‹⛈❄️›
•°
همرزمشهید🧔🏻
تویروستاییبهاسمحمیمهمستقربودیم.🦋
ڪارما،پشتیبانیازنیروهایپیادهحزبالله بود.🌿
باید یه۲۰-۱۰کیلومتریعقبترآمادهمی بودیمتادرصورتلزومواردعملبشیم.🥊
به گماگفتندبریدوتومنطقهایبهاسم T2 بمونید..🌱یهمنطقهایکنارپالایشگاهبود.
منو #بابڪ وحسینراهافتادیم.
مسیرروبلدنبودیموداشتیمپشتسر ماشینشهیدنظریحرکتمیکردیم.🚙 البتهاونموقعشهیدنظریصداش نمیکردیم...یهوتومسیریهجعبهمهمات دیدیم...فشنگکلاشبود.🔗
گفتمبابڪبابڪ نگهدار.یهجعبهفشنگ اونجاافتاده..🤨🌸
#بابڪ گفولشکنباباحتماخالیه..
گفتمنه،نگهدار،جعبهپلمبهحیفه،اونجاکه بیکاریم..واسهخودمونمیریمتیر اندازی..هیچینباشه ۱۰۰۰تاگلولههست..
بابکگفدیگهازشردشدیمولشکن.
گفتمخببرگرد.👀
گفتماشیناقاینظریروگممیکنیم.گفتم اخهتواینبیابونکهفقطهمینجاده هست،مسیرروگمنمیکنیم.
خبیهذرهبیشترگازمیدی..
بابکتاکیدداشتکهاونجعبهخالیه.. خلاصهاینکهنگهنداشتورفتیم..
اونشببابقیهبچههادوراتیشنشسته بودیم...🔥 رانندهآمادهوپشتیبانیاومد بهموناضافهشد.
داشتمیگفت:امروزموقعیکهاومدم اینجا متوجهشدمیهجعبهفشنگکلاشگم شده..احتمالاوسطراهافتاده.
یهلحظهمنوبابکچشمتوچشمشدیم، بابکیهلبخندیزد.👀😆
اونلحظهدلممیخواستخودمشهیدش کنم.😐🔪
بعدمنبهشگفتمالانچیڪارتکنم؟
گفببینیهبارحرففرماندهروگوش ندادما.🙆🏻♂
•°
❄️👀¦⇢ #خاطره شهید بابک نوری
❄️👀¦⇢ #فدایۍ_ولایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ #شهید_بابک_نوری
#خاطره
🔴تنها کسی که بر حاجقاسم حق وِتو داشت...
✍یکی از دوستان حاج قاسم تعریف میکرد که با حاجی جلسه داشتن و زمانش طولانی شد، توی همین حین شهید حسین پورجعفری آمد و چیزی به حاج قاسم گفت. حاج قاسم هم برگشت و با خنده گفت تنها کسی که بر من حق وتو داره و میگوید باید کجا باشم حسین آقاست.
#حاج_قاسم
#ابومهدی_المندس
#خاطره🗒️
برادر شهید:
درست یک هفته قبل از اعزام بابک
بابک مادرم رو داشت میبرد خرید...😕
گفتم دارید میرید منم با خودتون برسونید تا دفتر☺️
بعد که کارم تو دفتر تموم شد
دوباره به بابک
زنگ زدم گفتم بیا دنبالم...🍃
اومد؛ مادر خرید داشت...
مادراومد گفت به من:
« بابک نگو....آچار فرانسه❤️؛ آچار
فرانسه است خدا خیرش بده😍😊
این خاطره همیشه تو خونه هست
#شهید_بابک_نوری ♥️
‹🌸🍀›
•°
🍃رفیقشهید
#پدر شهید نوری سفارش کرده بودن
💢هرگز نذارید بابک بیاد جلو
دو نفر اونجا بودن، آقای حسن قلی زاده و
داوود مهر ورز که تاکید فراوان داشتن
که پدر #بابڪ سفارش کرده ایشون رو
جلو نیارید🌱
#بابک همراه #شهیدنظری و
#شهیدکایدخورده و یکنفر دیگه قسمت
موشکی بودن.
اینارو از ما دور کردند. مارو بردند جلو.
بابک اومد گریه میکرد میگفت: "مگهمندلندارممنمدوستدارم❤️جلو
باشم..."
و خواست #خدا بود که ایشونم آوردن
جلو. بازهم نه اون جلویی که ما بودیم.
یه مقدار فاصله داشتن و #لیاقتشهادتی که نصیبشون شد واقعا عجیب بود.....💔🍂
•°
🌿🌸¦⇢ #خاطره شهید بابک نوری
🌿🌸¦⇢ #فدایۍ_ولایت
ـ ـ ـ ـــــ❁ـــــ ـ ـ ـ
↱ #شهید_بابک_نوری
•┈••✾◆🍃🌹🍃◆✾••┈•
#خاطره
سرماي شديدي خورده بود، احساس ميكردم به زور روي پاهايش ايستاده است.
من مسئول تداركات لشكر بودم با خودم گفتم: خوبه يک سوپ براي حاجي درست كنم تا بخوره حالش بهتر بشه.
همين كار را هم كردم؛ با چيزهايي كه توي آشپزخانه داشتيم، يک سوپ ساده و مختصر درست كردم.
از حالت نگاهش معلوم بود خيلي ناراحت شده است؛ گفت: چرا براي من سوپ درست كردي؟
گفتم: حاجي آخه شما مريضي، ناسلامتي فرماندهي لشكرم هستي؛ شما كه سرحال باشي، يعني لشكر سرحاله!
گفت: اين حرفا چيه ميزني فاضل؟
من سؤالم اينه كه چرا بين من و بقيهي نيروهام فرق گذاشتي؟ توي اين لشكر، هر كسي كه مريض بشه، تو براش سوپ درست ميكني؟
گفتم: خوب نه حاجي!
گفت: پس اين سوپ رو بردار ببر؛ من همون غذايي رو ميخورم كه بقيهي نيروها خوردن.
#شهادت_اتفاقی_نیست
#حاج_احمد_کاظمی🌷
🔗⃟🐚¦#بـینشآنـ
#خاطــره🎞
بهنقلازهمرزمشهید:
بابڪخیلیمؤدببود🙂
همهتوےمنطقهمیدوننوقتےاومدپیشما
بهشگفتمبابڪچࢪالباساتخاڪےنیست
آخهمگهداࢪےمیࢪےمهمونے!👀
تومنطقهواقعاشࢪمندهشدم💔
وقتیبابڪشهیدشد🕊🌱
مادࢪشهنوزممنومیبینهگریهمیڪنه😭
#شهید_بابک_نوری
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
‹❄☃️›
•.
ࢪفیق شھید:
ࢪفتہ بودیم ࢪاهیان نوࢪ
موقعےڪہ ࢪسیدیم خوزستان،
بابڪ هࢪگزباڪفش ࢪاه نمےࢪفت!
پیاده تویہ اون گࢪما!
میگفت:وجب بہ وجب این خاڪ و شھیدان قدم زدن....
زندگے ڪࢪدند،ࢪاه ࢪفتند...
خون شھیدانمون دࢪ این سࢪزمین ࢪیختہ شده
و ما حق نداࢪیم بدون وضو و با ڪفش دࢪ این
سࢪزمین گام بࢪداࢪیم"
هࢪگز بابڪ دࢪ این سࢪزمین بدون وضو و با ڪفش نࢪفت...)
•°
❄☃️¦⇢ #خاطره داداش بابک
#شهید_بابک_نوری
🌙⃟🌸↯¦‹#پناهــــــــــــــــــــــــــ›
1.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خاطره ای زیبا از شهید محسن عزیز
اون شب خیلی خسته بودیم
اما اینقدر حس خوب توی حرم بود که کلی صحبت کردیم که بتونیم شبو توی حرم بمونیم
چون یه شب دیگه کلشو توی حرم بودم و اونقدر انرژی مثبت دریافت کرده بودیم که دلمون نمی اومد بریم بخوابیم
اما اون شب واقعا دیگه باطری مون تموم شده بود
تازه شام هم نخورده بودیم و فکر می کنم ساعت حدودا ١٢ شب بود
گفتن بریم محل اسکان شام بخوریم بعد بر می گردیم
رفتیم اونجا و شام خوردیم
همه اینقدر خسته بودیم که واقعا توانایی اینو نداشتیم که برگردیم حرم و خوابیدیم
#خاطره
چشمامو بسته بودم داشتم فکر می کردم
یهو اون دیدار اول با حرم امام کاظم و امام جواد اومد تو ذهنم
وقتی ما رسیدیم شب بود
تقریبا یکی دو تا ساعتی تا اذان صبح مونده بود
به ما گفتن گوشی و کیف نمی تونین ببرین داخل
من هیچی همراه خودم نبردم ولی یکی از اقوام این حرفو نفهمیده بودن و کیف و... همراهشون بود
وقتی رفتم داخل بعد از قسمت اول که میگشتن ما رو
با یه صفحه فوق العاده مواجه شدم
خیلی خیلی حس خوبی داشت
می خواستم همون لحظه براتون عکس بگیرم ولی گوشیم نبود
با گوشی اون بنده خدا عکس گرفتم
و چه عکسی شد📷
بعد دیگه رفتیم گوشی رو تحویل دادیم و رفتیم داخل
اگه بدونین چه حس و حالی داشت... ♥️
و اگه بدونین چقدر دلم تنگ شده واسه اون حسه... :)
خلاصه رفتم داخل خود حرم
انگاری از در بهشت رفتم تو
یه موج بزرگ از انرژی مثبت بود اونجا
اصلا تصور همچین چیزی رو نداشتم،
اصلا، تصورم این بود که اونجا هم حس و حال خودش رو داره
مثل حرم های دیگه
ولی توی این سفر به این نتیجه رسیدم که هر کدوم از حرم ها کلا یه حال و هوای جدا گونه دارن برا خودشون
که کم کم همه رو می گم واسه تون؛
رفتم تو
آروم آروم راه رو پیدا کردم رفتم که برم زیارت
وارد یه جایی تقریبا راهرو مانند (بزرگ تر) شدم که سمت چپش ضریح بود
وقتی رفتم اونجا کنار خود ضریح خلوت بود
خیلی خلوت
شاید کلا کنار ضریح بیشتر از ٢٠، ٣٠ تا آدم نبود
ضریحشون خیلی خوشگل بود، خیلی
با اینکه خیلی خسته بودم ولی اولین بار بود که اونجور حس خوبی رو دریافت می کردم
اصلا دلم نمی خواست از اونجا دور بشم
رفتم نشستم کنار در و یه چند دقیقه فقط نگاهشون کردم
با لبخند 😍
حرف زدن باهاشون یه حس توصیف نشدنی داشت
از ته ته دلم برای همه تون آرزو می کنم همه ی چیزایی که گفتم رو تجربه کنین 🌱😁
و مطمئنم همه ی اینا رو که الان گفتم با اون چیزی که قراره تجربه کنین خیلی فرق داره
قراره خیلی بهتر باشه 🌸
بهتره از اون چیزی که فکرشو بکنین ✨
#کاظمین
#اولین_سفر_کربلا
#خاطره
|🇮🇷シ︎جَـنّٺاݪحُسِـيݩ|
ابتدا سلامی به مادر سادات سلام الله علیها ««السلام علیک یا فاطمه الزهرا»» لینک کانال خوشنویسی در مس
🌱حدود ٢ سال پیش، شب های قدر مشهد بودم و طبق معمول دوربین هم همراهم بود
یه شب که داشتم پیاده از حرم برمی گشتم، موکب ابناء الزهرا رو توی راه دیدم
وایسادم یه چای مخورم دیدم این آقا دارن خوشنویسی می کنن
همون لحظه هم یه هیئت داشتن می خوندن و میومدن
منم از فرصت استفاده کردم سریع رفتم دوربین رو برداشتم برگشتم اونجا که عکس بگیرم
خب مثل خیلی های دیگه که به این آقا سفارش دادن منم یه جمله دادم برام بنویسن
گفتن فردا شب بیاین بگیرینش...
#خاطره
من یه عکاسم؛ چشمام عادت کردن ناخودآگاه صحنه هایی رو ببینن و قاب بندی کنن که مفهوم دارن
اون لحظه که صدا مادری رو میشنوم که داره به پسر بچه اش میگه بدو برو کنار اون آقا وایسا و همراه هیئت طبل بزن
چشمام دنباله ی راه پسر بچه رو میگیرن تا برسم به اون قابِ ناب
قابِ پیر مردی که داره سینه میزنه و پسر بچه ای که با طبلش داره سعی می کنه ضربه هاش روی طبل رو با ریتم مداحی هماهنگ کنه...
#محرم #امام_حسین #خاطره