eitaa logo
ستاره شو7💫
694 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
1.6هزار ویدیو
48 فایل
یه ستاره💫 کاشتم واسه تو روشن و زیبا یه ستاره تو دلم💖 جا گذاشتم رنگ فردا... ارتباط با موسسه هفت آسمان @haftaaseman ارتباط با ادمین: @admin7aaseman ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
مشاهده در ایتا
دانلود
بغل‌واکن‌اربعین‌حرم‌بٰاشم .. ای‌جهـٰان‌آرا،‌مهربـٰان‌یارا،‌نعمت‍‌ی‌مـٰارا؛ اَب‍‌ی‌عبداللّٰه'(:🖐🏻✨ ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هما نفس عمیقی کشید و به سمت جارو رفت. جارو را از زمین برداشت و به دست محمدجواد داد و با لحنی خشک و جدی گفت: «بعد از این همه کلاس رفتن هنوز اطاعت کردن و احترام به حرف مربی رو یاد نگرفتی. حالا فقط جاروت رو بزن.» لحن هُما به قدری خشک و جدی بود که محمدجواد کمی ترسید. محمدجواد به نفس‌نفس زدن افتاده بود. جارو را با خشم روی زمین می‌کشید و زیر لب غرولند می‌کرد. ساعت‌ها گذشت تا اینکه دیگر از خشم محمدجواد خبری نبود. انگار بر روی جارو زدن‌ تمرکز کرده بود. همه‌ی برگ ها را در گوشه‌ای جمع کرده بود. تقریباً کار حیاط قلعه به پایان رسیده بود. هما کتابش را در جیب بزرگش گذاشت و به سمت محمدجواد رفت. با بال‌هایش دستان گره خورده‌ محمدجواد به دسته جارو را گرفت و به چشمان محمدجواد خیره شد. هما گفت: «باید مشت‌هات رو محکم‌تر بگیری... و دستات رو محکم اما نرم و سریع حرکت بدی... باید در هر کاری تمرکز داشته باشی. هرقدر تمرکزت بیشتر باشه سریع تر و بهتر می‌تونی کارت رو انجام بدی.» محمدجواد که اعضای بدنش مثل یک موم در دستان هُما نرم شده بود، تمام کارهایی را که هُما گفته بود انجام می‌داد .کمی بعد هُما به او گفت: «جارو رو در گوشه‌ای بذار و دنبالم بيا.» هما به داخل سالن تمرین برگشت و محمدجواد هم به دنبالش رفت. به داخل سالن که رسیدند، محمدجواد تازه متوجه درد شانه هایش شده بود. روی نیمکت دراز کشید و گفت: «من باید استراحت کنم. شونه‌ها و دستام درد می‌کنن.» هُما چوب دسته بلندی را از کنار دیوار برداشت. به نیمکتی که محمدجواد روی آن دراز کشیده بود، کوبید و گفت: «بلند شو الان وقت استراحت نیست.» محمدجواد که از ضربه‌ی چوب دستی به نیمکت حسابی ترسیده بود از جایش پرید. هُما بی‌توجه به عکس العمل محمدجواد از نیمکت فاصله گرفت و ادامه داد: «بیا از اینجا کارت رو شروع کن.» روبه‌روی محمدجواد روی دیوار، ده تابلوی نقاشی دیده می‌شد که هر تابلو چند برابر قد محمدجواد بود. محمدجواد به تابلوها نزدیک شد. در هر تابلو فقط تصویری از یک پسر دیده می‌شد. پسری هم سن و سال محمدجواد. انگار نقاش تابلوها به عمد فضای اطراف پسرک را سیاه کشیده بود. پسرک در هر تصویر حرکتی را انجام می‌داد. هُما ادامه داد: «تک تک تابلوها رو دیدی؟ حالا سریع نگاهت را از روی تصاویر بچرخون.» محمدجواد سرش را چرخاند. باورش نمی‌شد با این کار تصاویر مانند یک فیلم به هم می‌چسبیدن و انگار پسر داخل تصاویر جان می‌گرفت. ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
↻✂️📏✏️••|| . . با کاغذ رنگی کاردستی به این زیبایی درست کن😍🚀 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
|°• خُدا •°| اَهلِ رفاقت ‌است:) خدا رَفیقداری وَجوانمَردی روُ دوست دارَد! وخودش بیش ازهمّه اَهلِ رفاقت ومُرُوَّت است...🙃 وقتی باهمه ی ضَعف به یاداوباشی باهَمه قُدرتَش به یادت خواهَدبود:) _استادپناهیان🪴 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
33 Kharabeye Sham.mp3
19.43M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سی و سوم: خرابه ی شام ... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
این چالش تا بعد اربعین زمان داره کیا دارن میرن سفر اربعین؟ هر کسی از این سفر بهترین خاطراتش بهترین عکس هنری گزارش تصویری از اتفاقات قشنگ (فیلم و عکس) برامون ارسال کنه 📲 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
یااباعبدالله 💔🌱 . . بی حب ِ حسین . . مشکلِ دل حل شدنی نیست!‌ . . . به‌هردری‌زده‌ام‌اربعین‌‌حرم‌‌ باشم؛ اگر‌نشد‌که‌بیایم،مکن‌ فراموشـم (:💔؛ ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
اربعین‌جوری‌که‌نه‌رفتن‌اونی‌که‌حتمیه‌معلومه نه‌نرفتن‌اونی‌که‌اصلا‌نمیخواد‌بره‌معلومه، هیچ‌چیز‌معلوم‌نیست . . . !♥️🪴 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
Part10_قرارگاه محمود.mp3
8.04M
🎧 📗 قرارگاه_محمود فصل 0⃣1⃣ "تولد محمد هادی، بلوغ دوباره عشق " ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
34 Khotbeye Emam Sajjad Dar Sham-1.mp3
13.88M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سی و چهارم: خطبه ی امام سجاد(ع) در مسجد شام(1) ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
محمدجواد بارها و بارها این کار را انجام داد تا اینکه هُما با چوب دستی‌اش آرام به شانه محمدجواد زد و با همان جدیت همیشگی‌اش گفت: «به جای این کار شروع کن به انجام حرکاتی که می‌بینی.» محمدجواد روبه‌روی تابلوی اول ایستاد، پاهایش را اندازه‌ی پاهای پسر داخل تصویر باز کرد و دستانش را مانند او گرفت. هُما با چوب دستی به پاهای محمدجواد زد و گفت: «پاها کشیده تر. دست‌ها جمع تر. مشتت رو محکم کن و...» زمان زیادی صرف تمرین حرکات شد. محمدجواد گاهی خسته روی زمین می‌نشست و دوباره از ترس چوب دستی هُما از جا بلند می‌شد تا اینکه به تابلوی دهم رسیدند. محمدجواد با تنی خسته و بی‌حوصله جلوی تابلو ایستاد. سرش را بلند کرد تا حرکت پسرک را ببیند. نگاهش به نگاه پسرک گره خورد. چیزی در نگاه پسرک دیده می‌شد که تا آن لحظه متوجهش نشده بود. او تصویر خودش را درون چشمان پسرک می‌دید. چشم‌هایش مثل یک آینه عمل می‌کرد. در همین لحظه صدایی شنید. صدایی آشنا که می‌گفت: «بیا! با من بیا!» محمدجواد مبهوت نگاه پسرک بود. ناگهان اطراف پسرک را آتش فراگرفت. پسرک در میان آتش می‌سوخت، ناله می‌کرد، و کمک می‌خواست؛ آن صدای آشنا محمدجواد را به داخل تابلو می‌خواند. محمدجواد دستش را به سمت دستان پسرک دراز کرد. گزگز سوختن را در نوک انگشتانش حس می‌کرد، اما نمی‌توانست دستش را عقب بکشد. قدمی به سمت تابلو برداشت. ناگهان هُما با چوب دستی‌اش تابلو را بر زمین انداخت و شکست. محمدجواد تازه به خودش آمد. نوک انگشتانش سوخته بود. هُما گفت: «حالت خوبه؟ توی تابلو چی دیدی؟ توی چند لحظه آتیش از دل تابلو بیرون اومد و داشت تو رو با خودش می‌برد.» محمدجواد که هنوز گیج به نظر می‌رسید گفت: «صدای ناله می‌شنیدم. کسی ازم کمک می‌خواست و صدای آشنایی که می‌گفت با من بیا! با من بیا! و پسری که توی آتیش می‌سوخت.» بعد انگار جرقه‌ای در ذهنش زده باشند، رو به هُما کرد و پرسید: «اون پسر کیه؟» هُما سکوت کرد و به سمت تکه‌های باقیمانده تابلو رفت. در همین لحظه ذال و سلوا وارد سالن شدند. در دستان ذال مقداری خوراکی بود. ذال با دیدن دستان سوخته محمدجواد ظرف خوراکی را زمین گذاشت و به سمت محمدجواد دوید. سلوا رو به محمدجواد کرد و گفت: «اون بهترین شاگرد هُما بود. کسی که در کمترین زمان ممکن دوره‌ی آموزشیش رو تموم کرد. صاحب تیروکمان نِلین شد و به جنگ با موجود تاریکی رفت.» محمدجواد پرسید: «بعد چی شد؟ موجود تاریکی رو شکست داد؟» سلوا گفت: «نه، در لحظه آخر،خناس یکی از یاران تاریکی به سراغش اومد و چیزی رو در گوشش گفت. من نمی‌دونم چی گفت که باعث شد پسرک دست از جنگ بکشه و به یاران تاریکی ملحق شه.» ادامه دارد... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
‌بچه‌ها😎 باید☺️ از دیروزتون✨ بهتر💯 باشید🌿 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
╭─━─━─• · · · ➣ 🎙 . .📣📣 حواسٺ‌باشہ‌چشماٺ‌👀 مثل‌گوگل‌نیسٺ‌کہ‌‌بعد‌از
جسٺ‌وجوودیدن‌ بٺونےسریع‌سابقشو‌پاک‌کنے!...🚶‍♂
چشماٺ‌بہ‌این‌راحٺے‌پاک‌نمیشن، پس‌مواظب باش
چےباهاش‌‌میبینی‌ وجسٺوجو‌مےکنے...☝️🏻 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
مرا در‌ آغوش‌ بگیر از‌ زمینی‌ها‌ بُریدم (: - حسین‌علیه‌السلام - ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
4_5837187634203463678.mp3
13.55M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سی و ششم: خطبه‌ی امام سجاد(ع) در مسجد شام (3) ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
سلام دوستان گلم روزتون بخیر ممنون که اومدین پی وی احوال ادمین رو پرسیدین به یاد همتون بودم و قدم های پیاده روی رو به نیابت از همه تون برداشتم 😍 برای همتون دعا کردم 🙏 خیلی دوستتون دارم 😘😘
╭┅──────┅╮ ࿐༅📚༅࿐ همه دارن نگاه میکنند ... ╰┅──────┅🦋 ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
37 Khoroje Karevan Az Sham.mp3
16M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سی و هفتم: خروج کاروان آل الله از شام... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
38 Bazgasht.mp3
18.39M
▪️" صباحاً و مساءً " بشنویم مصیبتی را که او هر صبح و شام می‌بیند و خون می‌گرید! 🎵 روایت سی و هشتم: بازگشت به کربلا... ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─ @setaresho7 اینجا ستاره شو ‎‎‌‌‎‎‎‌‌‎‎‌‌‎─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋‍♂🙋‍♀
نظرتان را برای این فایل های صوتی که گوش کردین برام بفرستین دوتا دیگه مونده فردا براتون میفرستم 🌱