eitaa logo
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
8.8هزار ویدیو
137 فایل
نهایة الحب تضحیة... عاقبت عشق جانفدا شدن است! حضور شما در کانال دعوت ازخود #شهداست. کپی با ذکر ۵ #صلوات #ادمین_تبادل @Mousavii7 #نویسندگی👇🏻 @ShugheParvaz #عربی @sodaneghramk #تبلیغات🤩 @Tblegh پـــیام #ناشناس👇🏻 https://gkite.ir/es/9463161
مشاهده در ایتا
دانلود
هادے دلها،ابراهیم هادے🇮🇷
پدرشهید: مکالمه: آن روز وقتی بابک تماس گرفت من از تهران داشتم برمی گشتم رشت که بروم مشهد. بابک تا شنید من می خواهم بروم مشهد. گفت: آقا جان قول بده من را دعا کنی. من گفتم : پسرم ، قربانت بروم ، قربان صدایت بشوم تو باید من را دعا بکنی ... گفت: نه آقا جان قول بده ... هردو از هم التماس دعا داشتیم و این شد حرف های بین من و بابک. نکته جالب اینجاست که بابک همان روز از من خواست که از دوستان شهیدم بخواهم شفاعتش را بکنند و این اتفاق یک جور عجیبی افتاد و بعد از شهادتش من اصلا خبر نداشتم که مزارش را کجا در نظر گرفته اند اما وقتی که برای تشییع او رفتیم دیدم که خانه جدید بابک درست کنار بچه های عملیات کربلای دو و کربلای پنج است که همگی دوستان و همرزمان من بودند و در جبهه شهید شدند . دیدم بابک با دوستان من همجوار شده. همان موقع به او گفتم : بابک جان، بابک زیبای من ، دیدی خدا خودش تو را به خواسته ات رساند؟خودش آرزویت را برآورده کرد؛ تو باعث افتخار من شدی... @seedammar
🔹علاقه ی خاصی به (سلام الله علیها) و حضرت زینب(سلام الله علیها) داشت. ی اول فاطمیه هرسال صبح بعد از نماز📿، منزل پدرشهید ی حضرت زهرا(علیهاالسلام) و مراسم عزاداری 🏴حضرت برپاست. 🔸سال 92 که سال حضور ابوالفضل در مراسم بود، و روزهای آخر زمستان، و روز آخر مراسم، خیلی هوا بارانی🌧 بود، به این صورت که تمام فرشهای کف حیاط را برداشتیم و از باران و خیسی کف حیاط و سقف پارچه ای ،نمیشد🚫 فرشها را بچینیم. 🔹نیمه شب🌒 بود که دیدم سر سجاده نشسته و داره گریه میکنه😭.رفتم کنارشو 👥گفتم تا دیر وقت که بیدار بودی ، پاشو بخواب که برای مراسم فردا ،که روز هست، آماده باشی. 🔸گفت: چطور میخوای خوابم ببره وقتی که ی حضرت زهرا رو آب گرفته و جا برای عزادارای 🏴خانم کمه...(چون داخل حیاط و ایوان ،قسمت مردانه بود و داخل اتاق هم زنانه) 🔹گفتم: کاری که از دستت برنمیاد چون اخبار هواشناسی⛈ گفته این باران تا روز ادامه داره .گفت: میتونم که خدا رو به آبروی حضرت زهرا بدم که آبروی هیئت حضرت رو نگه داره😭، چون روز خیلی اینجا شلوغ میشه و ما شرمنده ی عزادارا میشیم😞. 🔸داشت گریه میکرد 😭و خدا رو قسم میداد و بلند شد دو رکعت نماز به حضرت زهرا(علیهالسلام)خوند و آروم شد و گفت دیگه سپردم به و خوابید😴.موقع اذان که بیدار شدم دیدم باران بند اومده☁️ 🔹ابوالفضل تمام فرشها رو پهن کرده و داره زیر خیمه ی بی بی میخونه و گفت دیشب از خدا خواستم بعد از روضه ی حضرت زهرا باران رحمتت 🌧رو برامون بفرست، و فعلا بارانی در کار نیست.❌ 🔸همه باریدن باران و خیس شدن خیمه بودند و ابوالفضل آرامِ آرام.مراسم که تموم شد و عزادار خداحافظی کرد👋 و رفت، ابوالفضل گفت زود باشید که از خدا تا آخر مراسم قول گرفتم و الان بارون ⛈شروع میشه. 🔹هنوز چند ثانیه ای⏱ از حرفش نگذشته بود که باریدن گرفت و تا سه روز ادامه داشت...
🌷 🔰هر چند و راضی شدن سخت بود، ولی من راضی بودم و اجباری در کار نبود❌ شوق همسرم برای رفتن و مظلومیت شیعیان را می‌دیدم. 🔰شبی که می‌خواست شود با هم سمت مسجد🕌 رفتیم و بعد از نماز به رستورانی برای صرف شام🍲 رفتیم. لحظه رفتن وقتی از درب منزل کاسه آبی ریختم، قلب خودم انگار همان لحظه داشت بیرون می‌زد و بغض سنگینی مرا خفه‌ می‌کرد😢 دلم آشوب بود💗 🔰از همان لحظه شروع شد، ولی سعی کردم طوری رفتار کنم که نگران😥 نباشد و حتی اشکی برای رفتنش نریزم🚫 که مبادا بلرزد. 🔰یدالله، در سال 96 با اصابت گلوله تک تیرانداز داعشی به ناحیه سرش💥 به درجه رفیع نائل آمد. روزهای اول هر روز چندبار تماس می‌گرفت و از حرم حضرت زینب (س) و آنجا برایم حرف می‌زود و می‌گفت کاش در کنارش بودم و غربت آنجا را می‌دیدم😔 🔰اما کم کم به دلیل اعزام به مناطق تماس‌ها☎️ کاهش یافت و به‌طبع و دلتنگی من بیشتر شد. تا اینکه باری که تماس گرفت 8 فروردین‌ماه 96 بود. ساعت حدود 3 بعدازظهر با من تماس گرفت📞 و گفت که برای برداشتن مهمات به منطقه برگشته است و باید دوباره به خط بروند 🔰و قرار شد "لحظه آخر" دوباره تماس بگیرد و حدود یک ربع بعد⏰ دوباره زنگ زد و که بین ما رد و بدل شد این بود که گفتم «مراقب خودت باش، یه یدالله♥️ که بیشتر ندارم. همسرم هم در جواب من گفت: نگران نباش، من هر لحظه ...» 🔰بعد از این تماس تا روز تماس نگرفت و من خیلی نگران بودم، ظهر روز 12 فروردین‌ماه📆 این حالت به اوج خود رسید و من نتوانستم از شدت نگرانی لب به چیزی بزنم. بعد از ظهر با یکی از دوستانمان که همسرش دوست و شوهرم بود تماس گرفتم☎️ و به منزل وی رفتم تا کمی آرام شوم و از طریقی خبری از سلامت بگیرم 🔰دوست همسرم خبر شهادت🌷 عزیزم را می‌دانست ولی برای قلب من گفت که حالش خوب است و شب به منزل پدرم رفتم🏡 ولی نتوانستم بخوابم و شدیدی داشتم تا اینکه نزدیک صبح خوابم برد ولی صبح زود با صدای تماسی که با پدرم گرفته شد از خواب پریدم و از لحن صدای پدر متوجه شدم که است. راوی: همسرشهید 🌹🍃🌹🍃صلوات
‍ ‌‌🔰آخرین باری که بهم زنگ☎️ زدید، سه ساعت قبل از به بهشت بود؛ به همون جایی که در خواب تعریف کردید... یک باغ🌸 بسیار زیبا و خصوصی برای خود شما و گفتی این باغ را برای خودتان ساختید و دو روز قبل از این باغ را دیدید... ‌‌ 🔰کاش میدانستم آنشب باری که زنگ زدید بار آخریست که صدایتان را میشنوم😔 و کاش از حرف هایتان و از برای تنها نماندن در خانه چیزی حس میکردم. کاش آن لحظه می‌فهمیدم چرا به من گفتید بابا از دستم ناراحت نشو✘ کاش حکمت این صحبت هایتان را در آخرین مکالمه‌مان می‌فهمیدم 🔰به من قول دادید وقتی برگشتید با هم به میرویم ... چه خوش عهدی بابا جان♥️ و چه سفر زیارتی زیبا‌ و به مشهد رفتید. 🔰هر بار که می‌رفتید انتظار برگشتتان شیره را می‌گرفت... می‌گفتیم نرید خسته‌اید، مریض هستید🤒 می‌گفتید من نروم چه کسی برود؟ شما قبول می‌کنید مردم، بچه‌های بیگناه در چنگال یک‌ مشت حیوان وحشی👹 اسیر و گرفتار شوند، مرزهايمان به خطر بيفتد و فردا اينها به داخل بيايند و جان و مال و ناموس مردم را به غارت ببرند و من در خانه کنارتان بمانم⁉️ 🔰ما با سوال شما از خودمان میشدیم و شما را به خدا می‌سپاردیم... ‌‌‌‌‌‌ كاش بخاطر اينهمه سال دوری و سختی و دلهره💗 گوشه نگاهی به ما بیندازی كه چه سخت تشنه يک نگاه شمايم. ‌‌ 🌹🍃🌹🍃 صلوات 😭🌷🍃
🔹این نوجوان 17ساله ی که در "سوریه" شهید شد🌷به مادرش میگوید: با توجه به خوابی که دیده ام، این نهاری است که باهم میخوریم. 🔸مادرش اجازه ی تعریف کردن خواب را نمیدهد❌خوابش را برای اینچنین تعریف کرده بود: دوشب است خواب میبینم روی سینه ام نشسته اند تا از تنم جدا کنند 🔹که امام حسین(ع) در خواب گفتند: نترس درد ندارد، سر من را هم بریدند، درد نداشت😭 (سر مبارک شهید توسط داعش بریده شد) بعداز پیکر پاک شهید به آغوش مادرش بازمی گردد🌷 🌹🍃🌹🍃صلوات
🌸🥀 🍀●پیش از 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقوی🔪 در جیبش بود. داشت. اما بعد از کربلا تغییر کرد.🍂 . 🌱●زمانی آمد و کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب 🌙ها خیلی دیر می آمد. 🍁 شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است . 🌿● قبل از شروع ، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام ، متوجه شدم مجید با یکی دیگر از دوستان در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم «چرا خالکوبی‌ات . 🍃چند بار گفتم ». پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». این شوخی مجید بود.. فردای همان روز مجید به موشک کورنت به 🕊 رسید وتمام خالکوبی هایش پاک شد...😔 🌷 🍃🌹صلوات