمی دونستم به خاطر حکم دادگاهست یا واقعا دارا خوب می شه. خودش شب ها کتاب هایی که گفتم بودم اورده بود و میاورد می گفت تو برام بخون منم انقدر می خوندم تا خوابم می برد خودش بقیه اشو می خوند و دور کتاب یادت باشد بود. رفته بود بیرون ماست بگیره بیاد ولی دیر کرده بود. گوشی مو برداشتم بهش زنگ زدم که صدای گوشیش جفتم اومد. بلندش کردم یادش رفته بود گوشی رو ببره. با دیدن اسمم که سیوم کرده چشمام گرد شد! سیوم کرده بودی کربلای من! دقیقا همون اسمی که شهید حمید سیاهکالی همسر شو سیو کرده بود. دیگه واقعا داشتم مطمعن می شم حرفام و کتابا کار سازه! از خوشحالی تو پوست خودم نمی گنجیدم. صدای در اومد و صدای بلند پاشا: - خانووووم بانو جان من اومدم یاس خانوم کجایی. از تخت گرفتم و بلند شدم سمت در اتاق رفتم که در باز شد و پاشا گفت: - نگو که تمام مدت سر پا بودی؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - سلام نخیر الان پاشدم بیام استقبال. با ذوق دستمو گرفت و باهام روبوسی کرد و گفت: - خیلی خوش امدم احوالت خانوم؟ از حرکات ش خنده ام گرفت. و گفتم: - خوبم عالی شما رو دیدم بهتر شدم. دستشو روی قلب ش گذاشت و گفت: - اخ قلبم. و به دیوار تکیه داد متعجب گفتم: - پاشا چی شدی بیینمت پاشا. چشاشو باز کرد و گفت:
- قلبم از این همه محبت گرفت از خوشحالی. با دهنی صاف شده نگاهش کردم. و چند ثانیه طول کشید حرف شو تجزیه تحلیل کنم. تهدید وار نگاهش کردم و دید هوا پسه در رفت و داد زد: - عههه بی جنبه تحمل حرف های عاشقانه رو هم نداری. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم: - نمی تونم بدو ام دمبالت ها هی پرو بازی در بیار. یهو انگار چیزی یادش باشه اورد نشوندم و گفت: - قراره بریم شمال اخر هفته است یه اب و هوایی عوض کنیم خانوادگی بریم؟ حقیقتا دلم نمی خواست اما صله رحم واجب بود و تمام این مدت پاشا همه کار کرد برام پس بهتر بود منم قبول می کردم. سر تکون دادم و گفتم: - باشه بریم برو چمدون ببند. چشم بلند بالایی گفت و فکر نمی کرد قبول کنم. یه ناهار سرپایی خوردیم و پاشا چمدون بست و هماهنگ کرد با بقیه و راه افتادیم.
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ پاشا نگاهی بهم کرد و گفت: - جات راحته؟ صندلی و می خوای خم کنم؟ سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم: - نه خوبم یکم خوراکی بگیر بستنی می خوام. پاشا با چشای گرد شده گفت: - توی این برف و بستنی؟ باز خودمو مظلوم کردم و سر تکون دادم. پاشا با خنده گفت‌: - باز خودشو مظلوم کرد! پیش هایپر مارکت وایساد و رفت بخره. نگاهم به اطراف بود که کسی زد به شیشه. نگاه کردم مامان پاشا بود پس پشت سرمون بودن . شیشه رو دادم پایین و سلام علیک کردم که بی مقدمه گفت: - پسرم کجاست؟ نگاهمو به جلو دوختم و گفتم: - رفته خوراکی بخره! خیلی خب ی گفت و رفت توی هایپر مارکت. بقیه هم رفتن و پاشا زود تر از همه اومد و خوراکی ها رو توی بغلم گذاشت و گفت: - بستنی نداشت برات بستنی زمستونه خریدم اگه سر راه بستنی فروشی بود می خرم برات. ممنون بلندی گفتم و برای خودم و خودش خوراکی باز کردم. دستاشو بهم کوبید و گفت: - راستی یه چیز خوشکل دارم. گوشی شو به ظبط وصل کرد و یه مداحی گذاشت که خیلی متن ش خوشکل بود! با ذوق نگاهش کردم و شروع کردم با مداحی خوندن که گفت: - توهم که همه رو بلدی ماشاءالله. خندیدم و سر تکون دادم که کسی زد تو شیشه و پاشا شیشه رو داد پایین و مامان ش گفت: - کم کن صدای اینو مگه بابات مرده! پاشا کم کرد و گفت: - چه ربطی داره مامان کاری داشتی؟ مامان ش گفت: - نه خواستم بگم اینو کم کنی ابرومونو بردی! پاشا اخم کرد و گفت: - بسه مامان سلیقه من به بقیه مربوط نیست برین سوار شین راه بیفتیم. بعد هم دوباره زیاد کرد و شیشه رو داد بالا. با لبخند زل زدم بهش و با نگاهم بهم نگاه کرد که گفتم: - خیلی خوبه که داری خوب می شی. دستمو توی دست ش گرفت و گفت: - تو خوبی که من دارم خوب می شم! هنوز اولشه باید کمکم کنی! سوپرایز های دیگه ای هم دارم برات. ابرویی بالا انداختم و گفتم: - عجب! مشتاق م بفهمم. راه افتاد و گفت: - یه موقعه اش چشم. توی راه پیش یه رستوران وایسادیم شام بخوریم. پیاده شدیم پاشا سمتم اومد و توی روم وایساد چادر مو درست کرد و گفت: - موهات بیرون بود حالا خوبه! دروغ چرا تو دلم قند می سابیدم. وارد رستوران شدیم و گفتن همه دور هم بشینیم و روی تخت ستنی همه نشستن با کمک پاشا بالا رفتم و نشستم و رفا برای دوتامون سفارش بزنه. نگاهی انداختم ساشا رو ندیدم کلا خبری ازش نداشتم. رو به مامان ش گفتم: - زن عمو ساشا کجاست؟ به جاش فیروزه گفت: - اقا زده به سرش دوره های اموزش نظامیه که پلیس بشه! ذوق زده گفتم: -واقعا؟ یادم باشه حتما با پاشا بریم بهش سر بزنم کدوم پادگان نظامی افتاده؟ فیروزه ایشی کرد و گفت: - اونم تورو دیده خل شده چه می دونم فکر کنم اراک بود. سری تکون دادم و پاشا برگشت که مامان ش به کنارش اشاره کرد و گفت: -بیا بشین پسرم خسته شدی. پاشا کنارم نشست و گفت: - باید بشینم پیش یاس مامان تازه زخم هاش خوب شده باید مراقب ش باشم. مادرش نگاه گوشه چشمی بهم انداخت و چیزی نگفت. فیروزه با نیشخند گفت: - ولی زخم صورتت رفته انگار نه انگار داداشم یا کمربند زده! نگاه مو به جلوم دوختم. از عمد هی بحث کتک و کمربند و میاورد وسط منو و خورد کنه. پاشا گفت: - اره یه اشتباه یه غلط یه بی فکری کردم مدام هی بگو منو خورد کن . همه از جواب پاشا شکه شدن! فیروزه با بهت گفت: - داداش! این چه حرفیه! پاشا با عصبانیت گفت: - چیه مگه دروغ می گم؟ یاس که کاری نکرده بود من احمق از رو بی فکری این بلا رو سرش اوردم فقط یه نفر دیگه این بحث و بیاره وسط خودم می دونم با اون طرف با همتونم. همه ساکت شدن که پاشا گفت: - عزیزم کتاب و نیاوردی؟ سر تکون دادم و از کیف م دراوردم دادم بهش و گفت: -صفحه چند بودم؟دیشب تا کجا خوندی؟ لب زدم: - تا150. سری تکون داد و داد دستم و گفت: - بیا بخون ادامه اشو لطفا تو که می خونی قشنگ تر می شه. لبخندی زدم و شروع کردم به خوندن براش که ناهار رو اوردن. کتاب رو برداشتم که دختر عمومون گفت: - این کتابا چیه می خونید؟ مغز تونو شست و شو می ده! پاشا گفت: - اولا که من از شما نظری نخواستم دوما اگر هم نظر بخوام از یه ادم با فکر نظر می خوام مثل داداشم نه تویی که هیچی حالیت نیست و تو فازی! دختره بهت زده به پاشا نگاه کرد و گفت: - با منی؟ من تو فازم؟ پاشا به سر و شکل ش اشاره کرد و گفت: - یه نگاه به خودت بنداز لباست که انقدر کوتاه و زشته که نمی شه نگات کرد اصلا! یعنی انقدر ادم و به گناه می ندازی ها یه عمر می خواد دوید تا این گناهه پاک بشه انقدر هم زنجیر به این لباسات وصله دور گردن یه سگ انقدر زنجیر نیست! صورتت هم که اصلا انقدر روش کار کردی ها واقعا ادم حالش بد می شه!
🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋☀️🦋 🦋☀️🦋☀️ 🦋☀️🦋 🦋☀️ 🦋 √ 🌸دختࢪ‌عموۍ‌‌چآدࢪۍمن‌!🌸 ❄️ خسته از راه و نشستن گفتم: - پاشا بزن کنار یکم راه بریم از تهران تو خونه اومدیم این همه راه دوباره بریم توی یه خونه ی دیگه! پاشا خیلی خسته بود و خواب ش می یومد و گفت: - اره راست می گی منم یکم بخوابم خیلی خسته ام. سر تکون دادم و زد کنار. جا پهن کردیم و چادر زدیم بین درخت ها یه پتو که عقب بود و در اورد با بالشت دادم به پاشا که گرفت و گفت: - دستت طلا . انداخت روی زیرانداز و دراز کشید . اخیشی گفت و رو به بهم گفت: - مراقب باش زیاد هم دور نشی ها. سری تکون دادم و باشه ای گفتم. هر کی یه طرف برای خودش مشغول عکس گرفتن شد. همین جور قدم زنان جلو می رفتم و حواسم بود مسیر رو گم نکنم خیلی از سبزه و درخت ها خوشم می یومد و احساس تازگی خوبی بهم می داد. هوا هم عالی بود فقط یکمی سرد بود. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم از دید الانم پاشا و بقیه معلوم نبودن. ولی مسیر و مطمعنن بلد بودم. خواستم دوباره ادامه بدم حس کردم یه چیزی جلوم تکون خورد. سریع نگاهمو به جلوم دوختم بوته های گل های خاردار جلوم داشت تکون می خورد اب دهنمو قورت دادم و چند قدم عقب عقب رفتم که یهو صدای پارس سگ اومد و جیغ بلندی کشیدم و فرار کردم. نمی دونم حتا کدوم سمتی داشتم می دویدم فقط بلند بلند پاشا رو صدا می کردم و جیغ می کشیدم. بعد مسافتی وایسادم و به پشت سرم ترسیده نگاه کردم. چیزی نبود! یعنی گمم کردن سگ ها؟ نفس راحتی کشیدم و به اطراف نگاه کردم. اینجا رو نمی شناختم حالا باید کدوم وری می رفتم؟ اب دهنمو قورت دادم و مستقیم رفتم اما هر چی می رفتم هوا سرد تر و مه بیشتر می شد! انگار داشتم توی دل جنگل می رفتم اما هر بار که مسیر رو عوض می کردم همین می شد. گوشی مو در اوردم به پاشا زنگ بزنم اما انتن صفر بود و اصلا خط کار نمی کرد! کم مونده بود از ترس و سرما سکته کنم! با صدای کسی اشک هام جاری شد و با جیغ برگشتم. با دیدن هیبت ش گفتم حتما شیری چیزیه و و عقب رفتم سریع که پام رفت روی چادرم و خوردم زمین. ترسیده نگاهمو به روبروم دوختم که دستای طرف بالا اومد و روبند پشمی شو برداشت خداروشکر ادم بود! کل لباس هاش پشمی بود و خیلی چاق ش کرده بود! یه تبر و تفنگ هم باهاش بود. جلو اومد و تبر شو گذاشت زمین و گفت: - عمو جون اینجا چیکار می کنی؟ اروم از جام بلند شدم و گفتم: - من بچه نیستما بهم می گید عمو جون! خنده ای کرد و گفت: - باشه بابا جان اینجا چیکار می کنی؟ بغض کرده گفتم: - گم شدم سگ دمبالم کرد گم شدم می تونید منو ببرید پیش شوهرم؟ حتما داره دمبالم می گرده سمت جاده. سری تکون داد و گفت: - کلبه ام همین جاست بریم چند تا تله بردارم تو رو هم بدم دست شوهرت . سری تکون دادم و راه افتادیم. ترسیده گفتم: - به زور می بینم. یه شال گرفت سمتم و گفت: - بگیر تو صورتت بابا جان مریض نشی سرده! گرفتن و جلوی صورتم گذاشتمش. دستام از سرما سرخ شده بود. به یه کلبه چوبی رسیدیم چند تا تله برداشت و رفت تو کلبه یه نون محلی با یه کاپشن پشمی بهم داد و گفت: - بیا بابا جان بپوش! نون و گرفتم و گاز زدم و کاپشن رو هم پوشیدم حسابی گرم بود. تشکری کردم و تله ها رو کمک ش برداشتم رفت داخل چند تا وسایل بیاره دستی به تله زدم که یهو محکم برگشت و دستمو گرفت. نون از دستم افتاد و جیغ کشیدم که سریع اومد بیرون. با دیدن خون که از دستم سرازیر شد وحشت کردم. سریع تله رو از دستم باز کرد و با یه پارچه محکم دستمو بست . انقدر عمیق بود که می ترسیدم حتا نگاهش کنم. یکم شیر بهم داد و گفت: - بخور تو راه ضعف نکنی. خوردم و بغض کرده گفتم: - پاشا کلی دعوام می کنه دستمو ببینه که دیگه واویلا! لب زد: - نگران نباش دخترم باهاش صحبت می کنم اتفاقه باید بریم تا شب چیزی نمونده! راست می گفت! راه افتادیم و تند تند مسیر رو طی می کردیم. کلی گرسنه ام شده بود و رمقی برام نمونده بود اما باید تحمل می کردم. بلاخره بعد از نیم ساعت رسیدیم به جاده لبه جاده رو گرفتیم و مستقیم رفتیم که ماشین هامونو از دور دیدم جون گرفتم و با دست به این اقا نشون دادم. صدای عربده های پاشا همه جا رو پر کرده بود مردم جمع شده بودن و دنبال من می گشتن! اب دهنمو قورت دادم و بقیه رو کنار زدم و گفتم: - برید کنار پاشا پاشا. با شنیدن صدام بقیه رو کنار زد و با دیدنم انگار که باورش نشه محکم بغلم کرد طوری که واقعا دردم گرفته بود.
ولم کرد و سر تا پامو نگاه کرد و گفت: - کجا رفتی ها؟ سالمی خوبی؟ سری تکون دادم و بقیه صلواتی فرستادن. عجیب بود که دعوام نکرده بود. ولی یه طرف صورت فیروزه و پریسا و الناز قرمز بود و جای دست مونده بود. نمی دونم چرا حس می کردم پاشا زده اشون . برگشت و رو به سه تاش گفت: - برید خداروشکر کنید سالمه و گرنه پدر سه تا تونو در میاوردم. متعجب به پاشا نگاه کردم و گفتم: - چرا اونا رو دعوا می کنی؟ پاشا با خشم گفت: - سگ دنبالت نکرده اینا با گوشی پشت بوته قایم شدن و با گوشی صدای سگ گذاشتن.
شهریار🫧🩵 در هر نَفَسم، جان به هوای تو زَنَد بال ‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌
🌱 مغرور نشو براي من بي انصاف! من كوه غرور بوده‌ام قبل از تو... -نرگس صرافیان
‏ربما يدي لم تُمسك يدك مرة! لكن قلبي فعل. «شاید دست من هرگز دستِ تُ را نگرفت اما قلبم بارها این کار را کرد..»
“بلد بودن آدما” خیلی مهمتر از دوست داشتنشونه ..🌱
4_5989844889460807481.mp3
10.02M
♧خواننده :دانوش ♤نام قطعه :این منم ‌‌▷ ●━━─── ♪ ㅤ ◁ 🫧🩵 ▷
... مرد چلاقی را سرراه خود دید که از او کمک می خواست مردِ سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند. 🐴مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت : اسب را بردم و با اسب گریخت. اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد. تو تنها اسب را نبردی را هم بردی. 🐴اسب مال تو؛ اما گوش کن ببین چه می گویم مرد چلاق اسب را نگه داشت مردِ سوار گفت : هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛ 🚨زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند. [🗯]