982.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
↻✂️📏✏️••||
.
.
#حوصلتون_سر_نره🙃🙂
#کاردستی
آموزش ربات فنری😊👌
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_دوازده برهان گفت: «برای رفتن به دروازهی بهشت باید به منطقهی خصوصىِ قرآنِ محمدجو
#رمان
#قسمت_صد_و_سیزده
محمدجواد آب دهانش را قورت داد و گفت:
«یعنی تنها برم؟»
رخش گفت:
«تو تنها نیستی خدا همراهته. ایلیا رو بردار و
برو.»
محمدجواد نفس عمیقی کشید. شمشیرش را در دستش گرفت. کولهاش را بر دوشش انداخت و چند قدم رفت و ایستاد. به پشت سرش نگاه کرد. حروف سعی داشتند نگرانیشان را پشت لبخندِ مصنوعیشان پنهان کنند. برایش دست تکان دادند. برهان بالهایش را جمع کرده بود و زیر لب ذکر میگفت. رَخش نیز به همراه دوستانش به او خیره شده بودند. محمدجواد به روبه رو نگاه کرد. چیزی جز یک زمین گرم و سوخته نمیدید. به داراییهایش نگاه کرد. یک کوله پر از حرکت و علامت، یک تفنگ آبپاش که حالا میدانست چیزی جز یک وسيلهی بازی نیست و ایلیا. دلش را به سلاحی خوش کرده بود که کار با آن را در زمان کوتاهی یاد گرفته بود.
تردید داشت. نمیدانست به جلو برود یا برگردد عقب. با شک و تردید چند قدم دیگر را هم به جلو برداشت. کم کم صداهایی را میشنید. هرچه جلوتر میرفت، صداها واضحتر میشدند. صدای ناله و جیغ بود. مثل همان صدا که از تابلوی پسرک شنیده بود. پاهایش سست شده بودند. زمین زیر پایش آنقدر گرم بود که محمدجواد با وجود کفشهایش باز حرارت زمین را حس میکرد. هرچه نزدیکتر میشد صدای ناله و جیغها بلندتر میشد. ترس تمام وجودش را گرفته بود. با خودش فکر میکرد که اگر برود و مانند آن پسرکِ داخل تابلو در آتش خشمِ موجود
تاریکی بسوزد چه اتفاقی خواهد افتاد؟!
لحظهای ایستاد. دوباره به عقب نگاه کرد. به قدری از دوستانش فاصله گرفته بود که تصویر واضحی از آنها را نمیدید. با خودش فکر کرد که اگر به عقب برگردد و بگوید دیگر نمیخواهد در باغ قرآن بماند چه میشود؟! به یاد بهشت و زیباییهایش افتاد و به یاد جهنم و آدمهای بدش. با خودش گفت:
«به هرحال این جنگ شروع شده و نمیتونم ازش فرار کنم.»
زیر لب ذکر گفت:
«ألا بذكرِ الله تَطْمَئِنُ القُلوبُ».
کمی دیگر جلو رفت. ناگهان زبانهی آتشی از فاصلهای کم به بیرون پرید. محمدجواد علت گرما را پیدا کرده بود. در چند متریاش شکاف عمیقی در دل زمین ایجاد شده بود و آنهمه حرارت و گرما از آنجا بیرون میآمد. چند قدمی جلوتر رفت. برخلاف تصورش، دروازهی جهنم یک دریچه بود که تا اعماق زمین ادامه داشت. با خودش فکر کرد: شاید انسانهایی که موجود تاریکی را دوست دارند از این دریچه به اعماق جهنم سقوط میکنند. محمدجواد گفت: «بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ» و قدمهایش را سریع تر برداشت.
به لبهی پرتگاه رسید. صحنهی ترسناکی بود. آتش از دل شکاف زبانه میکشید و از اعماق آن صدای ناله و جیغ میآمد. حتی نمیخواست لحظهای به صاحب فریادها فکر کند. از دو طرف دیوارهی شکاف، دروازهای فلزی و بزرگ به سمت داخلِ جهنم باز شده بود. محمدجواد دستش را جلوی صورتش گرفت تا بیش از این نسوزد. با دقت بیشتری نگاه کرد تا بفهمد چطور
باید این دروازه ی سنگین را ببندد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
🤩🤩
به نام خدا
سلامـــــ به شما جهاد گرانـــــ درس
سلام به شما سربازای عقل و علم
خلاصه کلام این که 👀
چشمِ امام زمان (عج) به شماست حواست باشه رفیق😍
#محصلانه
#والپیپر
#انگیزشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ریاح_نت4_5859194677260984915.mp3
زمان:
حجم:
2.44M
چه خوبه به اسم قشنگت خدایا
مثل نامه ها شعر رو آغاز کردن 😊
روزتون پر از اتفاقات قشنگ 😇
#صیقل_روح
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
1.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدرزیبا وراحته😍😍👌👌
#نقاشی
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
ستاره شو7💫
#رمان #قسمت_صد_و_سیزده محمدجواد آب دهانش را قورت داد و گفت: «یعنی تنها برم؟» رخش گفت: «تو تنها نی
#رمان
#قسمت_صد_و_چهارده
بر روی یکی از درها جای مستطیل شکلی قرار داشت. به نظرش شبیه جایی بود که روی دروازهی تالار رنگین کمان دیده بود. به ذهنش آمد شاید با گذاشتن کتاب قرآن بر روی آن قسمت دروازه بسته شود. اما تا آن جایگاه فاصلهی زیادی بود. با این حرارت امکان رسیدن به آن وجود نداشت.
محمدجواد زیپ کولهاش را باز کرد تا قرآن کوچکش را بیرون بیاورد. چشمش به چیزهایی افتاد که به نظر برای او نبودند. مقداری طناب، بطری آب، چند میله بلند و نوک تیز و نامهای برای محمدجواد.
نامه از طرف سلوا بود:
«محمدجواد عزیزم! برای بستن دروازه جهنم باید کتاب قرآنت رو بر روی جای خالی دروازه قرار بدی. درضمن تو به وسایل ديگهای هم نیاز داری که برات در کوله قرار گذاشتم. بطری رو از آب چشمهی آرامش پُر کردم. به موقع از اون استفاده کن.
خدا به همراهت؛ سلوا»
محمدجواد تفنگ آبپاشش را از آب بطری پرکرد. قرآنش را در دست گرفت. طنابی را دور یکی از میلهها بست و با «ذکر بِسمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحیم» میله را محکم به زمین کوبید تا سر دیگر طناب را به کمرش ببندد. ایلیا را در غلافش گذاشت و کمربندش را محکم کرد.
در همین لحظه صدایی آهسته گفت:
«بالاخره اومدی؟»
نفس در سینهی محمدجواد حبس شد. یعنی این صدای موجود تاریکی بود؟ کمی خودش را جمع وجور کرد و به دنبال صدا گشت. خبری از صاحب صدا نبود.
صدا ادامه داد:
«دنبال من میگردی؟ من همین جام، داخل آتش، میخوای من رو ببینی؟»
ناگهان از اعماق شکاف، زبانهی آتشی بیرون آمد و در کنار محمدجواد ایستاد. انگار زبانهی آتش خودش را به شکل انسانی درآورده بود. از تمامی اعضای بدنش آتش زبانه میکشید.
محمدجواد ایستاد و پرسید:
«تو موجود تاریکی هستی؟»
صدای قهقهه ای بلند شد. آتش جواب داد:
«من؟ من یکی از شاگردانش هستم. اسم من مارِده. فکر کردی اونقدر آدم بزرگی هستی که به خاطر تو خودش وارد نبرد بشه؟»
دوباره صدای قهقهه اش بلند شد.
_ پس تو در تمام این مدت با من صحبت کردی؟
_ صحبت نه... وسوسه.
بعد به اطرافش نگاه کرد و ادامه داد:
«چقدر حرف میزنی باید هرچه زودتر مأموریتم رو تموم کنم.»
_ مأموريت؟
_ آره... انداختن تو داخل جهنم.
و با دستش به سمت او اشاره کرد. گلولهای از آتش به سمت محمدجواد پرتاب شد و به بازوی او کشیده شد. محمدجواد فریاد بلندی کشید و بازویش را گرفت. سوزش زیادی را حس میکرد.
ادامه دارد...
#داستان
#محمدجوادوشمشیرایلیا
ᘜ⋆⃟݊🌱•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂🙋♀
📚
سلاااام خدا قوت عشقولیااا
🤓 روش مطالعه
( اِس کیو تری آر ) SQ3R
📍📍📍📍📍
#محصلانه
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂
یکی ﺍﺯ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺕ ﻧﺎﺳﺎﻟﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ :
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﭘﯿﭻ ﻭ ﻣﻬﺮﻩ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﺒﺮﻡ
ﻫﺮ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺳﻮﺍﺭ ﻣﯿﺸﯿﻢ
ﺑﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﯿﻢ که ﺍﺻﻮﻻ ﺁﺩﻡ ترسوییه
ﻣﯿﮕﻢ : ﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﺯ ﺷﺪ؟😂😂😂😂😂😂
#بخندیم
ᘜ⋆⃟݊🍁🪸🪺🌻•✿❅⊰'••'•'━━━•─
@setaresho7 اینجا ستاره شو
─•━━━•'••'•⊱❅✿•ᘜ⋆⃟݊🙋♂