eitaa logo
جاماندگان از قافله عشق 🦋
3هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
657 ویدیو
1 فایل
#نشر_آثار_شهدا #روایت_دفاع_مقدس و پستها و محتوای ارزشی #جاماندگان_ازقافله_عشق جهاد تبین و بصیرت افزایی
مشاهده در ایتا
دانلود
السلام علیک یا بقیه الله الاعظم‌ آرزوی وصـل دوست دارم در رکاب یوسف زهـرا بمیرم شمع سا در بزم وصلش انجمن آرا بمیرم آرزو دارم که روزی سر نهم در کوی وصلش سرخوش از صهبای وصل دلبـر شهـلا بمیرم کاش گردد خـاک پـایش توتیـای چشم زارم تا شود صحـن سـرای دیده ام زیبـا بمیرم دوست دارم با سرشک دیده شویم گرد راهش تا ز گرمـای حضـور آن سهی بالا بمیرم آرزو دارم به قـاف عشـق او ققنـوس باشم بال و پر سـوزان کنار مامن عنقا بمیرم کاش در صبح طلـوع مهـر رویش ژاله باشم پوشم از جنس اقـاقی جامه ای دیبـا بمیرم دوست دارم زنده باشم تا طلوع فجـرمهـدی وز تمـاشـای مثـال آن ملک سیمــا بمیرم آرزو دارم ببازم نرد جان با گوی عشقش باده نوش از جام وصل آن بت عـذرا بمیرم کاش چون فرهاد باشم زنده با سود ای شیرین یا چو مجنـون در جوار منـزل لیـلا بمیرم دوست دارم در طواف شمع او پروانه باشم سینه سوزان ز اشتیـاق وصـل بی پـروا بمیرم آرزو دارم که روزی موسم هجران سرآید و ز شمیـم جـانفـزای عنبـر سـارا بمیرم کاش در فصل حضورش بلبلی شوریده باشم مست مینـای وصــال لاله حمــرا بمیرم دوست دارم در زلال زمزم عشق مسیحـا روح و جانم را بشویم پاک چون دریا بمیرم آرزو دارم بنوشم جرعه ای از جـام کوثـر واله از حجب و حیای عصمت کبــرا بمیرم کاش اسماعیل باشم در منای عشق مهـدی سرخوش از سعی صفـا و مـروه مولا بمیرم دوست دارم مست باشم چون خمارچشم نرگس وز فـروغ لاله های گلشـن طـاهـا بمیرم آرزو دارم که روزی رخصت دیـدا ریـابم ز آن ید بیضـا ستانم تـاج کرّمنــا بمیرم کاش در عهـد ظهورش سـاقی میخـانه باشم در صف دُردی کشـان سـاغـر مینـا بمیرم دوست دارم مثل دعبـل شعرهای آتشینم ، سازد اسـرار نهـان عشق را افشـا بمیرم آرزو دارم که روزی عـدل دنیـا را بگیـرد فارغ از بیـداد کین و فتنـه اعـدا بمیرم کاش روزی از شـراب معرفت سیـراب گردم با دلی سرشار عشـق و دیده ای بینـا بمیرم کاش روزی پر گشـایم بر فـراز کهکشـانهـا آشیـان در عـرش سازم ، بی غم دنیـا بمیرم جان به لب باشد حمید از هجرجانان جان زهرا رخ نما جانا به راهت جان دهم رعنـا بمیرم @jAmAndgA90zA
اهل قلم آ سیّدمرتضی آوینی 👇 ♦️قرنهاست زمین انتظار مردانی اینچنین را میکِشد تا بیایند و کربلای ایران را عاشقانه بسازند و زمینه ساز ظهور باشند آن مردان آمدند و رفتند فقط من و تو ماندیم👇 و از جریان چیزی نفهمیدیم! https://eitaa.com/jAmAndgA90zA
رهبری معظم: یکی از شاه بیتهای برخورد در روابط اجتماعی... های ما 🔹دیگران را به بهانه‌ی عیوبشان طرد نکنیم امام خامنه ای(حدیث خوانی قبل از درس ): 🔹«فِی الکافی عَن مَسعَدَةِ بنِ صَدَقَة، قالَ سَمِعتُ أباعَبدِالله عَلَیهِ السَّلام یَقولُ لِأصحابِهِ یَوماً: لا تَطعَنوا فی عُیوبِ مَن أقبلَ إلَیکُم بِمَوَدَّتِهِ» 🔹یک کسی است با شما اظهار دوستی میکند، به سمت شما می‌آید و اظهار علاقه‌ای به شما می‌کند، دست رد به سینه‌ی او نزنید؛ با ذکر عیوبی که شما در او مشاهده میکنید. ♦️خیلی دستور مهم، بزرگ و عمومی‌ای است. 🔹یک کسی می‌آید پیش ما، اظهار علاقه‌ی به ما میکند، ما فوراً برویم سراغ آن اشکالاتی که در او وجود دارد و روی آنها تکیه کنیم و طعن بر آنها بزنیم. 🔹میفرمایند، مضمون این حدیث این است که، محبت کسی را که به شما اظهار محبت میکند قبول کنید، بپذیرید محبت او را، 👈 ولو حالا یک عیبی هم در او سراغ دارید؛ لزومی ندارد که طعن در آن عیب بکنید و این را موجب این قرار دهید که دست رد به سینه‌ی او بزنید. 🔹 «وَ لا توقِفوهُ عَلی سَیِّئَةٍ یَخضَعُ لَها» اگر کار خلافی دارد، گناهی دارد، عیبی دارد، لازم نیست او را به خاطر این عیب طرد کنید، رد کنید، متوقف کنید، 👈 یعنی جلوی او را بگیرید، [البته] منافاتی ندارد با نهی از منکر، منافاتی ندارد با «أحَبُّ أصحابی مَن أهدی إلیَّ عُیوبی»، با این منافاتی ندارد. 🔹 لکن رشته‌ی پیوند را حفظ کنید، بعد البته انسان برای نهی از منکر، یا برای اهدای عیوب دوستش و مرآت بودن برای مؤمن، فرصتهایی دارد، میتواند از این فرصتها استفاده کند و این کار را انجام بدهد. ♦️اما اینجور نباشد که به مجرد اینکه یک ایرادی را در او سراغ دارید، یک عیبی را در او سراغ دارید، این موجب بشود که شما محبت او را و خودِ او را طرد کنید و قبول نکنید. ✅ این یکی از آن شاه بیتهای برخوردِ در روابط اجتماعی است. 🔹بعد فرمود: «فَإنها لَیسَت مِن أخلاقِ رَسولِ اللهِ صَلَّی اللهُ عَلَیهِ وَ آلِه وَ لا مِن أخلاقِ أولیائِهِ» 🔹این جزو اخلاق و رفتار و اولیایش نیست، یعنی آنها خب کسانی را که سراغشان می‌آمدند، عیوبی هم داشتند، اشکالاتی داشتند، [اما] دست رد به سینه‌ی آنها نمی‌زدند؛ جذبشان میکردند، نگهشان میداشتند، البته در اصلاح آنها هم میکوشیدند، امر به معروف هم میکردند، نهی از منکر هم میکردند. 🔹این یک قاعده‌ی کلی است که به اندک بهانه‌ای افرادی را طرد کردن و رد کردن و آنها را از مرز دوستی خود خارج کردن؛ این مخالف با آن چیزی است که در این حدیث به ما دستور داده شده است. باز نشر: @jAmAndgA90zA
مقصد من مکه بود قسمت من فکه شد من بخدا دیدمش کربُ بلا فکه را سربه جدا دیدمش من رفقا فکه را فکه بمن وعده داد حج هزار مکه را 👆✍سید اخلاص موسوی عکس ارسالی 15 بهمن ماه سال1401 از مشهد شهدا فکه توسط خادم الشهدا برادر ابرهیم زاده @jAmAndgA90zA سید اخلاص
در عملیات والفجر چهار تو پاسگاه گرمک بودیم پاسگاهی که سقفش با خمپاره سوراخ شده بود ماهم با برادرکبیری و بقیه برادرا گاهی داخل پاسگاه و گاهی هم بیرون در تلاش عبور از تنگه پشت پاسگاه هم در ست به همین نام تنگه گرمک بود به معنای واقعی تنگه بود ماشین آلات سنگین پشت تنگه گیر کرده بودن توپخانه عراق هم تنگه را زیر آتش گرفته بود هم کل آن منطقه را هر رانندای هم حرکت میکرد تا از تنگه عبور کند یا مجروح میشد یا شهید آقا مهدی باکری فرمانده لشگر 31عاشورا هم پشت بیسیم مکرر تکرار می کرد زود باشین برادر کبیری لودر و بلدوزهارو بفرستین این جلو برادرای رزمنده بدون خاکریز ماندن تاروشن شدن هوا باید خاکریز ایجاد بشه والا صبح عراق پاتک میزنه برادرا قتل عام میشن راوی :سید اخلاص ادامه دارد همه منتظر بودیم تا حمیدآقا باکری بیاد 👇 او در زیر گلوله باران آمد 👇
برای او باران بود🌨💦 نه گلوله باران زیر گلوله باران بعثی ها در تنگه گرمک شهید حمید باکری را هرگز ندیدم سرش را از انفجار خمپاره ها بدزد یا خیز برود گلوله خمپاره و کاتیوشا و خمسه خمسه نگو مثل بارون میبارید همه خیز می رفتیم ولی حمید آقاباکری در عالمی دیگر بود با قامت رعنایی که داشت بانفسی مطمئنه از شیب تند روبروی پاسگاه به سوی ما می آمد تا چاره ای برای عبور ماشین آلات از تنگه گرمک بیندیشد ولی گلوله باران برای این مجاهد مخلص مثل باران بود اصلا او خودش سرچشمه باران بود باران عشق به خدا سرچشمه باران ایثار خلوص و شجاعت مهربانی او در باران آمد🌨💦 راوی .سیداخلاص موسوی @jAmAndgA90zA ادامه دارد👇
پاسگاه گرمک در منطقه ی پنجوین همه ی راننده ها ی ماشین آلات سنگین از شدت آتش دشمن در تنگه گرمک زمینگیر شده بودند با بیسیم در جواب آ مهدی باکری فرمانده لشگر عاشورا وعلت تاخیر(به آذری) فقط گفتم؛ نمیشه از تنگه عبور کرد گفت:حمیدی( یولادیم ) حمید را فرستادم هم معاون لشکر بود وهم مسئول محور پنجوین حمید باکری بخشی از راه را با موتور آمده بود ودیگر نمیشد شیب تند را با موتوربیاد و نرسیده به پاسگاه داشت پیاده بسوی ما می آمد گلوله باران دشمن بحدی بود که واقعا نمی شد حرکت کرد ولی زیر گلوله باران حمید آقا دستانش را بپشت گره زده بود وسرش را پایین انداخته بود وبسوی ما می آمد گویی زیر باران بود نه گلوله باران وقتی رسید رفتیم داخل پاسگاه گفت :میری نه اولوب؟ سید چی شده ؟ گفتم حمیدآ زیر این آتش هرراننده ای حرکت کرد یا مجروح شد یا شهید نمیشه از تنگه عبور کرد گفت الان اصلان راننده نداریم؟ گفتم چرا کمک راننده و چند نفر راننده هستند یک راست رفت بسمت یکدستگاه بولدوزر وسوارشد روشن کرد و حرکت کرد . رفت و از تنگه عبور کرد این حرکت حمید باعث شد چندتا راننده پشت سرش رفتند بلاخره 6 دستگاه از لودر وبولدوزر توانستند از تنگه عبور کنند خیلی از رزمندگان که در شب حمله شهید شده بودند را هم انتقال داده بودند به پاسگاه و...... راوی:سیداخلاص موسوی ادامه دارد @jAmAndgA90zA
مجنون تر ازمجنون ‼️ 💥💥💥برشی از خاطرات یک رزمنده عملیات والفجر چهار در منطقه عمومی پنجوین👇 در مرحله دوم عملیات والفجر ۴ ، دشمن با استفاده از کمک های اهدایی فرانسه یک جنگ الکترونیک تمام عیار راه انداخته و تقریبا همه ی بیسیم های پی آر سی را از کار انداخته بود . هیچکس نمی دانست آیا جناحینش به هدف رسیده اند ، آیا برای الحاق آماده اند ؟ آیا دستور جدیدی ابلاغ شده ؟ آیا نیروی جایگزین برای پدافند در راه است ؟ و.... گروهان ما به لحاظ اقتضائات میدانی و صلاحدید فرماندهی لشکرمان تحت امر لشکر ۸ نجف بود . پس از گرفتن تپه ی هدف ، به دلیل اینکه تماس های رادیویی مختل بود ،همه بلاتکلیف بودیم و بچه ها چنان خسته و گرسنه که خیلی ها سرپایی می خوابیدند ( خواب سرپایی باید به واژه های ادبیات مقاومت اضافه شود ) . به قدری خسته بودیم که وقتی یکی از بچه های بستان آبادی( که نمی شناختمش ، چون تازه به گردان سیدالشهدا مامور شده بودم . روی سینه اش نوشته بود اعزامی از ... ) که کمی از بقیه سرحالتر بود فریاد زد برادران ، در ۶۰ متر جلوتر از ما یک سنگر خالی پر از نان خشک عراقی است ، دو نفر با من بیایید تا نان بیاوریم ، کسی را حال همراهی او نبود ...... البته او به تنهایی رفت و کمی نان کلفت مخصوص موارد اضطرار عراقی که باید با سرنیزه نرمش می کردیم آورد ). در همین اثنا که همه کلافه بودیم و خسته و بی اطلاع از سرنوشت نبرد ، به یکباره نوای دلنشین آهنگران ( بار دیگر شد بسیجی بی شمار ...) در منطقه ی عملیاتی پیچید . با شنیدن آن صدا ، گویا به کالبد خسته و کم رمق بچه ها جان آمد ، سه سوته همه آماده ی ادامه پیشروی شدند و بقیه جناح ها هم همینطور ..... تا آنجا که فرماندهان می گفتند حتی بیشتر از مواضعی که قرار بود در این مرحله فتح شوند ، پیشروی شد . پس از فروکش کردن نبرد ، مشخص شد که 🌴یک بسیجی شجاع مجنون تر از مجنون ،‼️💥💥💥 یک بلندگوی قوی برمی دارد و چهار شیپور بزرگ روی تویوتا می بندد و دل به دریا زده و به استقبال دالان آتش می رود و .... و از طرفی هم این صدا اردوگاه دشمن را به هم می ریزد و ترس و وحشت از بابت اینکه ایرانی ها سررسیدند دل دشمن را می لرزاند و ... در دفاع مقدس نقش این قبیل دلباختگان جان بر کف بسیار ارزنده بود و البته به نظر حقیر ، برادر آهنگران با آن حماسه سرایی هایش به تنهایی نقش بزرگی در هدایت نبردها داشت ( دقیقا مشابه این کار را من در جنگ های اطراف کارخانه نمک شاهد بودم ، شعار آنجا این بود : ای لشکر حسینی ، تا کربلا رسیدن ، یک یا حسین دیگر ... و دوباره نیروهای خسته و کم رمق ، جان گرفتند و هدف تسخیر شد . راوی : رزمنده پیشکسوت وجانبار حاج حمید مصطفی زاده از استان اردبیل شهرستان خلخال گوران سراب @jAmAndgA90zA
جاماندگان از قافله عشق 🦋
سلام برادر گرمگ پادگان بود .
سلام علیکم مجاهد دلاور بله منظوراز پاسگاه همان ساختمانی که در کناره جاده ی پنجوین قبل از تنگه گرمک معروف به پاسگاه بود ممنون از بذل توجه ویاد آوری
تو به بوی غزل و قافیه ، آمیخته ای ! به خدا حال همه را ،خوب به هم ریخته ای ! آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری ! بی سبب نیست ، که در دلها جا داری
در اوایل جنگ سید صالح موسوی همگی خسته بودیم و وسیله ای برای پیشروی نداشتیم. «احمد شوش» و "محمد نورانی" با دست خالی جلو می‌رفتند. روز عجیبی بود. تعدادی از نیروهای پیاده دشمن در همان جا و بقیه در بیابان به دام افتادند و سلاحهای زیادی را به غنیمت گرفتیم. سه تانک دشمن در دست بچه ها اسباب بازی شده بود. وقتی وارد بیابان شدیم به "رضا دشتی" گفتم: "تو مستقیم برو، ما هم از کنار ریل راه آهن می‌ریم. امروز هر طور شده باید پیشروی کنیم." کمی جلوتر، از فاصله ای نسبتاً دور، دو خودرو سنگین دشمن دیده شدند. به بچه ها پیشنهاد کردم که از پشت حصار و زیرریل راه آهن که تپه مانند بود حرکت کنند و خودم به همراه خسرو خیاط و شیرعلی جلو رفتیم. یک آرپی جی داشتیم و چند نارنجک و دو قبضه ژ- ۳ که یکی از آنها مدام گیر می‌کرد. کمی جلوتر هر سه کمین کردیم تا با نزدیک شدن خودروهای عراقی آنها را به گلوله ببندیم. به محض این که ماشین‌ها به پنج متری ما رسیدند با رگبار شیر علی راننده به هلاکت رسید و کمک راننده مجروح شد. چون مهمات زیادی داخل ماشین بود و ما به آنها احتیاج داشتیم از شلیک آرپی جی صرفنظر کردیم. کمک راننده می‌دوید و در حین فرار گاهی برمی گشت و به طرف ما تیراندازی می‌کرد. بچه ها خنده کنان و الله اکبر گویان دشمن را به مسخره گرفته بودند. گلوله "شیر علی" به سر عراقی که در حال دویدن بود اصابت کرد اما او را از پا در نیاورد. کمی بعد وقتی خشاب اسلحه‌اش خالی شد، اسلحه اش را انداخت و دستمال سفیدی را بلند کرد. سر و پاهایش تیر خورده بود. وقتی رسیدیم درون باتلاق افتاده بود و داشت خفه می شد. دستاش را گرفتیم و او را بیرون کشیدیم. وقتی شعار "دخیل خمینی" و "انا مسلم" را سر داد چشمهایمان پراشک شد. صورت اش را بوسیدیم و او را به پشت جبهه انتقال دادیم. آن گاه با روحیه ای سرشار از پیروزی بچه ها، یکدیگر را در آغوش گرفته و با خوشحالی در حالی که اشک شوق می‌ریختیم، خودروهای پراز مهمات دشمن را به شهر بردیم و پس‌از عبور از فلکه شهدا و مسجد جامع به سپاه رفتیم. در آن جا محمد جهان آرا، محمد نورانی و رضادشتی با شادی و شوق ما را در آغوش گرفتند و تبریک گفتند. از این که با دستهای خالی دشمن را تا آن حد ذلیل کرده بودیم احساس خوشحالی می کردیم. آن شب پس از صحبت‌های جهان آرا، برای شرکت در جنگ پارتیزانی به سه گروه تقسیم شدیم. گروه ها زیر نظر «علی هاشمیان» و "رضا دشتی" بودند. من در گروه سوم قرار گرفتم. هر چند که نمی‌خواستم از دوستانم جدا شوم اما به هر حال باید سازماندهی می‌شدیم. هر گروه بین پانزده تا بیست و پنج نفر نیرو داشت. گروه رضا دشتی در پل نو و گروه هاشمیان در بندر مستقر بودند. مقر گروه ما نیز در پلیس راه بود و باید با نورانی آنجا را زیر نظر می‌گرفتیم‌.
🔻 عملیات کربلای ۵ 🔻 یک تیربارچی عراقی چهل پنجاه متر با ما فاصله داشت. تیربارچی ما هم این طرف بود. این دو تیربارچی از دم غروب با هم می جنگیدند. هر دو تا هم تیرهای رسام داشتند. همه بچـه هـا ایستاده بودند و تماشا می‌کردند. آن طرف هم عراقی‌ها تماشا می کردند که ببینند کدام یک دیگری را می‌کشد. تیربار بسیجی داغ کرده بود. گفتم: بابا، سرت را پایین بیاور گفت: حاج آقا او سرش را پایین نمی برد من پایین بیاورم؟ 🔻 یک ساعت اینها همدیگر را زدند. منظره عجیبی شده بود. بعد از یک ساعت، تیربارها داغ کرد و هر دو اسلحه هایشان را زمین گذاشتند. آتش تقریباً آرام شد. با آقای قاآنی تماس گرفتم و وضعیت را توضیح دادم در همین گیرودار توانستیم یک هلالی را که نصفش دست ما بود کاملاً در کنترل بگیریم. در آن هلالی، زاغه مهمات عراقی ها را منفجر کردیم. ساعت هشت آقای قاآنی گفت: آقای شریفی جلو می آید. امشب را بیا عقب که خیلی خسته ای. هوا تاریک شده بود، منتها منور زیادی ریخته بودند. دیدم یکی صدا می زند حاجی کجاست؟ شریفی بود. من هیچی نگفتم. طبق عادت همیشه خودش، گفت این مرتیکه کجاست؟ 🔻پرسیدم دنبال کسی می‌گردی؟ گفت: دنبال گمشده ام می‌گردم. گفتم: بیا اینجا گمشده ات در سنگر است. داخل سنگر نیامد. من بیرون آمدم، روبوسی و حال و احوال کردیم. کنار سنگر نشست. فوری سیگارش را درآورد تا روشن کند. گفتم حاجی، سیگار نکش. گفت: تو خودت میدانی که من بی سیگار نمی‌جنگم. با خجالتی که از آقای قاآنی می‌کشم ولی به او هم گفتم امشب مرا توی خط بی سیگار نگذارد. این شب آخر من است. شب آخر هوایم را داشته باشید. گفتم: چرا این جوری حرف می‌زنی، شب آخر یعنی چه؟ گفت: به آقای قاآنی و نجفی و بقیه گفتم:" من دیشب خواب دیدم که صدام را گرفتم و با یک ماشین بنز آخرین سیستم به تهران بردم و خدمت آقای خامنه ای تحویلش دادم. وقتی می‌خواستم سوار بشوم و بیایم آقای خامنه ای پرسید که ماشین را کجا می‌بری گفتم که خودم غنیمت گرفته ام. مگر نه این است که در صدر اسلام هرکس هر که را می‌کشت اسبش را می گرفت؟ ایشان با لبخند به من گفت: شریفی این را بگذار باشد این مال بیت المال است. ماشین بهتری به تو می‌دهیم." 🔻 علی ابراهیمی هم که آن طرف من نشسته بود، گفت: حالا که تو خوابت را گفتی، بگذار من هم خوابم را بگویم. گفتم: پاشو برو پی کارت، همه تان خواب نما شده اید. علی ابراهیمی گریه کرد و گفت خواب دیدم که در عملیات خوب جنگیدم. پیش آقای قاآنی رفتم، آقای قاآنی نامه ای نوشت و به شما داد. شما هم دادید به من و گفتی که برای زیارت مرقد حضرت زینب کبری(س) به سوریه برو. من راه افتادم که بروم دیدم خانمی با لباسهای سبز روبنددار آمد و گفت که سید کجا می‌خواهی بروی؟ گفتم می‌خواهم بروم زیارت حضرت زینب(س). گفت شما زحمت نکشید ما آمدیم خدمت شما. حالا، تعبير خواب ما چه می‌شود؟ 🔻 گفتم: من که تعبیر خواب بلد نیستم، چه می‌دانم که تعبیر خواب تو چیست. به شریفی گفتم: خب تو آمدی اینجا تا من استراحت کنم گفت: بله، از سر شب داری می‌جنگ، حالا هم رسیدی به هلالی سوم. صبح بیا و ببین که همه را گرفته ام! گفتم: مواظب آن تیربار باش و بی گدار به آب نزن. گفت: برو، دیگر حرف نزن. حالا ببین که حاجی‌ات چکار می کند. دستم را دراز کردم برای خداحافظی علی ابراهیمی گفت: من هـم با حاج آقا می‌روم و فردا می آیم. شریفی گفت حالا تو حاجی شناس شدی؟ ابراهیمی گفت: چهار سال معاون شما بودم، می‌خواهم چند عملیات هم در کنار حاج آقا باشم. گفت: برو همیشه با حاج آقا باش، چون دیگر شریفی را نمی‌بینی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسیده‌ایم به روزی که عشق بر پا شد به نبردی که ظاهرش جنگ و باطن‌ش دین شد🍃 ۳۱ شهریور آغاز هفته دفاع مقدس گرامی ؛ و پیروزی بزرگ این نبرد بر خانواده محترم شهدا، مردم مقاوم، رزمندگان، جانبازان و آزادگان ایران اسلامی، تبریک و تهنیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مردان بی ادعا 👆 این مردان بی ادعا وگرنه جنگهای بسیاری در این کره خاکی اتفاق افتاده که هیج کدام مقدس نامیده نشد نه جنگ سلیبی ها نه جنگ های جهانی اول ودوم نه جنگ فتح اورشلیم توسط ابو عبیده نه مقاومت وجنگ نیروهای افغان در مقابل شوروی مقدس از جنس یاران سیدالشهدا بود و درس آموخته مکتب عاشورا 🔹امروز هم مردان وزنان وکودکانی از جنس عاشورائیان در غزه لبنان یمن عراق در جبهه مقاومت اسلامی در امتداد دفاع مقدس حرکت می کنند با اشقیا شد درس آموختگان مکتب حسین نیز پیروز این میدان خواهند بود حزب الله هم الغالبون ان شاءالله 10 مرداد 1403 🖌سید اخلاص موسوی باز نشر. بمناسبت آعاز هفته دفاع مقدس
جاماندگان از قافله عشق 🦋
🔻 عملیات کربلای ۵ 🔻 یک تیربارچی عراقی چهل پنجاه متر با ما فاصله داشت. تیربارچی ما هم این طرف بود.
🔻 عملیات کربلای ۵ ♦️ راه افتادیم. ده پانزده قدم که آمدیم دیدم یکی از پشت سر دارد می آید. برگشتم دیدم شریفی است. گفت: همین جور داری می‌روی؟ گفتم خب می‌روم قرارگاه تا استراحت کنم. گفت: بیا خداحافظی کنیم. دستش را گرفتم، صورتش را بوسیدم و گفتم خب چه جور خداحافظی کنیم؟ گفت: بیا قربت‌طلبی کنیم. گفتم: برو بابا من شهید نمی شوم که قربت طلبی کنم. گفت: ممکن است من شهید شوم. چند لحظه اینجا بنشین. کجا؟ وسط بیابان بیست سی قدم دورتر از خاکریز نشستم. نگاهی به آسمان کرد و پرسید این عملیات را چه جور می‌بینی؟ گفتم: اینها چه حرفهایی است که میزنی؟ گفت: من این عملیات را پر از خون می‌بینم. شلمچه قتلگاه است. هم برای ما و هم برای عراقی‌ها. اینجا آخر خط است. هـر کــدام بـر دیگری پیروز شود کار آن یکی تمام است. بلند شدم و گفتم حالا تجزیه و تحلیل نکن تو را به حضرت عباس (ع) بگذار برویم تا خستگی‌مان را بگیریم. خداحافظی کردم و راه افتادم . چند قدمی که آمدیم، به علی ابراهیمی گفتم علی کسی تو را صدا نمی‌زند؟ گفت نه! ایستادم و نگاه کردم، دیدم حاج شریفی است، می آید و گریه می‌کند و با آستین اشک‌هایش را پاک می‌کند. پرسیدم: چرا دنبال ما راه افتادی؟ گفت: نمی‌دانم، دلم خواهد از شما جدا شوم. بیا قربت‌طلبی کنیم. درست خداحافظی کنیم. گفتم: قربت‌طلبی که کردیم. خداحافظی هم کردیم. فردا صبح می آیم. گفت: فردا صبحی ممکن است در کار نباشد. تو ممکن است فردا صبح بیایی ولی شریفی دیگر نباشد. دیگر طاقت نیاوردم. یک دستش را انداخت گردن علی ابراهیمی و یک دست را هم گردن من و سه تایی شروع کردیم به گریه کردن. این کار چهار پنج بار تکرار شد. آخر طوری شد که گفتم حاج شریفی، به قرارگاه نمی روم. گفت: نه، تو برو استراحت کن. بعد از شریفی کار سختی داری و تنها باید بجنگی. راه افتادیم. حدود بیست سی قدم فاصله گرفته بودیم که دیدم مجدداً صدایی می‌آید. به علی گفتم: باز مرا صدا می‌زند. علی گفت: تو خیالاتی شدی. خوب گوش کردم دیدم بیسیم‌چی حاج شریفی فریاد می زند: - حاجی، حاجی... برگشتم و پرسیدم: چرا دنبال ما آمدی؟ گفت: حاجی شهید شد. دیگر نفهمیدم چه شد و چطوری آن راه را برگشتم. فقط این قدر می‌دانم که وقتی رسیدم دیدم حاج شریفی را داخل پتویی پیچیده اند. چه شب‌هایی با شریفی در کنار هم جنگیدیم؛ چه روزهایی که از هم دفاع کردیم، با هم ترکش خوردیم، تیر خوردیم، باهم زخم هامان را پانسمان کردیم، اسلحه برداشتیم و جنگیدیم. اما این بار صدای شریفی از هیچ بیسیمی شنیده نمی شد. یک ربع بعد از بازگشت به قرارگاه، به آقای قاآنی گفتم: "میخواهم به مشهد برگردم." تعجب کرد. گفتم: "دیگر روحیه ای برایم نمانده. توانم از بین رفته و پشتم خمیده. ما دو نفر مثل دو باز شاهی بودیم. هر جا که در کار لشکر گره می افتاد، ما دو نفر گره را باز می‌کردیم. الان دیگر کاری از من ساخته نیست. ماندن مـن چـه ثمری دارد." آقای قاآنی فقط گریه می‌کرد. آقای نجفی بیرون آمد و با من صحبت کرد. حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد. در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند . ها
دمکم ودمنا، ابناؤکم ابناؤنا واننا علی موعد الصبح باذن الله تعالی
سلام 💢برش تحلیلی 👇 بر اساس واقعیت موجود در منطقه وخاصه در اسرائیل ♦️اسرائیل در شرایط سختگی قرار گرفته نه خودش توان نتیجه گیری کامل بنفع خودش است نه می تواند این شرایط جنگ فرسایشی را برای مدت طولانی تحمل کند !👇 بلحاظ آستانه تحمل پائین ساکنان سرزمین های اشغالی و حتی سربازان رژیم ♦️وبدلیل به بن بست رسیدن در برون رفت از وضعیت کنونی دست به اقدامات اینچنینی میزند تا شاید بتواند پای ایران وحتی سایر کشورها را بجنگ بکشاند و درنهایت با اوج گرفتن وگسترش جنگ ♦️ سازمان های بین الملی مانند شورای امنیت وسازمان ملل ورود کنند و یک آتشبس برقرار کنند این را تنها راه برون رفت میداند 🔹اما فعلا بهترین گزینه برای کل جبهه مقاومت همان جنگ فرسایشی و ضربات به اسرائیل وایجاد نا امنی برای این رژیم است البته که باید حملات جبهه مقاومت ضمن افزایش کمیت باید از نظر کیفی واز اثرگذاری مناسب نیز برخوردارباشد که البته تا کنون بوده باید بدانیم که این موضوع تعطیلی بنادر وکارخانه جات در شمال و ترک ساکنین این منطقه کار بسیار ارزنده وبزرگی ست از طرف حزب الله ♦️ خود این مسئله برای رژیم هم بلحاظ روانی وامنیتی واقتصادی هم بلحاظ حیثیتی قابل پذیرش وتحمل نیست 🔹واین را عرض کنم کشورهای حامی اسرائیل چه غربی ها وچه کشورهای منطقه تا حدی حاضر به پرداخت هزینه حمایت از این رژیم هستند که منافع کلی شان بخطر نیفتد ♦️ودر صورتی که با گسترش جنگ در منطقه و با بالا رفتن هزینه این کشور ها وبه خطر افتادن منافع اقتصادی وحتی برهم خوردن نظم اجتماعی مخصوصا در کشور های منطقه قطعا نمی توانند به حمایت پنهان وآشکار خود ادامه دهند واسرائیل نیز نمی تواند در این جنگ بظاهر هم شده پیروز میدان باشد 🔹با توجه به اینکه جبهه مقاومت هم تا کنون از همه توان وامکانات استفاده نکرده قطعا با توجه به شرایط جنگ اقدامات این جبهه بر علیه اسرائیل نیز افزایش خواهد یافت .ان شاءالله 🖌سیّد اخلاص موسوی @jAmAndgA90zA
💢بزگترین ضعف رژیم جعلی اسرائیل با تمام امکانات وتوان نظامی که حامیانش برایش تهیه کرداند ♦️امنیت اجتماعی (ساکنین سرزمین های اشغالی ) و اقتصاد و سرمایه گذاری خارجی واردات صادرات از طریق دریا وهوا که اکنون با تاکتیک جنگ فرسایشی جبهه مقاومت بخش بزرگی از این ضعف ها ی رژیم را نشانه رفته ♦️از امنیت وآواره شدن ساکنین شمال تا تعطیلی بنادر مهم و نا امن بودن 👇 سرمایه گذاری خارجی وعدم پهلو گیری کشتی ها در بنادر مهم این رژیم و تعطیلی صنعت گردشگری و.... ♦️و سردر گمی رژیم در برون رفت از این شرایط سخت وغیر قابل تحمل لیکن اسرائیل اتفاقا بدنبال گستر ش جنگ به سایر کشور های منطقه است 👈تا بخشی از این مشکلات بلحاظ روحی وروانی در درون آن کاهش یابد ♦️وباز عارضم که بهترین روش جنگ با این رژیم همین روش فرسایشی است باصتلاح غورباقه پز کردن آن 👈در اینگونه جنگ ها وبا توجه به توان وحمایت کشورها از این رژیم مقبول ترین روش دست گذاشتن به روی 👇 ضعف های این رژیم است که به آن اشاره شد ما نباید در مسیری که مطلوب اسرائیل هست همان درگیری همه جانبه وگسترش جنگ است حرکت کنیم 🔹باید تمام پازل های جنگ را در کنار هم چید واز نقاط ضعف دشمن استفاده کرد حزب الله و انصار الله و حشد الشعبی ماموریت خود را دارند وایران نیز مامویت خاص خود را البته این تحلیل ونظر نافی انتقام ایران از اسرائیل نیست ♦️صرفا احساسی جواب دادن کاری را از پیش نمیبرد گرچه امروز افکار عمومی چنین انتظاری دارند 🔹اما باید در این مورد همه ما به اصول. وروش تاکتیکی جبهه مقاومت. ودر راس آن ایران اعتماد داشته باشیم الباطل کان زهوقا 🖌سیّد اخلاص موسوی @jAmAndgA90zA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معاون دبیرکل حزب‌الله: ما با صهیونیست‌ها وارد مرحلۀ جدید شدیم؛ نبردِ حسابِ باز 🔹آوارگی ساکنان شمال اسرائیل را بیشتر می‌کنیم. ساکنان شمال هرگز برنخواهند گشت. تهدیدهای آن‌ها ما را متوقف نمی‌کند و هرگز از خطرناک‌ترین احتمال‌ها نمی‌ترسیم، ما آماده‌ایم. 🔹شما از ترس خواهید مُرد و اقتصاد شما نابود خواهد شد، ولی نخواهید توانست به اهداف خود دست پیدا کنید. 🔹ما صهیونیست‌ها را می‌کُشیم و به آن‌ها از جایی که گمان می‌کنند و گمان نمی‌کنند حمله خواهیم کرد.
🔻 عملیات کربلای ۵ ♦️ حالت خستگی داشتم. همان دم در روی کفشها نشستم و خوابم برد. در عالم خواب شریفی را مثل همیشه قبراق و سرحال دیدم. او گفت: من دیشب شهید شدم و علی ابراهیمی هم صبح شهید می شود. سفارش کن جنازه مرا دفن نکنند تا جنازه او برسد و ما دو تا را کنار هم دفن کنند. ما سال‌های سال در کنار هم بودیم، بگذار در آنجا هم با هم باشیم. ♦️ بیدار شدم، دیدم اذان صبح شده. برای آقای قاآنی هم این مطلب را بیان کردم. در همین حین آقای ابراهیمی که در خط بود، با هادی صحبت می‌کرد. هادی گفت شما را کار دارد. گوشی را گرفتم. ابراهیمی گفت:" حاجی خودت را برسان، خسته شدم. عراقی ها پاتک سنگینی را شروع کرده اند. دیگر کاری از من بر نمی آید." گفتم: بگذار یک چای بخورم چشم می آیم. نمازم را خواندم، مقداری عسل داخل چای ریختم چای را هم می زدم که دیدم سعادتی و نجفی گریه می‌کنند. پرسیدم چه شده؟ گفتند:" علی ابراهیمی به شهادت رسید." دیگر نفهمیدم آن چای و عسل را خوردم یا نه، فقط این قدر می‌دانم که چند دقیقه بعد با یک موتور پشت خاکریز و کنار جنازه علی ابراهیمی ایستاده بودم. دیدم پاهای سید علی کاملاً خرد شده. سؤال کردم چطوری به شهادت رسید؟ گفتند هلی کوپتر عراق از طرف جزیره ام المندرس که هنوز در اختیار عراقی‌ها بود و از پشت نخلها بالا آمد و یک راکت جلوی پای ایشان زد. ♦️ جنازه را در آمبولانس گذاشتیم. به سید حسین احمدی مأموریت دادم جنازه را به معراج برساند‌ تا از آنجا به مشهد بفرستند. آمبولانس را با یک راننده تحویل احمدی دادم. یک مقدار که رفتند در آمبولانس باز شد و جنازه بیرون افتاد. جلو رفتیم و دســت ابراهیمی را در محل قرار گرفتن برانکارد بستیم. بعدها می گفت: یک کیلومتر بعد طناب پاره شد و مجدداً جنازه بیرون افتاد. وحشت راننده را برداشته بود و می‌گفت این جنازه عقب نمی رود. چرا می‌خواهید او را به زور ببرید. من او را نمی‌برم. ♦️ من که این وضعیت را دیدم کلاشینکف را برداشتم و گلنگدن کشیدم. راننده فرار کرد. یک رگبار زدم ایستاد. گفتم اگر تکان بخوری می‌کشمت. یا برگرد اینجا، یا سوئیچ ماشین را بده که خودم او را ببرم. راننده که دید واقعاً تیراندازی می‌کنم برگشت با زحمت زیادی جنازه را به معراج اهواز تحویل دادیم و برگشتیم. ساعت چهار بعد از ظهر بود. درگیری شدیدی پیش آمده بود. عراقی‌ها پاتک کرده بودند. از مسؤولین هم کسی نبود. سعادتی و نجفی به بخارایی گفتند: شما به خط بروید. آقای بخارایی از داخل سنگر بیرون آمد و‌ دم سنگر نشسته، گفت: "حاج آقا شما نمی آیید خط؟" ♦️ گفتم: نه آنجا جای یک فرمانده است، نه دو فرمانده. رفت و آن شب گذشت. بعد شنیدم که بخارایی پشت بیسیم با سعادتی بگو مگو می‌کند. سعادتی به او می گفت چرا این طوری حرف میزنی و بخارایی هم گفت چه کنم؟ نیروها فرار کرده اند. دیگر کسی نمی ایستد. سعادتی آمد و گفت: حاج آقا، شما به خط بروید. گفتم من نمی روم. در یک خط دو تا فرمانده مشکل آفرین است.