#رمان
#قسمت_صد
هما نفس عمیقی کشید و به سمت جارو رفت. جارو را از زمین برداشت و به دست محمدجواد داد و با لحنی خشک و جدی گفت: «بعد از این همه کلاس رفتن هنوز اطاعت کردن و احترام به حرف مربی رو یاد نگرفتی. حالا فقط جاروت رو بزن.»
لحن هُما به قدری خشک و جدی بود که محمدجواد کمی ترسید.
محمدجواد به نفسنفس زدن افتاده بود. جارو را با خشم روی زمین میکشید و زیر لب غرولند میکرد. ساعتها گذشت تا اینکه دیگر از خشم محمدجواد خبری نبود. انگار بر روی جارو زدن تمرکز کرده بود. همهی برگ ها را در گوشهای جمع کرده بود. تقریباً کار حیاط قلعه به پایان رسیده بود. هما کتابش را در جیب بزرگش گذاشت و به سمت محمدجواد رفت. با بالهایش دستان گره خورده محمدجواد به دسته جارو را گرفت و به چشمان محمدجواد خیره شد.
هما گفت: «باید مشتهات رو محکمتر بگیری... و دستات رو محکم اما نرم و سریع حرکت بدی... باید در هر کاری تمرکز داشته باشی. هرقدر تمرکزت بیشتر باشه سریع تر و بهتر میتونی کارت رو انجام بدی.»
محمدجواد که اعضای بدنش مثل یک موم در دستان هُما نرم شده بود، تمام کارهایی را که هُما گفته بود انجام میداد .کمی بعد هُما به او گفت: «جارو رو در گوشهای بذار و دنبالم بيا.»
هما به داخل سالن تمرین برگشت و محمدجواد هم به دنبالش رفت. به داخل سالن که رسیدند، محمدجواد تازه متوجه درد شانه هایش شده بود. روی نیمکت دراز کشید و گفت:
«من باید استراحت کنم. شونهها و دستام درد میکنن.»
هُما چوب دسته بلندی را از کنار دیوار برداشت. به نیمکتی که محمدجواد روی آن دراز کشیده بود، کوبید و گفت:
«بلند شو الان وقت استراحت نیست.»
محمدجواد که از ضربهی چوب دستی به نیمکت حسابی ترسیده بود از جایش پرید. هُما بیتوجه به عکس العمل محمدجواد از نیمکت فاصله گرفت و ادامه داد:
«بیا از اینجا کارت رو شروع کن.»
روبهروی محمدجواد روی دیوار، ده تابلوی نقاشی دیده میشد که هر تابلو چند برابر قد محمدجواد بود. محمدجواد به تابلوها نزدیک شد. در هر تابلو فقط تصویری از یک پسر دیده میشد. پسری هم سن و سال محمدجواد. انگار نقاش تابلوها به عمد فضای اطراف پسرک را سیاه کشیده بود. پسرک در هر تصویر حرکتی را انجام میداد.
هُما ادامه داد:
«تک تک تابلوها رو دیدی؟ حالا سریع نگاهت را از روی تصاویر بچرخون.»
محمدجواد سرش را چرخاند. باورش نمیشد با این کار تصاویر مانند یک فیلم به هم میچسبیدن و انگار پسر داخل تصاویر جان میگرفت.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀